ایران در سال ۱۳۵۷ انقلابی را تجربه کرد که منجر به سرنگونی رژیم شاهنشاهی پهلوی و جایگزینی آن با حکومت تیوکراتیک جمهوری اسلامی شد. اما سرنگونی رژیم پهلوی بعد از ۵۴ سال تنها خواسته مردم نبود. برای بسیاری این تازه آغاز راه بود. در نبود دولت مرکزی قدرتمند٬ بسیاری بعد از سالها خفقان و سرکوب دورهای از آزادی نسبی را در حوزه سیاست تجربه کردند. در هر گوشهای از ایران٬ سازمانها و جریانات سیاسی قدیمی فعالیتهای علنی خود را از سر گرفتند و برخی نیز به لطف انقلاب برای اولین بار پا به عرصه سیاست گذاشتند. هر کدام از این جریانات تلاش میکردند بنا به خواستهها و مطالبات خود سهمی در استقرار سیستم سیاسی جدید بازی کنند و با تحمیل خواستهها و مطالبات خود بر آن تلاش میکردند از سویههای استبدادی رژيم قبلی بکاهند. در این بین٬ سازمانهای سیاسی قدیمی و نوظهور کرد (حزب دمکرات کردستان ایران و کومله) از جمله جریاناتی بودند که تنها یک هفته بعد از انقلاب در شکلی مدون خواستههای خود را در جهت حل مسئله کُرد منتشر کردند. با این حال٬ روند رویدادهای سیاسی به سمتی رفت که نه تنها این خواستهها عملی نشد بلکه بانیان آن به بهانه "ضدانقلاب"٬ "تجزیه طلب" و بازیچه دست "قدرتهای امپریالیستی" به شدت سرکوب شدند. با چنین رویکردی٬ گفتمان مبتنی بر مذاکره جای خود را به یک دهه مبارزه مسلحانه بین نیروهای سیاسی کُرد و حکومت تازه به قدرت رسیده بعد از انقلاب داد. تبدیل شدن بخشهای مختلف کردستان ایران به میدان جنگ هشت ساله بین ایران و عراق نیز بهانهای شد در جهت سرکوب بیشتر جریانات سیاسی کُرد. در پایان دهه ۶۰ دیگر کمتر اثری از رویارویی جریانات سیاسی کُرد با نیروهای دولتی وجود داشت. نیروهای سیاسی کُرد به خارج از مرزهای ایران عقبنشینی کرده و در کردستان عراق مستقر شوند. تلفات انسانی و مادی تنها محدود به نیروهای سیاسی نبود و بسیاری از افراد مدنی را نیز در برگرفت هر چند هیچ آمار دقیقی از میزان این تلفات وجود ندارد. شکست نیروهای سیاسی کُرد و تبعید ناخواسته آنها موجب شد که بسیاری از جزییات رویدادهای این دوره به فراموشی سپرده شود و نسلهای بعدی آشنایی کمتری با آنچه در این دوره رخ داده است٬ داشته باشند.
این دوره ناگفتههای بسیاری دارد اما آن چه بیش از همه به فراموشی سپرده شده است ظهور و حضور بی سابقه زنان کُرد در مبارزات این دوره است. نه تنها بسیاری از زنان کُرد در فعالیتهای سیاسی اجتماعی این دوره شرکت میکنند برخی از آنان علیرغم محدودیتهای فرهنگی و اجتماعی موفق میشوند برای اولینبار در قامت "پیشمرگه" در کنار مردان و در بطن مبارزات مسلحانه ظاهر شوند. بسیاری از زنان جوان که کمی پیشتر به لطف انقلاب سراسری و تودهای ۵۷ به حوزه عمومی و سیاسی راه پیدا کرده بودند در انقلابی دیگر که این بار هنجارها و محدودیتهای فرهنگی و اجتماعی را نشانه گرفته بود در "مردانه"ترین حوزهها یعنی سیاست و بعدها مبارزات مسلحانه حضور پیدا کردند.
از میان نیروهای حاضر در صحن سیاسی کردستان آن دوره٬ سازمان نوظهور کومله٬ سازمان کُرد دارای گرایشهای مائوئیستی بر حضور سیاسی زنان تاکید ویژهای داشت. این سازمان جوان پذیرای بسیاری از زنان جوانی بود که راه سیاست را در پیش گرفته بودند هم در دورهای که کومله هنوز در شهرها حضور داشت و هم بعد از عقبنشینی به مناطق روستایی و کوهستانی و آغاز مبارزات مسلحانه بر علیه نیروهای دولتی. در دهه ۶۰ ٬ بیش از صد زن و دختر جوان و نوجوان در صفوف کومله جان خود را از دست دادند. با این حال٬ نه آنان که کشته شدند و نه آنان که حتی امروزه نیز به فعالیتهای سیاسی خود ادامه میدهند کمتر جایی نه در حافظه جمعی سازمان و نه در حافظه جمعی جامعه دارند. اگرچه کومله توانست خود را به عنوان اولین نیروی سیاسی کُرد که زنان را در صفوف خود به عنوان پیشمرگه پذیرفته است٬ مطرح کند، اما در تداوم بسیاری از جریانات سیاسی هم عصر خود تنها با اعضا و شهدای (جانباختگان؟) مرد خود شناخته میشود.
زنان یا به کلی از حافظه جمعی نسلهای قدیمی و جدید محو شدهاند و یا با ترکیبی از اغراق٬ شایعه و واقعیت چیزهایی از آنها شنیده میشود. شناخت خود نگارنده نیز تا سالها قبل مبتنی بر چنین اساسی بود. زنانی ناخداباور٬ غیرمتعهد به سنتهای اخلاقی و در مواردی زنانی استثنایی که با فراتر رفتن از کلیشههای زن ضعیف٬ منفعل و ناتوان در میدان جنگ در قامت زنانی فراطبیعی و سوپر قهرمان ظاهر شدهاند. در این میان٬ شنیدههای نگارنده بیشتر حول زنی میچرخید به نام "زبه کومله"٬ زنی اهل مریوان که گویا علیرغم داشتن ده فرزند اما در صفوف کومله اسلحه به دست میگیرد. قدرت خارق العادهای داشته و توانسته چندین نیروی دشمن را مثلا بدون اسلحه و تنها با گیسوانش خفه کند. به همین دلیل به "زبه کومله" شهرت پیدا میکند. چنین شنیدههایی موجب شده بود که در سالهای دانشگاه در تهران یکی از دوستان را که "زبیده" نام داشت و از معدود دانشجویانی بود که در کنار درس خواندن٬ کار میکرد و خرج تحصیل خود را بدون نیاز به خانواده تامین کند "زبه کومله" خطاب کنیم.
سالها بعد در فرصتی پیش آمده سعی شد در جهت بررسی مرز شایعه و واقعیت٬ زبه کومله را جستجو کنم. آیا اصلا چنین زنی وجود خارجی داشت؟ اگر جواب مثبت است دوست داشتم مرز شایعه و واقعیت را از زبان خودش بشنوم. اگرچه گمان نمیکردم چنین زنی وجود داشته باشد اما در بین نسل قدیمی چهرهای شناخته شده بود. نام و نشانیاش را یافتم و با هدف گفتگو با وی به شهری کوچک در سوئد به نام "وستروس" رفتم. وی به گرمی من را پذیرفت و با کمال میل به سوالات و کنجکاویهای دوران نوجوانیام پاسخ داد.
در ادامه خلاصهای از گفتگوی چند ساعته من با ذبیده ذبیحی (زبه کومله) را که در تاریخ ۲۲ آوریل ۲۰۱۵ صورت گرفته است٬ بخوانید:
"من ذبیده زبیحی هستم. در سال ۱۳۳۶ در یکی از روستاهای مریوان به نام "بیساران" در خانوادهای فقیر٬ مذهبی و زحمتکش به دنیا آمدم. ۵ خواهد و دو برادر بودیم. در روستای محروم ما که به کلی از هر نوع امکانات و تسهیلاتی محروم بود دختران نمیتوانستند درس بخوانند و ازدواج زودهنگام سرنوشت اکثریت آنها بود. من هم مثل بسیاری از دختران روستا بدون آن که حتی یک کلاس هم درس خوانده باشم در ۱۳ سالگی با یکی از پسران روستا ازدواج کردم. شانس آوردم که با یکی از مردان مهربان ازدواج کردم. در روابط خانوادگیام مشکلی نداشتم و خیلی زود بچهدار شدم. ثمره این ازدواج ۵ بچه بود. نه متاهل بودن و نه داشتن ۵ کودک خردسال مانع از آن نشدند که من هم مثل بسیاری از زنان کُرد و غیرکُرد در سالهای بعد از انقلاب راه سیاست را در پیش نگیرم. زندگی سیاسی و خصوصی من در فردای بعد از انقلاب با کومله پیوند خورد و تا امروز هم ادامه دارد.
قبل از انقلاب بدون آن که بدانم دنیای سیاست یعنی چه و چه شرایطی بر ایران و کردستان حاکم است آشنایی با چند معلم و پزشک کُرد که زندگی خود را وقف مردم روستایی میکردند افق دید من و بسیاری از اهالی روستا را به تدریج دگرگون کردند. من و همسرم میزبانان خوبی بودیم برای این افراد تازهوارد که از هر امکانی در جهت کمک به مردم روستا دریغ نمیکردند. اگرچه قدرت نیروهای ساواک حتی در دورافتادهترین روستاها نیز حاکم شده بود و کمتر کسی به دیگران اعتماد میکرد اما احترام و اعتماد متقابلی بین ما و مهمانان مان برقرار بود. این افراد بدون آن که حرفی از نظرات و تفکرات سیاسی خود بزنند بیشتر از طریق رفتارهای خود بود که ما را با مفاهیمی چون نابرابری٬ تبعیض٬ ظلم و امکان ظهور جامعهای بهتر آشنا میکردند. کمکهایی را که هر روزه به مردم میکردند را میدیدم. من هم کتابها و نشریاتشان را که در آن دوره ممنوع بود٬ پنهان میکردم. با من که زنی بیسواد بودم ساعتها صحبت میکردند. همیشه برای من از جایگاه مذهب و نقش زنان صحبت میکردند. باید اعتراف کنم پذیرش نظرات و صحبتهای آنها برای افراد محروم و حاشیهنشینی چون من که به هیچ عامل دیگری به غیر از مذهب دسترسی نداشتیم و همه چیز را در رویکردی سادهانگارانه به خواست خدا و قضا و قدر نسبت میدادیم٬ خیلی راحت نبود. اما به مرور بیشتر آراء و افکار این چند نفر برایم قابل درک تر شد. سخت بودن این مباحث در جامعهای سنتی و به شدت مذهبی خصوصا برای من که در خانوادهای ملازاده هم بزرگ شده بودم باعث نشد که این افراد من را از روند آگاه شدن بازدارند. برعکس٬ بیشتر با من بحث میکردند. در حالی که با انکار عوامل سیاسی اجتماعی و اقتصادی٬ همه چیز را به قضا و قدر و خواست خدا نسبت میدادیم وجود این افراد در روستا و خصوصا در منزل ما راهی بود برای مقابله با چنین افکاری. وضعیت زنان یکی از مباحث مورد نظر آنها بود و همیشه راجع به وضعیت نابرابر زنان خصوصا در مناطق روستایی با من صحبت میکردند. بدون این که بدانم ایدههای اصلی آنها چیست و به چه چیزی اعتقاد دارند این بیشتر رفتارهای آنها بود که من را به سمت آنها جذب میکرد. در دور افتادهترین روستاها اگر زنی یا کسی مریض بود پزشک حاضر در روستا وسایلش را بر میداشت با یک کولهپشتی و بدون هیچ چشم داشتی هر چه در توان داشت را از آنها دریغ نمیکرد. معلمها هم به همین شیوه. هر وقت حقوق ماهیانهشان را دریافت میکردند پیش من میآمدند و از من میخواستند که بخشی از حقوق ماهیانهشان را بین زنان سرپرست خانواری که از لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند٬ تقسیم کنم. ارتباط نزدیک خود را با این افراد حفظ کردم تا این که انقلاب شد و فرصتی پیش آمد که همه عقاید و گرایشهای سیاسی خود را علنی کنند.
بدون آن که بدانم کومله چیست؟ اهداف و برنامه هایش کدامند؟ منش و رفتار پزشک و معلمان حاضر در روستا انگیزههای لازم و کافی را در جهت حمایت و طرفداری من از کومله فراهم میکرد. در نتیجه٬ با علنیشدن گرایش سیاسی این افراد به کومله، من و همسرم برخلاف بسیاری از اطرافیانمان آشکارا از کومله حمایت کردیم. ناگفته نماند تشویقهای همسرم که پیشتر از من راه سیاسی خود را انتخاب کرده بود، در طرفداری من از کومله بی تاثیر نبود. حمایتهای این چنینی از کومله و یا دیگر جریانات سیاسی تنها مختص من و یا افرادی چون من که از محرومیتهای اقتصادی٬ اجتماعی و اقتصادی و سیاسی رنج میبردند در بیشتر موارد به واسطه شناخت افراد خوش نامی که از کومله حمایت میکردند به عضویت و یا طرفداری از این جریان سیاسی نوظهور پرداختند. هر چند در آن دوره جامعه سنتی و مذهبی به شدت نیروهای کمونیست را به بهانه بیاعتقادی به خدا و یا بی اخلاقی پس میزد. برایم نه این انتقادات اهمیت داشت و نه حرفها و انتقادات اطرافیانم. افراد فامیل راحت تر حمایت مردان را از کومله میپذیرفتند اما پذیرش حمایت زنان خانواده از کومله٬ سازمانی که با چنین مشخصههایی شناخته میشد چندان کار راحتی نبود. با این حال من و همسرم در مسیری که انتخاب کرده بودیم، مصمم بودیم. وقتی خانوادهام فهمیدند که من با کومهلهایها ارتباط دارم و از آنها هواداری میکنم یکی از داییهایم که طرفدار ملا احمد مفتیزاده بود به من گفت که کوملهایها کمونیستاند، از آنها دست بکش. آنها وجود خدا را رد میکنند به تعهدات اخلاقی پایبند نیستند... من هم در جواب گفتم نمیدانم کمونیست چیست و چه عقایدی دارند تنها همین را میدانم که آنها انسانهای خوبی هستند و تمام رفتار و کردارشان را قبول دارم طی این سالها تعدادی از آنها را از نزدیک میشناختم و با آنها رفت وآمد داشتهام اگر شیوه و رفتار آنها کمونیستی است و آنچه آنها انجام میدهند پس من هم خود را کمونیست میدانم و به هر قیمتی از آنها حمایت خواهم کرد."
کومله، یک سازمان چپگرای سیاسی در روژهلات کردستان که در جریان انقلاب ۵۷ فعالیتهایش را علنی کرد از سال ۱۳۴۸ به صورت یک سازمان مخفی فعالیت میکرد. دفاع از حقوق زنان، جوانان، کارگران و زحمتکشان از جمله ویژگیهای افرادی بود که ابتدا به صورت نیمه مخفی در ضمن نهادهای دمکراتیک و بعدها به صورت علنی در صفوف کومله فعالیتهای خود پیش بردند. تجربه انقلاب ۵۷ خلقهای ایران برای زنان تجربه یک آزادی منحصر به فرد اجتماعی و یک بهار سیاسی بود و به آنها امکان داد در برخی از مقدماتیترین اشکال سازماندهی اجتماعی آن روزها شانه به شانه مردان مشارکت فعال داشته باشند. اما روند همراهی زنان با مردان خصوصا برای پیشمرگه شدن به سادگی میسر نشد. مدتها طول کشید تا پذیرش زنان از شعار به عمل تبدیل شوند. در این میان بار اصلی مبارزه علیه سنتهای اجتماعی بر دوش زنان بود.
"بعد از پیوستن من، همسر و برخی دیگر از اعضای فامیل به کومله، به ابتکار این سازمان در روستاها شوراهایی برای انجام امور تاسیس شد. همین تصمیم در روستای ما هم عملی شد. اعضای کومله حاضر در روستا معتقد بود که زنی هم باید در این شورا شرکت داشته باشد و من را انتخاب کردند. من کاندید شدم و بالاترین رای را آوردم. من و پنج نفر دیگر که همگی مرد بودند شورای روستا را تشکیل دادیم. اختلافات روستایی، اختلافات خانوادگی، مشکلات زمین و آب، نیازهای روستا و ... را حل و فصل میکردیم. قبلا امور روستا توسط کدخدا و ریش سفیدها حل و فصل میشد اما با تشکیل شورا این ما بودیم که به حل این مشکلات رسیدگی میکردیم."
بهار سیاسی بعد انقلاب اما به زودی به سر رسید و جای خود را به خشونتها و درگیریهایی مسلحانه داد. زنان نیز که تا این دوره بخش مهمی از مبارزان این دوره را تشکیل میدادند به میل خود و یا از سر ضرورت و با هدف نجات جان خود به نیروهای سیاسی کرد که کاملا به مناطق روستایی و کوهستانی عقبنشینی کرده بودند٬ پیوستند. اما برخلاف دوران مبارزات شهری٬ کمتر جریان سیاسی ای وجود داشت که از حضور زنان استقبال کند با این حال کومله که به طور مداوم بر برابری زن و مرد و بر حضور زنان در سیاست تاکید داشت٬ اولین جریان سیاسی بود که با تاخیری دو ساله و بعد از مدتها شک و تردید در نهایت زنان را در صفوف پیشمرگههای خود و در همه حوزهها خصوصا بخش نظامی پذیرفت. ذبیده که میرفت به عنوان یکی از معدود زنهایی که نام خود را به عنوان "زبه کومله" در حافظه جمعی مردم حک کند علیرغم داشتن ۵ بچه به بخش نظامی کومله پیوست. از اولین روزی که کومله زنان را در این بخش پذیرفت تا آخرین روزی که مبارزات مسلحانه ادامه داشت وی در این بخش به فعالیتهای سیاسی و مسلحانه خود ادامه داد. با این حال٬ پذیرش وی و دیگر زنانی که برخلاف کلیشههای جنسیتی حاکم بر جامعه سنتی آن دوره راه دیگری را برای مبارزه انتخاب کرده بودند٬ چندان راحت نبود. کلیشههایی که حتی برخی رهبران و بسیاری از اعضای سازمان نیز از آن مستثنی نبودند.
"از یک سو٬ میبایست فکری برای بچه هایم میکردم. پیشمرگه شدن همراه با عدم امنیت و نبود امکانات مناسب دنیای آنها نبود. هم من و هم بسیاری از زنان پیشمرگه مجبور شدیم علیرغم یل باطنی مان برای سالها دور از فرزندانمان باشیم. در این راستا٬ کودکان به والدین پیشمرگهها سپرده میشد. برخی از زوجهای پیشمرگه که کسی را نداشتند فرزندان خود را به خانوادههای ناشناس میسپرند. پذیرش ۵ بچه خردسالم توسط یک خانواده امکانپذیر نبود در نتیجه بین سه خانواده تقسیم شدند. گاهی اوقات بعد از عملیات برای استراحت به روستاها میرفتم میتوانستم برخی از بچههایم را ببینم. برخی اوقات میتوانستنم آنها را از نزدیک ببینم اما وقتی اوضاع خطرناکتر شد به دیدن آنها از فاصله دور و یا به طور مخفیانه اکتفاء میکردم. بچه کوچکترم را یکی از مادران پیشمرگه به سنندج برده بود در نتیجه کمتر میتوانستم وی را ببینم. در جامعهای که مادریکردن را مهمترین وظیفه زنان میدانست چنین شانه خالی کردنی از زیر بار مسئولیت چندان کار راحتی نبود. بارها پیش میآمد که خودم را سرزنش میکردم.
علاوه بر دوری از فرزندان و مادری نکردن برای آنها در حساسترین دورانی که کاملا به والدین خصوصا به مادرانشان وابسته بودند ما زنان میبایستی شایستگیهای خود را در قالب پیشمرگه به رفقای مرد خود اثبات میکردیم. علیرغم جنگ و درگیریهای هر روزه٬ نبود امکانات٬ شرایط سخت درگیری و مبارزه که هر روزه بسیاری را از ادامه راه ناامید میساخت انرژی بیشتری صرف میکردیم در جهت اثبات تواناییها و شایستگیهای خود. در این زمینه٬ رفقای مرد مقصر نبودند. چه مردان و چه ما خود زنان سالها با فرهنگ و سنتی بزرگ شده بودیم که با تصویر زن پیشمرگه مسلح به هیچ عنوان همخوانی نداشت. در فاصله کوتاهی بعد از انقلاب٬ مشاهده زنانی سلاح در دست که باید بیش از همه به فرزندان شان و خانواده رسیدگی میکردند امکانپذیر نبود. در حالی که به عنوان تنها زن به عضویت یکی از گردان های کومله٬ گردان شوان٬ درآمده بودم اما برخی از رفقای مرد، حضور حتی یک زن را هم تحمل نمیکردند و اگر هم کسی مثل من با سماجت هر چه تمام تر تلاش میکرد در این واحد نظامی بماند، پیشمرگههای مرد یا تلاشهای وی را دست کم میگرفتند.
یادم میآید در یکی از اولین عملیاتهایی که در منطقهای بین سنندج و مریوان بود٬ شرکت کردم. من تنها زن گروه بودم. از من خواسته شد در فاصلهای بسیار دورتر مراقب اوضاع باشم. همه اعضای گروه کلاشینکوف داشتند اما به من تنها تفنگ برنویی داده شد. با این حال از این که توانسته بودم در یک درگیری شرکت کنم٬ راضی و خوشحال بودم. اما با شروع درگیری یکی از پیشمرگهها که خودش اسلحه کلاشینکوفی در دست داشت تفنگ برنو را از دستم گرفت به این بهانه که به آن نیاز دارد. اما میدانستم که مخالف حضور من در آن جمع است و حتی تفنگ برنو را هم در دست من زیادی احساس میکرد. خیلی احساس بدی پیدا کردم. اما نمیخواستم کوتاه بیایم. همین که برنوی من را برد من هم کلاشینکوفاش را که بر روی زمین و در کنار من گذاشته بود در دست گرفتم و شروع به تیراندازی کردم. تا طرف متوجه شد من همه خشابها را خالی کرده بودم. خیلی از حرکت من عصبی شد و من هم گفتم من هم از حرکت تو عصبی شدم خواست با گفتن این که تیررساش دور بوده و باید از برنو استفاده کند در جواب گفتم من هم میتوانستم همین کار را بکنم اما تو به من اعتماد نکردی. چنین تبعیضهایی یکی و دوتا نبودند و هر روزه با شکلی از آن برخورد میکردی. برای مثال تا مدتها به مردان کلاشینکوف و به زنان ژ ۳ داده میشد به این بهانه که امکانات کم است. این در حالی بود که ژ ۳ به مراتب سنگین تر از کلاشینکوف بود. کمی بعد با افزایش امکانات به زنان نیز کلاشینکوف داده شد اما این مرحله هم خالی از اعتراض نبود. برخی از رفقای مرد به این موضوع اعتراض میکردند که چرا زنان که کمتر از مردان در بخش نظامی حضور دارند باید از کلاشینکوف استفاده کنند؟ اما مسئولین با این توجیه که اسلحه ژ ۳ برای زنان سنگین است و این که زنان در همه درگیریها حضور دارند، بر حق ما زنان برای داشتن کلاشینکوف تاکید میکردند. بیاعتمادی٬ دست کم گرفتن زنان٬ عدم استفاده از زنان در عملیاتهای مهم٬ رفتارهای تبعیضآمیز چون مورد اسلحه و ... تا مدتها سدی بودند بر سر راه زنان. اما مقاومتهای خود زنان و حمایت برخی از رهبران وقت کومله باعث شد رفته رفته حضور زنان به عنوان نیروی مسلح پیشمرگه در صفوف کومله به امری روتین و روزمره تبدیل شود.
با این حال، شرکت در فعالیتهای مسلحانه تنها مشغله من و یا دیگر زنان پیشمرگه نبود. برخی در ارگانهای دیگر سازمان چون انتشارات٬ بخش خدمات٬ مخابرات٬ بخش درمانی و ... فعالیت میکردیم. ما زنان همچنین مسئولیت سخنرانی در روستاها و آگاهسازی مردم خصوصا زنان روستایی را بر عهده داشتیم. درباره مشکلات مختلف زنان در روستاها از جمله خشونت علیه زنان٬ چندهمسری٬ رسم «ژن به ژنه» (مبادله زنان بین دو خانواده برای ازدواج اعضای مذکر خانواده) و... صحبت میکردیم. در نتیجه زنان روستایی که جایی برای دادخواهی نداشتند بیش از پیش به ما اعتماد میکردند و مسایل و مشکلات خانوادگی اشان را با ما در میان میگذاشتند. در صورت شکایت زن٬ با خانواده وی خصوصا همسران شان صحبت میکردیم و برخی اوقات مجبور میشدیم آنها را به نفع زنان تهدید کنیم. در چنین شرایطی، برخی از زنان و دختران جوان روستایی برای خلاصی از شرایط سخت و رقت بار حاکم بر زندگی آنها هم به عنوان زن و هم به عنوان روستایی محروم از هر نوع امکاناتی به ما ملحق میشدند. در نتیجه روز به روز بر تعداد زنان روستایی در صفوف کومله افزوده میشد.
پیشمرگه بودن از ارزش و احترام زیادی در بین مردم خصوصا مردم روستا که از نزدیک با آنها در ارتباط بودند٬ داشت. مشاهده زنان در چنین قالبی تعجب٬ تحسین و در مواردی ترس مردم را از این چنین زنانی برمیانگیخت. دو نگاه کاملا متناقض درباره زنان پیشمرگه وجود داشت. از یک سو٬ برخی ما را همچون خطری برای زنان و دختران خودشان میدانستند. میترسیدند روزی دختران و زنان جوان عضو خانواده آنها نیز مسیر ما را در پیش بگیرند و این امری بود کاملا خلاف عرف و سنتهای جامعه آن دوره. از سوی دیگر٬ خیلی ها ما را تحسین میکردند. در رفتن به روستاها برای استراحت از ما استقبال میکردند. سوالات زیادی از ما میپرسیدند. گاها میشنیدم درباره نیروی زنان در این مبارزات هم با اغراق صحبت میکردند خصوصا راجع به من که روستایی زاده بودم و در منطقه خودمان برای بسیاری نسبتا شناخته شده بودم. گفتههایی که واقعیت نداشتند. مثلا این که من آن قدر قدرتمند بودهام که بدون اسلحه٬ پاسدار کشته ام و یا این که در حین عبور از رودخانه این تنها من بودهام که خیس نشدهام و ... فارغ از این صحبتها اما تاثیرات مان را به عنوان زن پیشمرگه بر روی زنان روستایی میدیدم. زنانی که به خاطر زن بودن و زندگی در روستاهای محروم کردستان متحمل رنج مضاعفی میشدند دوست داشتند به صفوف کومله ملحق شوند. برای مثال٬ بیان٬ زن پیشمرگهای که بعد از کشته شدن به یکی از چهرههای مهم زنان پیشمرگه در این دوره تبدیل شد یکی از دختران نوجوان روستایی بود که بعد از ضرب و شتم توسط خانوادهاش با ما تماس گرفت و من و چند نفر دیگر وی را با خود همراه کردیم. بیان خیلی زود توانست خودش را در صفوف کومله مطرح کند اما در یکی از درگیریها کشته شد."
باشی شکری (بیان) متولد ۱۳۴۵ اهل یکی از روستاهای مریوان بوده است. وی در زمستان ۱۳۶۲ به صفوف کومله میپیوندد. وی در یکی از گردانهای نظامی کومله به نام گردان آریز سازماندهی میشود و زبیده نام دختر خود٬ بیان٬ را به عنوان نام سازمانی وی برمیگزیند. بیان یک سال بعد در سال ۱۳۶۳ در درگیری با حزب دموکرات کردستان ایران کشته میشود. شیرکو بیکه س نیز بعد از کشته شدن بیان٬ شعری در ستایش وی سروده است.
بعدها با افول مبارزات مسلحانه٬ احزاب کُرد به کردستان عراق عقبنشینی کردند. ناامیدی از ادامه مبارزه و در نهایت وقوع انشعاب در داخل کومله بسیاری از اعضای کومله تصمیم گرفتند از دهه ۷۰ به بعد از کشورهای سوم درخواست پناهندگی سیاسی کنند. بسیاری راه کشورهای اروپایی را در پیش گرفتند. اما قبل از عملی کردن چنین تصمیمی٬ بازگرداندن بچههایی که قبلا از پدر و مادر خود جدا شده بودند از اولویتهای اصلی بسیاری از زوجهای پیشمرگه بود. برخی موفق شدند فرزندان خود را در کردستان عراق تحویل بگیرند و برخی نیز بعد از عزیمت به کشور سوم. با این حال٬ این مرحله که جزیی از زندگی سیاسی بسیاری از پیشمرگههای کومله بود برای زبیده خیلی گران تمام شد.
"همسرم٬ توفیق الیاسی٬ که یکی از فرماندهان نظامی شناخته شده کومله در این دوره بود تصمیم گرفت بچه هایمان را یکی پس از دیگری به اردوگاه کومله در کردستان عراق منتقل کند اما زخمی و دستگیر شد. نیروهای امنیتی بارها با فرستادن پیام از من میخواستند که در ازای آزادی همسرم٬ خودم را تسلیم کنم اما نپذیرفتم. در نتیجه٬ همسرم در زندان اعدام شد. اگرچه از دست دادن همسرم که از صمیم قلب دوستش داشتم فاجعهای غیرقابل جبران برای من بود اما این راهی بود که انتخاب کرده بودم و میبایست ادامه میدادم. با کمک برخی از هواداران کومله٬ هر پنج فرزندم را یکی پس از دیگری و قبل از عزیمت به کشور سوم تحویل گرفتم. بعد از ماهها انتظار در نهایت درخواست پذیرش خودم و فرزندانم از سوی کشور سوئد پذیرفته شد. حالا نزدیک به ۳ دهه است که در این کشور و در شهر وستروس ساکن هستم. با این حال٬ کابوس و وحشت آن دوره خصوصا دوری از فرزندانم هنوز من را رها نکرده است. در خوابهایی که میبینم هنوز هم بچههای کودک و خردسالم از چیزی رنج میبرند و من ناتوان از کمک کردن به آنها. علیرغم همه هزینههایی که در این سالها متحمل شدهام٬ همسرم و بسیاری از نزدیکان و رفقایم را از دست دادم و سالها از فرزندانم دور بودهام و نتوانستم در دورانی که بیش از همیشه به من احتیاج داشتند در کنارشان باشم اما در انتخاب راهم پشیمان نیستم و به گذشته سیاسی خودم افتخار میکنم."
19 ژوئن, 2019
منبع:
https://www.nawext.com/fa/post/view/zbh-khwmlh-rwyt-zndgy-ykhy-z-nkhstyn-znn-pyshmrgh-