گناه درخت
در آینه های ترک خورده ی خیال
| ||||
بَدرِ تمام ماه که در آمد، به جبینش شکنی داد و خون بارید.
فریب نورهای سرآسیمهی زمین را خورده بود ماه. هر پارهی چهره مبهوتش ، سنگلاخی بود؛ نشسته بر کمرکش اوهام.
و این همه اتهام را، در کمانهی ابراوانش قفل کرده بود.
نه در چهرهاش تصویری بود و نه در چشمهایش هراسی از آیههای مشکوک.
میگریست و کوهههای ابر را به مدد میخواست که زمین را؛ نه زمین، که منظومه را، به خطا در نشسته است و روزگار یتیم را، به خطا بر آمده است.
هر چه بود، قلمرو ماه، زمین مه گرفتهی ما نبود که همیشه نیمهای تاریک داشت و نیمهای خراب نیشهای زهرآگین.
تکههای آهنگ را؛ هر آهنگ را، در چکاچاک شمشیرهای آلوده، به گرو گذاشته بودیم.
هر شعلهای که دو سر بود و هر دو یال زمین را میسوزاند، البرز کوه را به ضیافت میبرد، مگر که راهوار ماندههای موهوم باشد.
کولیان بیابان گرد، روسپیان پرصلابت شهرها بودند.
هر شهروندی که به انتظار موسیقی آرامی سر میکرد، زمزمهی غریبهی تابوتی بود که هر بامداد، جنازهی لبخندی را بدرقهی بدر ماه میکرد.
16
طلسم راهبندان را میشکنیم. چندبار ضربههای خفیفی به اتومبیلهای دیگر میزنیم؛ چند گلگیر را تو میبریم، چند در را خط میاندازیم و به جای ایستادن و تاوان دادن که کلی هم جر و بحث و اکثراً زد و خورد به دنبال دارد؛ بر اساس قراردادهای رانندگی در تهران، دندهای چاق میکنیم و میگریزیم و فحشهای ملسی هم میخوریم و خودمان را میرسانیم به میدان انقلاب که همان 24 اسفند سابق باشد.
انگاری که فتح خیبر کرده باشیم، اتومبیل را؛ براساس همان قانون جنگل، درست زیر تابلو توقف ممنوع پارک میکنیم و با آرامشی که توجه « گروههای ضربت» حزبالله را جلب نکند، خودمان را به خیابان شانزده آذر میرسانیم. سیاستِ دزدیدن نگاه و بی اعتنا نشان دادن قیافه و عادی سازی و زیکزاک رفتن از لابهلای مردمی که همیشهی خدا در آن میدان و میدان فوزیه و میدانها و خیابانهای دیگر، روزگارشان را به اتلاف وقت، یا کسب و کار خیابانی میگذرانند، کمک مان میکند تاسالم به شانزده آذر برسیم.
جماعت چنان ساندویچ و نان و جگری میخوردند و چنان با نگاه حریص دختران و زنان را تا فراسوی چادر و مانتو اسلامی تعقیب میکنند که انگاری قرار نیست دور و برشان هیچ اتفاقی بیفتد. متلک گفتن به خانمها هم که از وظایف شرعی! مردان است. و گاه چنان زشت که گوش آسمان هم سرخ میشود. قدم به قدم دست فروش بساط زده است و میدان پر از فریاد دست فروشهائی ست که بازار سیاه را از سینه لوله میکنند و بیرون میدهند. هر چه در هر فروشگاهی هست، در بساط دست فروش ها هم پیدا میشود، یا هر چه که در فروشگاه ها هم نیست و کیمیاست؛ از انواع سیگارهای آمریکائی بگیرید، که از ترکیه و شیخ نشینها وارد میشود، تا انواع پودرهای لباسشوئی و لباس و دارو و عطر و صابون و دستمال کاغذی. لابهلای دست فروشها، جیب برها و ساقیها هم میپلکند؛ حشیش، هروئین، تریاک، شیره، شربت سوختهی تریاک. هر چه بخواهید، در این میدان و میدانهای دیگر، به سه شماره تقدیمتان میشود و به سه شماره هم جیبتان را میزنند. بساطیهای کتاب هم، یکی در میان، یا زنجیرهای، نشستهاند. از کتابهای جلد سفید بگیرید که ارمغان پس از قیام است، تا انواع رومانهای ترجمه شده و کتابهای بازاری تاریخی و فلسفی، به قیمت ارزان، درست رو به روی کتابفروشیها، بساط شدهاند.
خیابان انقلاب، آیزنهاور سابق، که میخورد به میدان، در تیول دست فروشهای کتاب است و دست فروشهای دیگر کمترند. کتابفروشهای خیابانی، که اکثراً نوار هم میفروشند، بیشترشان؛ مخصوصا در پیاده رو جلو دانشگاه، «خط سازمانی» دارند و به یکی از سازمانهای سیاسی وصل اند. بنابراین، پیدا کردن کتابهای مارکس و انگلس و لنین و پلیستر و فوئرباخ و استالین و دکتر شریعتی و بیژن جزنی و مسعود احمد زاده و... و انواع سرودهائی که سازمانها بیرون داده اند، فقط بستگی دارد به همت شما که سری به خیابان و میدان انقلاب بزنید. اما باید مواظب باشید. لابهلای این بساطیها، حزباللهیها هم بساط زدهاند و بساط هم که نزده باشند،گاهی هجوم میآورند و چاقو کشی راه میاندازند و مرد و مرکب را به هم میدوزند. هروقت که اینها شلوغ کنند، دیگر نه از آن دست فروش کتاب اثری میماند، و نه از کتابها و مشتریهایش که شما باشید. بعضی وقتها هم کمیتهی محل میریزد و همه را به بهانه حفظ نظم میبرد: مشتری را به زندان، کتابفروش را به زندان، کتاب را به محل آتش زدن کتابها و «برادران»ی را که باعث دعوا شدهاند به خانههاشان. تازه این سال 1358 و 1359
است و اول کار. این قیافه، در این محدوده تا نیمههای 1359 بیشتر نپائید.
ده دقیقه از ظهر 29 فروردین سال1359 گذشته است. صدای سید علی خامنهای، که در صورت و در لحن، معرکه گیران قدیمی را به یاد میآورد، دمیده بر بلندگوهای قوی، تا میدان انقلاب و خیابانهای اصلی و فرعی اطراف را درنوردیده است. صدای دورگه و تیزش، چنان شباهتی به صدای معرکه گیران دارد و طرز ادای کلماتش هم، که تو منتظری هر آن دستهایش را به هم بکوبد و بگوید: رستم دستان، سام نریمان، هی بر مرکب زد و به لشکریان دشمن تاخت آورد... جهان پهلوان چنان دماری از فوج دشمن در آورد که سواران پا به فرار گذاشتند...
دستههای ده پانزده نفره، که باید از ناب ترین و ایدئولوژیک ترین اوباش امام باشند، در طول خیابان شانزده آذر و خیابان انقلاب، پراکندهاند. دور تا دور نردههای جنوبی و شرقی دانشگاه را، کیپ تاکیپ گرفته اند. گوش به خطبهی پیش از نماز امام جمعه دارند و چشم از ما بر نمیدارند. مراقبت از خیابان شانزده آذر چنان است و چشمهای دریدهی اوباش چندان تیز و متمرکز که احساس کردم میتوانند لب خوانی کنند. اسم شان را، آن روز، بچهها « نقشه کشهای حزبالله» میگذارند.
در پیاده رو نبش شانزده آذر؛ تقاطع خیابان انقلاب، میایستیم و متشکل میشویم. وقتی گروههای فشار متوجه تمرکز و دم افزائیی ما میشوند، می بندندمان به رگبار ناسزا و متلکهای دو نبش حزباللهی :
«چیزی به آخر عمرتو نمونده!»
« فردا پس فرداست که سبیلاتونو دود بدیم» ( که یک سال بعدش، سبیلهای خود مرا می خواستند رسما در اوین دود بدهند، یعنی زیرش فندک بگیرند که خدا همهی پدرهایش را بیامرزد یکی شان را که واسطه شد و پیشنهاد کرد بهتر است با دست بکنند که کندند. حزبالله شوخی ندارد.)
« دو سه روز دیگه، تو همین شونزده آذر دفن تون میکنیم!»
« بدازین آقا (یعنی خمینی) فتوا بده، اونوقت میبینین چه جوری خشتک فدائیا رو پائین می کشیم.»
گروه کُر امام ، دو دسته میشوند، دستهای؛ با کشیدن آخر هر کلمه و ادائی پیروزمندانه، میگویند:
«فدائیا کوشن؟!»
و دستهای دیگر؛ با همان لحن و همان گونه کش و قوس به تن و بدن، جواب میدهند:
«تو سوراخ موشن!»
دستهای میگوید:
«حزبتون حزب مچل»
دستهای دیگر، به قهقهه و تحقیر، جواب میدهند:
«رهبرتون لنین کچل»
پوزخند بچهها، عین پتک میخورد به کلهی پوک مریدان امام و جریترشان میکند. چنان فحش خواهر و مادری میدهندکه جز از آن خاستگاهی که «برادر بزرگوار آقای محبی» از آن در آمده است، بر نمیتواند خاست.
دانشجویان و مردم طرفدار ایشان، بی درنگ سازماندهی فشرده پیدا میکنند؛ خود به خود و نه از پیش تدارک دیده شده از جانب نیروهای سیاسی مخالف.
گروههای فشار، فاصلههاشان را، با همدیگر و با نیروهای مخالف، کمتر کردهاند. احتمال حمله به مرکز دانشجویان پیشگام و مقر دانشجویان مسلمان میرود.
درست رو بهروی نردههای دانشگاه، و در امتداد نردههای مقابل که دور باشگاه
دانشگاه کشیده است، دانشجویان بازوها را به بازوها قفل کردهاند و تا جلو ساختمان مرکز دانشجویان پیشگام، در یک ردیف؛ که به فاصلهی کوتاهی به دو سه ردیف میرسد، خط زنجیر بر پا کردهاند.
محمد که به قول خودش « بچهی جنوب شهر» است و طاقت ندارد « فحش خواهر و مادر بخورد و جواب ندهد» ، چند بار براق میشود که یا مقابله به مثل کند، یا به اوباش امام حملهور شود که جلوش را میگیرم. دیگرانی هم هستند که از کوره در میروند. آنها را هم بچههای دیگر مانع میشوند. ظاهر بچهها خونسرد است، اما همه باروتی را میمانند که منتظر کبریت باشد. داغ کردهاند. بعضی از بچههائی که گویا هواداران گروههای تندروتر باشند، چندبار این کبریت را میکشند. بچههائی که زمان را برای درگیری مناسب نمیبینند، خاموشش میکنند. هر بار، بحثهای کوتاهی در میگیرد و فرو میکشد.
هم اضطراب داریم، هم به خشم در آمدهایم و هم باید خونسرد باشیم. تحمل این تضاد سه جانبه دشوار است. خط حاکم بر زنجیر، اما، خونسردی و شکیبائیست. ما هم، گوش مان به خطبهی امام جماعت است و چشم مان به چاقو کشهای امام.
گروههای فشار که میبینند نتوانستهاند واکنش لازم را برای ایجاد درگیری به وجود بیاورند، جسورتر میشوند، جرئت پیدا میکنند و میزان وقاحت را بالاتر میبرند. بازهم از واکنش دلخواه ایشان خبری نیست. خونسردی بچهها بیشتر میشود. اکثراً به خود مسلط شدهاند و به تحویل دادن همان پوزخند، بسنده میکنند.
امام جمعهی تهران، یکسره با حرفهای تحریک آمیزش، نعنا داغش را بیشتر میکند. حرکات و کلمات اوباش، بازتاب جملههای امام جمعه است. خامنهای ماموریت دارد که از آن طرف کبریت را بکشد و حریق را ایجاد کند. هیچ فرقی نمیکند که این طرف قضیه خونسرد باشد یا نباشد. این طرف، دارد مجبور به نشان دادن واکنش میشود. میزان فشار به حد طاقت فرسائی رسیده است. امام جماعت، ضمن تاکید بر این که دانشجویان سه روز مهلت دارند تا دفترها و اتاقهای دانشجوئی را ببندند و تخلیه کنند، عمـلا دارد فـرمان حملـهی فـوری را
صادر میکند.
در این زمان، خامنهای عضو شورای موسس حزبجمهوری اسلامی، فرمانده کل سپاه پاسداران، عضو شورای انقلاب و معاون وزارت دفاع ملی امام است. در اجرای نقش قتل عام دانشجویان، سناریوئی را که با شرکت خودش نوشتهاند، چنان با مهارت بازی میکند که یک مدال از استانیسلاوسکی طلبکار میشود و چند مدال از شمر تعزیهی دو طفلان مسلم. در عین حال، صحنه را چنان استادانه کارگردانی میکند که پیتربروک و یرژی گروتوفسکی هم به گردش نمیرسند. تو گوئی که حریف از شکم مادر کارگردان و بازیگر به دنیا آمده و کلاسهای «ادوارد آلن بی» را هم گذرانده، منتها برای نوعی از تراژدی که باید با چاقو کشی و خونریزی از پردهی اول عبور کند. بی خود نبود که از بچگی توی گوش مان میخواندند که آخوند پدر سوختهترین موجود روی زمین است. ورق بازان و برگ زنان حرفهای هم باید روی دست این جماعت آب بریزند.
درست در لحظهای که قداره بندهای حزباللهی، با آن همه دشنام رکیک و آن همه تهدید، به جان دانشجویان افتادهاند و در حالی که آن همه لات و لوت، سینه به سینهی دانشجویان ایستادهاند، به صورت شان تف میکنند، به تخت سینهشان میزنند و مدام از جیب شان پنجه بوکس و چاقوی ضامن دار و زنجیر در میآورند و به تهدید نشان بچههای مردم میدهند، این کارگردان و بازیگر مسلط، در محوطهی دانشگاه تهران، و در نماز جماعت مسلمین، در کمال آرامش و از بالاترین موضع ابراز واقعیت! ، دانشجویان ایران را « قداره بنـد » و « ششلول
کش» به مردم معرفی میکند.
« ما نمیتوانیم بگذاریم که به بهانهی کار سیاسی، عرصهی مقدس دانشگاه جولانگاهی برای قداره بندی و ششلول کشی بشود.»
در فرهنگ اسلامی خامنهای، قداره بندها و لمپنهائی که به خاطر رضای امام
و خدای امامشان، برای دانشجویان ایران سفرهی خون گستردهاند، آدماند، اما دانشجویانی که گردن به ارتجاع نمینهند و زیر بار اختناق و استبداد مذهبی نمیروند، «آدم» نیستند. دارد میگوید:
«... اگر تا سه روز دیگر دفاترشان را تعطیل نکنند و آدم! نشوند، سرکوب خواهند شد...»
و بی هیچ تعارفی، «سرکوب» را برای « آدم» کردن دانشجویان به کار میبرد. دلیل ندارد که به نعل و به میخ بزند. وقتی کلمات « جهاد » و « سرکوبی» و «قهر» و «درهم کوبیدن» را با چنین صراحتی برزبان میراند، و از آتش دستههای فشار حریقی پردامنه میسازد، دیگر میان پردهی « سه روز مهلت » هم جلو هجوم آن سیل بیشعور را نمیتواند بگیرد.
خامنهای میدانست که گروههای فالانژیست، از همان روز و همان لحظه، تهاجم و تخریب را آغاز خواهند کرد. دقیقا پیام معکوسی هم که میداد، همین مضمون را حالی اوباش امام میکرد که : از همین حالا بکوبید و به صغیر و کبیرشان رحم نکنید.
اما ظاهراً دارد میگوید:
«... من از شما مردم میخواهم سر خود عمل نکنید و بگذارید پس از پایان مهلت سه روزه، نهادها و مقامات مسئول در جهت برچیدن دفاتر دانشجویان اقدام کنند...»
زیر فشار طاقت فرسای مجموعهی زهرآگین حکومتی: خمینی، شورای انقلاب،
ریاست جمهوری و انجمنهای اسلامی دانشگاهها، و با همهی مقاومتهائی که دانشجویان از خود نشان داده بودند، فقط سه روز به ایشان فرصت داده بودند تا «دفاتر دانشجوئی» را از دانشگاهها برچینند و فاتحهی آموزش عالی و نقطهی تمرکز جنبش روشنفکری ایران را بخوانند. با این حال، خامنهای که این همه را نمایندگی میکرد، از آن میترسید که بر زمینهی وقایع بندر انزلی، گنبد، دانشگاه تبریز، و در گیریهای جاری کردستان، در این «مهلت سه روزه» اتفاقی بیفتد و رشتههای اسلام و حکومت اسلامی را پنبه کند. رژیم تهدید به سرنگونی شده بود. به هم پیوستن موج وقایع، در متن شور و التهابی که مردم مخالف رژیم و نیروهای سیاسی مخالف داشتند، عملا خمینی را تهدید میکرد. هراس خامنهای که در این واقعه هم سعی میکرد مثل آنهائی که از طرف دعوا میترسند، مشت اول را بزند، منعکس کننده وحشت حکومت عدل اسلامی بود.
خامنهای داشت به زبان خلج فهم آخوندی میگفت: از همین حالا که نماز جمعه تمام شد، چماقهای اسلامی را بکشید، پنجه بکس هائی را که از مسجدها تحویل گرفتهاید ، آماده کنید، زنجیرهای تشیع خونریز را دور مچ بپیچید، قمههائی را که از وقایع کوفه به ارث بردهاید صیقل دهید، دسته دسته به رسم شمر و یزید، راه بیفتید به سمت دانشکدههای تهران، هرچه را صلاح میدانید درهم بکوبید و هر دانشجوی غیر مسلمان، یا مسلمان مخالف امام را که دیدید برابر شمشیر ارتجاع مقاومت میکند، بنا بر وظیفه اسلامی که باید کفار را گردن بزند، از دم تیغ بی دریغ بگذرانید. ذرهای هم نگران نهادها و مقامهای مسئول نباشید، من خود که وقایع صحرای کربلا را نمایندگی میکنم، فرمانده کل سپاه پاسداران اسلامی، معاون وزارت جنگ و عضو شورای انقلابم، مثل کوه پشت سرتان ایستادهام و تازه پشت سر هم ، خیمه و خرگاه و نیزه و پرچم سبز و سیاه، کران تا کران گسترده است.
با حملهای که سـه روز پیش – 26 فروردین 1359 – بـه دانشگاه تبـریز شده
بود، و با هشدارهای پیدرپی نیروهای سیاسی مخالف رژیم، پیدا بود که زمینههای به خون کشیدن دانشگاههای ایران، مو به مو طراحی شده است.
پس از پیام سیزده مادهای خمینی – اول فروردین 1359 - « بحث آزاد» ابوالحسن بنیصدر رئیس جمهوری دست راستی رژیم با «سه مطلع» فدائی در تلویزیون، تصویر دامی را که در حال گستردن بود، در چشم انداز قرار میداد. در این «بحث آزاد» ، تاکید بر موضوع «تخلیهی دفاتر دانشجوئی»، توطئه برای درهم کوبیدن جنبش دانشجوئی را پر رنگ تر از پیش میکرد.
خامنهای خط ارتجاعیون شورای انقلاب و حزب جمهوری اسلامی را پیش میبردکه تبلور هیئتهای موتلفهی اسلامی و نقطهی شاخص « خط امام » و مانیفست « ولایت فقیه، یا حکومت اسلامی» بود، ابوالحسن بنیصدر هم خط لیبرالهای حاضر در حاکمیت را که نقش پلههای صعود امام را بازی میکردند. این هر دو جناح که گاهی جنگهای زرگری هم با هم راه میانداختند، در استراتژی اساسی رژیم وجه مشترک و تفاهم داشتند. سعی شان هم این بود که با سخن گفتن به دو زبان ، هم جامعه را بفریبند و هم در نیروهای سیاسی، امیدی به دامنهدار شدن این تضاد صوری ایجاد کنند. اختلاف بر سر شیوه بود، نه مضمون. و مضمون خلع سلاح نیروهای سیاسی، متوقف کردن هستهی مرکزی جنبش دانشجوئی و ایجاد آرامش و زمینههای مطلوب اجتماعی، برای پیش بردن جنگ قدرت میان خودشان بود. دعوا بر سر من بیشتر ببرم یا تو بود و در این دعوا، هیچ یک تحمل آزادیخواهانی را که ماهیت هر دو جناح را میشناختند و به ایشان میتاختند، نداشتند.
مسلح بودن نیروهای سیاسی و بازبودن دست ایشان در کار سیاسی و تبلیغ خویش، درنهایت می توانست به درگیریهای موجود شکل و مضمون خطرناک تری بدهد و رژیم را؛ با هر دو خط حاکم، تهدید به سرنگونی کند. دفتر یا «اتاقهای دانشجوئی» هم ، در واقع پیش از آن که صنفی باشد، اجتماعی – سیاسی بود و عرصهی عملش، تنها به امور دانشگاهی محدود نمیشد. هر دفتر یا اتاقی، وابسته به یکی از نیروهای سیاسی بود و بنا بر مضمون و ماهیتش، نمی توانست از «لزوم خلع سلاح» نیروهای سیاسی، واقعهی گنبد، کردستان، انزلی و مقولهی آگاهی دادن به توده ها برای ایستادگی در برابر تعمیق ارتجاع، جدا ارزیابی شود. پرونده یکی بود: مقاومت در برابر شکل گیری و گسترش و استحکام عقاید و هدفهای ضد ملی خمینی. پس باید بسته میشد. هر دو جناح، ضمن درگیری بر سر کسب قدرت که به «تضاد در حاکمیت» تعبیر میشد، تشنهی بستن این پرونده بودند.
لیبرالها؛ نهضت آزادی، جبههی ملی و جریانهای معتدل اسلامی که بنیصدر در مقام ریاست جمهوری ایشان را نمایندگی میکرد، معتقد به برخورد ملایم و استفاده از تزویر سیاسی بودند. یعنی که براساس ماهیت شان ، با پنبه سربریدن را تجویز میکردند. اما ارتجاعیون که می دانستند در صورت جا افتادن و پیروزی احتمالی نیروهای سیاسی مخالف، اثری از ایشان باقی نخواهد ماند، تند روی و صراحت و سرعت در قلع و قمع مخالفان را میپسندیدند.
بنابراین بود که سید علی خامنهای، برق آسا زد به صحرای کربلا و دست و بال بنیصدر را بست. حال آن که پیش از نماز جمعه 29 فروردین، با حبیبی وزیر آموزش عالی و مسئولان «کمیتهی انقلاب اسلامی» و ریاست جمهوری «مذاکره» شده بود و همگی پذیرفته بودند و «قول» داده بودند که سه روز به دانشجویان مهلت بدهند تا در پایان این مدت، بساط شان را از دانشگاهها برچینند. اما خمینی طاقت نداشت و نیروهایش را پیش از موعد مقرر به میدان فرستاده بود. حال آن که بسیاری از دانشجویان، حتی با آن «مذاکره» و موضوع سه روز مهلت هم مخالف بودند و این اقدام را سازشکارانه تعبیر میکردند که بی تردید چنین هم بود.
خط اصلی را، خود خمینی در پیام سیزده ماده ای نوروز1359 داده بود:
«...اکثر ضربات مهلکی که به این جامعه خورده است، اکثرا همین گروه روشنفکران دانشگاه رفته بوده است...
«... برای روشنفکران دانشگاه رفته، چیزی که مطرح نیست مردمند و تمام چیز که مطرح است خود اوست...»
«امام مسلمین»، با مطرح کردن این گونه برداشت و تعریف از دانشجویان ایران، نه تنها میخواست به طرفداران متعصب و عقب ماندهاش رهنمود تهاجم به تحصیلکردهها و جوانان در حال تحصیل را بدهد، بلکه با استفاده از عناوین «خلق» و « مستضعف» و « ارزش» و « بدآموزی» و « مردم»، سعی میکرد به دو قطبی شدن جامعه دامن بزند و هر آرمان آزادیخواهانهای را، در نقطهی برخورد این دو قطب، تضعیف کند و احتمالا به انهدام بکشاند.
علاوه بر چاقوکشان، لش و لوشهای معروف و آماتور، دزدان سابقه دار و باج گیران روسپی خانههای زمان شاه، بخشهائی از مردمی که در دوران پهلوی از حداقل سواد و آموزش محروم ماندهاند، بخشهائی از دهقانان و کارگرانی که به دلیل تعصب مذهبی و یافتن راهی برای امرار معاش آسان تر، به جرگهی طرفداران خمینی در آمده بودند، بخشهای متعصب و فرصت طلبی از نیروهای مسلح ارتش و شهربانی و ژاندارمری، بخشهائی از کارمندان مذهبی و فرصت طلب، بخشهائی از اصناف، خردهپاها، دست فروشها و لایههای واسطهی جامعه، همراه با بخشهائی از دانشجویان و فرهنگیان و استادان متعصب که عده شان چندان نبوده است، معجون قطب امام را که به حزباللهیها معروفند، تشکیل میدادهاند.
حضور طولانی روضه خوانهای معروف به «آقا» در پنجاه و یک هزار پارچه آبادی ایران، به موازات فشار زمین دارها و مباشران اربابها و ژاندارمریها و سلف خرها و «مقامات» رژیم پهلوی که هم زمین ها را صاحب شده بودند و هم دهقانان را؛ و هم برای زنان و دختران ایشان نقشه میکشیدند، مجموعا باعث عقب ماندگی فرهنگی و اقتصادی دهقانان شده بود.
«آقا» تبلیغات مذهبی میکرد، روضه میخواند، تعزیه را دامن می زد و ریشههای تعصب مذهبی و عقب ماندگی فکری و خرافه پرستی و جهل را محکمتر میکرد. در کنار اربابان، هر ملائی چند پارچه آبادی را رئیس بود و در کنف حمایت ارباب و دولت و حوزههای علمیه، از دهقانان مصرف کنندگان مذهبی چشم و گوش بستهای میساخت. «اعلیحضرت» هم، از عقب ماندگی فرهنگی دهقانان راضی بود، چرا که در این صورت، رامتر و مطیعتر بودند و خیال ایشان را از بابت جنبش ها و قیامهای احتمالی دهقانی، آزرده نمیکردند. زمین داران و مباشران ارباب هم که در کنف حمایت ژاندارمری و مقامهای دولتیی محلی و مرکزی، شیرهی دهقانان را میمکیدند، دهقانانی را که باید بیسواد و عقب مانده و خرافه پرست میبودند، با خیال راحت تری چپاول میکردند.
بنابراین، دهقانی که از رژیم پهلوی به رژیم جمهوری اسلامی به ارث رسید، لقمهای بود که بی دردسر از گلوی آخوندها پائین میرفت. این دهقان، نه تنها مقاومتی نمیکرد، که به دلیل شدت عقب ماندگی فرهنگی – اقتصادی و برخورداری از حد اکثر تعصب و توهم، ترجیح میداد به خدمت خمینی در آید تا در سمت قطب روشنفکر که اساسا زمینهاش را نداشت. بربخشهای وسیعی از کارگران هم، با همان ابزار عقب ماندگی فرهنگی- اقتصادی ، چنین گذشته بود و برای حکومتی که از عقب ماندگی و جهل تغذیه میکرد، اینان لقمههای چربی بودند. اگر چه در بخشهای دیگر، عدهی فرصب طلبانی که برای نان و آب و امکانات بیشتر تغییر چهره داده بودند، کم نبود، اما طیفهائی از همین جماعت هم، اعم از دانشجو و فرهنگی و استاد، به دلیل عقب ماندگیهای فکری، فرهنگی طمعه حکومت ولایت فقیه شده بودند. آن بخشهای مذهبی که از آگاهیهای بیشتری برخوردار بودند و حاکمیت اسلامی – ارتجاعی را خطرناک و آفت ارزیابی میکردند، در سمت نیروهای سیاسی مخالف خمینی قرار گرفتند که حکومت ملاها نقطهی خطر مقطعی و فوری را بیشتر در تجمع و تمرکز همین بخش میدیدند، تا در نیروهای چپ مارکسیست.
قطب دوم، دانشجویان، دانش آموزان و تحصیلکردهها بودند، اعم از مسلمان یا مارکسیست. حکومت اسلامی، نجاتش را در برخورد سهمگین این دو قطب جست و جو میکرد. این بود که سعی میکرد بی سوادان و عقب ماندههای فکری و فرهنگی را، بر با سوادان و بخش آگاه جامعه بشوراند.
حتی پیش از رهنمود خمینی در طرح سیزده مادهای نوروز 1359، براساس خبرهائی که در روزنامههای ارگان نیروهای سیاسی مخالف چاپ میشد، اخراج دانشجویان هوادار این گروه ها، به بهانههای مختلف، آغاز شده بود. مجاهدین، به نسبت، بیش از گروههای دیگر خبر از اخراج هوادارانشان میدادند. نسبت اخراجیهای فدائیان هم، در مقایسه با دیگر گروههای مارکسیست بیشتر بودکه در هر دو مورد، کمیت هواداران تعیین کننده بود.
قبل از این پیام نوروزی که در واقع فرمان قتل عام جنبش دانشجوئی ایران بود، پیام اول مهرماه سال 1358 او، که به مناسبت آغاز سال تحصیلی داده شده بود، این خوشبینی را در جماعتی به وجود آورده بود که «امام مسلمین» با گفتن «سلام به دانشجویان» ، نسبت به ایشان نرمش نشان داده و دانشگاهها را نشانه نخواهد رفت. خمینی در این پیام گفته بود:
«... سلام بر دانشجویان و استادانی که در سالهای طولانی اختناق، با محرومیت و شکنجهها و با ناراحتیهای روحی و جسمی مواجه، و با شجاعت و شهامت در مقابل استبدادها و قلدریها ایستاده و تسلیم قدرتهای شیطانی نشدند...»
اما، همان روز پیدا بود که خمینی دانشجویان و استادان مسلمان حزباللهی را مخاطب قرار داده است، نه آن که فرصت طلبانه و مقطعی کوتاه آمده باشد. برای این که درست دو ماه پیش از آن (اول مردادماه 1358)، در دیدار با اعضای نهضت رادیکال ایران، چنان تهدیدی کرده بود که بر اساس آن نمیتوانسته به همهی دانشجویان ایران، دو ماه پس از آن «سلام» داده باشد و از «مبارزات» ایشان قدردانی کرده باشد:
«... به این روشنفکران هشدار میدهم که اگر از فضولی دست برندارند، دهنشان را خرد میکنیم. ما هر چه میکشیم از این طبقه ایست که ادعا میکند روشنفکریم و حقوقدانیم و دموکراتیم...»
و درست یک ماه پس از قیام 22 بهمن ماه 1357، یعنی روز بیست و دوم اسفند همان سال، در دیدار با دانش آموزان و فرهنگیان قم، گفته بود:
«... به آنهائی که از دموکراسی حرف میزنند گوش ندهید. این ها با اسلام مخالفاند. این ملت قیام نکردهاند که مملکتشان دموکراسی باشد. ما، قلمهای مسموم آنهائی را که توصیف از ملیت و دموکراتیک و این ها را میکنند، می شکنیم...»
و هنوز چند روز از این پیام نگذشته بود که روزنامه نگاران دو روزنامهی عصر تهران؛ کیهان و اطلاعات را تصفیه کردند و عوامل سپاه، انجمنهای اسلامی دانشجویان و خبرنگاران تسلیم شده را به جای ایشان نشاندند. بنابراین، تردیدی باقی نمیماند که هدفهای بعدی باید کانون نویسندگان ایران، ناشران کتاب، مطبوعات ارگان نیروهای سیاسی مخالف رژیم، دانشگاه و ستادها و مراکز سازمانهای سیاسی مخالف باشد. تنها «حزبالله» باید در صحنه میماند.
پس از پیام سیزده مادهای اول فروردین 1359، تاثیر این فرمان در عناصر کلیدی و سرسپردهی خمینی را، دقیقا میشد دنبال کرد:
§ میرسلیم، وزیر کشور ابولحسن بنیصدر، روز نوزده فروردین 1359، در مورد ممنوعیت فعالیت گروههای سیاسی در دانشگاهها و مدارس عالی، بخشنامهای به وزارت علوم و آموزش عالی می فرستد. در این بخشنامه، خطاب به مسئولین دانشگاهها و مدارس عالی، تاکید میکند که: « از اجازه دادن به گروههای سیاسی، به هر عنوان، برای برگزاری مراسم سخنرانی و تبلیغات سیاسی، خودداری کنید.»
§ در همین روز، دانشجویان دانشگاه علم و صنعت، اعلامیهای بدون امضاء
دریافت میکنند که در خواست «پاکسازی و تصفیه» دانشگاه را داشت. جالب تر از مضحک این بود که درمتن این اعلامیهی بدون امضاء، از «کارکنان معتقد به امام» درخواست شده بود که پای اعلامیه را امضاء کنند. همزمان، در همین دانشگاه، انجمن اسلامی دانشجویان جلسهای برپا میکند به انتقاد از نظام آموزشی دانشگاه و نتیجه میگیرد که: دانشگاهها را باید تعطیل کرد.
§ آخوند بهشتی، کمک تئوریسین خمینی، مغز متفکر و از بنیانگذاران حزبجمهوری اسلامی و عضو پرسر و صدای شورای انقلاب که همیشه از طراحان اصلی توطئه علیه نیروهای سیاسی ایران بود، روز بیست و یکم فروردین ماه 1359، به صراحت میگوید: «گروهها در طول 14 ماه با شایعه سازی و دروغ پردازی، تحریکات کردند. طبعا تحمل این کارها مُیسرنیست و نتیجتاً از مردم دعوت میکنیم که عرصه اجتماعی ما را بر این گونه کارهائی که پیروزی مردم را به خطر می اندازد، تنگ کنند.
§ جامعهی روحانیت آذربایجان شرقی، روز بیست و چهارم فروردین همین سال، قطعنامه سمیناری را که از چند روز پیش برپا کرده بودند، با این لحن کوک میکند: « علما و روحانیت هر منطقه، باید برای جلوگیری از توطئهها و تعلیمات ضد اسلامی، در قسمتهای فرهنگی نظارت کنند.»
§ روز بیست و پنجم فروردین ماه، نماینده شورای اسلامی دانشجویان، در جلسه آموزشی مجتمع میگوید:
«... باید در مورد تزکیهی دانشگاه ، با قاطعیت عمل شود. در صورت سهل انگاری مسئولین دانشکده در ایـن مورد، ممکـن است از طرف دانشجویان مسلمان متعهد به انقلاب و اسلام، عملی گردد...»
§ روز بیست و ششم فروردین ماه، انجمن اسلامی کامپیوتر تهدید میکند که:
« ... برای آخرین بار به این گونه گروهکها اخطـار مـیکنیم از این اعمــال (مخالفت با استبداد مذهبی) ، فوراً دست بردارند. در غیر این صورت، اگر دانشگاهیان متعهد (پیروان خیمنی) علکس العملی از خود نشان بدهند (یعنی دانشجویان را از دم تیغ بگذارنند)، مسئولیتی متوجه ما نخواهد بود و کلیهی عوارض آن را، همان گروهک ها باید بپذیرند...» (یعنی اگر زیر بار ارتجاع نرفتند ، خونشان پای خودشان است.)
§ در همین روز، نماینده انجمن اسلامی دانشکده پیراپزشکی، در شورای دانشکده میگوید:
«... اگر مسئولین افراد متمایل به چپ را تصفیه نکنند، خودمان دست به عمل خواهیم زد...»
§ با شروع درگیری ها، چهرهی توطئه، بیشتر خود را در آینهی شکستهی ایران نشان میدهد. در حالی که تهاجم و سرکوب و استفاده از همهی ابزارها برای قلع و قمع دانشجویان و دانش آموزان آغاز شده و امنیت ایستادن در خیابان ها و گذرگاه ها هم از بین رفته است، انجمنهای اسلامی دانشجویان در تهران راهپیمائی میکند و بی رحمانهترین مطالبهی ضد فرهنگی امام، حزب جمهوری اسلامی و شورای انقلاب و ریاست جمهوری خمینی را، در قطعنامه اش به نمایش میگذارد. این قطعنامه، در پایان روز اول اردیبهشت ماه 1359 صادر میشود:
§ «... اصیل ترین پایگاه فرهنگی امپریالیسم آمریکا، دانشگاه است و تا زمانی که این پایگاه در هم کوبیده نشود، نمیتوان به عدم حضور آمریکا در درون ایران مطمئن بود. لذا، با تمام توان، سـعی در انهدام این پایگاه داخلی شیطان بزرگ خواهیم کرد...»
§ در همین روز، آخوند باهنر، هجوم تاتارها را تئوریزه میکندکه:
« با تعطیل دانشگاهها، بسیج بیشتر نیروها برای تغییر بنیادین، امکان پذیر خواهد بود.»
این تئوری ارتجاعی، سه پهلوی تیز دارد:
1- نیروهای سیاسی مخالف، دست از مقاومت بردارند و مطمئن باشند که پایگاههای دانشجوئی ایشان در دانشگاهها، به هیچ وجه به ایشان بازپس داده نخواهد شد. چرا که دیگر دانشگاهی وجود نخواهد داشت.
2- دانشجویان وابسته به انجمنهای اسلامی هم، پنبهی ادامهی تحصیل را از گوش در آوردند و هر چه زودتر به سپاه پاسداران، کمیتههای انقلاب و بسیج مستضعفان و دیگر نهادها و موسسات ارتجاعی بپیوندند تا با ایجاد استحکامات جدید، شاخ و برگ مخالفان امام را در بیرون دانشگاه هم بزنند و در مقابل واکنشهای ناشی از سرکوب دانشجویان و تعطیل دانشگاهها، بایستند.
3- برای تبدیل نهادهای اجتماعی – فرهنگی به شکل ها و مضامین مطلوب حزبالله، بنیانها را باید تغییر داد و « ارتش انجمنهای اسلامی» در کنار« ارتش لمپن ها» در کار این تغییر و تبدیل، باید نقش اساسی داشته باشد. جامعه را به تنهائی نمیشود به قهقرا برد.
§ روز دوم اردیبهشت ماه، اندک پزشکان حزباللهی و فرصت طلب، بی هیچ گونه آذرمی نسبت به آن همه کتاب و تجربه که بار خود کردهاند، دانشجویان آزادیخواه ایران را ماموران سازمان امنیت شاه و سازمان جاسوسی آمریکا معرفی میکنند و به شیوهی رهبرشان، سعی میکنند قطب فناتیک و فرصت طلب جامعه را در برابر جنبش دانشجوئی قرار دهند. با ایـن هدف است که « اطلاعیه جامعه پزشکی حزب جمهوری اسلامی» صادر میشود:
«... سردمداران فرهنگ شاهنشاهی و مبلغین و مدرسین نظام فرهنگی آمریکا در موسسات دانشگاه، بقای خود را در آن دیدند که با چرخش سریع و با ماسک چپگرائی و چپنمائی، دانشگاههای کشور را به صورت سنگری علیه ملت مسلمان ایران (یعنی امام)، در آوردند...»
در همین روز، جامعهی روحانیت و دفتر حزب جمهوری اسلامی شهر خرمآباد،
اعلام میکند:
« خلع ید از توطئه گران سودجو و مزدوران چپ نما و منافقین تحریم کنندهی قانون اساسی، و تعطیل کردن ستادهای عملیاتی این گروههای فاسد ضد جمهوری اسلامی ایران از مراکز علم و تحقیق، موجب کمال رضایت گردید. آمادگی خود را جهت آمدن به تهران و محو آثار این پلیدان وابسته به آمریکا و شوروی، اعلام میداریم». (منظور از منافقین ، مجاهدین خلق اند.)
برای ورود این همه چنگ و دندان به تن و بدن دانشجویان ایران، جماعتی از سرکردگان اوباش، مامور تنظیم «طرح عملیاتی» میشوند. مجاهدین خلق که ظاهراً تمایلی به درگیر شدن از خود نشان نمیدهند، محل تجمع توطئه گران و طرح عملیاتی را کشف میکنند. سند افشا میشود. فدائیان هم که در سمت ضربه پذیر دعوا ایستادهاند، در شماره پنجاه و پنج روزنامه کار – چهار شنبه سوم اردیبهشت 1359- ، و پیش از آن در اطلاعیهای، سند مجاهدین را منتشر میکنند:
«... پیش از حوادث تبریز، از جانب نیروهای سیاسی سندی افشا میشود که نشان میدهد شورای انقلاب برای تهاجم علیه دانشگاه و مراکز آموزشی کشور، تدارک دیدهاند. پس از این افشاگری، سندی از جانب دانشجویان مسلمان (هواداران سازمان مجاهدین) افشا شد که حقایق را به وضوح روشن می ساخت. این سند نشان داد که 9 ارگان تشکیلاتی به نامهای: ستاد مرکزی – روابط عمومی – شورای هماهنگی – انتظامات – عملیات سازندگی – تدارکات – تحقیقات و برنامه ریزی (که لابد آخری باید ارگان چاقوکشان می بود)، وظایف اشغال و تعطیل دانشگاهها را به عهده داشته است. وظایف ارگان ها که در سند آمده است، عبارت است از: تهیه سرود، آیات قرآن و مقالات ایدئولوژیک – سیاسی و پخش آن جلو در دانشگاه برای هفتهی اول عملیات، گذاشتن جلسات سخنرانی و توجیه اقدام هائی که انجام داده اند از طریق بلندگوی جلو در دانشگاه، نصب پلاکارد، شناسائی مساجد منطقه از قبل، و دعوت از مردم در روز عملیات با توضیح آن در مساجد...»
انجمن دانشجویان مسلمان ، در اطلاعیه اش نوشته بود:
«... طرح این توطئه، در ساختمان هفت طبقه ای، در پشت سفارت سابق آمریکا ریخته شده. سردمداران این جریان، ابتدا ده نفر بودند و پس از چندی حدود20 نفر دیگر به جمع آنان اضافه شده و در نظر دارند با شعار اصلاح نظام آموزشی و تصفیه و پاکسازی محیط دانشگاهها، محیطی مملو از نا امنی و هرج و مرج به وجود آورند...»
17
اولین دانشگاه ایران که مورد تاخت و تاز مستقیم حزبالله قرار گرفت و شاخکهای پراکندهی مسلمانان پیرو خمینی را در جهت تمرکز و تشکل جدی تر، حساس تر کرد، آذرآبادگان بود؛ دانشگاه تبریز. این اتفاق، روز سه شنبه 26 فروردین ماه 1359 افتاد. نخستین گام توطئه، با سخنرانی هاشمی رفسنجانی عضو شورای انقلاب در تالار اجتماعات دانشکده پزشکی برداشته شد. سخنرانی بهانه بود. قرار بود سخنرانی انجام شود، ماموران رژیم جلسه را متشنج کنند، کار به شعار دادن علیه دانشجویان آزادیخواه بکشد و زد و خوردی در گیرد تا حزبالله از آب گل آلود ماهی بگیرد. در حالی که رفسنجانی همهی نیروها را به مبارزه علیه شرق و غرب و مبارزه علیه افغانستان و عراق دعوت میکرد و دانشجویان هم از او پرسشهای معقولی میکردند، ماموری که از پیش آماده شده بود، وارد میدان شد و محیط را عصبی کرد.
من آن جا نبودم، اما اسد سیف دانشجوی دانشگاه تبریز، و از فعالین جنبش دانشجوئی آن جا بود، والا که لاجرم به تصویری کلی باید اکتفا میکردم. ماجرا را از زبان اسد بشنوید:
ساعت 4 بعد از ظهر سه شنبه بیست و ششم فروردین، در حدود 350 دانشجو در تالار اجتماعات جمع شده بودند که هاشمی رفسنجانی، در هماهنگی کامل برای کشیدن کبریت، سخنرانی اش را آغازکرد.
تقریباً اوائل صحبت ها بود که از وسط جمعیت، یکی از دانشجویان پزشکی به نام عبدی، از جای خود برخاست، به رفسنجانی پرخاش کرد و میلهای آهنی را که قبلا به همین قصد آماده کرده بود، برداشت و رفت تا به او حمله ورشود که محافظین جلوش را گرفتند. جلسه متشنج شد. ظاهراً قضیه این بود که دانشجوئی قصد جان رفسنجانی را کرده و طرفداران او حق دارند مقابله به مثل کنند.
این آقای عبدی، پیش از قیام ضد سلطنتی، همراه دانشجویان مذهبی فعال بود. پس از انقلاب، مدت کوتاهی در دادگاه انقلاب اسلامی بازجو بود. نزدیک به یک ماه پیش از واقعه، از دادگاه انقلاب اسلامی بیرون آمده و ظاهراً شروع به فعالیت علیه رژیم کرده بود. آغاز فعالیت عبدی هم به این صورت بود که شیشههای طبقهی اول دانشکده پزشکی را شکست، همسرش را برداشت و به کتابخانهی دانشجوئی رفت که من جا ندارم و میخواهم این جا زندگی کنم. و علنا شروع کرد علیه رژیم حرف زدن، حال آن که دانشجویان برای گفتن حرفهای حسابی، باید کلی احتیاط کاری میکردند. دانشجویان دیگر، اگر یکی از حرکات این بابا را کرده بودند، میرفتند آن جا که عرب نی انداخته است. اما این آقای عبدی، شیشههای دانشکده را شکست، با میلهی آهنی به رفسنجانی حملهورشد و پس از این حمله هم، تا می توانست به رژیم ناسزا گفت و کسی معترضش نشد. تازه، پس از حمله به رفسنجانی، علنا شروع کرد به دفاع از گروه فرقان و فعالیتهای علنی برای گروه، حال آن که گروه مذهبی و بسیار تندرو فرقان که مشغول شکستن شاخ آخوندها بود، تا آن زمان چند آخوند چاق و چله را ترور کرده بود و موج دستگیری و اعدام اعضایش شروع شده بود. مگر کسی جرئت میکرد علنی نامی از این گروه ببرد؟ آقای عبدی، در چنین شرایطی، به عنوان هوادار جدی فرقان، اعلامیهی رسمیداد و ایستاد در سلف سرویس دانشگاه به سخنرانی در دفاع از فرقان و محکوم کردن رژیم در اعدام فرقانیان. با این حال، دستگیر که نشد، هیچ، اصلاً کسی به ایشان نگفت بالای چشمت ابروست!
دم خروس هم این جا بیشتر معلوم شد که پس از یورش رژیم به دانشجویان و قلع و قمع نیروهای سیاسی، عبدی دو باره به عنوان بازجو برگشت به دادگاه انقلاب اسلامی. در حال حاضر هم، این آقا استاد دانشکدهی پزشکی دانشگاه تبریز و رئیس یکی از گروههای این دانشکده است. یعنی ماموری که به عنوان مخالف حکومت بیاید میان دانشجویان تا مخالفان فعال را شناسائی کند، شاخ و دم دارد؟
دانشجویان معتقد بودند که چون در آن زمان قرار بود سازمان امنیت جمهوری اسلامی (ساواما) پایه ریزی شود، آقای عبدی تغییر شغل داده بود که ستون این پایه را پیدا کند.
پس از حملهی طراحی شده به هاشمی رفسنجانی، دانشجویان انجمن اسلامی (حزباللهی)، در اعتراض به این عمل در ساختمان مرکزی دانشگاه تبریز بست نشستند. اما آقای عبدی برای خودش می گشت.
در همین روز، دانشجویان آزادیخواه تصمیم به مقاومت در دانشگاه تبریز گرفتند. حزب توده اساساً طرف حکومت اسلامی بود، اما در هر اعلامیهای، یکی دو جمله مودبانه می گنجاند که روز مبادا، این طرف را هم داشته باشد.
روزهای 27 و 28 فروردین 1359، مقاومت دانشجویان ادامه پیدا کرد. اوباش حزباللهی به دانشگاه تبریز حمله ور شدند. «جامعه روحانیت مبارز!» تبریز، و عدهای از بازاریان، به حمایت از توطئه گران پرداختند. قسمتی از بازار تبریز تعطیل شد. از میدان شهرداری تبریز، به سوی دانشگاه که در تصرف انجمن اسلامی بود، حرکت کردند و به مناسبت این پیروزی، به امامت آخوند مدنی نماز وحدت خواندند و دانشگاه تبریز را فتح کردند و درگیری دانشجویان و حزباللهیها، به خیابان ها و میدان ساعت تبریز کشید. در این میدان، یک دانشجوی هوادار فدائیان به شهادت رسید و بسیاری دیگر از دانشجویان، زخمیشدند.
شورای دانشگاه تبریز که زیر بار مصالحه نرفته بود، با صدور قطعنامهای، هم به تعهدش عمل میکند و هم چهرهی توطئه را بیشتر می گشاید:
«... این اقدام ، ظاهراً به دنبال تشنجاتی در جلسه سخنرانی حجت الاسلام رفسنجانی در تالار دانشکده پزشکی صورت گرفت. لازم به تذکر است که برگزاری این سخنرانی، بدون اطلاع مسئولین دانشگاه و طی اطلاعیههای بدون امضا بوده است. متعاقب تصرف ساختمان مرکزی دانشگاه به وسیله گروههای فوق (پیروان خمینی) ، و دعوت از مردم با پخش اطلاعیههای شماره یک و دو و سه، عدهای را جهت پشتیبانی از تصرف ساختمان مرکزی، راهی دانشگاه کردهاند که در بین آنها، متاسفانه افراد مسلح به سلاحهای سرد و گرم وجود داشتند. تعدادی از این افراد، پس از ورود به دانشگاه، با حمله به واحدهای آموزشی و ایجاد خسارتهای مالی در ساختمان دانشکدههای ادبیات، فنی و علوم، و از بین بردن کتابخانههای دانشجوئی(عین حرکتی که چهارده قرن پیش در حمله عربها به ایران صورت گرفت)، به ضرب و شتم شدید و دستگیری دانشجویان پرداختند.»
بنا براین توهم و تصور که برخورد با خمینی، در عمل به مثابه برخورد با تودهها و قرار گرفتن در مقابل مردم است، آغاز قتل عام دوازده ساله دانشجویان، دانش آموزان و تحصیلکردههای ایران به دست حکومت اسلامی که اساساً با همین هدف آمده بود، از طرف دو نیروی سیاسی عمدهی مخالف ارتجاع در سال 1359، تنها به طرح « سئوال» و گله گذاری؛ در شکلی دفاعی که ضمناً بار ملایمی از اعتراض و اشاره به حافظهِ جامعه را در برداشت، برگذار شد ، و نه با مقابلـه بـه مثل که از زمینه هم خالی نبود.
روزنامه نبرد دانشجو، ارگان سازمان دانشجویان پیشگام، در تندترین شکل برخوردمستقیم با خود خمینی، نوشت:
«... چطور در مقابل مردمی که هنوز خاطرهی جانبازی دانشجویان قهرمان
را که 16 آذرها، 5 اسفندها و 18 اردیبهشت ها را برپا داشتند، با تمام وجود درقلب خویش عزیز میدارند، میایستید و میگوئید برای دانشجویان چیزی که مطرح نیست مردماند و تمام چیزی که مطرح است خود اوست؟...
«... آیا آنان که در بهشت زهرا برای مردم پیام فرستادند (پیام سیزده مادهای)، هیچ میدانند که در همان مکانی که روشنفکران دانشگاهی را عامل اکثرضربات مهلکی که به این اجتماع خورده دانستند، چه تعدادی دانشجوی رزمندهی شهید به خاک خفته است؟ » ( شماره 6 – سه شنبه 19 فروردین 1359).
خمینی از پشت کوه نیامده بود که احتیاج به یاد آوری داشته باشد، یا کوشش برای یاد آوری شمشیر کشیدهاش را به نیام باز گرداند. همه چیز را از ما بهتر میدانست و از همان اول شمیشرش را کشیده بود تا گردن همانهائی را که ما داشتیم به رخش میکشیدیم بزند. خمینی میخواست بگوید: این دوره دیگر دوره شاه نیست که شما برای خودتان جنبش دانشجوئی راه بیندازید. ما هم اهل این نیستیم که گارد دانشگاه درست کنیم. ما نشان دادهایم که فقط گردن می زنیم، هیچ بحثی هم با شما نداریم.
و روزنامه مجاهد، در سرمقاله اش با عنوان «سرنوشت آزادی» به لحنی مشابه نوشت:
«... دانشگاه، چه در سالهای قبل از انقلاب، و چه در جریان انقلاب و بعد از آن، پیوسته سنگر مقدم آزادی بوده است. لزومی ندارد که مبارزات خونین دانشگاه از 16 آذر تا 13 آبان و تا همین دیروز را که چماقداران در آن میزدند و میسوزاندند و میبردند را یاد آور شویم. کما این که احتیاجی نیست بگوئیم که قدرتمندان کنونی، تا چه حد پایه قدرت خود را مرهون خون دانشجویان قهرمان ما هستند. و لابد کسی فراموش نکرده است که همهی اقشار و نیروهای ضد شاه، وقتی که هیچ پناهگاهی نبود، به دانشگاه رو میکردند. منجمله تحصن روحانیون در مسجد دانشگاه را، در آخرین روزهای دوران شاه، به یاد داریم، اکنون چه شد که دوباره دانشگاهها لانهی فساد نامیده میشوند؟».
مگر خود خمینی تا زمان انتشار همین مقاله – یکشنبه 21 فرودین ماه 1359–، و دقیقا براساس خبرهائی که همین روزنامه تا آن زمان منتشر کرده بود، کم زده بود و سوزانده بود و برده بود که ما زدنها و سوزاندنها و بردنهای چماقداران شاه را به او « یادآور» میشویم؟ درست به این می مانست که ما قاتلی را که کاردش را داشت بر گلوی قربانی میکشید، به یاد قاتلی دیگر بیندازیم و او را نصیحت کنیم که ؛ بابا، آقای قصاب، به خدا این قربانی آدم خوبی بود، نباید با این بیرحمی به کشتنش کمر میبستی. بیا و آن کارد را از گلویش بردار. این آقای قصاب، اصلا « فراموش نکرده» بود که پا گذاشته است روی همین قربانی و رفته است بالا. متن کتاب « ولایت فقیه» که به قلم خود خمینی به زیور طبع آراسته شده بود، نشان میداد که زمین را به خون این پله رنگین خواهد کرد. بنابراین، باید پله را «فاسد» بخواند تا به مشروعیت اجتماعی سربریدنش برسد، والا که صدای گوسفندهایش در میآید.
18
حالا که این سطرهای جانکاه را سرو سامان میدهم، بی اختیار به یاد جملهای از «اِکهارت» متفکر، نمایندهی رادیکال تصوف آلمان در قرن چهاردهم می افتم که در ترجمهی مزخرفی از «داشتن یا بودن» اریک فروم خواندهام. تو گوئی که «اکهارت مقدس»، سیدعلیخامنهای را از نزدیک میشناخته و با حضرتش شوخی هم داشته است:
« آنان که به اعتبار ظاهر خود مقدس شمرده میشوند، در باطن الاغی بیش نیستند.»
که من البته اجازه میخواهم از روح آن قدیس بزرگوار تا از طرف ایشان و خودم از همه الاغهای جهان، به خاطر این مقایسه ظالمانه معذرت خواهی کنم.
آمپر قهرمان متمایل به اسلام آن قدیس آلمانی، به ته چسبیده است. تو گوئی که صلات ظهر را در حنجره خامنهای به صلابه کشیدهاند. برای خودش صحرای کربلا راه انداخته است و میزند که اسلام امام به خطر نیفتد. صدایش خشن تر، لحنش خشمگین تر و تهدیدش خطرناکتر شده است. من که نمی بینمش، اما حدس می زنم شنلی قرمز به دوش انداخته باشد، چکمهای سرخ پوشیده باشد و چند پاسدار تنبانش را دو دستی چسبیده باشند تا از پایش نیفتد. معمولا باید هنگام خواندن خطبه نماز جمعه، به تفنگ ژ. س تکیه داده باشد، همانطور که معمولا باید عبا و قبا و عمامه سیاه برش باشد، اما تصور من اینست که به یکی از آن شمشیرهای کلاسیک صحرای کربلا تکیه داده است؛ با انحنائی کمرشکن، دستهای براق و انتهائی دو سر. و از چشمهایش هم باید چیزی ببارد. از صورتش هم باید چیزی تتق بزند. تصور من که آتش و نور نیست.
در فاصلهای، به کوتاهی عمری که ما دیگر رویش حساب باز نکرده بودیم، دستههای پراکنده اوباش به هم نزدیک تر میشوند و شعار میدهند:
« فدائی، فدائی، نوکر آمریکائی»
« فدائی، فدائی، دشمن خلق مائی».
تهدیدها دیگر لحظهای نیستند، که لحظهی دیگر فرو کشند. بیم تهدید متمرکز میرود. گروههای فشار، دیگر دور و بر خط زنجیر نمیچرخند. ظاهر پراکندهای پیدا کردهاند. هر چه طایفهی حزبالله بی شعور باشد، شعور تهاجم را دارد. شیوههایش را، تا آن زمان خوب تجربه کرده است. به نظر میرسد دارند خودشان را برای مرحلهی جدی تری آماده میکنند. باید گنگ و گیج میبودیم، یا بسیار متوهم، تا نمیدانستیم این جماعت در آستین چه دارد. نعرههای سرکش خامنهای، همه جا را برداشته است. نفتی را میماندکه بر آتش بپاشند. و گاه خرهی گاوی را که کارد بر گلویش گذاشته باشند:
«... گروههائی، نمی خواهند بگذارند که دانشگاه کار درست و رسالت واقعی خود را نسبت به این مملکت انجام بدهد...»
انگاری که بـه لبخند و بـه نگاه چپ چپ حزباللهیها، کـه از هـر طرف دارند ما را میپایند، زهر تزریق شده است: کارتان تمام است. اگر نروید، گور خودتان را کنده اید. میدانستیم. میدیدیم.
«... دانشجویان مسلمان ما، دیگر تحمل این را ندارند که ستاد گروههای مسلح ضد اسلامی، سازماندهی را در داخل دانشگاهها بکنند...»
راستا حسینی حرفش را زد. همین است که خمینی را دلواپس کرده است. میخواهد نطفهی خطر را بزند. میخواهد ریشه تهدید را بسوزاند.
لحنش، رفته رفته، آخوندی تر و منبری تر میشود. از کوتاه شروع کرده است، در و بی در گفته است، زمین را به آسمان بافته است، آیههای قرآن و روایاتی را چاشنی کرده است، مظلومیت امام و اسلام را در ذهن عقب ماندهی مشتریان گیج و گنگش نشانده است، و حالا دارد میوه اش را میچیند. آخرکار باید مشتریانش را سر و سینه زنان به گریه بیندازد، یا رگهای گردنشان را دچار تورم مضاعف کند و ول شان کند وسط میدان. حق منبرش را هم که قبلا گرفته است.
از همان زمانی که خدای ساخت انسان، آخوند را آفرید و معصومیت جماعتی را ندید که یکسره باید با کلمات و اندیشههای فرتوت این موجودات خبیث مسموم شوند، رسم منبر آخوندها همین بوده است. حالا هم که منبرشان همهی مملکت است و مشتریان شان به جای خانه و مسجد، در دانشگاه و مصلا و میدان ها جمع میشوند. و از زمانی که مادران و مادرانِ مادران ما به یاد دارند، و پدرانِ پدران ما لابد، روضه خوان ها شیوهی کار یکسانی داشتهاند که الگوی کارشان شده بوده است.
دستهای از این ها که مافنگی تر و عقب مانده تر از بقیه بودند و شاگردهای تنبل حوزههای علمیهی قم و اصفهان و تهران وزنجان و تبریز؛ که نتوانسته بودند تا آخر بکشند، یا شیطانی کرده بودند و مثلا به خاطر ارتکاب هم جنس بازی آشکار عذرشان را خواسته بودند، یا اصلا به حوزه علمیه نرفته بودند و زیر دست آخوندی، یلخی چیزی یاد گرفته بودند، به خانه ها میرفتند و روضه خوانی میکردند.
آن وقت ها که هنوز موتورگازی وپیکان نیامده بود، هر یک از ایشان الاغی داشتند (البته با عرض معذرت مجدد از حضرت اکهارت مقدس)، که به طور اتفاقی، ایشان سوار بر آن الاغ میشدند. پسرهشت ده سالهای هم که یا پسرشان بود، یا یکی از بستگان شان و یا اجارهای، افسار بیچاره الاغ را میگرفت و اکثراً شبهای جمعه، آقا را همراه همزادش به خانههای مردم میبرد.
خانم ها، اکثراً نذر داشتند؛ یا به نیت بر آوردن آرزوئی و باز شدن گرهی مشکلی، یا به مناسبت در گذشت شوهری، فرزندی، پدری، مادری، کسی. روضه خوان ها را هم « آقا » صدا میزدند. و از این آقا که در جمع به « آقایونا » معروف بودند، یا به سید و حاجی، دعوت میکردند که شبهای جمعه ایشان را به روضهای بنوازند و اشک شان را در آورند. دستمزد « آقایونا » از پنج قران بود تا ده تومن و بیست تومان. آجیل و شیرینی و میوه و نان و گوشتی هم اگر داشتند، وقت رفتن میپیچیدند توی بقچه آقا و میزدند زیر بغل آن پسر که رانندهی الاغ بود. صمیمانه هم قابلی ندارد و قدم تان روی چشمی میگفتند.
روضه خوان؛ اگر کور نبود که خیلی شان بودند، یا خود را به کوری میزدند، سرساعت میرسید؛ اوراق و نفس زنان، و با کلی اهن و تلوپ و سرفههای مصلحتی. یاالله غلیظی میگفت و چرب زبانی هائی میکرد و از عذاب راه میگفت و نخی هم میداد و وارد اتاق میشد. این اتاق ها، معمولا تو در تو بودند. پیرزن ها در آن یکی اتاق می نشستند، یا ته اتاق، و جوانتر ها جلوتر. صاحب روضه، زنان در و همسایه را هم خبر کرده بود. آقا مینشست، در و بی در میگفت، درس اخلاق میداد، به الگوهای مذهبی شاخ و برگ میداد. چهارتا را میکشت و سه تا را زنده میکرد، دم از صواب اطعام مساکین میزد، از مناقب مرده، یا صاحب مرده و صاحب روضه و « ائمه اطهار» میگفت و میگفت تا سر بزنگاه میزد به صحرای کربلا و ذکر مصیبت. اولش عادی حرف می زد و آخرش جانگداز و مذهبی میخواند که به آن میگویند نوحه، تا میرسید به امام حسین و اسم حسین را میآورد، یا اسم دو طفلان مسلم را. پیش از آن که بگوید صحرای کربلا و در این صحرای نان دانی چه گذشته است، صاحب روزه و مدعوین میزدند به پر و پا و سینه و چنان ضجهای راه میانداختند که همهی اهل محل خبر میشدند. بعضی ها هم که همسایههای دیوار به دیوار بودند، از شنیدن این آوای غم انگیز، از پشت دیوار میگریستند. البته امام حسین بهانه بود؛ هم برای روضه خوان که دنبال روزی بود، هم برای صاحب روضه که بهانهای میخواست برای ضجه زدن. آقا هم، در مدخل صحرای کربلا، تق و توق میزد به پیشانی و ادای گریستن را در میآورد و آنقدر چنین کرده بود که استاد شده بود.
همیشهی خدا دستمالی هم دستش بود و اشکهای در نیامدهاش را پاک میکرد و گاهی هم، در نهایت خبرگی، انگشتی به دهان می زد و زیر چشمش را تر میکرد. ضمنا، یادش بود که چشمی استادانه هم به اطراف بچرخاند، یا به نقطهای، در صورت و چشمی، خیره شود و چراغی بزند به زنهائی که آقا را محرم می پنداشتند. همیشه هم زنهای بیوهی چاق و چله را انتخاب میکردند. اگر هم بر و روئی داشت و جوان بود که با همان نخ دادن و چراغ زدن کار خودش را میکرد؛ یکی از آن بیوه ها را برای خودش نم کرده میگذاشت تا موسم صیغه.
یکی از جولانگاه ها و نان دانیهای چرب این آقایان، سفره ابوالفضل بود و هست، که میان خانمهای تر و تمیز تهران و ولایات به این نام معروف بود و میان خانمهائی که همیشهی خدا برای حاج خانم ها و آقایان حرف در میآوردند، به ابوالفضل پارتی. نذر ابوالفضل بود و آجیل مشکل گشا و سفرهی رنگین از انواع میوه ها و شیرینی ها و « حلویات» و خرما و غذاهای پرملات و دنگ و فنگ. دنگ و فنگش مال حاج خانمهای صاحب سفره بود و میهمانان پررنگ و لعابشان. در ابوالفضل پارتی، برخلاف روضههای شب جمعه و آخرماه، خانمهائی که « دعوت» داشتند، بهترین لباسهای آخرین مدلشان را میپوشیدند و دو سه من طلا و جواهر به خودشان آویزان میکردند و میکنند و زیر چادر نازک مشکی یا سفید گلگلی، حتی پیراهنهای گاه دکولته شان پیدا بود. این که میگویم مال زمان شاه است، زمان خمینی هم گمان ندارم چندان تفاوتی کرده باشد. حاج خانمها که حاجخانمتر شدهاند و دنگ و فنگهای اعیان و اشراف هم که بیشتر شده است. منتهی زیرچادر یا مانتو اسلامی.
هر خانمی را که میدیدی؛ البته اگر بچه بودی و دختر بودی و به اتاق سفره راهت میدادند، که در غیر این صورت باید توی راهرو می ماندی، یا در اتاقهای دیگر و هنگام ورود و خروج میدیدیشان، سینهاش را پر کرده بود از سینه بندهای گران قیمت و مچ هر دو دستش را تا نزدیکیهای آرنج، پر از دستبند و النگو و انگشتهایش را در حیرت از برق انگشتریهای الماس نشان. در نصف بیشتر وقت، پای سفره ابوالفضل همه حرفی بود جز حرف ابوالفضل بی دست که هیچ روایتی در دست نیست که وقتی دستهای مبارکش را در صحرای کربلا زدند، شمیشرش را به دندان نگرفته باشد. میگویند چون حضرت ابوالفضل خوش بر و رو و بلند قامت و چهار شانه بوده و به خانم هم التفات خاصی داشته، خانم ها
برایش سفره میاندازند.
سفره ابوالفضل که نمایشگاه مد و طلا و جواهر و مرکز حرفهای ناب خاله زنکی و بدگوئی از این و آن و مضمون چاق کردن برای بندگان خدا بود، اگر خانم نوحه خوانی پیدا میشد، آخر کار به وجود و یا مرثیههای او مزین میشد، والا که سرو کلهی یکی از همین آقایون در محفل زنانه پیدا میشد و میشد شاخ نبات سفره.
پای سفرهی ابوالفضل، فقط خانمها حق داشتند بروند. حضور آقایان حرام بود. اما چون روضه خوان محرم بود، این تبصره جا افتاده بود که ورود ایشان بلا مانع است. حاج خانمها و میهمانان بانوشان هم که راستی راستی باورشان شده بود این آقایون محرماند، محرمانهترین مسائل خانوادگی و حتی اکثراً محرمانه ترین مسائل زنانهشان را، در طلب کسب تکلیف، با این آقایان در میان میگذاشتند. زبان بازجوی من لال، پای سفرهی ابوالفضل گاهی از روضه خوان سئوال میشد که مثلا عقب افتادن عادت ماهانهی من، در مناسباتم با شوهرم اثری نمیگذارد؟ غسلاش چه جوریست؟ غسل حیض و جنابت؟ یا، اشکالی ندارد که من گاهی به شوهرم تمکین نمیکنم؟ و روضه خوان هفت خط هم، حداکثر بهره را از موهبت محرم بودن میبرد، چه از نظر مادی و چه از نظر نم کردن حاج خانمها برای موسم صیغه.
بعدها که موتورگازی و پیکان آمد، آقا دیگر مینشست پشت موتور و همان پسربچه برترکش، یا می نشست پشت پیکان و همان پسر بچه در کنارش.
روضه خوان هائی که حوزههای علمیه را تمام کرده بودند و اسم شان « واعظ» بود و هم « می» میخوردند و هم « مردم آزاری» میکردند و هم اهل دود و دم بودند، یعنی که کلاس بالاتری داشتند و غافل که «منبر» شان را هم مردم میسوزانند و بیت را تکمیل میکنند، به مسجدها و مجالس ترحیم ریالمندان دعوت مـیشدند که بازهم از نظـر وسیلهی نقلیه، همان سیر تکاملیی از الاغ بـه
موتورگازی و پیکان و حالا بنز ضد گلوله را طی کردهاند.
این ها به آخوندهای صد تومنی معروف بودند که بعدها شدند « آقایان» هزارتومانی و ده هزارتومانی. یکی از اینها « آقای فلسفی بود» که حراف عجیبی بود و سخت مسلط به کلام و میگفتند پشتش به دولت فخیمه انگلیس گرم است. این آقا، در حول وحوش سال1332 که دکتر محمد مصدق و مردم ایران، محمد رضا شاه را بیرون کرده بودند و امریکا برش گردانده بود، رفته بود روی منبر و گفته بود: « همانطور که مورچهها شاه دارند، آدم ها هم باید شاه داشته باشند.» و وقتی که « شاه رفت» و « امام آمد»، رفت روی منبر مدرسهی فیضیه قم و میدان فوزیهی تهران (امام حسین) و آیههای قرآن و احادیث و روایات را به هم چسباند و ثابت کرد که: « ملت مسلمان ولایت فقیه میخواهد و حکومت باید اسلامی باشد.» و در مزایای « امام خمینی» داد سخن داد. ما آدم فرستادیم پیش آقای طالقانی با یک سری عکس زیر بغلش که: بابا ! مگر قاعده این نیست که مورد تبلبغ را از تبلیغاتچی که امکان و میدان تبلیغ پیدا میکند باید شناخت؟!
آقای طالقانی پیغام داد که: « میدانم پسرم، همه چیز را میدانم، دست روی دلم نگذار که خون فوران میزند. عکسهائی را که ما فرستاده بودیم خدمت ایشان، هنوز باید در آرشیو ملی و آرشیو روزنامههای کیهان و اطلاعات باشد. آقای بهروز که آن وقتها مسئول سرویس عکاسی کیهان بود، قضیه را خوب می داند. بچههائی هم که دبیران سرویسهای گزارش و حوادث و خارجه بودند، میدانند.
زمستان سال 1352 بود. دکتر مهدی سمسار، سردبیر کل کیهان، رفته بود مرخصی. پاکتی به دست ما رسید که به آدرس و به نام سردبیرآمده بود. بازش کردیم، عکسهای برهنهی حاج آقا فلسفی بود، با خانم برهنهای در رختخواب. و در پزهای مختلف. عکسهای پورنوگرافیک بود. دو چندان تندتر از عکسهای پلی بوی. منتها آقای فلسفی با اندام چروکیده و فرسوده، در کنار زن جوانی به سن بیست و شش و بیست و هفت. مسئول سرویس عکاسی را صدا زدیم. آمد. عکسها را نشانش دادیم. گفت مونتاژ نیست. با این حال ازش خواستیم عکسها را ببرد و جواب علمی تر به ما بدهد. دو ساعت بعد زنگ زد و گفت همان است که گفتم. فهمیدیم آقای فلسفی با ارباب اختلاف پیدا کرده و سازمان امنیت گذاشته است توی کارش. به این هم بسنده نکردیم. باید ته و توی قضیه در می آمد. رفتم پی «کشف واقعیت» و تا ته قضیه هم. آن زن را پیدا کردم. اسمش ایران اسلامی مقدم بود. قبلا زن یک سروان ارتش بود. شوهر خواهرش راننده دربار بود و چه می خوارهی غلیظی هم. برادرش ناصر اسلامی مقدم هم از طریق بلغارستان و آلمان، جنس قاچاق میکرد. خانه خواهرش را که در خیابان شهناز بود پیدا کردم، پای بساط شوهر خواهرش هم نشستم و از آن طریق به ملاقاتش رفتم. زن بیست و شش هفت ساله ای بود و بد جوری درمانده. تک میپراند. کاسب بود. و سازمان امنیت شاه، از درماندگی و حال و روز پریشانش استفاده کرده بود. سازمان امنیت، زنان روسپی بسیاری را برای این جور تله ها و تصفیه حساب ها و مدرک سازی ها در اختیار داشت. نفهمیدم کجا و سر چی با آقای فلسفی اختلاف پیدا کرده بودند و برایش تله گذاشته بودند که پوزش را بزنند تا دیگر وهم برش ندارد و برای شان چموشی نکند. هر خبرچین و ماموری که اسب برش میداشت، همین بلا سرش میآمد.
مدرک بگیر و استخدام کن. مدرک بگیر و پالان بگذار.
اولش میگفت این من نیستم، والاحضرت اشرف است. خیلی شبیه آن زن بود. بعد که دید راه در رو ندارد، مُقر آمد. به تلخی گریست. به سختی پریشان شد. من ازش جائی اسم نبردم. به اش قول داده بودم. حالا دیگر نوزده سال از آن روزها گذشته است و او دیگر نیست و من اولین بار است که دارم این واقعیت را می نویسم. حتی به آقای طالقانی هم که پیغام دادم و عکس ها را برایش فرستادم، از این زن نامی نبردم. میگفت ادارهی دوم ساواک مجبورش کرده بود که با فلسفیی واعظ تماس بگیرد. رفته بود پای منبرش. برایش دلبری کرده بود. چراغ و چشمک زده بود و آقا هم بندهی پائین تنه، در یکی از خانههای ساواک با او قرار گذاشته بود. خودش هم نمیدانست که چپ و راست اتاق را دوربین مخفی کاشتهاند. حالا که عکس ها را دیده بود، میگریست. قول من که از طرف ما این عکسها جائی پخش نمیشود، کمی راحتش کرد و قول داد که دیگر با ساواک کار نکند. حالا این آقای فلسفی که در اعتصابها و تظاهرات دانشجوئی سال 1342 در مسجد ترکهای بازار تهران معرکه گرفته بود و میگفت: « تا طفل پستان مادر را نمکد شیر نمیآید، حق گرفتنی ست» و بچههای مردم را داده بود دم چک کوماندوهای شهربانی که در پاساژها و حجره ها مخفی شده بودند و خودش با اتومبیل علم وزیر دربار که پای منبرش نشسته بود، زده بود بچاک، شده بود مبلغ امام خمینی. مثل همین « آقا »ی سید علی خامنهای و بقیه.
باری. « آقا»ی حجازی هم از همین قماش بود که حالا شده است مداح و سینه چاک امام و یکی از مهمانداران هواپیمائی ایران ایر که نمیتوانم ازش اسم ببرم، دیده بود که توی جعبههای شیرینی، از ایـران طلا و جواهر خارج میکند.
این واعظان صد تومنی، چند کتابی هم خوانده بودند. بعضی شان، مثلا همین دو واعظی که ازشان نام بردم، در رادیو هم، شبهای جمعه و شنبه، برنامه داشتند و مردم ما را دولتی رنگ میکردند.
این روضه خوان ها که کارکشته تر بودند و هرکدام، جز سازمان امنیت شاه، با یکی دو سرویس جاسوسی خارجی هم کار میکردند، پیش از ورود به مرحلهی تحریک مذهبی مشتریان، از اتم و توارث و تکامل و انشتین و زیگموند فروید و ناپلئون و گوستاو لوبون و دکارت و سفاین فضائی و چهار تا اسم و عنوان دیگرکه از بر کرده بودند میگفتند که بیشتر پز دادن و ابراز و اثبات التفات اسلامیست ها به علم و دانش بود و از نظر علمی، دو پول سیاه هم نمیارزید. اما مشتریان خشکه مقدس، یا آنهائی که رفته بودند تا از قسمت مردانه به قسمت زنانه پیغام پیغام بفرستند و مورس بزنند، کیف میکردند و چنان بادی به غبغب میانداختند که نپرس. که: آقا چه سوادی دارد!، و چه احاطه ای برعلوم زنده و جاری!. منتها، با همهی این ترفندهای آخوندی، نتیجه یکی بود. این آقا هم، آخرش نوحه خوان از آب در میآمد و میزد به صحرای کربلا و ذکر مصیبت. و از آن جا که همهی فکر و ذکر آخوندها ملک و املاک و دارائی و پائین تنه است والتفات به بابهای سوم و چهارم حلیه المتقین علامه مجلسی که شیوههای کلک زدن به اسلام را در امور جنسی روشن میکند، چراغش را هم به بخش زنانه مسجد، یا مجلس، می زد و نخش را هم، به سبک همان آقای اولی، میداد. منتها، بدجوری امام حسین را میکشت و دو طفلان مسلم را پرپر میکرد. عین همان آقای اول هم گریه میکرد و دست میکرد جیب عبایش، دستمالی در میآورد و زیر چشمش را خیس میکرد و برپیشانی می کوفت و حتی گاهی غش میکرد و خودش را میانداخت پائین. مسجد هم که معمولا پردهای در میان داشت که شبستان را به قسمتهای زنانه و مردانه تقسیم میکرد که مردها، زن ها را نبینند. اما آقا که بر بلندای منبر نشسته بود، حق داشت، و اصلا باید که زن را میدید. «آقا» محرم بود!
میگویند یکی از این « آقایونا » ، همیشهی خدا وقتی مجلس به امام حسین و صحرای کربلا و دو طفلان مسلم ختم میشد، از فرط گریستن و ضجه زدن و بر پیشانی کوفتن، غش میکرد و میافتاد به سمت زنانه مسجد. روزی، رندی به ایشان گفت: آقا شما که چنین بی حال میشوید و غش میکنید، چرا یکبار به سمت مردانه مسجد نمیافتید؟ که آقا نگاهی ملامت بار به آن رند فضول انداخت و همچنان به وظیفه مقدس غش کردن و پرت شدن به سمت زنانه مسجد ادامه داد.
خامنهای زده است به صحرای کربلا؛ چه قرص و حق به جانب هم.
دانشجویان را چنان خطاب میکند که روضه خوانی بر منبر یزید را در تعریف
وقایع صحرای کربلا و کشتن امام حسین. منتها، این جا موضوع « آقا» انگیزهدادن برای گریه و تشدید مصیبت نیست که تحریک طرفداران امام حسین جعلی به قتل عام یزیدیان خیالی ست. ناچارید برای درک بهتر این معادله، « امام خمینی» را امام حسین فرض کنید، چاقوکش هائی را که دور و بر ما می پلکند، یاران امام حسین، و دانشجویان ایران را یزید و یزیدی:
«... دانشگاههائی که با خون ملت تغذیه میشوند، نمیتوانند مرکزی شوند برای این که چند نفر قداره بند، علیه جمهوری اسلامی آن جا بنشینند، عدهای را به ترکمن بفرستند، عدهای را به کردستان...»
ما که خبر شدهایم در همان لحظات نیروهای مسلح « امام خمینی» در کردستان قتل عام راه انداخته اند و در کارند که در همان یکی دو روزه، سقز و سنندج را به خون « یزیدیان» کُرد رنگین کنند، خودمان را جمع و جورتر میکنیم. دریافت بچهها این است که تدارک همان قشون کشی را؛ منتها به شکلی دیگر، در تهران هم دیدهاند. اما خط ما درگیری نبود . ما اصلاً مسلح نبودیم. حتی سلاح سرد هم نداشتیم.
«... همین امشب و فردا، تصمیم شورای انقلاب و ریاست جمهوری هم در این باره اعلام میشود.»
همان شب، « پیام شورای انقلاب» از رادیو و تلویزیون حکومت اسلامی که میان مردم به « تلویزیون پشم و شیشه» معروف بود، پخش شد. این عنوان را مردم به این دلیل به تلویزیون داده بودند که در شیشهاش جز ریش آخوندهای معمم و مکلا چیزی پیدا نبود.
در این پیام، به دانشجویان سه روز مهلت داده شد تا دفاترشان را از دانشگاهها برچینند. واگر تا پایان روز دوشنبه اول اردیبهشت ماه چنین نکردند، شورای انقلاب و ریاست جمهوری برای برچیدن « این مرکز اختلاف»، مردم را فرا خواهند خواند. و این همان تاکتیک خمینی بود که سعی میکرد مردم را در برابر دانشجویان قرار دهد. شاه هم این کار را پس از اجرای نمایشنامهی آمریکائی اصلاحات ارضی؛که تنها روشنفکران متمایل به سیاستهای آمریکائی و گاه مامور آمریکا و انگلیس از آن حمایت میکردند، انجام داده بود. منتها به جای دهقانانی که قرار بود به دانشگاه تهران حمله کنند و دانشجویان را گوشمالی بدهند، ساواکی ها را لباس دهاتی پوشانده و کلاه نمدی سرشان گذاشته بود و به میدان آورده بود.
آن روز من خودم در درگیری میان ساواکیهای دهقان نما و دانشجویان دانشگاه تهران حضور داشتم. در خیابان آناتول فرانس، سمت شرقی دانشگاه، یکی از این دهقانان دنبال یکی از دانشجویان کرده بود. ما هم چندتائی بودیم که دنبال آن دهقان می دویدیم. کلاه نمدی سرش بود، شلوار گشاد بختیاری به پا داشت، با پیراهن گل و گشاد و جلیقه ای نمدی که نشان میداد دوخت شهر است. قلدر و گردن کلفت هم بود و قدی داشت. به نیمههای آناتول فرانس که رسید و دید نمی تواند به آن دانشجوی« متواری» برسد، دست کرد زیر پیراهنش، کلت بلندی را از زیر پیراهن در آورد و فریاد زد: ایست! ایست!
ریاست جمهوری خمینی، علیرغم تضادی که بر سر قدرت با حزب جمهوری اسلامی داشت، باید برای ادامهی « بازی حذف و بقا» دنبال برنامههای خونین این حزب هولناک کشیده میشد. منتها، برای پنهان کردن نقش حساسش در گستردن سفرهی خون، به نوعی بازی سیاسی هم دست زده بود و ناشیانه میکوشید تا دم خروس را قایم کند و ادای راه رفتن کبک را در آورد. درست مثل حزب توده. از طرفی نام و امضایش در سطح گستردهی رسانههای رسمی چاپ و پخش میشد که « برای برچیدن این مرکز اختلاف، مردم را فرا میخواند»، و هیچ تکذیبی هم نمیکرد که الفبای حقه بازی سیاسی است، از طرف دیگر میداد در روزنامه انقلاب اسلامی که ارگان خودش بود و چهار تا بساز و بفروش و دلال بازار و چند تائی ورشکستهی سیاسی، بنویسند:
« ... آنها که از پشت سر میخواهند انقلاب فرهنگی چین را در ایران کپی کنند و گمان میکنند بنیصدر لیوشائوچی است و با این انقلاب او را از سر راه بر میدارند و یا تضعیف میکنند، آشکارا به وطن خود خیانت میکنند.» (انقلاب اسلامی – اول اردیبهشت ماه 59 – سرمقاله)
یعنی که حیله گرتر از آخوندها و تود ه ای ها، سعی میکرد هر دو طرف درگیری را، برای حال و آیندهاش نگهدارد. اما هیچ یک از دوطرف دعوا، دستهی کورها نبودند و به ویژه خون دانشجویان ایران، آب گل آلودی نبود که این «آقا»ی مکلا بتواند ازش ماهی بگیرد.
19
بازو به بازو و به خط زنجیر، در امتداد نردههای خیابان شانزده آذر ایستاده ایم. بچههای دیگر هم، از راه و از این جا و آن جا رسیده اند و جمعیت مان بیشتر شده است. در آن محدوده ، گروههای فشار از ما کمتر شدهاند. از افزایش عدهی ما ترسیده اند. عقب کشیدهاند. یا نه، توهم ما بود و نقشهی آنها؟ به هر حال از دور متلکهای رکیک را می پرانند و فحشهای غلیظ را میدهند. پیداست که منتظرند نماز جمعه تمام شود. از چشم هاشان میشود فهمید. منتظرند بیشتر شوند. وضع راه رفتن، یک کتی چرخیدن، با لنگ باز قدم برداشتن و سر و گردن آمدن هاشان، و طرز نگاه کردن شان، قصد حمله را به ما منتقل میکند.
یکی از بچههـا که پیش از مـا رسـیده است، میگویـد کـه پیش از خامنهای،
آخوند خلخالی بر منبر بوده است. میگوید خلخالی هم دانشجویان را « قداره بند» و « فاسد» و « دشمنان اسلام» خطاب کرده بوده است. خلخالی حاکم شرع امام است. وظیفه مختصرش در دستگیری و شکنجه و اعدامهای دسته جمعی خلاصه میشود. از سردستههای جریان تندرو، فناتیک و مقدس نمای فدائیان اسلام است. حتما با دمش دارد گردو میشکند که آن همه دانشجو را دارند به عنوان شکار تازه برایش مهیا میکنند. دوست دانشجوی ما، که نفهمیدم «رفیق» بود یا « برادر»، میگوید خلخالی با حرص و ولع عجیبی از « دانشجویان ضد اسلام» و « قهر اسلامی» سخن میگفته.
رو به روی ما، پیاده رو پشت نردههای دانشگاه است. محوطهی دانشگاه کم آمده است و نماز گزاران، در این پیاده رو و بخشی از خیابان هم، گوش تا گوش و تنگاتنگ نشستهاند. بسیاریشان حزباللهی و مامورند، عدهایشان هم نمازگزاران خوش باور. در جماعت پیرو امام، از این خوش باوران کم نبودند که تا سراب را دیدند و پس زدند، از زندان و پای جوخههای اعدام سر در آوردند. بعضی شان هم به مال و منال و « مواهب حکومت اسلامی» عادت کردند و ماندند و فی سبیلالله را از آن گوش به در کردند. حاج آقاهای بازار و حاجیه خانم ها هم که سفرهای بسا چربتر از زمان شاه پیدا کردهاند، در صف نمازگزاران فراوانند. دور تا دور دانشگاه، در محور دو کیلو متر در دو کیلو متر، اتومبیلهای همین حضرات پارک شده است که در این سالهای سیاه، شیرهی مردم را در کنف حمایت حکومت مدعی حمایت از مستضعفین مکیدهاند و حضرت امام در سال 1360 و در جماران، به اجتماع همین حاجی ها که به دست بوسش رفته بودند و چون ابر بهار هم میگریستند، گفته بود: « شما آقایان بازاری ها، سهم عظیمی در این انقلاب اسلامی ما داشتهاید.» و حق القدم آقایان هم که هزینههای« آقا» را تامین کرده بودند، چپاول مردم « مستضعف» بود و سرازیر کردن بیش از هشتاد در صد در آمد مملکت به جیب مبارک ایشان که با جیب گشاد آخوند ها یکی بود.
بچههای چپ مارکسیست، معمولا حتی برای کار تبلیغی هم، به صف این ها نمیزدند. لابهلای این جماعت اما، در محوطهی بیرونی دانشگاه، بچههای مجاهد هم هستند که جسته وگریخته، نشریهها و کتابهاشان را به نمازگزاران عرضه میکنند. بیشترشان از دختران اند که در صف زنان کار میکنند. نوع پوشش این دختران، کاملا متفاوت است با نوع پوشش زنان نمازگزار. دختران مجاهد روسری دارند، اما چادر نه. به همین نشانی تک و توک شان را، راحت میشود از بقیه تشخیص داد. جسته وگریخته کارکردن شان در صف نمازگزاران، باید به این دلیل باشد که کمتر روی حساسیت حزباللهیهای دو آتشه انگشت بگذارند و ورود ضربههای حتمی، و نه احتمالی، را برجماعت خود کمتر کنند. بچههائی که به خاطر ابراز عقیده و تبلیغ مرام خویش، مدام راهی بیمارستان ها و گورستان ها میشدند، اکثراً دانش آموزان و دانشجویان هوادار همین سازمانهای سیاسی بودند.
همه داریم نگاه میکنیم، همهی آنهائی که این طرف زنجیر شده ایم. جانماز پهن است و مهر و تسبیح در عذاب. نماز هنوز تمام نشده است. یکی از زنهائی که هم مقنعه دارد و هم چادر سیاه، از سر نماز بلند میشود. گردبادی را میماند که به مرحلهی به میدان پیچیدن و به سمت آسمان لوله شدن رسیده باشد. میغلتد و میغرد و ذرات خاک عاصی را به چشم میریزد. کلاغ سیاهی را به یاد میآورد که فقط چشمهای دریدهاش پیدا باشد. این کلاغ سیاه هائی که در کوچه و خیابان و جلو دانشگاه تهران، گردباد بی درو پیکری شده بودند در مسیر مردم، و بعدها از طرف « آقا » ترفیع مقام گرفتند و شدند «خواهران زینب»، خیلی هاشان از زنان بدکارهی توبه کرده، یا هنوز در بدکارگیی زمان شاه اند، بعضی شان هم از زنان امل و بی سوادی تشکیل شدهاندکه گول سراب را خورده اند.
زهرا فالانژ از دستهی اول بود، بد پوزه و دریده و پاچه ورمالیده، که به بددهنی و سلیتگی معروف بود. هر روز جلو دانشگاه بود. چادرش را میبست دور کمر، نعره ای می کشید و می زد به جمع بچههائی که مشغول بحث سیاسی بودند. پائین و بالاشان را میگفت. قشقرق راه میانداخت و در دفاع از امام و اسلام امام، حتی توی گوش بچهها هم میزد. زهرا خانم طلایهدار گروههای فشار بود. همیشهی خدا هم چند تیزی کش دنبال سرش بودند. چنان سلیتهای بود که بچههای مشغول بحث، هم میزدند زیر خنده و هم جمع را به هم میزدند که دم چکش قرار نگیرند. روزنامه ها نوشته بودند که زهرا فالانژ با صادق قطب زاده رئیس رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی، ارتباط تنگاتنگی دارد و هدایائی هم از طرف او که بعدها به دست همین رژیم اعدام شد، گرفته است. کار زهرا فالانژ، عملا بخشی از واحد تبلیغات رژیم را پیش میبرد.
داشتم میگفتم. آن کلاغ سیاه که ناگهان تبدیل به گردباد شده است، عینهو گرک تیر خوردهای، سجاده و نماز را بی خیال میشود و میپرد طرف یکی از دخترانی که دارد روزنامهی مجاهد را به نمازگزاران عرضه میکند. تا آن دختر به خود بجنبد، آن قدیس بزرگوار، به سرعت روزنامه را از دست او میقاپد، سیلی محکمی به گوشش میزند، زشت ترین ناسزاها را نثارش میکند و در حالی که روزنامه را تکه پاره میکند و به هوا میپراکند، با تحکم و صدائی عجیب رسا، دخترک را تهدید میکند که:
« اگه دفهی دیگه این طرفا پیدات شد، لنگاتو جر میدم».
حرکات و کلماتش، در آن شرایط عصبی، همه را به خنده میاندازد. جوری که حتی خود حزباللهیها هم ریسه میروند.
چادرش را رها میکند و با هر دو دست، به صورت آن دختر چنگ میاندازد. چادرش را که واداد، بی اختیار یاد عارفنامه ایرج میرزا افتادم. صورت دخترک خونین میشود. با شکیبائی نگاهی به اطراف میکند، اشکی را که دور چشمش حلقه زده است، فرو میخورد و همان جا مینشیند. پیداست که ترک میدان برایش به منزله پذیرش شکست است. تلخی و وقاحت را، تا بن استخوانش احساس میکند. نگاه مهربانش، پر است از خشم فرو خورده. از هجده ساله بیشتر نشان نمیدهد. بعضی فحشهای آن اوباش را نوشته ام، یا بعد می نویسم، اما قلمم شرم دارد از این که ناسزاهای آن قدیس خمینی را برکاغذ آورد. این، نخستین اثر سخنان تحریک آمیز امام جماعت خمینی بود که حتی پیش از پایان نماز بروز کرد.
آنهائی که فقط به قصد نمازگزاردن در آن پیاده رو نشستهاند و با خدا و دینشان حساب و کتاب سیاسی باز نکردهاند، از این حرکت بر میآشوبند. چندتاشان، به صدای بلند اعتراض میکنند و نمازشان را خوانده و نخوانده، سجاده و زیر انداز را جمع میکنند و میروند پی کارشان. یکی شان؛ از خانم ها، وقت رفتن به صدای بلند میگوید:
« معلوم نیست آمده ایم نماز بزنیم به کمرمان، یا مردم را کتک بزنیم. نماز جماعت کجا و این حرفهای رکیک کجا؟ استغفرالله، زبانم لال ، این بی شعورها دین و مذهب را هم دست انداخته اند. خدا که مسخرهی شماها نیست!»
و میرود.
پس از پایان شو مشترک خلخالی – خامنهای، براساس کلمات امام جماعت، قاعدتاً باید جماعت متفرق میشدند تا سه روز دیگر که « نهادها » و « مسئولین» و شرکای آزادیخواه! « انقلاب اسلامی» ، دست به قبضهی شمشیر میبردند و دانشگاهها را سرکوب میکردند. اما عمـلا چنین نشد و نعل وارونهی خامنهای کار خودش را کرد.
محمد است و من و تکنیسین یکی از بیمارستان ها؛ که همان روز چاقو خورد،
با دو دانشجوی دانشکده فنی و یک دانشجوی دانشکده ادبیات. شده ایم شش تا در یک تیم. عباس را؛ که همان تکنیسین بیمارستان باشد، از آن جا که تجربهی بیشتری دارد، مسئول گروه میکنیم و از خط زنجیر می زنیم بیرون. راهمان را، لابه لای جمعیت فشرده ای که از دانشگاه بیرون زده است، به سمت در اصلی دانشگاه باز میکنیم.
آنهائی که واقعا به قصد نمازگزاردن آمده اند، وضع و حال را که می بینند و ربطش میدهند به تحریکات امام جماعت، متوجه شرایط غیر عادی میشوند و مثل برق و باد، به سمت خانه راه باز میکنند. فشار چنان سنگین و متمرکز است که جماعتی از همین ها، زیر دست و پا می مانند. صدای ناله ها و فریادهای دلخراش، فضا را انباشته است. یکی میگوید: دستم شکست! ، یکی میگوید: کمرم له شد! یکی میگوید: وای خدا، سرم! و همه جیغ می زنند: وای ! آخ! مسلمون کمکم کن! و کمک! سُم بی ترحم اسبهای رمیده از میدان است که بر سر و دست و پا و کمر مردم می نشیند.
بچههای ما، سعی میکنند کمکشان کنند تا برخیزند و صحنه ای را که بوی خون میدهد ترک کنند، اما مگر اسبهای چموش رمیده میگذارند. به صورت هر حزباللهی هم که نگاه میکنی، انگاری که کف کرده است و شیهه میکشد. صاحب گله، با بنز ضد گلوله، از میدان گریخته است.
به حدود یکصد متری در اصلی که می رسیم، ناگهان سیل جهنده و بی تابی، از شیار آن جمعیت متلاطم راه میافتد. سنگ را میخورد و پیش میآید. تو گوئی که دریچهی اصلی سدی را برداشته باشند. میخزند و میتازند و با مشت به سر و صورت مردم میکوبند تا راه باز کنند. جمعیت کاملا حال فرار به خود میگیرد و برای جریان سیل جا باز میکند. سر و صورت مردم خونین میشود.
بعد معلوم میشود که عدهی این سیل بنیان کن به هزار نمیرسد. اما، با ملکولهای فشردهاش، بزرگتر مینماید. تکانهای پهلوئی و فشارهای نفوذی سیل، فرار جمعیت را مختل میکند. آن که میخواهد مستقیم برود، به عقب کشیده میشود، آن که میخواهد به چپ برود، از راست سر در میآورد. بر بعضی نیروهای سیاسی ایران هم، در سـالهای هجوم سهم آسای این سیل، چنین آمده
است. شاخصترین نمونهی این ادعا، جریانی است به نام اکثریت.
فرخ نگهدار که همان روزها سخنگوی سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بود، نه سال بعد- 1368- ، به عنوان « سازمان فدائیان خلق ایران- اکثریت»، که دومین انشعاب از سازمان اصلی بود، با مغز خورد به راست و از کار افتاد. نگهدار، در برهوت راست، به نمایندگی از جانب « ما فعالین چپ » و « بویژه ما فدائیان»، در روزنامه کار ارگان سازمان اکثریت، که بی درنگ در روزنامه کیهان چاپ لندن معروف به کیهان سلطنت طلبان تجدید چاپ، در حالی که فشار و در ماندگی به راست هولش داده بود ، از منتها الیه این سمت راست، سرش را گرفت و نعره بر آورد که:
«... نیروهای طرفدار سلطنت پهلوی، برای حدود 50 – 60 سال، قشر متمکن و بسیار ثروتمند جامعهی ما را تشکیل میدادند. آنها هنوز هم امکانات مالی و مادی بسیار در دست دارند و از این نظر، یک نیروی سیاسی موثر اجتماعی محسوب میشوند. آنها، همچنین در خارج از کشور و مشخصا در آمریکا دارای نفوذ و ارتباطات نیرومند هستند و با محافل حاکمه در غرب، پیوندهای موثر دارند. بسیاری از خادمان فرهنگ و علوم و متخصصین رشتههای مختلف نیز، با همین محافل سلطنت طلب مربوطند و از آنان نیز تاثیر می پذیرند...»
و ... بنابراین، در چنین شرایطی :
« ما تود ههای وسیع و فعالین چپ، از جمله ما فدائیان را، به سوی تغییر موضع نسبت به سلطنت طلبان و از جمله نسبت به طرفداران خود رضا پهلوی، ترغیب کرده است.»
آبگیر تنها، وارونه بود. آبگیر باژگونه یخ زده بود. هر پرندهی از شب گریختهای که بریخ مینشست، بند بندش از هم میگسست و در انتظار آفتاب منجمد میشد.
پرندگان مهاجر، حکایت انجماد آبها را به شاخهها مینوشتند و تن به شعلههای کویر میزدند.
از آن همه جنگل، تنها باریکه راهی مانده بود و برکهی خاموشی که خراب بود.
عابران شکمباره در تصور خویش از آن برکه دریائی ساخته بودند، از آن باریکه، پهن راهی، و از پرندگان مهاجر، قصههای شیرینی که بخورد مرغان میدادند.
همسران فنا شده در مشایعت صبح، دانههای عذاب را به تانی میشمردند و قطرههای شب را، به خیال نوشدارو، سر میکشیدند.
هر مسافر نازائی، انگاری که هیمهای شده بود در آتش همسفران.
مهاجران به ستوه آمده از چکاچاک شمشیر، توبه نامهها را در خلوت قاب میکردند.
سیل، آفت عجیبی ست برای آنهائی که به درد مفاصل دچار باشند. جمعیت آن روز، اگر چه از معرض سیلی به چنگ سیلی دیگر در آمده، اما هنوز پایش را گم نکرده است.
ما هم، مدتی در تلاطم جمعیت به این سو و آن سو کشیده میشویم، اما خودمان را با وارد آوردن فشار متقابل، به نردههای دانشگاه می رسانیم. نرده ها را می گیریم و می مانیم تا موج فرو نشیند.
آن موج فرو نشست. آنها که باید میرفتند، رفتند. ما ماندیم و رگههای آن آب کدر که لایه ها را میخورد. پیش پای ما، زنی که با دختر شش ساله اش دچار تلاطم شده است، به زمین در می غلتد. هر دو در میغلتند. دخترک این سو و مادر آن سو. لگد کوب میشوند. برای رماندن اسب ها، نعره میکشیم و از زیر پا درشان میآوریم. اسبهای فیل وارهی پیگیری شدهاند رگههای آن سیل. مادر از هوش رفته است. سر و صورت و همهی لباس بچه خونین است. دماغش شکسته است. سرش شکسته است. از گردن کوچکش خون شره میکند. لب و چانه و گلویش پرخون شده است؛ چند خط باریک و سرخ. جلو پیراهنش خیس خون شده است. چشمهای هراسانش را در پی مادر، به این سو و آن سو میچرخاند و جیغ میکشد. موهای پریشانش به صورت و گردن ریخته است و خیس شده است. خیس و سرخ. دست و بالش را، مثل برق گرفته ها در هوا تکان میدهد. خردسالان دیگر که در هراس جا ماندن از مادر ضجه میزنند، گریهشان را میخورند، از رفتن می مانند وهراس نگاه معصومشان را به سر و صورت و پیکر این دخترک میریزند. مادران که فرصت ماندن ندارند ، دست بچهها را میگیرند و میکشند تا از میدان به در برند.
محمد و یکی از بچههای دانشکده فنی که قویتر از ما بودند، دختر را بر سر دست میگیرند و میغرند و به سمت شانزده آذر راه باز میکنند. نعره شان، آژیر هولناک آمبولانسی را میماند که در راه بندان مانده باشد. مرکز دانشجویان پیشگام، امداد پزشکی دارد. همیشه احتمال زخمی شدن به دست گروههای فشار میرفته است. بچه را میبرند و مادر را نگه میداریم تا به هوش آید. بردنش امکان ندارد. در اطراف ما، زنان و مردان و کودکان بسیاری در غلتیدهاند که دوستان دیگر به مدد رفتهاند. هرچه دستمال در جیب داریم در میآوریم تا خونهای صورت مادر را پاک کنیم. یکی از بچهها، پیراهنش را میکند که خیس خون میشود. احتمال زیادی دارد که دست و پا و مهرههای کمرش، زیر سم اسبهای پیل واره شکسته باشد. بیشتر از پنج دقیقه نمیگذرد که چند دانشجوی آشنا متوجه وضع و حال ما شدهاند، خودشان را با فشار به ما میرسانند. مادر را، به سمت امداد پزشکی، از مهلکه به در میبرند.
آنهائی که از پیش با خودشان چوب و چماق برداشتهاند که در هوا میچرخانند و میغرند، آنهائی هم که بی چوب و چماق آمدهاند، افتادهاند به جان درختهای خیابان. هر کس به شاخهای آویزان است. تیز و بز از درخت ها بالا میروند و چابک شاخه ها را میشکنند. شاخ و برگ را می زنند و از هر شاخه، چوبی خوش دست میسازند. سیل افسار گسیخته، همزمان شعار میدهد:
« دانشگاه اسلامی ایجاد باید گردد »
« درود بر خامنهای مرگ بر فدائی »
«مرکز چاقوکشان، تعطیل باید گردد»
چهارده پانزده ماه پیش، آنهائی که قرار است کتک بزنند و بکشند، همراه اینهائی که باید کتک بخورند و کشته شوند، فریاد میکشیدند:
« رکس آبادان را، جامع کرمان را، شاه به آتش کشید » (سینما رکس آبادان
که سوخت و بیش از ششصد تماشاگر درش ذغال شدند، و مسجد جامع کرمان).
«درود بر خمینی بت شکن».
و کشته ها را سـر دست مـیگـرفتند و در خیابان هـا حـرکت مـیدادنـد و
میگفتند :
« این سند جنایت پهلوی »
« این سند جنایت آمریکا »
حکایت آن دزدی که در حال فرار فریاد می زد « آهای دزد را بگیرید!» که به گوش تان خورده است. صحنه درست همان است. چاقوکشان و چماقداران که با جرقهی امام جماعت از جا پریده اند، دارند فریاد میکشند:
« مرکز چاقوکشان، تعطیل باید گردد».
چوب و چماق و زنجیر است که در هوا می چرخد و به سر و صورت و کمر می نشیند. پنجه بکس است که صورت را می شکافد. عباس فریادی کشید و در خون غلتید. چاقو خورده است. زدهاند به پهلویش. افتاده است. پهلویش را گرفته است و مینالد، نه، میغرد. پیچ و تاب میخورد. نیم خیز میشود. دوباره میافتد و به زمین و زمان بد میگوید. رگههای خون از پهلویش جاری شده است و دارد از حال میرود. چاقو را عمودی فرو کردهاند، اگر کارد سنگری آمریکائی یا اسرائیلی بوده که باید فاتحه اش را خواند. میگویند به سیانور آلوده است و هوا وارد محل فرود میکند. از جا بلندش کردم. انگاری که زورم چند برابر شده باشد، گذاشتمش روی دوش و پا به دو سمت پیشگام. بچهها دور و برم میدویدند و هوایم را داشتند. به چهارراه شانزده آذر که رسیدیم، مرد و مرکب در غلتیدیم. زانوهایم سست شد. دیگر طاقت نداشتم. افتادم و انداختمش. بچههای تازه نفس گرفتند و بردندش. درمان پیشگام جوابگویش نبود. انداختندش توی ماشین و بوق کشان راندند سمت بیمارستان. عبور ممنوع شانزده آذر را کشیدند بالا و پیکان را بستند به گاز و دنده معکوس. همهی هیکلم خونی شده بود. دوتا از بچهها، پریدند از مرکز پیشگام یا پیکار، برایم پیراهن وشلوار آوردند.
عده ای از دانشجویان، چوب و چماق خوردهاند و بد جوری هم. زنجیر یکی از اوباش، گرفت به صورت یکی از بچهها و سمت چپش را قلوه کن کرد. خون فواره میزند. صورتش را با دو دست گرفته است و مینالد، دستهایش پرخون شده است. چند دانشجو، میگیرند و از مهلکه درش میبرند. هر طرف میچرخم، چوب و پنجه بکس و خون و چوب میبینم. خوکهای وحشی بدجوری به زراعت زخم خورده تاخته اند.
راستش را بخواهید، چنان تکانی خوردهام و با نا باوری چپ و راستم را نگاه میکنم که انگاری آن جا نیستم. محمد خودش را به من رسانده است و میگوید امیدی به زنده ماندن آن دختر شش هفت ساله نمیرود. منتقلش کردهاند بیمارستان، مادرش را هم بردهاند. میگوید عباس را هم دیده است. میگوید به زنده ماندن عباس هم امیدی نیست، پهلویش را بد جوری دریده اند. کلافه شده است. به من فشار میآورد که برود و اسلحه بیاورد. میگویم، اولا که «خط» درگیری و اسلحه کشی متقابل نیست، ثانیا من که تصمیم گیرنده نیستم. اگر تک روی کنیم، ممکن است کاسه کوزه ها را به نفع رژیم و به زیان دانشجویان به هم بریزیم. کفری میشود و بد و بیراه میگوید. سعی میکنم آرامش کنم که چند تا از تیزی کشهای امام، از پشت سر به سرعت خودشان را به روبهروی ما میرسانند. تا میآئیم به خود بجنبیم، بینی مرا با مشت درهم می ریزند. خون غلیظی شُره میکند. محمد در گیر میشود، پاشنه دهن را میکشد و از خودشان میگیرد، به خودشان میزند. برخورد کاملا واکنشی میشود. برای خود من هم، چاره ای جز در گیر شدن نمیماند. بچههای دیگر هم میرسند و در گیر میشوند. تا حزباللهیها از آن گوشه پا به فرار بگذارند که به گوشهای دیگر حمله ور شوند، من در می غلتم و بینی محمد هم خونین میشود. چیزی مثل گرز خورده بود به مهرههای کمرم.
بخشی از آن سیل تشنهی دیوانه، از سمت راست، زد به شانزده آذر؛ به سمت مرکز دانشجویان پیشگام و دانشجویان مسلمان؛ به هم فشرده و مصمم. تصورشان این است که همان روز، می توانند با تصرف این دو مرکز اصلی، کار را تمام کنند.
دانشجویان، قرص و آماده ایستادهاند؛ به هم فشردهتر و مصممتر. سیل حزبالله در مییابد که عبور از آن سد ضخیم، به آن آسانی ها هم که فکر کرده است، میسر نیست. با تن در دادن به برخوردهای پراکنـده، موقتـا از ادامـهی نفوذ منصرف میشود. بر میگردد سمت میدان انقلاب. بیست دقیقهای میایستد و متمرکز میشود. تجدید سازماندهی میکند و این بار در سه شاخه جاری میشود. شاخهای خیز برمیدارد سمت دانشگاه صنعتی شریف، و دو شاخهی جاری دیگر، به موازات هم، میجهند طرف دانشکده پلیتکنیک و دانشگاه تربیت معلم که به هم نزدیکند. پیداست که برنامهی حرکت، نوع ساز و برگ و شکل تقسیم بندی، از پیش ریخته شده است. با این محاسبه که در مسیر، اسبهای دیگر به سیل خواهند پیوست.
عدهای مان، برای حفاظت از آن دو مرکز دانشجوئی، در شانزده آذر میمانیم، عدهای هم به همان مقصدهائی روانه میشویم که سیل روانه شده است. ممکن است دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف و پلیتکنیک و تربیت معلم کمک بخواهند. به محض شروع تحریکات خامنهای و جاری شدن سیلِ پیل واره، بچهها به سایر مراکز دانشجوئی خبر داده بودند، با این حال باید میرفتیم. خیابانهای فرعی برای ما بهترین مسیر بود.
من و محمد و سه دانشجوی دانشگاه تهران که حتی اسم هاشان را نمیدانستیم؛ که پرسیدیم و یادم نیست، خودمان را به پیکان سرحال مدل 48 رساندیم و راهی پلیتکنیک شدیم؛ یکسره دنده معکوس و تخت گاز.
وسط کار، به قیافه خیلی از حزباللهیها دقیق شده بودیم. چهرهی آشنا کم نبود. راه و بیراه دیده بودیم شان؛ جلو دانشگاه، در میتینگ ها، توی بلوار الیزابت و در خیابانهای اطراف دانشگاه. آنقدر به آن چهرههای برافروخته و به آن رگهای بر آمدهی گردن نگاه کرده بودیم که طرح همه شان یادمان بود. همان هائی هستند که بین بچهها به «فالانژ» معروف شدهاند. از همان روزهای اول قیام، همین ها بودند که جلو دانشگاه و دوش به دوش زهرا فالانژ، پاشنهی کفش و دهان را می کشیدند و می افتادند به جان بچههای مردم. به میتینگ نیروهای سیاسی هم، همین ها حمله ور میشدند. تخصص شان فحش دادن، شعارهای آبکی ساختن، سنگ پراندن، سرشکستن، چماق کشیدن، له کردن دست و بال مردم زیر فشار گلهی رمیده، و برجا گذاشتن ده ها و گاه صدها مجروح از هر میتنیگ بود. میتنیگهای میدان آزادی و دانشگاه تهران و پلی تکینیک تهران را، همینها به خون کشیده بودند. ششصد زخمی را، از راهپیمائی جبهه دموکراتیک که در اعتراض به مصادرهی روزنامه آیندگان صورت پذیرفته بود، همین ها برجا گذاشته بودند. از شنیدن ناله و فریاد و آژیر آمبولانس، سرمست میشدند. از خشونت لذت میبردند. مالیخولیای صحرای کربلا برشان داشته بود. کیف میکردند وقتی شُرههای خون را میدیدند. تنها را زخمی میخواستند.
همینها، با تربیت یک سویهی ارتجاعی که خشک اندیشی و خشونت و «بکش در راه خدا» مایهاش بود، و با رشد این باور که هرگونه اندیشه و تفکری خلاف اندیشه و تفکر مورد دفاع ایشان باید از میان برداشته شود، بعدها شدند بازجویان و شکنجهگران و پاسداران بیترحم زندانهای حکومت اسلامی، سرداران و وکیلان و وزیران. میزدند و میکشتند و میزنند و میکشند، تا اسلام به خطر نیفتد. الگوی تربیتی و کتاب آموزشی ایشان هم، « ولایت فقیه – حکومت اسلامی» خمینی بوده که اطاعت واجب از آن را به این جماعت تزریق کرده است:
«... همان طورکه پیغمبر اکرم مامور اجرای احکام و برقراری نظامات اسلام بود و خداوند او را رئیس و حاکم مسلمین قرار داده و اطاعتش را واجب شمرده است، فقهای عادل هم بایستی رئیس و حاکم باشند و اجرای احکام کنند و نظام اجتماعی اسلام را مستقر گردانند». (ص 92 و 93)
یعنی رسـم تربیتی و شیوهی حکومت مذهبیی پانصد سال پیش اروپا که در
جریان جنبش فکری و رستاخیز آگاهی بخش ملتهای اروپائی، در هـم نوردیده
شد.
و اینها میخواستند براساس این گونه تربیت و توحش، « ابهامی » را کـه در « اذهان تحصیلکرده» نسبت به اسلام به وجود آمده بود، با اعمال خشونتی درندهخو، برطرف کنند.
«... ما موظفیم ابهامی را که نسبت به اسلام به وجود آوردهاند بر طرف سازیم...
«... ما باید خود و نسل آینده را وادار کنیم و به آنها سفارش کنیم که نسل آتیه خویش را نیز مامور کنند این ابهامی را که بر اثر تبلیغات سوء چند ساله نسبت به اسلام در اذهان حتی بسیاری از تحصیلکردههای ما پیدا شده رفع کنند. جهان بینی و نظامات اجتماعی اسلام را معرفی کنند...
«... مردم، اسلام را نمی شناسند. شما باید خودتان را، اسلامتان را، نمونههای رهبری و حکومت اسلامی را به مردم دنیا معرفی کنید، مخصوصا به گروه دانشگاهی و طبقه تحصیلکرده...
«... شما مطمئن باشید اگر این مکتب را عرضه نمائید و حکومت اسلامی را چنان که هست به دانشگاهها معرفی کنید، دانشجویان از آن استقبال خواهند کرد...
«... با اسلامی که چنین طرز حکومت اجتماعی و تعالیم دارد، هیچ دانشگاه و دانشجوئی مخالف ندارد...» (ص 177، 178 همان کتاب)
و داشتند رهبری و حکومت اسلامی را به مردم دنیا معرفی میکردند، مخصوصا به گروه دانشگاهی و طبقه تحصیکرده!
در سالهای1360 و 1361 ، بعضی از همین ها با دستگاه ولایت فقیه اختلاف پیدا کرده بودند و مثل ما به زندان افتاده بودند. این دستگاه مسموم، اگر لازم باشد فرزندش را هم میخورد تا زنده بماند. بعضی ها، یکدیگر را برای ما شناسائی میکردند و در اتاق ها و بندها، دست به افشاگریهای ملایم میزدند.
اواخر سال1360 بود که یکی از این کرم ها را، در بند دو زندان اوین، به اتاق ما منتقل کردند ( اتاق دوی بالا). قدی بلند داشت و نخراشیده، ریشی انبوه و چهرهای عبوس که الگوی حزباللهیها بود. پس از مدتی که بچهها تنگهاش را خرد کردند و قفل زبانش را گشودند، اعتراف کرد که از مقامهای بالای بنیاد مستضعفان بوده و چون رد خواهرش را به ماموران نداده، مورد غضب قرار گرفته و بندی شده است. حسابی زده بودند لت و پارش کرده بودند. خواهرش از هواداران چریکهای اقلیت بود و چون پیدایش نکرده بودند، وحشیانه ریخته بودند خانهی این « برادر » که هم در حضور اعضای خانواده حالش را جا آوردند، هم در موسم خوردن آب خنک.
آن بلند قامت نخراشیدهی عبوس، روزی در نوبت دستشوئی اتاق ما، از « برادر پاسدار» تقاضای « المُنجد » کرد تا لغتهای قرآن را در آورد که همراه کتابهای مطهری و جلال الدین پارسی و امام خمینی و علامهی مجلسی و شعرهای نعمت میرزازاده و اصول کافی، و کتابهای پر حجم امام علی و بعضی کتابهای نظیر، کتابخانهی اتاقهای زندان را تشکیل میداد. پاسدار بند، نیشخندی زد و با تحقیر گذاشت تخت سینهی این « برادر» که: « لازم نکرده قرآن بخوانی! برو با همان سگ منافقین چانه بزن!». آن « برادر» پاک از جا در رفت و سگرمههایش را دو چندان در هم کشید. برگشت به سلول و از روی لج بازی و انتقام کشی، ماهیت آن « برادر پاسدار» را افشاکرد. زده بود به سیم آخر. میگفت با همان پاسدار، مامور حمله به میتینگهای میدان آزادی و دانشگاه و ترمینال خزانه بوده تا اسلام محفوظ بماند:
«... ما دو تا، سردستهی چماقداران بودیم. وظیفه داشتیم که به هر ترتیب شده، نگذاریم میتینگ برگزار شود، یا ادامه پیدا کند. در میتینگ میدان خزانه هم، مامور بودیم جمعیت را بزنیم، شلوغ کنیم و هر طور شده مسعود رجوی را بدزدیم که نشد. مجاز بودیم هر کاری بکنیم، از فحش دادن و سنگ باران کردن و چوب کشیدن بگیر، تا استفاده از پنجه بکس و چاقو و زنجیر، همه وسیلهای هم همراهمان بود. در میتینگ فدائیان هم که در دانشکده پلیتکنیک برگزار شده بود، ما بودیم که دستور داشتیم مردم را سنگ باران کنیم و هر که را از در دانشکده در آمد، روانه بیمارستان کنیم. در میتینگ جبههی دموکراتیک هم، من و همین پاسدار بند، سردسته بودیم که گویا سیصد چهارصد نفر را لت و پار کردیم. برنامه را هم از دفتر محرمانهی حزب جمهوری اسلامی و از خود حاج آقا خامنهای و رفسنجانی میگرفتیم. ازما، هر که توانسته است بیشتر بزند و بیشتر زخمیکند و بکشد، شده است پاسدار و بازجوی اوین، یا فرمانده سپاه و رئیس نهادهای اسلامی. پاسدار اوین هم که میدانید، هر چه بیشتر بزند و زخمی کند، میشود کمک بازجو و بازجو و مسئول شعبهی بازجوئی.»
البته آن بلنـد قامت ریشو، نزد ما احساس شرمساری میکرد که نوش داروی پس از مرگ سهراب بود. با این حال، تحویلش گرفتیم و تر وخشکش کردیم. منتها، سر نمازهای غلیظش، وقتی به تلفظ « ضالین» می رسید، پقی می زدیم زیر خنده و هرچه میکردیم نشد رعایت کنیم.
آینه ها را شکسته بودیم و به قفسهای خاموش دلبسته بودیم که باران سیاه بارید.
کلمات وارفتهی دیواری، در خویش میشکستند و با هراس کوچههای نامدار دست میدادند، مگر که عابری را به دام اندازند.
تازه عروسی که با لباس سفید از در درآمده بود، در خرابهی بن بست پریشان، تصویری سیاه شد بر دیوار شکسته و چادر سیاهش را به چهرهی فرزندی که در تهی گاه دو جهان مبهوت مانده بود ، برکشید.
عروس واژگون بخت که به سیاه کاری تردست مینمود، شهرهای معصوم را در رَحِم شیطانش منتشر کرد و روزنامه را به عطاران واگذاشت.
غروب دم که به پاچین زهر خوردهی دوشیزگان پیچید، مردان همه راه به راه از تکامل تخدیر خشکیدند.
از این سوی منظومه هر پیادهی ناچاری که میگریخت، در فراخنای خلنگزار مجاور، تکه تکه میشد.
هر تکهی ظهر، سیمای آبدیدهی ابری مکدر بود که در نزول نا به هنگامش از حال رفته بود.
20
توی راه، محمد اصرار میکند که اول سری به عباس بزنیم که پاسداران اسلام برای« معرفی نمونههای رهبری و حکومت اسلامی به مردم دنیا» و عرضهی «حکومت اسلامی، چنانکه هست، به دانشگاهها » پهلویش را دریده اند. جوابش این است که هیچ فرصتی نداریم، رفتن به پلیتکنیک لازم تر است. ماجرا تازه شروع شده است.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه بیست و نهم فروردین ماه سال 1359 است. شاخههای سیل حزبالله، از پیکان ما تندتر حرکت کرده بودند. رسیده بودند و زده بودند و داغان کرده بودند و داشتند بر میگشتندکه ما رسیدیم. اقدامی که قبلا برنامه ریزی شده باشد، لاجرم از سرعت بالائی هم برخوردار است. مخصوصا که مانیفست تربیتی « ولایت فقیه» هم محرکش باشد.
دستهای از اوباش، با همان شعارهائی که وقت بیرون زدن از دانشگاه به هوای آلودهی تهران میریختند، و به همان شیوه، دارند از در اصلی دانشکده پلیتکنیک خارج میشوند. انگاری که فتح خیبر کردهاند و به جبههای دیگر میروند، مبادا که دست و بال اسلام را زده باشند. چوبها را دور سر میچرخانند و میلغزند. بر افروخته و فاتح. کم مانده است رگهای گردنشان بترکد. چشمهاشان را خون گرفته است. عین چشم بساز و بفروشها و کاسب کارهائی که وقتی حرف از میهن و ایران و ملیت و نجات ایران به میان میآید، قهرمان میشوند، اما بیشتر وقتشان به شمارش مارک و دلار و کلاه گذاشتن سر خلقالله و مضمون چاق کردن برای این و آن میگذرد. میخروشند و میتازند. دانشکده که سهل است، با همان عده و با این شور حسینی، میتوانند شهری را در هم بکوبند. هر حزباللهی مومن به چاقوئی، مثل هر بساز و بفروش و لاستیک فروش مسلح به پولی که توی آلمان و فرانسه و آمریکا میچرد و لاف ایران را میزند، بلدوزری را میماند که تپههای تازه پا گرفته را، هر لحظه میتواند با حضورش تهدید کند. صورت هاشان گل انداخته، لبهاشان کف کرده و موهای چرک شان؛ به خلاف موهای بریانتین زدهی میهن پرستان کاسبکار مقیم اروپا و آمریکا که مدام قرص ویتامینه میخورند مبادا بریزد، آشفته است. پیراهنها یخه حسنی است. یخهها کثیف و بسته است. آستین ها را تا مچ پائین کشیدهاند.
به جای دنبال کردنشان، که از ما بر نمیآید، خودمان را از همان دری که آنها آمدهاند بیرون، میاندازیم تو. در مدخل پلیتکنیک که شده است عین تنگه خیبر، ریسه شدهایم تو که ده دوازده نفرشان جلو ما را میگیرند. عده مان زیاد نیست و اگر بزنند، آش و لاشمان میکنند. محمد که میبیند و میداند که عنقریب آن همه چوب و چماق را بر تن ما خواهند شکست، ناگهان مشتهای گره کردهاش را به هوا پرتاب میکند و با همهی نفس و زور صدایش فریاد میکشد: «حزب فقط حزبالله / رهبر فقط روح الله» و خلاص میشویم. ظاهراً ما هم از صبح آنقدر خاک بهشت زهرا و جاده قم و خیابانهای تهران را خوردهایم که مثل آنها چرک شدهایم. ما را با خودی ها عوضی میگیرند. چهرهی خشمگین «برادران» باز میشود. میگویند: « دیگه چیزی نمونده. داغونشون کردیم. داریم میریم جای دیگه » محمد میگوید: « ما باید گزارش تهیه کنیم برادر» میگویند: « موید باشی برادر» و، با لبخندی رضایت آمیز برلبهای بی قواره شان، تن و بدن نخراشیده شان را میکشند کنار و تنگهی خیبر را باز میکنند. دور میشویم، از خنده ریسه میرویم و « دمت گرم» محمد را، به خاطر بیرون ریختن «شعار کلیدی» تقدیمش میکنیم. جان چند نفر را با کثیف کردن دهانش نجات داده بود.
شیشه ها و پنجرههای پلیتکنیک تهران را خرد کردهاند. دفتر « راه کارگر» را
در هم کوبیده اند. سه دانشجوی پلیتکنیک را، به قصد کشت زدهاند و پوستر ها و شعارهای نوشته بر پارچه را که از پیش آماده کرده بودند، زدهاند به در و دیوار پلیتکنیک تهران:
« به زودی بر میگردیم و پلیتکنیک را تبدیل به دانشگاه اسلامی و گورستان فدائیان میکنیم. »
محمد میپرد. مثل باد میپرد، مثل برق. در چشم به هم زدنی، خودش را به در اصلی پلیتکنیک میرساند. حزباللهیها رفتهاند. دانشجویان در اصلی را باز نگه میدارند تا محمد بر گردد. وقتی میدویده، یک نفس فریاد میکشیده که در را باز بگذارند، دارد میرود اتومبیل بیاورد. پیکان را نزدیکیهای ساختمان پارک کرده بودیم. رفت و برگشتش پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشد، کاری که در حال عادی، دست کم پانزده دقیقه فرصت میخواسته است. ترمز کرده و نکرده، درهای پیکان را باز میکند و خودش هم می پرد پائین . زخمی ها را با کمک دانشجویان سوار میکند، در همان حال با ما قرار می گذارد: خیابان روزولت، جلو دانشگاه تربیت معلم، و تیک اوف میکند. شرکت در فیلمهای آرتیستی، از این خاصیتها هم دارد. یادم رفت بگویم در شبیخون تاتارها به پلیتکنیک، تفنگچیهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم، به عنوان « تامین» چماقداران، در صحنه حضور داشتند.
دو به دو، رو به سوی دانشگاه تربیت معلم راه میافتیم. در این وضع، حرکت دست جمعی توجه اوباش حزباللهی را که در مسیر، این جا و آن جا کمین کردهاند، جلب میکند. حواس دانشجویان جمع تر شده است تا با تلفات کمتری مقاومت را پیش ببرند. سازماندهی که قربانش بروم. هر کسی برای خودش کدخدائی شده است و هر حرکتی به آشفتگی انجام میگیرد. ستون روزنامه و سرمقاله و مقالههای هیجان انگیز و شعارهای « استراتژیکی» و « تاکتیکی» و حرفهای قشنگ و آتشین زدن، فرق میکند با وقایع جلو دانشگاه تهران و دانشکده پلیتکنیک و حالا تربیت معلم. حرف کجا، عمل کجا؟ راه و بین راه دچار کمین شدن، خطرناک تر است از جاهائی که بچهها نسبت به هم میدان دید داشته باشند.
کنار دیوار و تند می رویم. دویدن و قدمهای تند و شتابزده برداشتن هم، توجه اوباش را جلب میکند. والا که دویدن مطلوب تر است. اما تنها نمیشود. مردم هم هستند، اما نه چندان که از تنهائی در آئیم. دانشگاه تربیت معلم هم، به هر حال خالی نیست. بچهها هستند؛ دانشجویان. هر دانشکده و دانشگاهی که مورد تهاجم قرار گیرد، با دانشجویان همان دانشکده مقاومت میکند. هر کسی هم که بتواند، به کمک میرود. عده ای از پدران و مادران هم، رفته رفته آمدهاند و این جا و آن جا دیده میشوند، اما نه چندان که نیروئی باشند. نگران حال بچههاشان شدهاند و از خانهها زدهاند بیرون. خبر خطبهی پیش از نماز خامنهای ، مثل برق در شهر پیچیده است. دانش آموزانی هم که توانسته اند از مدرسه بزنند بیرون، پیداشان شده است.
طرفهای ساعت پنج بعد از ظهر، میرسیم به دانشگاه تربیت معلم که همان دانشسرای عالی سابق باشد. من همین جا درس خواندهام. از همین جا لیسانس گرفتهام. و حالا به این وضع . دیروز هم که آن جور؛ گارد دانشگاه و تهدید و اخراج و زندان، فردا چی؟
از چهار راه تخت جمشید، تا سر روزولت غلغله است. حزباللهیها و مردم قاطی و فشرده در آمد و رفتند. عدهای از مردم که اکثراً باید خانوادههای دانشجویان باشند، پیاده روها را پر کردهاند. بعضی شان تماشاگرند، میترسند، خودشان را کنار میکشند. اما چشمهای نگران شان پرِ نفرین است. بعضی هم که تنها به نگرانی بسنده نمیکنند، فشار می آورند تا خودشان را به در اصلی تربیت معلم برسانند. هستند، اما نه چندان، میجوشند، اما نه موثر. بچههاشان در خطرند. شهر را بوی خون دارد بر میدارد. شوخی نیست، دانشگاه است. همیشه صدای اعتراض مردم بوده است، همیشه سینه اش را سپر کرده است و همیشه هم به سینهاش گلوله نشسته است. تا بود گلوله شاهنشاهی و حالا هم که گلوله حزباللهی. اما خامنهای خیالش راحت است. اوباش مسلح به سلاحهای سرد را به جان دانشجویان انداخته، پاسدارانش را هم بپا گذاشته و رفته است پای منقل. این « آقا » که بعدها قرار است بشود ریاست جمهوری و رهبر انقلاب اسلامی، معتاد به افیون است. من ویژگیهای اجتماعی و محسنات قهرمان ها و ضدقهرمانهای کتابم را، واقعی دارم مینویسم. قصه نویسی که نمیکنم. اگر کتاب دیگری هم در مورد وضع امروز، همین امروز، و دیروز، همان دیروز، بنویسم، همین است. اهل این نیستم که به کسی باج بدهم. یا از تهدیدهائی که همیشه دور و برم را پر کرده است، زهره ترک شوم. مگر این که زهرهام را بگیرند و بترکانند که دیگر نیستم تا بنویسم.
نه تهمت است، نه افترا و نه کار سیاسی، سید علی خامنهای که از آمران اصلی شبیخون تاتارها به دانشجویان ایران است، از دیرباز به افیون اعتیاد دارد. می گوئید نه، اجازه بدهید صلیب سرخ ازش تست خون بگیرد. از پیروانش هم، چه پاسدار و چه کمیته چی و چه بسیجی و چه « نهاد»ی، بیشترشان معتاد شدهاند. اصلا مملکت را اعتیاد برداشته است.
سال 1364که تهران هدف بمب افکنهای عراقی بود و بغداد هدف موشکهای خمینی، سید صادق طباطبائی « آقازاده »ی آیتالله العظمی طباطبائی قمی، که پدر و پسر از تریاکیهای معروف دوره شاه اند، پیش من گله میکرد که این «سیدعلی» باعث اعتیاد ایشان شده است. میگفت این آقای خامنهای، سال ها «قندشکن» خانهی ابوی بود. یعنی که در ماه محرم هر سال، در « بیت» پدر این آقا، فراش قندشکستن بود. سید صادق طباطبائی که در میدان 25 شهریور تهران محضر ازدواج و طلاق و ثبت امضا دارد، یا داشت، ما را به قول خودش روزنامه نگار گیر آورده بود و با افشای سید علی خامنهای، پنبه اش را زده بود. به گمانم مورد بی مهری قرار گرفته بود. تحویلش نگرفته بودند، یا حق و حسابش نرسیده بود. شاید هم چوب ابوی را خورده بود که با « امام خمینی» در گیری مذهبی داشت.
در دایرهی سرگردان اسلام، به آخوندهای ردهی بالا میگویند« آقا» و به پسران آیتالله و آیتاللههای عظمی، میگویند « آقازاده» . و آقازاده ها دلخور بودند که قندشکن ها برو بیا پیدا کرده بودند و پست و مقامی به هم زده بودند. میگفت: این آقا، هی به تعارف و یک بست یک بست، ما را تریاکی کرد. خدا برایش نسازد که ما را گرفتار بد بلیه ای کرد، اما خودش « نگاری» میکشد. نگاری، ترکیبی است از شیره و تریاک که در خطهی خراسان بیشتر مصرف دارد. اگر زمان ابومسلم خراسانی هم این معجون بود، لابد سیاه جامگان حزباللهیهای خلیفهی بغداد از کار در می آمدند. مخصوصا در سبزوار و نیشابور، این نگاری و شیره رواج فراوانی دارد. تقریبا همه گیر است. شهریان و روستائیان این استان، بیش از استانهای دیگر ایران در دورههای معروف به « تمدن بزرگ» و « ولایت فقیه » معتاد شدهاند.
دوسال پیش اعلام شد که 85 در صد روستائیان خراسان معتادند. آمار نشان میدهد، آمار چرا، چهرههای تکیده و زرد و افسرده و خانههای ایران نشان میدهند که در دوره ولایت فقیه، میزان اعتیاد در ایران نسبت به زمان شاه، بیش از 50 درصد افزایش یافته است. در سبزوار و نیشابور و قوچان و بیرجند و تربت حیدریه و صدها روستای خراسان، بیچاره نوزاد پیش از آن که متولد شود، غیر رسمی معتاد است و پس از تولد هم، رسما معتاد میشود. درصد بالائی از مردم این منطقه از ایران، از آن جا که یا شیره می کشند و میخورند، یا مبتلا به نگاریاند، به معتاد میگویند « شیرگی»، یعنی کسی که شیره میکشد و میخورد. زنی که جنین در رحم دارد و تا آخرین لحظهی زایمان هم تخدیر میکند، فرزندش را پیش از تولد آلوده کرده است. به محض آن که بچه به دنیا آمد، علاوه بر آن که مجبور است شیر مسموم بخورد، یک حب تریاک یا شیره هم میگذارند به دهانش؛ مثل غذا، مثل شیر. پدر و مادر میدانند که نوزاد معتاد است و بیش از شیر، برای تسکین و آرامش احتیاج به شیره و تریاک دارد. بچه مرفین میخواهد. و باید با مرفین بزرگ شود. در اتاقی که پر از دود تریاک است.. در محیطی که پر از چُرت و رخوت است. و به لبهای پدر و مادری باید بوسه بدهد که همیشه بوی شیره و تریاک میدهد . بچه معتاد است. فرزندش هم باید معتاد باشد. حتی در آن قسمت از روستاهای ایران، و در خانوادههای روستائی که پدران و مادران معتاد نیستند، یا پدر، مثل بسیاری از پدران شهری، تفریحی تریاک میکشد و هنوز معتاد نشده است، وقتی بچه از دل درد و گوش درد و هزار درد دیگر، می نالد و می گرید، فوری ترین و موثرترین دارو برای تسکینش، یک حب تریاک است. خیلی از بچههای معصوم هم، به همین شیوه معتاد میشوند. مرفین میرود توی خون شان.
در عمق روستاهای ایران، نه دارو بوده و نه دارو هست که جای تریاک را بگیرد. وقتی برای 1200 روستائی یک پزشک باشد و داروئی را که پزشک تجویز میکند نشود پیدا کرد، و در روزگاری که هزینه رسیدن به پزشک و نرخ پزشک، بسا از نرخ مردن بیشتر باشد، چاره ای جز توسل به مرفین باقی نمی ماند. و روستائیان که زنده بودن را تا مردن می شمرند، راهی جز اعتیاد نیافته اند. دولت ها و رژیمهای حاکم برایران هم، خود به این اعتیاد دامن زدهاند. مردمی را که یکسره در رخوت و بی حالی باشند، یا در به در پی تریاک و شیره و هروئین و حشیش، بی دغدغه تر می توان زیر مهمیز کشید. روزگار کدر را، راحت تر میشود سیاه کرد. همین است که حکومت اسلامی، نعل وارونه میزند و ابعاد اعتیاد را گسترده تر میکند.
سید صادق طباطبائی، « آقازاده»ی آیتالله العظمی طباطبائی قمی که خود از
تریاکیهای وفادار قدیمی است، میگفت:
«... این آقای خامنهای، از ترس ماموران مبارزه با مواد مخدر زمان شاه (که اکثراً خود معتاد بودند، یا مواد مخدر می فروختند،) بیشتر وقت ها بربام مساجد مشهد نگاری می کشید و ما را که آقازاده بودیم و پلیس هوامان را داشت، با خود میبرد که اگر گیر کرد، خلاصش کنیم. چنین بود که ما معتاد شدیم (آخوندها و آخوند زادههای ردهی بالا، عموما به جای من، میگویند: ما). حالا این شیرهای شده است رئیس مملکت...»
بعدها، پیش از فرار از ایران، شنیدم که آقازاده دو مدار بالاتر رفته است و هروئین میکشد. آنوقت ها که هنوز کلاس اول بود و فقط تریاک و شیره را قاطی میکرد و میکشید، تعریف میکرد که سید احمد خمینی « آقازاده»ی امام هم، هفته ای دو سه روز، تریاکش را در خانهی ایشان میکشد.
دلیل و مکان این ملاقات را هم بگویم که استناد قضیه روشن شود:
سال 1364 که تهران 44 بار بمباران شد، پیچیده بود که رادیو بغداد اعلام کرده است منطقهی تهران پارس را بمباران نخواهد کرد. خانه اجاره ای من هم در خیابان 162 تهران پارس بود. محمد دهقانی، خبرنگار پیشین سرویس شهرستان کیهان و کارمند بعدی روابط عمومی این موسسه، (اگر تا به حال بازنشسته یا حزباللهی نشده باشد)، به من تلفن زد که رادیو بغداد چنان گفته است و شوخی هم نیست. و التماس دعا داشت که منزل مرا، تا فرونشستن موج بمباران، پناهگاه کند. پذیرفتم. با خانم و بچههایش آمد. کلید را دادم و خداحافظ. فردا شبش، سری به ایشان زدم ببینم کم و کسر دارند یا نه که دهقانی موضوع اعلامیه آیتالله طباطبائی قمی علیه خمینی را مطرح کرد. من از بی. بی. سی. شنیده بودم که طباطبائی در جنبهی مذهبی پنیهی امام را زده است. اما چون اهمیتی برایم نداشت، پی نکردم. دهقانی گفت با پسر آیتالله رابطه دارد. متن اعلامیه پیش «آقازاده» است و کلی افشاگری و اطلاعات در آستین دارد که به درد من میخورد. بمباران هم که شدید است و خانهی ایشان هم واقع در خیابان دولت که چندی پیش اطرافش بمب خورده بود. رفت قانعم کند سید صادق را هم در خانهام پناه بدهم که گفتم خودت هم جمع کن بزن بچاک، آخوند محال است. دوستانی که با من بودند، قانعم کردند که کوتاه بیایم. تاکید کردم که با لباس آخوندی نه، لااقل با ظاهر آدم حسابی ها بیاید.
آمد. هنوز از پاشنه در تو نیامده بود که گفتم ما غلیظ غیرمسلمانیم و این جا نماز ندارد آقا. خندید و گفت: ما هم که غلیظ مسلمانیم، چندان اهل نماز نیستیم. اگر گاهی بخوانیم، حکم همان نرمشی را دارد که شما غیرمسلمان ها گاهی مرتکب میشوید. بیرودربایستی، مثل خودش خندیدم و گفتم: این هم از آقازادههای آیات عظام. خنده معنی دارتری کرد و جواب داد: این اشکال مردم است که گول « آقا» ها و « آقازاده»ها را خوردهاند. آخوند، آخوند است قربان، عظمی و غیر عظمی که ندارد. آخوند هم شکل آدم است، آخوند هم دل دارد. پدر سوختگیهایش را هم که لابد شمای غیر مسلمان، از من مسلمان بهتر میشناسید.
نشست و نشستیم. جا خوش نکرده اُرد چای داد. هفت هشت نفری میشدیم. رُک و راست دست کرد توی جیب و شیرهی سیاهی را که توی نایلون پیچیده بود در آورد، یک تکهی درشت گذاشت دهانش و فنجان چای را رویش. به بقیه هم بفرمائی زد و غلاف کرد. تازه به خانمش دستور داد که بلند شود سور و سات را جور کند. دهقانی قبلا گفته بود. خانم « آقازاده» بلند شد، ذغال و منقل آماده را از کیف آقازاده در آورد و مثل برق آتش روشن را گذاشت جلو آقا. آقا هم دست کرد آن یکی جیبش و یک لول تریاک زرد سناتوری در آورد. با وسواس و عشق عجیبی، یک بست تریاک را با همان مقدار شیره قاطی کرد و با چاقوی مخصوص، معجونش را عمل آورد و بفرما زد. نبود. شروع کرد به کشیدن. حالا نکش کی بکش. یکی از همان معجون ها را هم برای خانمش درست کرد و برایش گرفت و بانو هم که خبره تر از آقا. جیز و جیز و نفسش جا آمد. آقازاده، همانطور که وافور را برای بانو گرفته بود، خنده ملیحی زد و گفت: عیال ما عربی هم خوب می رقصند. و بعد از شام رقصید. چادرش را به کمر بست و از پهلو گره زد و چه رقصی هم کرد. اما روسری را بر نداشت و بازهم مرا یاد عارفنامهی ایرج میرزا انداخت.
سرشام، یک بطر عرق خانگی را که از ارامنهی خیابان پدرثانی به صدتومان خریده بودیم، بازکردیم. توی بمباران ها، گاهی که گیرمان می آمد، میخوردیم که لال از دنیا نرویم. اگر چه تجربه داشتم که با این جماعت شوخی نباید کرد، به خنده گفتم: آقا می بخشندکه ما می خواهیم سر سفرهی مرتضی علی ام الخبائث بخوریم. تیز و بز جواب داد: ام الخبائث کدام است جانم، بفرمائید آب حیات! اتفاقا ما هم بی میل نیستیم همراهی کنیم، اما اگر ویسکی داشتید بهتر بود. جنگی زنگ زدم به همسایهی سه دیوار آن طرف ترم که می دانستم دارد. آورد و نشست و آقازادهی آیتالله العظمی طباطبائی قمی که وقتی آمده بود لباس شخصی به تنش گریه میکرد، بی انصاف نصف جانی واکر را تاپایان غذا بلعید.
یکی از بچهها که در یک شرکت روسی کار میکرد، دوسه روز پیشش برایم یک حلب سه کیلوئی ژانبون آورده بود. بازش کردیم. گفتم: آقا می بخشندکه مای غیر مسلمان میخواهیم سر سفرهی مرتضی علی گوشت خوک بخوریم. گفت: بخشش برای چه قربان! ، این لذیذترین گوشت است. حرام و حلال دیگر قدیمیشده است، لطفا برای من و عیال هم مقداری از حلب خارج کنید. خارج کردیم و آقازاده و بانو، ژانبون را چنان خوردند که باقلوا را. گفتم: می بخشید، فرق بین ما و شما در چیست؟ گفت: در این است که شما آقازاده نیستید و من هستم.
آقازاده که خودش را ساخت، تازه دست کرد جیبش اعلامیه ابوی را در آورد و به صدای بلند شروع به خواندن کرد. برادرانم فرهاد و فریبرز و فرزاد بودند و تنی چند از یاران. ماحصل، آیتالله العظمی طباطبائی قمی، زیراب امامت خمینی را زده بود که حضرتش « ملحد » است و شعار « علی ولی الله» را، از تـرکیب مثلث
«اشهدان لا اله الله - محمد رسول الله - علی ولیالله » حذف کرده و خواسته ثابت
کند که حالا منم « ولی الله» و نه حضرت علی.
شیرهی آقازاده که ترکید و زد بالا و ویسکی کارساز آمد و معجون اثر گذاشت، شروع کرد به زدن پنبه خمینی و « آقازاده» اش سید احمد و پتهی همه را ریخت روی آب که یک موردش همین سید علی خامنهای بود که آن سال – 1364 – ، شده بود ریاست جمهوری امام. گفت که سیدعلی خامنهای هم، مثل خود او «بمب افکن» است و ایشان را آن خبیث که نگاری می کشیده معتاد کرده است که شرحش را قبلا دادهام. میگفت سید احمد خمینی هم معتاد است؛ هم تریاک میکشد و هم شیره می اندازد بالا که اهل این کار، به این جور معتادان میگویند بمب افکن دو طرفه. میگفت روزی یک اسپری مخصوص در اتاق امام خالی میکنند تا راحت نفس بکشد و به « نشاط» در آید. میگفت قیمت هر اسپری، به ارز بازار سیاه، دویست هزارتومان است. و من هنوز سر در نیاوردهام که آن اسپری دیگر چه معجونی بوده است. خانم سید صادق هم در وصف چشم چران بودن و هزره بودن سید احمد که خود ایشان عنوان « خانم باز» به آن میدادند، سخنها گفت که حالا دیگر همهی مردم جنس آخوندها و « آقازاده» ها را از من بهتر شناختهاند و گفتن ندارد. البته عروس آیتالله العظمی طباطبائی قمی، جوری بیان مطلب میکرد که ما حدس زدیم حتما آقازادهی امام برای خود ایشان هم نقشه کشیده بوده است. دلایلی که میآورد، اکثراً باید تجربی می بود.
21
دور و بر در اصلی تربیت معلم، به عرض خیابان، و تاپشت در، مثل مور و ملخ ریختهاند؛ تنگاتنگ و نفس بر. هر چه نعره می کشند و چانه می زنند و چوب و چماق را به تهدید دور سر میچرخانند، در باز نمیشود. دانشجوئی که بالای درآهنی نشسته است، و از موضع صد در صد اسلامی حرف میزند، صدایش را؛ بر آمده از هفت بند خروشان، به سرو کله و گوش مهاجمان میکوبد که:
« ما خودمان تربیت معلم را پاک میکنیم. ما خودمان دفترهای سیاسی را میبندیم. ما خودمان نمیگذاریم حتی یک اتاق در اختیار دانشجویان سیاسی باشد».
دو دانشجوی دیگر هم، رفتهاند بالای درخت و رفیق بردر نشسته شان را کمک میکنند. حرف ها را، عین توپ، به همدیگر رد میکنند. هنوز این یکی تمام نکرده، آن یکی شروع میکند. دانشجوئی که از درخت سمت راست بالا رفته است، فریاد میکشد:
« ما نمایندگان انجمن اسلامی دانشجویانیم، خودمان دستور امام را اجرا میکنیم».
از امام گفتنش پیداست که باید از « منافقین » باشد که اسـم مستعار خمینی است برای مجاهدین. کمونیست نیست. کمونیست که برای توجیه خویش نزد مهاجمان، یک ریز آیهی قرآن نمیخواند. احسان طبری هم که در زندان خمینی تبدیل شد به مفسر قرآن و شد استاد تحویل دادن آیههای تمام بند و نیم بند، کمونیست که نبود، توده ای بود. از ویژگیهای توده ای ها این است که عقایدشان را میتوانند عین لباس زیرشان، و به اقتضای موقعیت، هفته ای یکبار عوض کنند.
تا این جای کار، دست کم رسما حرفی از امام و دستور امام در کار نبوده. نه خامنهای اسمی از امام برده، نه خلخالی، که دستور صریحی در مورد دانشگاهها داده باشد. پس معلوم است دانشجوئی که از امام اسم میبرد، دارد افشاگری میکند، اما به لباس حزباللهیها. اوباش حزباللهی هم، در همه مراحلی که تا این لحظه از سرگذرانده ایم – عصر جمعه 29 فروردین 59 – ، شعار « درود برخامنهای– مرگ بر فدائی» دادهاند، نه درود بر امام. پس معلوم است آن مسلمانِ بردرخت ایستاده، دارد ضمن تلاش برای دفع تهاجم، «کارسیاسی» میکند و خط میدهد که این همه زیر سر آن خبیث است. باید از مجاهدین باشد، اما حتی یکی از آن بوزینه ها نکته را نمیگیرد.
عدهای دیگر از دانشجویان هم، به عنوان نمایندگان انجمن اسلامی، در محوطهی تربیت معلم، پشت در اصلی و سینه به سینهی مهاجمان جمع شدهاند. یک خط در میان هم آیه قرآن میخوانند و به « فرمایشات امام» اشاره میکنند که یعنی رمز دو آتشه مسلمان بودن و حزباللهی زیستن. رگهای گردن شان بر آمده، چشم هاشان از فرط فریاد سرخ شده، و چهره شان گل انداخته است. آیهها را چنان غلیظ میخوانند؛ و با مخرج عربی، که گوئی بر منبر نشسته اند. زور میزنند تا به تاتارها حالی کنند که خودشان از آنها مومنتر و مسلمانتر و خط امامیترند واصلا « آقا »، یعنی خامنهای، فرمودهاند سه روز مهلت را باید رعایت کرد و تازه پس از آن هم « نهادها » و « مسئولین » انقلاب وارد عمل خواهند شد. اما مگر کسی زیر بار میرود. فشارها بیشتر شده است، چوب ها برگرد سر تاتارها رقصانتر و حرف ها تندتر. گروههای فشار، به دانشجویانی هم که خود را نماینده انجمن اسلامی معرفی کرده و پشت آیههای قرآن و « فرمایشات امام» سنگر گرفتهاند، یکسره فحش خواهر و مادر میدهند.
در حدود ساعت 6 بعد از ظهر جمعه 29 فروردین، عدهی تاتارها آب میرود. گروهیشان که قانع شدهاند فتح تربیت معلم چندان آسان نیست، میروند تا فرصت را برای شبیخون به دانشکدههای دیگر از دست ندهند. برای فتح این قلعه، وقت بسیار است. شاید هم ادعای دانشجویانی را که بر درخت و در نشسته و به نرده ها آویزان شدهاند، باور کرده باشند. جماعتی شان هم، که چندان نیستند، میمانند به چانه زدن. احتمال تکرار واقعهی پلیتکنیک، دست کم در آن عصر ملس، نمیرود. بر میگردیم به خیابان شانزده آذر گل نسرین بچینیم.
محمد هم خودش را به ما رسانده است. میگوید از آن سه دانشجوی پلیتکنیک، دو تن شان؛ اگرچه سخت آسیب دیدهاند، زندهاند، اما سومی که خون ریزی مغزی کرده بود، مرده است. با چوبی که برسرش مهره شش بر دفرانسیال کامیون زده بود، برفرق او کوفته بودند. گرز برداشتهاند و احساس خود رستم بینی میکنند. گرز حزبالله، چنان برسرش نشسته است که گلولهای برسینه اش. وقتی حال آن دانشجو را تعریف میکند، که قرار بوده است مهندس شود، بغضش می ترکد. نیمی از ماجرای انتقال آن سه به بیمارستان را، با گریه بازگو میکند. حال عجیبی پیدا کرده است محمد. دیگر آن محمد چند ساعت پیش نیست. خطرناک است. ممکن است کار دست خودش بدهد. اگر چه نه به خواست من آمده است و نه به حرف من، پیشنهاد میکنم برگردد خانه. نه میگذارد و نه بر میدارد و تشر میزند: مگر به میل تو آمدهام که به سفارش تو برگردم؟! اگر نمیتوانی بکشی، خودت برگرد ! یکی از گوشهای سرخم را با دست میخارانم و سوار میشوم. آنقدر سوار شدهاند که روی پای همدیگر نشسته اند. با خودم، در آن پیکان عهد بوق، اما سرحال، شدهایم هشت نفر. دندهی اتومبیل مانده است میان دو پای محمد. من کلاچ میگیرم و او دنده عوض میکند.
در اطراف مرکز دانشجویان پیشگام و دانشجویان مسلمان، میشنویم که گروههای فشار، همزمان به مدرسه عالی پارس، دانشکده حسابداری و دانشکده هنرهای دراماتیک هم یورش بردهاند. هر جور حساب میکنیم، هجومهای همزمان نمیتواند به وسیله شاخههای همان سیلی صورت گرفته باشد که از دانشگاه تهران زده است بیرون. دانشجویان خبر میدهند که گروههای فشار، از پیش به شمارههای یک و دو سه و چهار تقسیم شدهاند و سیلی که از دانشگاه راه افتاد، تازه یکی از این شماره ها بوده است. همزمان با شروع معرکهی خامنهای، شمارههای دیگر؛ در نقاط دیگر، آماده باش داشتهاند. کمین کامل است. ما نمی توانستیم همزمان همه جا باشیم. بچههای دیگر خبر میآوردند. ما از تربیت معلم و پلیتکنیک خبر میدهیم، آنها از « آب سردار» که محل دانشکده هنرهای دراماتیک است. میگویند گروههای فشار در حمله به دانشکده هنرهای دراماتیک، از پشتیبانی کامل کمیته چیهای مسلح به تفنگ ژ. س. برخوردار بودهاند، و شلیک هم کردهاند.
وقتی گروههای مهاجم سعی میکنند درِ اصلی دانشکده را باز کنند و از دیوار بالا بروند، عده ای از مردم، به طرفداری از دانشجویان، با آنها در گیر میشوند. زد و خورد سنگینی در میگیرد که در نتیجه اش عده ای از مردم و تنی چند از حزباللهیها، زخم بر میدارند. صدای آژیر آمبولانس ها، از شروع درگیری، خیابان ها را بر میدارد. دانشجویان، از درون چنان مقاومتی کردهاند که اوباش امام متحیر ماندهاند. جماعتی از ایشان، پیش از آن که دست به کار شوند، مورد حملهی متقابل دانشجویان قرار میگیرند و به همان سوئی که آمده اند، پرتاب میشوند. کمیته چیهای مسلح که قرار بود فقط تامین بایستند، غیرتی میشوند و دانشکده را دیوانه وار به رگبار می بندند. عده ای از دانشجویان زخمی میشوند، اما در دانشکده را باز نمیکنند. در نخستین یورش ، از آن جا که تاتارها از بیرون هم با مقاومت مردم رو به رو بودهاند، موفق به « فتح» دانشکده هنرهای دراماتیک نمیشوند. اما، در سالهای بعد، خود هنرهای دراماتیک را، مثل گرگ از هم میدرند. ظاهراً حجم در گیری مردم چنان سنگین بوده که گروههای فشار ناچار شدهاند با به جا گذاشتن زخمیهای فراوانی، صحنه را ترک کنند.
بوی خون تندتر شده است. تاتارها بزودی بر میگردند. عده شان بیشتر است. اسلحهی گرم دارند. نوزده ماه پیش هم، سربازان گارد شاه، در همین نقطه اسلحهی گرم داشتند، در همین آب سردار و خیابان ژاله و میدان ژاله. همین جا بود که جمعه سیاه راه افتاد؛ هفده شهریور 1357. و چه خون ها که به ضرب گلوله ارتش شاهنشاهی به زمین نریخت. با عکس هائی که از اجساد شماره دار در غسالخانه بهشتزهرا برداشته بودند، و به نوشته روزنامه ها و به شهادت چشمهائی که یکی مال خود من بود، دو هزار و ششصد و پنجاه نفر را، همان روز، و در همین جا کشته بودند؛ با گلولههای تفنگ ژ. س. با گلولهی هلی کوپترهائی که بعدها یکی از کارمندان دفترشاه که در لندن مصاحبه کرده بود و به شاه خودش میگفت « قصاب» ، « پادشاه جوان بخت» بریکی از همانها سوار بود.
سیل خون سال 1357 را، محمدرضاشاه پهلوی و ژنرال اویسی فرماندار نظامی تهران راه انداخته بودند و سیل خون سال 1359 را ، ژنرال خامنهای و روحالله شاه خمینی. تا بود، تاج شاهنشاهی سفیه میکشت و حالا هم، عمامه ولایت فقیه.
تاتارهای جدید، دوباره بر میگردند. عده شان بیشتر است. هم پول نفت را دارند و هم اسلحهی گرم و قصاب حرفهای را. اما حالی شدهاند که عبور از سد دانشگاهها و جنبش دانشجوئی ایران، به آن آسانی ها هم که فکر میکردند نیست. باید همه جانبهتر بتازند. باید بیشتر بکشند. باید بی رحمتر باشند و به جای راه و مزرعه و برق ، دار و زندان و گورستان بسازند. (که همین کار را هم میکنند) .
زمین تفته شکاف برداشت و لرزه بر شکاف افکند و دهان بازکرد و فوران زد. زمین خشک آمده تفتید. زمین خشک آمده سوخت.
هر گیاهی که بازخواست بروید، ترک برداشت و دانه دانه شد. گیاه برزمین بارید. گیاه خشک شد.
پهنای روزگار، گاهوارهی برگهای خشکیده بود.
هیچ درختی، برگی نداشت و هیچ برگی به رقص گیاهان دلخوش نبود.
پنجههای تکیدهی بارانی که در انتظار بارش مرده بود، تصویر هولناک ابری بود که از زادگاهش حریق بر می خاست.
ابری که خواست ببارد، باران نداشت. بارانی که مرده بود، از برگهای خشکیده تابوتی ساخته بود به طول وعرض گیاهان شرمنده.
22
سوسکهای چاق و چله، که فراوان از زباله دانی خوردهاند و فربه شدهاند، روشنائی را دیدهاند و به سوراخ هاشان خزیدهاند؛ به مسجدها و پایگاههای کمیتهها و مناطق چندگانه سپاه. و به شورای انقلاب و لابد جماران، مقر بدکاران که بوی گندش دنیا را برداشته است. اما، کم کم روز هم دارد تاریک میشود. چیزی نمانده است که زایمان زمین مختل شود و تکثیر دیوانه وار حشرات، جلو نور خورشید را بگیرد، اگر اصلا خورشیدی در کار باشد. آن وقت است که سوسکها زمین را برمیدارند.
خیابان کنار دانشگاه خلوت شده است. هوای ملس غروب جمعه، با تاریکتر شدن روز، به سردی زده است. دانشجویان، زنجیری را که خود حلقههایش بودهاند، برداشتهاند. پراکنده و با ته ماندهی حرارتی که از آخرین شعله ها میگیرند، در اطراف و در مرکز دانشجوئی ایستاده اند به بحث پیرامون آن چه از صبح آن روز بر ایشان رفته است. راستی، « برما چه رفته است باربد؟»
آخرین خبر این است که پنج دانشجوی هنرهای دراماتیک، در عرصهی آب سردار، بدجوری زخمی شدهاند و دو چند ایشان هم، از مردمی که به حمایت فرزندان شان آمده بودند. میگویند که از این مجموع، سه تن بدحال اند. به زنده ماندن دو دانشجوی دراماتیک، امیدی نیست. جان آدمی چه ارزان است. درگیری فروکش کرده، اما فروننشسته است. زمینه نشان میدهد که هنوز اول عشق است. آن چه امروز بر ما گذشته، چشم زهری بیش نبوده است.
سـر آن دارم تا محمد خسته و مـانده را به خانه برسـانم که اصـرار درمانـدن
میکند. خود من هم دست کمی از او ندارم. گاهی وقت ها، آدمی بیش از ظرفیتش لجوج میشود. موضوع لطمه و آسیب برایش حل میشود. برای قدمهایش چرتکه نمی اندازد. نه که دردهایش را مخفی کند، نه، درد خودش می گریزد. همهی تن به درد نهیب میزند. همهی روح نهیب میشود. آدم میرود تا بالاخره به جائی که آرزو دارد برسد، یا، بماند و بشکند. قانعش میکنم که روزهای سختتری را در پیش داریم. بد نیست چند ساعتی بخوابد و تجدید نیرو کند. زیربار نمیرود. باز میگوید اگر خودت بریده ای برسانمت خانه. و باز همان جدال لفظی و همان نگاه ها. محمد برای خودش یک پا مدعی شده است. بعضی وقت ها هم، با رشادتهایش منِ « رفیق» را خجالت میدهد . میخواهد همان جا در دفتر دانشجوئی بماند و در آماده باش باشد. با بچههای پیشگام تماس میگیرم. با خشنودی قبول میکنند. حسابی تحویلش میگیرند. محمد برای خودش کسی شده است. بعدها، آنقدر به این بچهها نزدیک شد که شد مسئول بردن روزنامهی ارگان به بخشی از مازندان.
من باید بروم چند ساعتی مسافرکشی کنم. چند تومان بیشتر پول توی جیبم نیست و آخرین سیگارم را هم، طفلکی محمد خریده است. از وقتی که از روزنامه کیهان بیرونم کردهاند، افتادهام به مسافر کشی تا « اموراتم» بگذرد. هم فال است و هم تماشا. با حال و روز مردم هم بیشتر برخورد نزدیک میکنم. من می روم و محمد می ماند.
اول سری به خانه می زنم. به خوردن غذائی و بازی دلنواز با دختر سه سالهام ختن. بوسه ها و بابا گفتنهایش، خستگی را از تنم در میکند. چشم مادرش از این جور « برنامه ها» ترسیده است. اصرار میکند که با من بیاید. می ترسد مثل سال 1357 که چماقداران و سربازان شاه به جان مردم افتاده بودند، آخر شب سر از سردخانهی بیمارستان هزارتختخوابی در آورد. بهمن سال 1357 که ارتش و شهربانی شاه به دانشگاه و تظاهرات مردم در میدان 24 اسفند حمله کرده بودند. جلو سینما اونیورسال گرفتار یک « ریو » از کوماندوهای شهربانی شاه شدم. همافران نیروی هوائی، جانب قیام را گرفته بودند. نمیگذاشتند نیرو علیه مردم وارد میدان شود. نیروی زمینی چرا. از فرمانداری نظامی تهران تیمسار رحیمی و فرمانداری نظامی ایران تیمسار اویسی دستور می گرفت و به سینهی مردم شلیک میکرد. سردسته و نخست وزیرشان هم که دکتر شاپور بختیار بود. دم از قانون اساسی و استقرار عدالت اجتماعی و دموکراسی میزد و لشکر 91 زرهی اهواز را راه انداخته بود که با توپ و تانک به شهر بریزند و مردم را به خاک و خون بکشند. آن وقت میگفت این ها سرخود عمل کردهاند، من بیخبر بودهام. و جلو دانشگاه تهران قتل عام راه میانداخت و میگفت کارمن نبوده است، ارتش سرخود عمل میکند. اقلا نمیگفت که در اثبات انکارش استعفا کند. ماند تا آن گونه برود که با آمدن روحالله موسوی خمینی رفت.
به خاطر وضع نیروی هوائی و شدت عمل نیروی زمینی علیه مردم، ما داشتیم به این شعار پرو بال میدادیم که: « درود بر نیروی هوائی – مرگ به نیروی زمینی» که « ریو»ی شهربانی رسید. مردم از کوچه بغل سینما اونیورسال فرار کردند و من فرصت پیدا نکردم. تا آمدم به خود بجنبم، کوماندوها ریخته بودند پائین. خودم را پرت کردم پشت میز روزنامه فروشی جلو سینما. اما نشد، آژانهای شاه دیدند و گرفتندم به باد باتون برقی. تا میخوردم زدندم. وقتی دیدم سرم گیج میرود و چیزی نمانده است به زمین در غلتم، همهی توانم را جمع کردم و فریاد کشیدم که: « بابا من خبرنگارم!» سردستهی آژان ها، چند فحش خواهر و مادر چاشنی کرد و داد زد: « بزنید مادر قحبه رو، خبرنگاره!» آخرش افتادم و وقتی به هوش آمدم، بیمارستان هزارتختخوابی بودم. میگفتند کوماندوها مرا به همان حال رها کرده بودند و مردم جنازهام را در برده بودند و مدتی روی دست میچرخاندند که: مردم! این روزنامه نگار مملکته که کشتنش. محمد ابراهیمیان خبرنگار روزنامه اطلاعات، برای کسب خبر آمده بود بیمارستان که بعدش تلفن زد و همسرم را خبرکرد. خودش میگفت وقتی به بیمارستان رسید، یکراست بردندش به سردخانه و اتفاقا جنازه ای را نشانش دادند که عین من بود، با همان قیافه و همان لباسی که از خانه بیرون زده بودم. بیچاره غش کرده بود و افتاده بود. و حالا نمی گذارد بروم. احساساتی هست، اما سیاسی نه. شاخکش گرفته است که این رفتن، از آن رفتن هاست. دلیل آوردن بی فایده است. کار به بازشدن پنجره و تهدید به خودکشی از طبقه پنجم کوی نویسندگان میکشد. آخرش بچه را می سپریم به خاله ها و راه می افتیم. کلاچ و دنده و حرکت.
بیست و دوسه تومانی که کار میکنم، مسافری به تورم میخورد به مقصد ونک که باید از طرفهای دانشکده حسابداری بگذرم. بین راه، مسافر بالای شهری ما، با یک من فیس و افاده، با من اتمام حجت میکند که باید ببرمش توی خیابان دانشکده و درِ خانه پیاده اش کنم.
کمیته چی ها؛ مسلح به تفنگ ژ. س. با ته ریشی در انتظار گرد د. د. ت. و لبی که به خلاف قواعد سیما سازی حزبالله به لبخندی گشوده است، راه را بسته اند. اصرار میکنم که اجازه بدهند مسافرم را درِ خانه اش پیاده کنم. میگویند: جلو دانشکده حسابداری دارند زد وخورد میکنند. اگر بروید توی خیابان، هم ماشینتان را داغان میکنند، هم خودتان را. خبر درگیری را با خوشحالی میدهند. گل از گل شان شکفته است. این باید مرحلهی دوم هجوم تاتارها باشد که فکر میکردیم فردا شروع شود. خبرما این بود که به دانشکده حسابداری هم، یکبار بعد از ظهر هجوم بردهاند و موفق نشدهاند. پس باید گروههای دیگری را هم به دانشکدههای دیگر فرستاده باشند. خندهای « بردارانه» میکنم و بر میگردم رو به صندلی عقب و مسافرم را نگاه میکنم که شرمندهام، همین جا باید پیاده شوید. اما حریف با سماجت نشسته است و با نگاه متفرعنش حکم میکند که باید بروم توی خیابان. همسرم که وقایع آنروز را از من شنیده است، رو میکند به « بردار پاسدار» که: اگر دارند زد و خورد میکنند، پس شما چرا دخالت نمیکنید که جلوش را بگیرید؟ یکی از کمیته چی ها، با لحنی مهربان جواب میدهد : « مردم میخواهند طبق فرمایش امام بروند دانشکده را بگیرند، اما دانشجویان پرروئی میکنند بیرون نمی آیند!»
چون ورود به خیابان، دست کم با اتومبیل امکان نداشت، بیش از آن اصرار نکردم. اما برای آن که مزه دهان شان را بفهمم، رو میکنم به پاسدار کمیته و با لحنی خودمانی و دلسوز می گویم: پس چرا برادران کمیته نمیروند به کمک مردم تا دانشجویان پررو را از دانشکده بکشند بیرون؟ مگر نمیگوئید دستور آقاست؟ جواب میدهد: « بچهها زیادند. دارند به مردم کمک میکنند. ما فقط دو سر خیابان را بسته ایم که ضد انقلاب به کمک دانشجویان نرود. خیالتان راحت باشد. زیاد نمیتوانند مقاومت کنند».
گذاشتیم توی دنده که را بیفتیم و مسافرم را گوشه ای پیاده کنم که شروع کرد به توپیدن: « اگر خیلی ناراحتی، خودت هم پیاده شو برو به کمک برادران» و پول را انداخت طرف صندلی جلو، در را محکم بست و یک « کثافت حزباللهی» هم نثار ما کرد و رفت. اولین باری بود که از ناسزا شنیدن کیف میکردم.
سرازیر شدم طرف دانشگاه که بچهها را خبر کنم. دو سه بار صدای تک تیر آمد و سرعت که گرفتم، صدای رگبار. سرعتم چندان است که اگر آدمی بپرد جلو، یا اتومبیلی از فرعی بزند بیرون، ترمز کردن همانا و چپ کردن همان.
هرکسی از جائی خبری دارد. خبر دانشکده حسابداری را گرفته اند. میگویند یکی از دانشجویان حسابداری هم، تا آن زمان، در این دانشکده کشته شده است. عده ای هم بیمارستانی شدهاند. حدسم درست بود. یورش دوم، به فردا نکشید. اما هنوز این طرف ها نیامده اند. هستند، اما نه چندان. پراکنده و دور. از ما، انگاری که فقط مراقباند. انگاری که دیده بانی گذاشته اند. تعداد ما را هم میشمرند. کی زیاد میشویم، کی کم میشویم، همه را زیر نظر دارند. شاید حدس میزدند بچههای ما مسلح باشند. تا جائی که من میدانم، پیشگامیها، راه کارگریها و پیکاریها رسما حضور داشتند و دانشجویان مسلمان به صورت غیر رسمی و پراکنده. به هر صورت، از این طرف اسلحهای در کار نبود. میگفتند پیکاریها اسلحه دارند، اما بی خود میگفتند. اگر اسلحه ای در کار بود، از چشم من که تا آخرش ماندم، پنهان نمی ماند، یا کسی میدید و به من میگفت، یا خودم میدیدم. نه، از ما کسی مسلح نبود. دارند سبک و سنگین میکنند. دنبال فرصت میگردند. وقت را می پایند.
تا ساعت ده و نیم شب جمعه 29 فروردین 1359، هنوز در اطراف دفاتر دانشجوئی کشیک میدهیم. اگر چه پراکنده، اما هستیم. محمد هم به ما ملحق شده است. اگر چه شب قبلش هم نخوابیده است، میگوید که خواب به چشمانش نمیآید.
ساعت یازده شب خلوت شد. اصلا کسی نبود جز دو سه تا از ما و چند تائی دیگر. در دفترها بودند، دست بالا ده تن. و چه لقمهای شده بود. اگر حمله میکردند، کسی نبود جلودارشان باشد. فقر سازماندهی، از این چشمگیرتر نمیشد. می دانستند که چه بلائی سر دانشکده حسابداری آوردهاند، ظهر و عصر آن روز را دیده بودند، و آن سیل چموش را، اما انگار نه انگار. سازش کرده بودند؟ مصالحه کرده بودند؟ سازمان ها؟ اعضای کمیتههای مرکزی؟ بعید نبود. معلوم شد که تا آن لحظات هم، دانشجویان و بعضی دوستداران ایشان، خود جوش ایستادهاند. اگر کسی در اطراف بود، سرو کلهی « مسئولان» هم پیدا میشد و هی خرده فرمایشهای انقلابی مآبانه، اگر نبود که آنها هم نبودند. پس خودشان چی؟ نباید پیش بینی میکردند؟ همه چیز که از چهار روز قبل – 26 فروردین – که دانشگاه تبریز را گرفتند، روشن بود. اعلامیه ها که نشان دهندهی آگاهی بود. چه تند و تیز و پرخروش هم بود. اما خودشان کجا بودند؟ سازمان هائی که طرفداران شان چپ و راست ضربه خورده بـودند؟ بـرقهرمانان کمیتههای مـرکزی و دفـاتـر
سیاسی چه رفته بود؟ «برما چه رفته است باربد؟»
سوار میشویم و می رویم به مسافر کشی. قرار می گذاریم یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته تعطیل کنیم.
ده دقیقه از نیمه شب گذشته، دو مسافر، جلو داروخانهی تخت جمشید، دست بلند میکنند، مریض دارند. عجله دارند که زودتر داروها را به بیمار برسانند. رنگ و روی یکی پریده است و آن یکی چنان پریشان است که یکسره ضجه میزند و اشک میریزد. راهشان نزدیک است و خیابان ها هم که خلوت. پدال گاز را تا ته فشار میدهم. هنوز از دنده دو به سه نکشیدهام که جوانی را میبینم وسط خیابان ایستاده و دستهایش را بالا برده است. ترمز هولناکی میکنم و مرد و مرکب را میلرزانم. چیزی نماند بود زیرش کنم. جیغ و داد مسافران پریشانم به هوا میرود.
می پرد جلو، در پیکان را باز میکند و بالحنی خسته و مضطرب میگوید: «دانشگاه!» و بی آن که مقصدم رابپرسد و اجازه سوارشدن بگیرد، سوار میشود؛ تقریبا روی پای محمد می نشیند و در را میبندد. از نفسهای تند و کوتاهش پیداست که مسیری طولانی را دویده است. دو ریالی من بلافاصله میافتد. میزنم کنار و از آن دو مسافر، با شرمندگی تقاضا میکنم پیاده شوند. فهمیده بودم که باید اتفاقی افتاده باشد و حتی یک لحظه را هم نباید تلف کنم. فاصلهی مقصد آنها با دانشگاه، چندان نبود، اما وضع آن جوان نشان میداد که وقت تنگ است. آن روزها، فحش خورما ملس شده بود. این روزها هم ملس است. هر بی چاک و دهنی، هرچه خواست میگوید و ما روی مان را میکنیم آن طرف و سوت بلبلی میزنیم. آن دو هم بد و بیراهی گفتند و چنان در پیکان را به هم کوفتند که گفتم الان گلگیرش پرید. برای رانندههای تاکسی و مسافرکشهای غیر حرفه ای تهران، به هم کوبیدن در از هر ناسزائی بدتر است.
گذاشتم دنده یک و کشیدم به دو و سه و پرواز کردم. فورا به هم اعتماد کردهایم. خوبی ارتباط غیر تشکیلاتی همین است که آدم برای اعتماد کردن، آنقدر چرتکه نمی اندازد تا سهراب بمیرد:
- میری پیشگام؟
- فوراً ! فوراً !
چراغ قرمز تقاطع خیابان مصدق را، بی نیش ترمز رد میکنم.
-جلو پیشگام دیگه کسی نیست. ما همین یک ساعت پیش آن جا بودیم. خلوت شده بود. خبر چیه؟
نفسش هنوز سر جا نیامده است. بریده بریده و وحشت زده حرف میزند.
-تربیت معلم ! تربیت معلم!
-تربیت معلم چی؟
-بچههارو دارن کباب می کنن. اگر دیر بجنبیم همه شون می سوزن!
و می ماند. بغض گلویش را گرفته است. نمی تواند بر هیجان و اضطرابش مسلط شود.
-چه جوری آخه؟
-سیصد تا از بچهها تو ساختمانن. دور ساختمان رو آتش زدن! گاز اشک آور پرت کردن تو. بچهها دارن خفه میشن!
از « رفیق » گفتنش معلوم است که از بچههای چپ است. خیابان اناتول فرانس را، در شرق دانشگاه تهران، ممنوع یا آزاد، با همان سرعت می پیچم طرف پائین. چیزی نمانده بود فرمان بگیرد و بزنم به دار و درخت. همهی امیدم بساطیهای جلو دانشگاه بودند که شبها را، اکثراً کنار بساط کتاب بیتوته میکردند.
می رسیم و هستند. چه آنهائی را که می شناسم و چه آنهائی را که نمیشناسم، خبر میکنم. شش تاشان می چپند توی ماشین و بقیه، به دو، روانهی تربیت معلم میشوند. توی راه، متوجه میشوم که در صندوق عقب بالاست و حالی میشوم که چندتائی هم چپیده اند توی صندوق عقب. سر چهار راه پائین تخت جمشید پیاده شان میکنم و دیوانه وار بر میگردم طرف دانشگاه. هفت هشت تای دیگر را که جمع و جور شده بودند، می اندازم بالا و سرو ته میکنم طرف خیابان روزولت. یکی از بچهها میگوید عده ای از بساطی ها و چندتائی که آن دور و برها می پلکیده اند، با موتورسیکلت و اتومبیل و به دو، راهیی تربیت معلم شدهاند.
دوباره می رسیم به همان چهارراه. پیاده شان میکنم و بر می گردم. ته مانده بچهها را هم سوار میکنم و سر و ته میکنم. چنان ترمزی میکنم که اتومبیل از کنترل خارج میشود، میخورد به جدول و میماند. همان جور ولش میکنیم و می دویم سمت در اصلی تربیت معلم.
هوا خیس است، بو میدهد ، به تن می چسبد. پر از دود و باروت است هوا. فضای آن تکه از تهران، جبههای را می ماند، شهری را، روستائی را، که پس از فتح دشمن، غریب و آواره مانده باشد؛ با آدمهای پراکند، این جا و آن جا. تن و بدنش شکسته است. شیارهایش بیشتر شده است و فریاد میزند که: جنازهام را از روی زمین بردارید. خیابان دارد گریه میکند. انگاری توی مغازههائی که کرکرهشان کشیده است، علی اللهی ها، هو می کشند: هو، هو، هو، هو. صدای دراویش را می شنوم. برهردری، صلیبی شکسته آویخته است. درِ هر خانهای، حجلهای از حباب گذاشته اند. حجله خالیست، نه تصویری، نه چراغی.
بچههائی که پیش از ما رسیده اند، امان نداده اند. از در و دیوار و نرده، زدهاند تو و خودشان را رساندهاند به ساختمان اصلی؛ از در پشت، از دیوار خیابان موازی روزولت، از هر سو که میشده، وارد شدهاند. دانشجویان تربیت معلم، در ساختمان اصلی ، داشتند خفه میشدند. بی پدرها دورساختمان را آتش زده بودند. کباب میشدند اگر بچهها از بیرون نمی جنبیدند. سه دانشجو کشته شدهاند. دانشجویان بسیاری که در محاصرهی حریق و گاز اشک آور و گلوله بوده اند، به حال خفگی دچار شدهاند. حزباللهیها زدهاند و رفته اند. تنها کمیته چیها و پاسداران پراکنده مانده اند به حفظ نظم! جلو تربیت معلم، و توی ساختمان، ویرانه است. تاتارها، به صغیر و کبیر و در و دیوار رحم نکردهاند. همه چیز را در هم کوبیده اند. عین منطقهی جنگ شده است.
پاسداران فاتح، چپ و راست و گردن فراز، جولان میدهند. در همان لحظهای که ما میرسیم، یکی از جیپهای سپاه پاسداران که گویا جیپ فرماندهی باشد، دمِ در اصلی ترمز میکند، دستورهای لازم را، به پاسداران دو سه منطقه که مثل مور و ملخ ریخته اند آن جا، میدهد و میرود. وقت تیک اوف آرتیستی، نگاهی تلخ به اکیپ ما میاندازد و به تهدید سرتکان میدهد . پشت سر جیپ، مینی بوسی از راه می رسد. مسافر کش است. راه باز نبود. لاجرم باید نیش ترمزی میزد. میایستد. خانمی که از مسافران است، سرش را از شیشهی پائین کشیده میآورد بیرون و به لحنی مضطرب میپرسد: چی شده آقا؟! می روم واقعه را کوتاه و فشرده برایش تعریف کنم که از پشت سر ، چند مهاجم بازمانده، میپرند توی حرفم که: دروغ میگی مرد حسابی؟! کدام گاز اشک آور؟! کی دیده کسی گاز اشک آور بندازه؟! کدوم آتیش؟! که می بینم هواپس است و الان است که ترتیب هر چندتامان را بدهند. جواب میدهم: « من که چیزی نگفتم برادر. من خودم خبرنگارم. اومدم ببینم چه خبره. خانم سئوالی کردند، منم آن چه رو شنیده بودم داشتم به شون میگفتم. حالا اگه قضیه جور دیگه ای بوده، خودتون تعریف کنین که هم من روشن شم، هم این خانم!»
راننده مینی بوس که با عاقبت آن گونه برخوردها و صحنه ها آشناست. متوجه لحن مسخره، اما تهدید آمیز برادران میشود و می گذارد توی دنده. من می مانم و همراهان و فوج مهاجمان که ناگهان میبینم محمود عسگریه، سخن گوی انجمن اسلامی روزنامه کیهان، به هئیت بزمجگان رو به رویم ایستاده است، چشم در چشم و نفس در نفس. ریش بزی خنده آورش را به نشانهی تمسخر می خاراند، پیچ و تابی به اندام فربه و بی قواره اش میدهد و زل میزند توی چشم من. تا می روم چیزی بگویم شاید از آن مهلکه خلاص مان کند، به لحن بازجویان سازمان امنیت شاه که گاهی ملایم و به تمسخر با آدم حرف میزدند و سرو ته کلمات را می کشیدند و با قر و قمزه قاطی میکردند، می پرسد: «هه هه، جنابعالی خبرنگار کدوم روزنامه باشین؟!»
این جانور، سال ها با من در روزنامه کیهان بوده است و هزار بار از دور به اسم صدایم کرده است و به چاپلوسی دولا راست شده است، اما حالا، در پایان سئوال تمسخرآمیزش، حتی نامم را برزبان نمیآورد. یعنی که اصلا مرا آدم حساب نمیکند. تازه فهمیدم که در پرتو انقلاب اسلامی « جنابعالی» شده ام.
گند قضیه در آمـده است و ایـن بابا مـی دانـد که مـا را، همـان اول کار از روزنامه بیرون کردهاند. اصلا خود این بابا و علی قاضی و حاجی خباز و آقای صدر و آقای ترنگان که مثل برق به « برادر» تبدیل شده بودند، به دستور خمینی، ما را پاکسازی کرده بودند. اینها، اعضای انجمن اسلامی کیهان بودند، رفته بودند به دست بوسی خمینی در قم، و دستور گرفته بودند که زیراب هیئت تحریریه کیهان را بزنند و فقط کسانی را که به نوکری امام رضایت داده بودند نگهدارند. پس از تصفیه هم، من رفته بودم پیش همین بابا و حاجی آقا مهدیان، آهن فروش معروف تهران که به حکم انقلاب و به عنوان نماینده بنیاد مستضعفان! کیهان را مصادره کرده بود، تا حق و حقوق ده سال کارم را بگیرم. گفته بودند: اولا شما در رژیم شاه سه سال ممنوع القلم بودید و حقی به شما تعلق نمیگیرد! و ثانیاً به مارکسیستهای ضد اسلامی که حتی پیش از انقلاب در برابر امام و ولایت فقیه «موضع گیری» کردهاند، باز خریدی نمی ماسد. و فتوکپی مصاحبهام را با روزنامه «پرچم سرخ» هامبورگ، با ترجمهی فارسی، گذاشتند روی میز که شما پیش از بازگشت امام، در این مصاحبه گفته اید که حکومت « آقا » دیری نخواهد پائید. حالا ناز شصت هم می خواهید؟!
خوب، من چه جوری به این آقای عسگریه ثابت کنم که خالی نبستهام و از طرف روزنامه ای، برای «کسب خبر» آمده ام؟ مواقع دیگر که گیر میکردم، کارت سابق خبرنگاری کیهان را در میآوردم، خودم را خبرنگار این روزنامه معرفی میکردم و از مهلکه می جستم. با این یکی چه کنم که حالا خودش عضو هیئت تحریریه کیهان است و جیک و بوک ما را هم می داند! و چه کنم که حریف این جوری به من زل زده است؟
از این که می بینم به چنین جرثومهی فرصت طلب و حقیری باید بازخواست پس بدهم، شقیقههایم تند میزند و تمام تنم داغ میشود. لحظهای قاطی میکنم که با مشت بگذارم توی آن دماغ کج و کوله اش که متوجه می شوم هر واکنشی، جان بقیه بچهها راهم به خطر می اندازد. قضیه مرغ زیرک حافظ و تحمل دام را در ذهن مرور میکنم. بغضم را فرو می خورم، این پا و آن پائی میکنم و می زنم به لودگی:
« بالاخره نویسنده که هستیم برادر عسگریه؟ نیستیم؟ از شما قدیمیهای حرفهای یاد گرفتهایم که اگر جائی اتفاقی افتاد، بایستیم ببینیم چه خبره.» و بلافاصله،
برای آن که یک جوری حواسش را پرت کنم، به همسرم اشاره میکنم و میخندم که: « خانم بنده» و اشاره ای به محمد که « ایشون هم از بستگان بنده هستن. جای شما خالی، مهمانی بودیم، از این جا رد میشدیم، دیدیم شلوغه، روی همون فضولی خبرنگاری، ترمزی کردیم ببینیم چه خبره. راستی بچهها چطورن؟ حاج آقا خباز؟ آقای ترنگان؟ هزار ماشالله روزنامه رو هم که خیلی تمیز در میارین. بابا هرکدومتون کلی اهل قلم بودین و از ما قایم میکردین.»
و خنده ای پر نشاط سر میدهم. نمیدانم چرا دستم را میگیرد بکشد کنار که چند نفر سر میرسند و آنها را به اسم صدا میکنند: حسین، احمد، تقی، محسن و چند اسم دیگر. و به صدای بلند، به همهی آنهائی که گویا میخواهند از صحنه خارج شوند و منتظر ایشان هستند، میگوید: « دوسه دقیقه صبر کنین، الان اومدم.» بعد، دستی به شانهام میزند و به تهدید و تشر میگوید: « زرنگ بازی در نیار فریدون خان، آخرش یه جا گیر میکنی. از ما گفتن.» میرود و ما نفس عمیقی میکشیم و راه میافتیم. آن «گیر»ی که عسگریه میگفت، یک سال بعدش پیش آمد.
محمود عسگریه، سخنگوی انجمن اسلامی کیهان، فرماندهی یکی از گروههای فشار بود. کدام شماره، نمیدانم. فهمیدم که به جز انجمنهای اسلامی دانشگاهها، پاسداران کمیته ها، پاسداران سپاه و اوباش بیکاره، انجمنهای اسلامی کارخانه ها، اداره ها و موسسههای خدماتی و مطبوعاتی هم، در جرگهِ تاتارها فعال بودند. گویا فرماندهی به آتش کشیدن و کشتار دانشجویان تربیت معلم، با انجمن اسلامی روزنامه کیهان بود.
با آن همه خرابی و حریق و فشار، در آن نیمه شب هولناک که بسیاری از مردم هنوز خبر نداشتند چه بلائی دارند سر دانشجویان ایران میآورند و این بلا چه رابطهای با آیندهی تاریک ایشان دارد، تاتارها موفق نشده بودند دانشگاه تربیت معلم را فتح کنند. دانشجویان سرسخت، در محوطهی تربیت معلم، بیرون ساختمان اصلی، مانده بودند و اوباش امام را از رو برده بودند.
آن چه از آن پس بر من گذشته است، آدم درسته را هم میتوانست ویران کند، چه رسد من نصفه نیمه را. چهل سانت از رودهی کوچکم را، زیر ضرب کوماندوهای شاه در آورده بودم. یک ماه باید در بیمارستان میماندم. حتی یک روز هم پس از کشیدن بخیهها نماندم. بچههای کنفدراسیون دانشجویان بالای سرم بودند و باید میرفتم به هامبورگ که شعر بخوانم، از وقایع سال 1357 بگویم و فراخوان بدهم. اینست که آن دل درد لعنتی برایم مانده است. در زندان خمینی هم که آنقدر شن و ریگ و غـذای آلـوده و دلهـره بـه خـوردم دادند که چیـزهای
دیگری را هم، همین اواخر، از همسایگی رودهام بیرون آوردهاند.
برمن بسیار گذشته است و بسیارتر؛ تلخی ها و اضطرابهای کشنده. اما دلهره و هیجان آن روزهای تکان دهنده را، هرگز به خود ندیده ام، جز در زندان اوین که دیدم چه سلاخیی گرانی از بچههای مردم میکنند.
دل درد امانم را بریده است. خودم را می رسانم به درمانگاه احسان. یک مسکن « بوسکوپان» تزریق میکنم و راه می افتم طرف دانشگاه. بیرون چندان خبری نیست. اصلا خبری نیست. اما توی ساختمان دانشجویان پیشگام چرا. خبر این است که همان روز صبح، هماهنگ و همزمان با شبیخون تاتارها به دانشگاهها، سقز و مهاباد را، در کردستان، به خاک و خون کشیدهاند. رمز اصرار وارونهی خامنهای که: «... بگذارید نهادها و مسئولان انقلاب کاررا یکسره کنند...» روشن تر از صبح شده است.
باید تهران را شلوغ میکردند تا کشتار مردم کُرد را بپوشانند. از مردادماه سال پیش-1358- ، هجوم بی رحمانه آخوندها و ریاست جمهوری مکلای خمینی به مردم کردستان، آغاز شده است. البته فاصلهی کوتاهی برای « مذاکره با گروهها» دادهاند که تامین فرصت برای آمادگی بیشتر ارتش و سپاه پاسداران بوده است. چند ستوان و سروان لشکر سابق گارد شاهنشاهی، قبلا به من گفته بودند که آمران حکومت اسلامی رسما به ایشان گفته اند: تنها راه نجات شما از اعدام این است که بروید در کردستان بجنگید و وفاداری خود را به امام و اسلام نشان بدهید، والا که اخراج است و زندان و تیرباران. از بازماندگان ارتش شاه، عین هواداران خودشان، گلادیاتور ساخته بودند. و حالا همزمان با گستردن سفرهی خون در دانشگاههای ایران، شمشیر را از غلاف برای کُردهای ستمدیده از نیام بیرون کشیدهاند. طبیعی ست که من نمی توانستهام همزمان در کردستان باشم. واقعه آن روز را، از همان لحظه هائی که در قطعه 33 بهشت زهرا بودیم، از شماره 55 روزنامه کار( ارگان سازمان چریکهای فدائی خلق، پیش از انشعاب به اقلیت و
اکثریت) نقل میکنم:
«...صبح روز 29 فروردین 1359، ارتش مستقر در پادگان سقز، از پادگان بیرون آمده و دروازههای شهر را در کنترل میگیرد. گویا، بدین وسیله میخواهد جاده ها را به منظور ورود ستون ارتشی که در فرودگاه سنندج مستقراست، به اصطلاح پاکسازی! کند...
«... ارتشی ها، شهر را با توپ و خمپاره مورد حمله قرار میدهند. امام جمعه سقز، با فرمانده پادگان وارد صحبت شده و از وی میخواهد که شهر را تسخیر کنیم و جاده ها را بگیریم...
«... ارتشی ها بیمارستان را هم میگیرند و از آن جا، به طرف هرکس که ببینند، شلیک میکنند. پیشمرگه ها و مردم، همه جا سنگر گرفته اند...
«... هلی کوپترها نیز وارد عمل شده و از هوا مردم را زیر رگبار میگرفتند و فانتوم ها هم، برفراز شهر به پرواز در آمده بودند. اما مردم سقز که در مرداد ماه گذشته و در جریان جنگ تحمیلی گذشته، مقاومت دلیرانه ای از خود نشان داده بودند، بی محابا در کوچه و خیابان به ساختن کوکتل مولوتف و سه راهی مشغول میشوند. آنها به همه سنگرها سر میکشند و کمکهای لازم را به پیشمرگان میرسانند و زخمی ها را در بهداری نگهداری میکنند...
«... در این بهداری، وسایل لازم یافت نمیشود و زخمی ها را به بوکان میفرستند. جنازههای شهدا، در مسجد نگهداری میشوند ویا در کنار خانه ها به خاک سپرده میشوند...
«... ده ها نفر از مردم بی دفاع براثر شلیک توپ و خمپاره، کشته و زخمی میشوند. بیشتر شهدا را، کودکان و زنان تشکیل میدهند. رفیق پروین افروزی، دانش آموز پیشگام، هنگام کمک رسانی به زخمی ها، مورد اصابت گلولهی ارتشی ها قرار میگیرد و شهید میشود...
«... شب هنگام، برق سقز یکپارچه قطع میشود و پادگان، بی هدف گلولههای
توپ و خمپاره شلیک میکند. صدای بلندگوی ارتش، از پادگان، از مردم میخواهد شهر را ترک کنند تا آنها حساب « ضد انقلاب» را برسند، اما مردم وقعی نمیگذارند. از بلندگوی مسجد نیز که در دست پیشمرگان و مردم است، مرتباً اخبار جهت آگاهی مردم پخش میشود و از همین بلندگو، صدای سرودهای انقلابی نیز به گوش می رسد...
«... جاشها (بخش اندکی از کردهای سرسپرده و مامور) نیز از چند نقطه مردم را که در بهداری و مسجد جمع شدهاند، زیر آتش میگیرند. یک جاش کشته و چند جاش دیگر، زخمی و دستگیر میشوند. تلفات ارتش بسیار زیاد است (حدود 50 کشته و زخمی)، عده ای از پرسنل انقلابی، با سلاح هایشان، بـه مردم می پیوندند. دو تانک ارتشی منهدم میشود و یک هلی کوپتر به وسیله پیشمرگان سقوط میکند...»
اتاقهای دفتر دانشجویان پیشگام، مثل همیشه نیست، مضطرب است، به هم ریخته است. از اتاقی هنوز صدای ماشین تحریر میآید، انگاری که وصیت نامهای پریشان، انگاری که شمارش لحظههای رَمان و غلتان، و انگاری فریادی به استمداد: آی آدم ها ! آی آدم ها !...
امداد پزشکی آماده است. یکی از پزشکان، شب را همان جا مانده است، و یکی به کمک برای زخم بندی. بوی تاتارها همه جا را برداشته است. بر میگردم که بروم چند ساعتی بخوابم. همسرم بیرون منتظراست و محمد که پا به پای من آمده، یا نه، واقعا من پا به پای او آمدهام. پائین پلهها، یکی از دانشجویان پلیتکنیک را می بینم. سینه به سینه سلام وعلیکی میکنیم و میگذریم. بر میگردد به نام صدایم میکند. به لحنی که دنیا را برسرم میکوبد. میگوید: یکی از رفقائی که محمد به بیمارستان منتقل کرده بود، مرده است. نگاه مان لحظهای در هم قفل میشود. دنیائی دیگر را، به آنی در مینوردیم. سری تکان میدهم که برخودم معلوم نیست یعنی چه.! بغضم را فرو میخورم و خداحافظی میکنم. محمد نمیتواند جلو خودش را بگیرد. به پهنای صورت اشک میریزد.
برتیغهی کوه یخ عقابی نشسته بود که بالهای سوخته اش را میشمرد. بر منقارش چهرهی خراشیدهی کویر بود و بر هر چنگش؛ دو چندان، زمین ترک خوردهی ما.
بر آبهای یخ زده قایقی میرفت سه اندازهی کشتی. به هر جانب قایق، طنابی بسته بود که یخهای شناور را به هر سو میکشید و در دهانه آبشار بلند میچرخید.
بر هرپلهی آبشار، موجی به گِل در آمده آویخته بود و هر موجی، پوزه ای داشت به تیزی روزهای گرسنه.
بر آخرین پلهی آبشار، قایقی میرفت، تنها سه اندازهی گندم.
کودکانی که برهنه بر تیغههای دو جانب ایستاده بودند، به چنگ و در هوا می نوشتند: لبخند، مگر که تصویر قایق را، در نظر آورند.
هر کسی که سراغ یخهای شناور را می گرفت، لاجرم بر بلندای آبشار به عبرت می نشست.
|
| ||||
|
ص 610