یاغی
مثل خدا و شیطان هایش
گشتم
از روسپی سراها
تا خواهران روحانی
از شاعران حاشیه پرداز
تا دلقکان میدان ها,
رندانه و چموش
گذشتم
و پشت سر نهادم
یکسر
شیخ و غلام و خنجر و خاتون را
مرگ و نهنگ و کوسه و دریا را
از آب و از سرابش
سیراب خوردم
و رفتم
روح خراب و چرکم را
شستم
از خمره ی شراب
و لب یار.
و قاه قاه خندیدم
و های های گریدم
و در میان هر دوی این ها
خراب و مست
خوابیدم,
تا خواب خواب دیدن خود را,
در خواب های تازه ببینم
و بر سراچه ای بنشینم
مثل هزار سال پیش تر از امروز
تا مصرع مکرر (( حافظ )) را
هزار باره بخوانم
که گفته است:
(( بنشین بر لب جوی
و گذر عمر ببین ))
و قاه قاه بخندم
و ایستاده بشاشم
بر جوی بی تپش لوس
و کاروان در گذر مرگ.
×××
من,
این چنین
مطیع
و ساکت
و ارزان,
تسلیم نخواهم شد.
باید که آتشی بفروزانم
همدست با تمامی یارانم
تا این جهان کهنه بسوزانم
باید....