« انقلاب های کارگری همواره در حال انتقاد از خود هستند . هر بار می ایستند تا آنچه را که انجام داده اند وارسی نموده تا باز حرکت و تلاش را از سر گیرند . به دو دلی ها و ناتوانی های اولیه ی خود در نخستین تلاش های شان بی رحمانه می خندند . در برابر ِعظمت و بیکرانی ِ نامتعین هدف های خویش بارها و بارها عقب می نشینند تا آنگاه که انقلاب به چنان مرحله ای برسد که هرگونه عقب نشینی را ناممکن سازد . » ( کارل مارکس : هژدهم برومر لویی بناپارت . ترجمه ی باقر پرهام . ص. ۱۷ ) .
شاید گزافگویی نباشد اگر گفته شود همه ی مارکسیست های ایرانی و غالب مارکسیست های دیگر کشورها ، با لنین انقلابی و مارکسیست شدند . از این رو ، همه ی ما ، شاگردان ِ خواسته یا ناخواسته ی لنین بوده ایم ، و بسیاری هنوز بر این شاگردی پایدارند .
خود ِ لنین ، در شرایطی مارکسیست شد که روسیه هنوز کشور عقب مانده ای بود که از لحاظ صنعتی به پای هیچ یک از کشورهای اروپایی نمی رسید . از این رو ، به عنوان یک فرد عملگرای انقلابی ، ناگزیر بود مارکسیسم ِ خود را در شرایط آن روز روسیه به کار گیرد . یا به عبارت دیگر ، مارکسیسم را به گونه ای تفسیر کند که آن را منطبق بر شرایط ِ عقب مانده ی دهقانی روسیه نماید .
نه لنین ، و نه هیچ بلشویک و حتا منشویکی ، بدخواه ِ طبقه ی کارگر ومخالف آموزه های مارکس – انگلس نبودند . این را به خصوص از آموزه های تئوریک – فلسفی آن ها ، و پیش از آنکه تئوری تبدیل به پراتیک شود ، می توان به خوبی دریافت .
جایی که بورژوازی هنوز آن چنان قدرت و گستره ی فعالیت و نفوذ اقتصادی نیافته که بخواهد طبقه ی کارگر را به خاطر ِ منافع اقتصادی ِ در مخاطره اش بفریبد ، دلیلی نداشت که کسانی را به عنوان نظریه پرداز به خدمت گیرد و طبقه ی کارگر را از انقلاب اش منصرف نماید . کاری که امروز بسیار رایج و متداول است . چنین بود که هم بلشویک ها و لنین ، و هم منشویک ها بسته به برداشت ِ خود از جامعه ی خودی ، و دیگر جامعه های جهانی ، با صداقتی که زبان زد و برای امروزیان از این جهت درس آموز است ، تلاش کردند آموزه های علمی مارکس و انگلس را در جامعه ی خود به طور عملی پیاده کنند .
اما ، موفقیت ِ یک نظریه ی علمی ، به ویژه در جامعه ی انسانی ، تنها به صداقت و پشتکار انقلابی متکی نیست ، بلکه مهم تر از آن ، و پیش از هرچیز به وجود ِ شرایط ِ مادی برای تحقق آن نظریه نیازمند است .
لنین و پلخانف هر دو مروجان فلسفه ی مارکسیستی بودند ، اما یکی بلشویک بود و دیگری منشویک . علاقه مندان به فلسفه ی مارکسیستی در ایران ، فلسفه را با پلخانف آغاز کردند . همچنان که از لنین انقلابی گری را آموختند . این مساله نشان می دهد که اختلاف نظر میان لنین و پلخانف ، اختلاف ِ نظر در پراتیک نمودن ِ نظریه در جامعه و به آزمون تجربی در آوردن ِ آن بوده است .
آن چه در پیوند بابحث حاضر مهم است ، این است که : وقتی اصرار بر این باشد که ، سوسیالیسم ِ علمی در یک کشور عقب مانده با اکثریت ِ جمعیت دهقانی در پراتیک تجربه شود ، چاره ای جز انطباق دادن ِ آموزه های علمی با شرایط ِ عقب مانده نیست ، انطباق دادنی که مفهومی جز تجدیدنظر در اصول بنیادی نظریه ندارد .
سوسیالیسم ِ علمی را که در نقطه ی مقابل سوسیالیسم غیرعلمی یا تخیلی قرار دارد ، مارکس و انگلس فرمول بندی کرده اند ، و به طور خلاصه عبارت است از : بیان قوانین حاکم بر نظام سرمایه داری به مثابه مرحله ی ضروری و گذرا در تکامل اجتماعی ، و چگونگی ِ فرارفت ِ این مرحله به مرحله ی عالی تر ، یعنی سوسیالیسم و کمونیسم .
مارکسیسم ، به مثابه علم ِ شناخت و راه نمای عمل ، اصولا و ماهیتا تئوری است . مجری ِ علم ، نه مارکسیست ها ، بلکه یک طبقه ی اجتماعی به نام پرولتاریاست .
در این جا ، رابطه ی دوسویه ای میان ِ تئوری و پراتیک ، یا علم و عمل ، یعنی مارکسیسم و مجری آن ( پرولتاریا ) برقرار می شود : مارکسیسم رهنمود می دهد ، کارگزار ( پرولتاریا ) آن را عملی می سازد .
پیش شرط ِ مادیت یافتن و عملی شدن تئوری ( مارکسیسم ) ، نفوذ آن در توده های وسیع کارگران است و بس .
مارکسیسم به مثابه فلسفه ای علمی ، یگانه گرا ( مونیست ) و وحدت گرا ، با نفوذ در توده های پراکنده ی کارگر ، هم به آنها شناخت ِ علمی برای فهم ِ سازوکارهای خود سامان ده و خود سازمان مند ِ طبیعت و جامعه را می دهد ، و هم دعوت به راهبرد سازمان یابی و وحدت ِ طبقاتی برای کسب قدرت سیاسی و رهایی از سلطه ی سرمایه و بورژوازی می کند .
بنابر سوسیالیسم علمی ، کسب قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر ، در جامعه ای امکان پذیر است که نیروهای مولد به اندازه ای رشد یافته باشند که اولا تغییر در مناسبات کهنه ی اخلال کننده در تکامل اجتماعی را ضروری ساخته ، و ثانیا طبقه ی کارگر خود را در یک سازمان ، یا وحدت ِ طبقاتی سازماندهی کرده و ثالثا به اندازه ی کافی به علم رهایی ِ خویش ( مارکسیسم ) تجهیز شده باشد . در غیر این صورت ، یعنی نبود نیروهای تولیدی ِ پیشرفته ، و مناسبات ِ تولیدی ِ اخلال کننده ی مانع تکامل ِ تاریخی ، یا تضادهای به شدت آنتاگونیستی در مناسبات اجتماعی ، بیانگر واقعیتی جز این نیست که شرایط ِ اقتصادی – اجتماعی ِ جامعه هنوز آماده ی گذار به مرحله ی عالی تر سوسیالیسم نشده است .
پلمیک لنین و بلشویک ها ، با منشویک ها و سوسیال دموکرات های دیگر کشورها ، به ویژه از ۱۹۱۷به بعد ، بر سر ِ همین مساله ی بسیار با اهمیت و بنیادی در سوسیالیسم علمی بود . آن ها برخلاف لنین معتقد بودند که ایجاد سوسیالیسم در کشور عقب مانده ای چون روسیه ، اگر نه غیر ممکن ، بلکه بسیار دشوار ، و اساسا چنین برداشتی از سوسیالیسم ، برداشتی تخیلی و ماقبل سوسیالیسم علمی است .
مارکس ، سال ها پیش از آن ، به این پلمیک – سوسیالیسم در کشور عقب مانده – در فقر فلسفه ، چنین پاسخ داده بود : « تا زمانی که پرولتاریا به اندازه ی کافی تکامل نیابدکه خود را چون یک طبقه سازمان دهد ، و در نتیجه تا زمانی که مبارزه ی پرولتاریا با بورژوازی خصلت ِ سیاسی نیابد و نیروهای مولد در درون ِ خود ِ جامعه ی بورژوایی چنان تکامل نیافته باشند که بر اساس آن زمینه ی شرایط ِ مادی ِ لازم برای رهایی ِ پرولتاریا و برپایی جامعه یی جدید فراهم شده باشد ، این نظریه پردازان ِ صرفاخیالباف هستند که برای حل مشکلات طبقه ی ستمدیده نظام اختراع می کنند و در پی اکسیر حیات بخش می گردند . » . و همانجا : « میان ِ تمام ابزارهای تولید ، مهم ترین نیروی تولیدی خود ِ طبقه ی انقلابی [ پرولتاریا ] است . » .
هیچ نوشته ای از مارکس نمی توان یافت که در آن این مهم ترین پیش شرط انقلاب پرولتاریایی و ایجاد جامعه ی سوسیالیستی قید نشده باشد ، یا به حزب و سازمانی برای کسب قدرت سیاسی از جانب پرولتاریا وکالت داده باشد .
مارکس تکامل گرا میدانست غوره نشده نمی توان مویز شد .
لنین ، تا پیش از جنگ جهانی ( ۱۹۱۴ ) بر جهانشمولی ِ تئوری های مارکس تاٴکید می کرد ، و در بحث های اش با نارود نیک ها مکرر می نوشت که انقلاب روسیه به دلایلی که مارکس گفته انقلابی بورژوایی است . در سه منبع و سه جزمارکسیسم – در ۱۹۱۳– نوشت : « مارکس ، سیر تکاملی ِ سرمایه داری را از اولین نطفه های اقتصاد کالایی و از مبادله ی ساده گرفته تا بالاترین شکل های آن یعنی تولید بزرگ مورد پژوهش قرار داده است . تجربه ی کلیه ی کشورها سرمایه داری اعم از کشورهای قدیم و جدید نیز ، صحت این آموزش مارکس را سال به سال به شمار زیادتری از کارگران آشکارا نشان می دهد . فقط نظریه ی اقتصادی مارکس بود که وضعیت واقعی ِ پرولتاریا را در نظام ِ عمومی ِ سرمایه داری تشریح نمود . » .
در ۱۹۱۳ لنین بر این اعتقاد بود که مارکس ، سرمایه داری را از حالت ِ ابتدایی ( نطفه ای ) تا عالی ترین و بالاترین شکل آن مورد پژوهش قرار داده و نظام ِ عمومی ِ سرمایه داری را در کلیت ِ آن ، تشریح نموده است .
این موضعگیری ، ادامه ی منطقی و تکاملی ِ موضعگیری ِ هشت سال پیش ، در دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک بود . آنجا که بر جنبه ی بورژوایی و دموکراتیک انقلاب روسیه تاٴکید می کرد ، و منظور از دموکراتیک بودن را نیز ضرورت استقرار دموکراسی ِ بورژوایی برای سازمانیابی و رشد ِ آگاهی ِ طبقه ی کارگر می دانست .
« مارکسیسم بطلان ِ هذیان گویی های نارود نیک ها و آنارشیست ها را که تصور می کنند مثلا روسیه می تواند راه تکامل ِ سرمایه داری را نپیماید و از راه دیگری سوای مبارزه ی طبقاتی که بر زمینه و در چارچوب همین سرمایه داری انجام می یابد ، از سرمایه داری بیرون بجهد و یا این که از روی آن جهش نماید ، به طور تکذیب ناپذیری به اثبات رسانید . تمام اصول ِ مارکسیسم با تفصیل کامل چه به طور عام و چه به طور خاص در مورد روسیه به اثبات رسیده و حلاجی شده است . از این اصول چنین استنباط می شود که فکر ِ جست و جوی راه رهایی ِ طبقه ی کارگر در راهی غیر از تکامل ِ سرمایه داری ، فکری ارتجاعی است . انقلاب ِ بورژوایی همان تحولی است که بقایای کهن را با قطعیت هرچه تمام تر از سر ِ راه خود می روبد و موجبات تکامل هر چه آزادتر و هرچه وسیع تر سرمایه داری را به طرزی هرچه کامل تر فراهم می نماید . » ( لنین ، دو تاکتیک ِ سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک . ترجمه : محمد پورهرمزان . جلد دوم . ص . ٨٣٣-٨٣٢ ) .
در ١٩١٢ ، لنین در « دو اتوپی » علیه پندارگرایی و خیالبافی روشنفکران نارودنیک که اعتقاد داشتند در روسیه ی عقب مانده با تکیه بر انقلابی گری و دموکراتیسم دهقانی می توان سلطه ی سرمایه را برانداخت ، نوشت : « اتوپی ِ نارودنیکی عبارت است از تخیل ِ یک روشنفکر ِ نارودنیک و دهقان ترودویک درباره ی این که گویا از راه تقسیم مجدد و عادلانه ی کلیه ی زمین ها می توان قدرت و سلطه ی سرمایه را از میان برانداخت ، بردگی مزدی را از بین برد یا این که گویا با وجود سلطه ی سرمایه ، با وجود ِ قدرت ِ پول و با وجود تولید کالایی ، می توان تقسیم بندی ِ عادلانه و بالتساوی ِ زمین را حفظ نمود . این اتوپی زاییده ی چیست ؟ و چرا در روسیه ی فعلی این قدر پابرجا مانده است ؟ این اتوپی ، زاییده ی منافع آن طبقاتی است که بر ضد ِ نظام ِ کهن ، بر ضد سرواژ و بیدادگری و خلاصه بر ضد ِ پوریشکویچ ها مبارزه می نماید ولی در این مبارزه جای مستقلی را اشغال نمی کنند . این اتوپی ، این تخیلات ، زاییده ی این عدم استقلال ، یا این ضعف است . خیال پرستی بهره ی ضعفا است . ... اتوپی نارودنیکی ، که تخیلی است درباره ی این که نتایج ِ اقتصادی ِ تقسیم بندی مجدد زمین چگونه باید باشد ، در عین حال ملازم و مبشر جنبش دموکراتیک عظیم و وسیع توده های دهقانی است که اکثریت جمعیت روسیه ی فعلی را تشکیل می دهند . اتوپی ِ نارودنیکی منعکس کننده ی اشتیاق میلیون ها زحمت کش خرده بورژوایی است که می خواهند حساب خود را با استثمارگران قدیمی ِ فئودال به کلی تصفیه کنند و امید کاذبی است به از میان برانداختن ِ در آن ِ واحد استثمارگران جدید یعنی سرمایه داران . » ( همان. ص. ٩٩٠- ٩٨٧) .
تا نگارش رساله ی « امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله ی سرمایه داری » ، لنین همچنان بر ایده ی کلیت نگر مارکس درباره ی سرمایه داری ، همچنان که پیش تر گفت ، استوار است . از ١٩١٦ و با به میان آوردن ِ بحث امپریالیسم است که از تفکر مارکس فاصله می گیرد و از دوران ِ جدیدی موسوم به دوران امپریالیسم با ویژگی های منحصر به فرد سخن می گوید : « سرمایه داری ِ سابق دوران اش سپری شده است . سرمایه داری ِ نوین عبارت است از امپریالیسم » .
آغازگاه این تحول و فرارفت از دوران ِ سرمایه داری به عصر امپریالیسم را لنین سال ١٩٠٠ می داند : « زمان ِ تبدیل ِ قطعی ِ سرمایه داری ِ سابق به سرمایه داری نوین را برای اروپا می توان به طرز نسبتاً دقیقی معین نمود . این زمان مقارن است با آغاز قرن بیستم . » ( امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله ی سرمایه داری . همان ترجمه . ص . ١١١٨ ) .
از این لحظه است که اندیشه ی لنین ، قاطعانه و مصممانه وارد فاز ِ لنینیسم می گردد . هرچند پیش تر در « چه باید کرد » با عمده کردن ِ کارکرد حزب و قراردادن اراده ی حزب به جای اراده ی طبقه ی کارگر در راهبرد انقلاب ، و حتا ایجاد سوسیالیسم گام نخست را در ورود به چنان فازی برداشته بود .
ارتقای مارکسیسم ، یا عقبگرد از مارکسیسم ؟
لنینیست ها – و از جمله مائوئیست ها – ادعا می کنند که : « لنین به اتکای مارکسیسم و با جمع بندی از پراتیک جنبش پرولتاریایی بین المللی و به ویژه جنبش انقلابی و کارگری ِ روسیه ، تئوری مارکس و انگلس را در زمینه های مختلف و از جمله در زمینه ی تئوری ِ حزب طبقه ی کارگر ، تاکتیک و استراتژی مبارزه ی طبقه ی کارگر در مرحله ی انقلاب ِ دموکراتیک ، تاکتیک و استراتژی ِ انقلاب ِ پرولتاریایی بسط و تکامل داد . لنین همچنین در عرصه ی فلسفه ی پرولتاریا ، اقتصاد و سیاست در سیستم سوسیالیسم ، مبانی ِ دولت و دیکتاتوری ِ پرولتاریا ، اسلوب و سبک کار مارکسیستی و غیره ، مارکسیسم را به مرحله ی عالی تری از تکامل ارتقا بخشید . » . ( مبانی و مفاهیم مارکسیسم . اتحاد مبارزه در راه ایجاد حزب طبقه ی کارگر . ص. ١٤٣ ) .
مائوئیست ها که در حرف دوآتشه تر از توده ای ها ، اما در عمل دنباله رو – یعنی عقب مانده تر – از آنها هستند ، یا آثار لنین را نخوانده و از روی دست توده ای ها کپی برداری کرده اند ، یا آنکه مثل ِ « ممد لنین » حافظ کلیات لنین اند ، بی آنکه نیم نگاهی به مارکس کرده باشند .
این دو گروه نمی دانند پیش از آنکه ایده یا مرام یا شخصیتی را به مارکس بچسبانی ، باید شاگردی ِ مارکس را کرده باشی ، مارکس را شناخته باشی ، به علمیت ِ اندیشه ی مارکس پی برده باشی ، آن را با پراتیک ِ تاریخی ِ پیشروترین جامعه ها سنجیده باشی ، سپس ، ایده و مدعای شخص مورد نظری را که می خواهی نسبت ِ خویشاوندی با مارکس بدهی نیز در بوته ی سنجش و مقایسه ی علمی تحلیل کرده باشی تا سپس تر اگر همردیف ، یا همراستا و همسو با مارکس قرار گرفت ، آن ایده و شخصیت را به مثابه مارکسیست ، یا مارکسیست بزرگ ، و نه مارکسیست – فلانیست ، به حساب آوری . هیچ مارکسیستی بزرگ تر از انگلس نیست ، و ما هرگز نمی گوییم : مارکسیست – انگلسیست .
برگردیم سر اصل مطلب : آیا لنین ، مارکس و مارکسیسم را ارتقا داد ؟
ارتقای اندیشه و تئوری ِ مارکس جز به این معنا نیست که اندیشه و تئوری ِ مارکس قدرت ِ تحلیل یک موضوع ، یا یک مساله ، یا یک پدیده را از ابتدا تا انتهای آن نداشته ، و شخص ِ ارتقا دهنده ، آن اندیشه و تئوری ِ ناکامل و نیمه کاره را تکمیل نموده و تمامیت بخشیده است .
در این صورت ، این پرسش مطرح می گردد که : کدام تئوری و نظر مارکس ، در چه خصوصی ، ناکامل بوده که لنین آن را تکامل بخشیده است ؟
می گویند : مارکس – یعنی اندیشه ی مارکس – عصر امپریالیسم را پیش بینی نکرده بود .
اینجا ، دو مدعا مطرح می شود : یکی این که : مارکس ِ عصر ِ ما بعد ِ سرمایه داری را پیش بینی نکرده بود ( لنین امپریالیسم را عصر مابعد سرمایه داری قلمداد کرده ) .
دوم آن که : لنین این کمبود را جبران کرده و دوران ِ مابعد ِ سرمایه داری را تحلیل ، و مارکسیسم و سوسیالیسم علمی را به مرحله ی عالی تر فرا برده است .
لنین ، تا قبل از ١٩١٧ - یا ١٩١٦- بر علمی بودن و یقینی بودن ِ پیش بینی های مارکس در مورد نظام سرمایه داری به مثابه ارگانیسم زنده ی واحد ، یعنی از پیدایش تا مرگ آن ، تاٴکید داشت . در ١٨٩٤ نوشت : « مارکس در بررسی ِ سازمان اقتصادی ِ سرمایه داری ، با قاطع ترین طرز علمی ، هدفی را که هر تحقیق ِ دقیق زندگی ِ اقتصادی باید تعقیب نماید تصریح می کند . اهمیت ِ علمی ِ چنین تحقیقی در این است که قوانین مخصوص تاریخی را که پیدایش ، زندگی ، تکامل و مرگ ِ یک ارگانیسم معین اجتماعی و تغییر آن را به ارگانیسم عالی تر دیگر مرتبط می سازد ، روشن می گرداند . » ( دوستان مردم کیانند ... مجموعه ی آثار لنین . ترجمه ی : پورهرمزان . جلد اول . ص . ١٢٨ ) .
در همان نوشتار ، که علیه میخائیلفسکی از اندیشه وران و مبلغان ِ اندیشه ی سوسیالیسم ِ دهقانی است ، که معتقد بود مارکس نتوانسته آینده ی سرمایه داری و اشکال مختلف تکامل ، و شیوه های متفاوت مبارزه در این نظام را پیش بینی نماید ، لنین نوشت : « یک خصوصیت ِ مخسوس به خود ِ آقای میخائیلفسکی در این است که کلیه ی حواس خود را متوجه صرف ِ زمان های افعال می نماید . فیلسوف ِ ما با قیافه ی فاتحانه ای سوال می کند ، چرا مارکس ، ضمن صحبت از آینده ، زمان حال را استعمال می نماید ؟ آقای منتقد بزرگوار ، شما در این باره می توانید به هر صرف و نحوی که میل دارید رجوع کنید ، در آنجا به شما گفته خواهد شد . هرگاه زمان ِ آینده اجتناب ناپذیر و مسلم به نظر آید ، در این صورت به جای آن ، زمان حال استعمال می شود . در سال ١٨٨٣ از طرف شخصی به نام آقای پاستارونی موضوعی درج شده بود که درست مانند میخائیلفسکی ساختمان مارکس را در خصوص ِ آینده حدسی می دانست . [ میخائیلفسکی ] با قیافه ای جدی از مارکس سوال می کند : پس بعد چه خواهد شد ؟ یعنی سیر ِ تاریخ در آنور ِ مرحله ی نهایی ِ پروسه ای که مارکس تصویر کرده است چگونه خواهد بود . [ لنین خود به این سوال پاسخ می دهد : ] مارکس از همان ابتدای فعالیت ِ نویسندگی و انقلابی خود در کمال صراحت آن چه را از نظریه ی سوسیالیستی خواستار بوده اظهار کرده است . این نظریه باید پروسه ی واقعی را دقیقا ً تصویر نماید . پس از این که او [ مارکس ] تجزیه تحلیل ِ علمی صورت بندی اجتماعی سرمایه داری را هدف خود قرار می دهد و ثابت می کند که تکامل این سازمان ، که بالفعل از برابر ِ دیدگان ما می گذرد ، دارای فلان تمایل است و ناگزیر باید نابود شود و به سازمان ِ عالی تر دیگری [ سوسیالیسم ] تبدیل گردد ، نقطه ی ختام می گذارد [ یعنی مارکس ، به گفته ی لنین ، آنچه را که باید درباره ی پروسه ی پیدایی ، رشد و مرگ نظام سرمایه داری گفته باشد ، با تجزیه و تحلیل علمی ، به تمام و کمال گفته ، و بر آن نقطه ی ختام گذاشته است ] . » ( همان . ص . ١٣٦ تا ١٤٢ ، درون کروشه از من است . ) .
لنین در ادامه ی پلمیک خود با میخائیلفسکی در دفاع از کلیت نگری مارکس می نویسد : « این شعار [ مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا با بورژوازی که نتیجه ی صناعت ِ بزرگ ماشینی است ] را مارکس ، یعنی همان شخصی که در گذشته ی دور یعنی در ١٨٧٢ آقای میخائیلفسکی درباره اش گفت که اتوپیست نیست بلکه یک دانشمند دقیق و حتا گاهی خشک است ، کشف نمود و آن هم نه از طریق فلان دورنمای آینده بلکه از طریق تجزیه و تحلیل رژیم معاصر بورژوازی ، از طریق روشن نمودن ناگزیر بودن استثمار و از طریق کشف قوانین تکامل آن . ... اگر بخواهیم به زبان ِ مارکس صحبت کنیم ، باید بگوییم اسلوب دیالکتیکی ، که موظف می کند جامعه را همچون یک ارگانیسم زنده در حال عمل و تکامل مورد بررسی قرار دهند برای میخائیلفسکی بیگانه است . » ( همان . ص . ١٤٣ – ١٥١ درون کروشه و تاٴکید از من است ) .
غرض از این نقل قول های طولانی آن است که نشان دهیم لنین تا پیش از مطرح کردن امپریالیسم به مثابه دورانی که مارکس نتوانسته بود آن را در فرایند ِ تحولات اجتماعی پیش بینی ، قوانین و کارکردها و تضادهای خودویژه اش را کشف ، و راه ِ حل تضادهای اش را – که متفاوت با راه حل تضادهای دوران سرمایه داری اند – به طبقات ِ اجتماعی ِ درگیر در آن ارایه دهد ، یعنی تا سال ١٩١٦ – ١٩١٧ ، و تا ١٧سال به گفته ی او پس از پیدایی و جایگزینی ِ امپریالیسم به جای سرمایه داری ، هیچ سخنی به میان نیاورده بود .
در ١٩١٥ ، اگرچه از کشورهای امپریالیست نام می برد ، اما هنوز از امپریالیسم به مثابه یک دوران ِ جدید ، با عملکردها و تضادهای خودویژه ، و مخصوصا ً از انتقال کانون ِ انقلاب های پرولتاریایی از کشورهای پیشرفته ی صنعتی با اکثریت ِ جمعیت پرولتری ، به کشورهای عقب مانده و توسعه نیافته مانند روسیه ، نشانه ای به دست نمی دهد . بر عکس ، هنوز به مارکس و قوانین سوسیالیسم علمی پای بند و معتقد است که انقلاب سوسیالیستی ابتدا باید در یک یا چند کشور پیشرفته ی سرمایه داری اتفاق بیفتد .
در گزاره ی زیر از مقاله ی « درباره ی شعار کشورهای متحده ی اروپا » نوشته شده و انتشار یافته در اوت ١٩١٥ در روزنامه ی سوسیال دموکرات ، سخن از قوانین ِ عام حاکم بر تکامل نظام سرمایه داری است و نه از قوانین یا عملکردهای خودویژه ی امپریالیسم : « ناموزونی تکامل اقتصادی و سیاسی قانون بی چون و چرای سرمایه داری است .از اینجا نتیجه می شود که پیروزی سوسیالیسم ابتدا درمعدودی از کشورها یا حتا در یک کشور جداگانه ی سرمایه داری ممکن است . پرولتاریای پیروزمند این کشور پس از سلب مالکیت از سرمایه داران و فراهم نمودن ِ موجبات تولید سوسیالیستی در کشور خود در مقابل بقیه ی جهان سرمایه داری به پا خاسته . ... شکل ِ سیاسی جامعه ای که پرولتاریا با سرنگون نمودن ِ بورژوازی در آن پیروز می گردد جمهوری دموکراتیکی خواهد بود که نیروهای پرولتاریای ملت و یا ملت های معین را در مبارزه بر ضد کشورهایی که هنوز به سوسیالیسم نگردیده اند بیش از پیش متمرکز می سازد . » ( همان . ص . ١٠٨٥ ) .
لنین در گزاره ی بالا ، از ناموزونی ِ تکامل اقتصادی و سیاسی ِ سرمایه داری نتیجه نمی گیرد که باید انقلاب پرولتاریایی ( سوسیالیستی ) ابتدا در یک کشور عمدتاً دهقانی روی دهد و پیروز شود ، تا سپس دیگر کشورها به یاری آن کشور عقب مانده بشتابند تا امپریالیست ها له و لورده اش نکنند ! بلکه ، تنها از دو نیروی ِ اصلی ِ جامعه ی سرمایه داری پیشرفته یعنی پرولتاریا و بورژوازی سخن می گوید ، که یکی ( پرولتاریا ) با انقلاب پیروزمندش ، دیگر کشورها را به دنبال خود می کشاند . در ١٨٩٤ بود که لنین در رد سوسیالیسم روستایی ، یعنی سوسیالیسم در یک کشور عقب مانده با اکثریت جمعیت دهقانی و روستایی ، خطاب به میخائیلفسکی مبلّغ این نوع سوسیالیسم نوشت : « اولا ، سوسیالیسم روستایی روسیه ی سال های هفتاد [ پس ایده ی سوسیالیسم روستایی در روسیه مربوط به دهه ی ١٨٧٠ است ، نه ١٩١٧ و عصر ِ امپریالیسم ! ] که به آزادی به خاطر ماهیت بورژوایی ِ آن پوزخند می زند و یک انقلاب روستایی را در خواب می دید ، به کلی متلاشی شده است . ثانیاً در سال ١٨٧٧ آقای میخائیلفسکی چنان مجذوب وظیفه ی خود یعنی دفاع از مارکس پرجوش ، یعنی سوسیالیست انقلابی در مقابل انتقادات لیبرالی بود متوجه عدم مطابقت اسلوب ِ مارکس با اسلوب خودش نشده بود . » ( همان . ص. ١٤٣ ) . آیا این نقد ، در ١٩١٧ متوجه خود ِ لنین و عدم مطابقت ِ اسلوب او با اسلوب مارکس نمی شد ؟
این عدم مطابقت از کجا سرچشمه می گیرد ؟
مساٴله ی مهم این است : لنین ١٩١٧ ، نویسنده ی « امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله ی سرمایه داری » و بعد از آن ، یعنی لنینی که اصلی ترین تضاد دوران سرمایه داری یعنی تضاد ِ مشخص ِ کار و سرمایه را به تضاد ِ نامشخص خلق و امپریالیسم – نامشخص هم در تعریف ژله ای خلق و هم در تعریف ِ امپریالیسم به مثابه دوران – فرو می کاهد و مرحله ی انقلاب را برخلاف آنچه آن را بالاترین ، و قاعدتاً عالی ترین مرحله ی سرمایه داری می نامد ، به عقب ، به مرحله ی رشدنیافتگی و عقب ماندگی ِ سرمایه داری ، یعنی به همان سوسالیسم ِ روستایی ِ دهه ی ١٨٧٠ و پیش از آن باز می گرداند ، با مارکس که هیچ ، با خود ِ لنین پیش از آن نیز هیچ شباهت و مطابقتی ندارد .
اینجا ، به چند پرسش تعیین کننده ی مرتبط با هم باید پاسخ داد : یکم : آیا امپریالیسم یک دوران است که سوسیالیسم علمی ( مارکس ) آن را پیش بینی نکرده بود . دوم : آیا قبول امپریالیسم به مثابه یک دوران ، به این معناست که تضادهای اجتماعی ( طبقاتی ) آن با تضادهای دوران سرمایه داری تفاوت ِ ماهوی دارد ؟سوم : روسیه در ١٩١٧ و در آستانه ی انقلاب ، در چه وضعیتی قرار داشت ، سرمایه داری بود ، یا امپریالیست یا نیمه فئودالی ، و مرحله ی انقلاب آن بورژوایی بود یا دموکراتیک ( دهقانی – کارگری ) ؟
پاسخ یکم : مارکس به گواهی همه ی آثارش دوران ِ سرمایه داری از پیدایش تا مرگ آن را توضیح داده ، و آنچه را لنین مرحله ی انحصارات ، صدور سرمایه و نقش بانکها می نامد و مختصات عصر امپریالیسم یا عصر نوین مابعد سرمایه داری می داند ، در زمان او هم بوده ، بی آنکه این مختصات را جدا از کلیت سرمایه داری یا مرحله ای نوین به شمار آورده باشد . مارکس ، انحصارات را نتیجه ی تراکم و تعدد ِ سرمایه ها در دست ِ چند سرمایه دار می داند : « تراکم سریع و تعدد ِ سرمایه ها در نظام ِ مالکیت ِ خصوصی ، پابه پای هم پیش می روند . پس پیداست که به محض ِ تمرکز سرمایه های متراکم شده در دست های عده ای معدود ، دیگر رقابتی در کار نیست و سود ِ انحصارات به رغم ِ تراکم روزافزون ، همچنان افزایش می یابد . » ( گروندریسه ، جلد دوم . ترجمه ی باقر پرهام و احمد تدین . ص . ٧٩ ) .
از آنجا که مارکس از کلیت ِ نظام سرمایه داری و جهانشمولی ِ سرمایه بحث می کند ، و از آنجا که این کلیت نگری ، سرمایه و سرمایه داری را از جنبه های عام آن مورد بررسی و تحلیل قرار می دهد ، طبیعی است اگر جنبه ها یا اشکال خاص ِ کلیت ِ ارگانیک ِ سرمایه ، نظیر ِ تمرکز ِ سرمایه در انحصارات ، به این دلیل که نقش و اهمیت ِ ویژه ای در مناسبات ِ دو طبقه ی اصلی ِ درگیر در مبارزه – پرولتاریا و بورژوازی – ندارند ، یا حساسیت و ژرفش ِ نظرورانه ی کم تری مورد بحث و بررسی قرار گیرند .
چنانچه انحصارات نقشی فراتر و جدا از مثلا ً کسب ارزش اضافی و سود و درنتیجه بهره کشی از کار در کردوکار سرمایه داشت ، به طوری که به عامل تعیین کننده ی کردوکار سرمایه و به ویژه به عامل اصلی مبارزه ی طبقاتی و سرنوشت ساز – برای پرولتاریا – تبدیل می شد ، یقینا ً مارکس با تیزبینی ِ علمی آن را تشخیص می داد و برای آن اهمیت ِ درخور را قائل می شد .
این ، خصوصیت ِ تفکر ِ سیستمی و آناتومی ِ پدیده شناسانه ی مارکس است که اولویت را به عام و مجرد می دهد تا به خاص و مشخص . در تفکر ِ سیستمی و تشریحی ِ مارکس ، به مثابه تفکری علمی و کلیت نگر ، رابطه ی عام و خاص ، یا مجرد و مشخص رابطه ای است دوسویه ، با هدف ِ شناخت ِ خصوصیات ِ عامی که موجب ِ ارتقا و فرابرد ِ شکل خاص به اشکال بالاتر و تکامل یافته تر می گردد .
آن درک ِ ماتریالیستی دیالکتیکی از طبیعت و جامعه که می خواهد شناخت را به قصد تغییر و در خدمت تکامل به کار گیرد ، چاره ای جز نگرش و رهیافت ِ سیستمی از عام به خاص و از مجرد به مشخص ندارد .
از دید ِ مارکس ، همچنانکه در واقعیت ، عام و مجرد در اشکال مشخص ، از ساده به پیچیده و از پست به عالی تکامل می یابد .
مارکس ، روند ، حرکت ِ دیالکتیکی ِ سرمایه و گذار آن از مراحل مختلف ِ تکاملی تا پایان روند را در نظر داشت ، وقتی به « عالیجناب ملا مالتوس » اقتصاد دان ِ متافیزیک اندیش و امثال او درس دیالکتیک می داد : « ما گردش را حرکت ِ سرمایه می دانیم ، حرکتی که طی آن سرمایه از مراحل ِ گوناگونی می گذرد که هرکدام آنها از لحاظ مفهوم خصوصیات ویژه ای دارند . در هریک از این مراحل ، سرمایه همچنان سرمایه است . [ آنچه مهم است ، این است که : ] هریک از این مرحله ها [ خواه مرحله ی پیشاانحصار ، خواه مرحله ی انحصارها ، خواه سرمایه داری « قدیم » ، یا سرمایه داری ِ « جدید » امپریالیستی ] ، تنها لحظه ای از حرکت ِ سرمایه اند . » ( همان . ص. ٢٩٤-٢٩٣ ) .
برای مارکس ِ کلیت نگر – یا بهتر است گفته شود ارگانیک نگر – ودیالکتیک اندیش ، لحظه ها ( مرحله ها ) آنچنان راهبردی نیستند که کل پروسه و تضادها به ویژه تضاد ِ اصلی ِ آن راهبردی و تعیین کننده است . به این دلیل که مرحله ها – از جمله مرحله ی انحصارات ِ برآمد و تابع کردوکار ِ خودویژه ی پروسه ، و در واقع در جهت تشدید تضاد اصلی ( کار و سرمایه ) هستند .
« شرکت ِ سهامی [ نظیر تراست و کارتل ] انحصار را در حوزه های خاص برقرار می کند و بدینگونه دخالت ِ دولت را ایجاب می کند . یعنی یک اشرافیت ِ مالی ِ جدید یا انواع تازه ی انگل هایی به صورت حامیان ، سفته پردازان ، و مدیران ِ صرفا ً رسمی و یک نظام تمام عیار کلاهبرداری و شیادی به وسیله ی کمپانی ِ حمایت کننده ، دلالی ِ سهام و سفته بازی به وجود می آورد . » ( گزیده ی نوشته های کارل مارکس . برگرفته از : کاپیتال . ترجمه ی پرویز بابایی . ص . ١٩٤ ) .
ویژگی ِ اصلی ِ انحصاری شدن سرمایه به گفته ی مارکس عبارت است از : « سلب ِ مالکیت از شمار زیادی سرمایه دار کوچک و نابودی ِ آنها ، همراه با کارکرد ِ قوانین ِ ذاتی ِ خود ِ سرمایه داری از راه تمرکز سرمایه ها . پابه پای این تمرکز ، این سلب ّ مالکیت از بسیاری سرمایه دار ، به وسیله ی تنی چند آنان به شکل ِ همکاری ِ فرایند کار به مقیاسی گسترده و به کارگیری آگاهانه ی دانش ، بهره برداری منظم از زمین ، دگرگونی وسایل کار به وسایلی که فقط می تواند در کار تعاونی مورد استفاده قرار گیرد ، درگیری همه ی ملت ها در شبکه ی بازار جهانی ، و همزمان با این ، خصلت ِ بین المللی ِ نظام سرمایه داری تکامل می یابد .
همراه با کاهش روزافزون ِ شمار سرمایه داران ِ کلان ، که تمامی ِ مزایای این فرایند دگرگونی را غصب کرده و به انحصار خود درمی آورند ، حجم فقر ، فشار ، بندگی ، فساد و بهره کشی نیز فزونی می گیرد . [در نتیجه ی این انحصاری شدن ] تمرکز وسایل تولید و اجتماعی شدن ِ کار به نقطه ای می رسد که دیگر با پوسته ی سرمایه داری خود سازگار نیست . این پوسته می ترکد ، ناقوس مرگ ِ مالکیت خصوصی سرمایه داری به صدا درمی آید : از سلب مالکیت کنندگان سلب ِ مالکیت می شود . » ( همان . ص. ١٧٧ ) .
پس ، همچنان که از این چند گزاره پیداست ، مارکس ، تحول ِ نظام سرمایه را از رقابت ِ آزاد به مرحله ی انحصار ، و سپس از آن تا مرحله ی فروپاشی ِ نظام ، با دقت ِ علوم طبیعی تشریح نموده است . با این همه ، هرگر انحصاری شدن ُ تولید و سرمایه را نشان ِ دگرگشت ِفرماسیون اجتماعی – اقتصادی و تعویض تضادهای تعیین کننده ی عصر سرمایه داری با تضادهای عصر امپریالیسم ، و در نتیجه پنبه کردن ِ هرآنچه درباره ی نظام حاکم بر این دوران رشته بود ، نمی گیرد .
از این رو ، نظام ِ سرمایه و تضاد اصلی اش در تمام ِ مراحل ِ رشد و پیشرفت اش از رقابت آزاد تا انحصار ، یکی و همان است .
خصوصیت دیگری که « عصر لنین » را از « عصر مارکس » متفاوت می کند ، صدور سرمایه به جای صدور کالاست . تفاوتی که در ضمن باید دو تعریف ِ جداگانه و متضاد از کالا و سرمایه داشته باشد .
لنین می نویسد : « صدور ِ کالا صفت ِ مشخصه ی سرمایه داری ِ سابق [ یعنی سرمایه داری ِ عصر ِ مارکس ] بود که در آن ، رقابت ِ آزاد تسلط ِ کامل داشت . صفت ِ مشخصه ی سرمایه داری ِ نوین که در آن سیادت با انحصارهاست صدور سرمایه است . » ( امپریالیسم به مثابه ... جلد دوم . ص . ١١٦ ) .
وقتی قرار است لنینیسم ، مارکس – یا مارکسیسم – را ارتقا دهد یا کامل کند ، باید مساله ای را مطرح نماید که مارکس آن را مطرح نکرده ، و باید پاسخی به این مساله بدهد که مارکس به آن نداده باشد .
گویا ، تا پیش از ١٩٠٠ و در زمان مارکس ، کارکرد سرمایه ( سرمایه داری ) غیر از آن است که لنین می گوید . گویا تا زمان ِ لنین ، سرمایه ، یا کارکرد ِ سرمایه ، همان کالا در حالت ِ بالفعل و مصرفی ِ آن نبوده ، یا آن که کالا ، همان سرمایه در شکل ِ کالایی اش به طور ِ بالقوه نبوده است .
از قدیم گفته اند ، چه خواجه علی ، چه علی خواجه ! سرمایه همان کالاست در حالت ِ نهفته و بالقوه ، و کالا همان سرمایه است در حالت ِ بالفعل و مصرفی . از این رو ، مضمون ِ تاریخی و عملی ِ صدور کالا ، بیانگر مضمون تاریخی ِ صدور سرمایه است ، و مضمون ِ تاریخی و عملی ِ صدور ِ سرمایه بیانگر ِ مضمون ِ تاریخی ِ صدور کالاست ، و هر دو – یعنی چه صدور کالا و چه صدور سرمایه – به یکسان مضمون ِ تاریخی ِ صدور ِ سرمایه داری به همه ی نقاط ِ جهان ، و جهانشمولی آن ( نظام سرمایه داری ) هستند .
از دیدگاه ماتریالیستی – تاریخی ، نمی توان با قاطعیت گفت در عصر سرمایه داری ، یعنی عصری که سرمایه بر پیشروترین جامعه های انسانی غلبه دارد ، تقدم با صدور کالاست یا صدور سرمایه . این ، سازوکار و نیاز ِ خود ِ سرمایه به بقاست که تقدم و اولویت ِ صدور را به کدامیک بدهد که منافع و سلطه اش را به بهترین ، سریع ترین ، کم دردسرترین و جهانی ترین شکلی تامین نماید .
صدور سرمایه به جای صدور کالا – یا تعویض ِ خواجه علی با علی خواجه ! – نه تفاوتی در ماهیت و طبیعت سرمایه – و سرمایه داری – ایجاد می کند ، و نه آنگونه که لنین و لنینیست ها برداشت می کنند ، تغییری در آنتاگونیسم ِ اجتماعی – طبقاتی ِ جامعه ی انسانی .
آنتاگونیسم ِ طبقاتی ِ اختصاصی یا خودویژه ی یک فرماسیون مسلط ِ اجتماعی – اقتصادی ( تاریخی ) از ابتدا تا انتهای آن فرماسیون مثل ِ لاک ِ همراه ِ لاک پشت با آن است ، و به فرمان ِ هیچ فرد و حزب و دولتی نه برداشته می شود ، و نه جای اش را به آنتاگونیسم های فرعی و تاریخ گذشته می دهد .
« صدور سرمایه به جای صدور کالا » ، اولاً به معنای جهانی شدن ِ بیش از پیش ِ سرمایه است ، و ثانیا ً ، هرکجا که سرمایه و تولید کالایی برود ، آنتاگونیسم ِ خودویژه ، یعنی تضاد کار و سرمایه را به همراه اش می برد . اینگونه نیست که سرمایه جایی برود ، اما در آنجا تضاد بر پایه ی مناسبات سرمایه داری قرار نگیرد ، یا سرمایه و سرمایه داری باشد ، اما آنتاگونیسم چیزی غیر از آن باشد که سرمایه تعییین می کند . ورود سرمایه به یک جامعه به این مفهوم است که آن جامعه وارد عصر نوینی از تولید اجتماعی شده ، و به محض جا افتادن سرمایه داری ، در هر دو شکل کالایی یا سرمایه ای ، خود ِ سرمایه مناسبات آن جامعه را بر سازوکارهای خود منطبق می سازد.
میدانیم مسئله ی هر انقلاب ِ دوران سازی ، حل ِ آنتاگونیسم حاکم بر مناسبات اجتماعی ِ عقب افتاده از شیوه ی تولید پیشرفته در یک جامعه و دوران معین است . حال ، چگونه است که در جهان ، دوران سرمایه داری به مرحله ی بالاتر ارتقا یافته باشد ، اما آنتاگونیسم ِ پیشرفته ی متناسب با آن به عقب برگردد به طوری که دهقانان بخشی – و بخش مهمی – از حل ِ تضاد را اشغال نمایند . مگر آن که انقلاب ، یک انقلاب ِ واقعا اجتماعی ( دوران ساز ) نباشد ، و تنها یک تحول و جابه جایی سیاسی در بالای هرم قدرت بوده و قدرت ِ نوظهور همچون لویی بناپارت ، نیاز به سیاهی لشکر و گوشت ِ دم توپی چون دهقانان داشته باشد . از این رو ، بناپارتیسم اصطلاح ِ در خوری برای آن گرایش ِ سیاسی است که حل تضاد اجتماعی را در عصر سرمایه داری موکول به مشارکت چند طبقه ی اجتماعی ِ دارای منافع ناهمخوان – و متضاد – این عصر می نماید .
مارکس ، میان پدیده ی ارگانیک ِ سرمایه – کالا دیوار چین نکشید تا سپس صدور این یا آن را دلیل بر تغییر دوران از سرمایه داری به عصر دیگر قلمداد نماید . چرا که سرمایه در هر شکل و حالتی همچنان سرمایه است با سازوکارهای مخصوص به خود ، در تمام ِ دوران موجودیت اش : « سرمایه همین که پیدا شد ، دیگر قائم به ذات ِ خویش است و بر اساس عملکردهای خودش توسعه می یابد . سرمایه [ همچون هر پدیده ی ارگانیک دیگر ] قائم به خویش و آفریننده ی شرایط ِ حفظ و رشد خویش است . » (گروندریسه : ترجمه ی : پرهام ، تدین . جلد اول . ص . ٤٥٣ )
افزون بر این ها ، مگر صدور سرمایه غیر از جهانی شدن ، یا همان گلوبالیزاسیون سرمایه ، معنای دیگری هم دارد ، که مارکس بر آن تاٴکید کرده و از ویژگی های سرمایه ی خود پو می داند : « در این جا ، ما با گرایش ِ جهانشمولی ِ سرمایه روبه رو هستیم که وجه تمایز آن از تمامی ِ مراحل پیشین ِ تولید است . سرمایه گرچه بنابه ماهیت ِ خود محدود است اما در جریان ِ توسعه ی خود به جهانی کردن نیروهای تولید گرایش دارد . هدف ِ اصلی [ سرمایه ] فقط این است که جامعه از نقطه ی عزیمت خود در گذرد . » ( همان . جلد دوم . ص. ٦٤ ) . جامعه از نقطه ی عزیمت خود در گذرد ، یعنی مشروط کردن ِ تکامل ِ اجتماعی ، فقط به شدت یابی ِ آنتاگونیسم کار و سرمایه در نتیجه ی رشد و پیشرفت ِ هرچه بیش تر سرمایه و سرمایه داری .
جنگ کدام طبقه را تضعیف می کند:
لنین ، جنگ با هدف ِ به دست آوردن سرزمین یا تجدید تقسیم جهان میان دولت های بزرگ را یک ویژگی ِ مهم عصر امپریالیسم به شمار می آورد و می نویسد : « فوقا ً دیدیم که دوران ِ منتها درجه ی تکامل ِ سرمایه داری ِ ماقبل انحصاری که رقابت آزاد در آن توفق داشت مقارن ِ با سال های ١٨٦٠-١٨٧٠ است [ جای دیگر این تاریخ را ١٩٠٠ می داند ] . اکنون می بینیم همانا پس از این دوران است که اعتلای عظیم اشغالگری های مستعمراتی آغاز می شود و مبارزه بر سر ِ تقسیم اراضی جهان به منتها درجه شدت می یابد . لذا در این واقعیت تردیدی نیست که انتقال سرمایه داری به مرحله ی سرمایه داری انحصاری و سرمایه ی مالی با تشدید مبارزه بر سر ِ تقسیم جهان مربوط است . » ( مجموعه آثار . ترجمه ی پورهرمزان . جلد دوم . ص . ١١٧٦ ) . لنین از این بحث نتیجه می گیرد که جنگ موجب تضعیف امپریالیست ها ، و تقویت نیروهای انقلابی و دموکرات می شود ، و در نتیجه انقلاب در دستور کار این نیروها قرار می گیرد .
در این گزاره چند مساٴله ی تناقض دار و قابل بحث وجود دارد .
یکم : اگر پایان دوران سرمایه داری و آغاز عصر امپریالیسم سال های ١٨٧٠-١٨٦٠ یعنی زمانی باشد که مارکس و انگلس زنده بودند – مارکس تا ١٨٨٣ و انگلس تا ١٨٩٥ – پس چرا هیچ اشاره ای به این پایان و آغاز ِ بسیار مهم برای سوسیالیسم علمی نکرده اند . آیا آن ها قادر به تشخیص این جابه جایی مهم و تعیین کننده ی دورانی که پیش چشم شان جریان داشت و اتفاق افتاد نبودند ؟
دوم : در زمان مارکس هم اشغالگری و مستعمره سازی با شدتی بیش از قرن بیستم وجود داشته و مارکس بسیار درباره ی سلطه ی استعماری انگلیس بر هندوستان و ایرلند بحث کرده است . با این حال ، نتیجه گیری نکرد که انقلاب سوسیالیستی ، یا دموکراتیک باید در هندوستان یا ایرلند اتفاق بیفتد . برعکس ، مارکس همیشه معتقد بود وقتی در انگلیس که آماده ترین کشور برای انقلاب است ، انقلاب سوسیالیستی بشود ، آنگاه هندوستان و دیگر مستعمرات آن کشور هم از سوسیالیسم انگلیس بیش ترین بهره را خواهند برد ، یعنی خواه ناخواه به راه سوسیالیسم خواهند افتاد .
سوم : تقسیم و تجدید تقسیم ِ سرزمین ها ، یا به دست آوردن ِ مستعمره های جدید ، بدون جنگ امکان پذیر نیست . آنچه در این جا برای فهم مسئله و ارتباط آن با امپریالیسم یا سیاست ِ امپریالیستی اهمیت دارد ، تفاوت قائل شدن میان جنگی است که یک کشور سرمایه داری پیشرفته ِ مثل انگلیس یا فرانسه در قرن نوزدهم ، و آمریکا از قرن ِ بیستم به جامعه های عقب مانده تحمیل کرده اند ، و جنگی که میان ِ کشورهای صنعتی پیشرفته ، برای فرار از بحران های اقتصادی و سیاسی ِ دامنگیر ِ سرمایه در گرفته – دست ِ کم دو جنگ ِ جهانی – و هدف ِ آن تحمیل و سرشکن کردن ِ بحران به طبقه ی کارگر ِ خودی و جهانی است . جنگ ِ سرمایه داران با جامعه ی عقب مانده ، بر سر ِ کسب ِ غنیمت و سرزمین از جامعه ی دیگر است ، در حالی که جنگ ِ سرمایه داران با یکدیگر بر سر ِ کسب غنیمت وامتیاز از طبقه ی کارگر ، و تحمیل ِ شرایط ِ بحرانی به آنان است . از این رو ، هیچ جنگی ، چه برای تصرف سرزمین و مستعمره سازی باشد ، چه جنگ ِ جهانی ِ سرمایه داران ، تضعیف کننده ی نظام ِ حاکم بر این دوران و زمینه ساز انقلاب اجتماعی برای نابودی ِ نظام سرمایه نیست ، برعکس ، جنگ ِ سرمایه داران با یکدیگر ، برای سرمایه داران سودآور ، و برای کارگران زیان بار و تضعیف کننده ی توان ِ انقلابی ِ آنان است . آن چه در جنگ ِ سرمایه دارن تضعیف می شود ، نه سرمایه ، بلکه نیروی کار است . همچنان که دو جنگ ِ جهانی گواه این واقعیت است .
افزون بر این ، از نگاهی عمومی و به لحاظ ِ تاریخی ، جنگ در هر دوران ، بیانگر ِ گرایش ِ نظام و طبقه ی مسلط ِ آن دوران به جهانی شدن و ایجاد و گسترش ِ یک نظم و طبقه ی جهانی از جنس ِ خود است .
در عصر ِ ما ، جنگ بیانگرِ این گرایش ِ نظام سرمایه و بورژوازی است .
بنابراین ، جنگ های این دوران را باید جنگ های هژمونیک و سلطه جویانه ی سرمایه و بورژوازی نامید ، و نه جنگ ِ سرمایه داران علیه منافع ِ سرمایه ، به نحوی که به تضعیف سرمایه و سلطه ی طبقاتی بورژوازی بیانجامد . تنها انقلاب ، یعنی جنگ ِ طبقاتی ، در شکل های گونه گون آن است که قادر به تضعیف و حذف ِ هژمونی ِ یک طبقه و یک نظام است .
در تاریخ، سابقه ندارد که هیچ جنگی ، نظامی را تضعیف ، یا جامعه ای را به عقب یا به جلو پرتاب کرده باشد . دو جنگ ِ جهانی ِ گذشته ، نه تنها موجب تضعیف نظام سرمایه نشد ، بلکه پس از هر دو جنگ ، نظام و دولت های درگیر ، پرتوان تر از پیش از آسیب ها و خرابی هایی که تنها نصیب کارگران شده بود ، سربرآوردند . بازنده و تضعیف شده ی هر دو جنگ ، طبقه ی کارگر و نیروی کار بود ، نه سرمایه داران و سرمایه .
سرمایه و بورژوازی ، با جنگ ، چیرگی ی سیستم و سازوکارهای ِ خود را تقویت و مستحکم می سازد ، همچنان که از سازمان یابی و استحکام ِ طبقاتی ِ پرولتاریا ، که مهم ترین عنصر نیروهای مولدی است که آسیب می بیند ، جلوگیری می کند .
در جنگ ِ سرمایه داران ، کارگران پراکنده ، درمانده و گرفتار ِ فقر و گرسنگی می شوند ، و از این رو ، تنازع بقا ، جای انقلابیگری و یورش به موجودیت ِ سرمایه را برای زمان ِ طولانی می گیرد .
جنگ برای سرمایه و سرمایه داران « نعمت » و برای کارگران مصیبت است .
با چنین رویکردی ، جنگ و پیامدهای اش را تنها از دید ِ موجودیت و منافع ِ دو طبقه ی اصلی یک دوران می توان ارزیابی و قضاوت کرد ، و نه از دید ِ طبقه یا طبقات ِ غیر اصلی و منافع ِ آنان . نباید فراموش کرد که جنگ با تضعیف ِ ابزار و نیروهای تولیدی ، و مهم ترین شان ، طبقه ی کارگر ، به طور موقت تضاد اصلی جامعه ، یعنی کار و سرمایه را هم تضعیف کرده و آن را موقتا ً به حاشیه ی مسایل جنگ و تنازع بقای ناشی از آن – برای نیروی محرکه ی انقلاب – می راند . لنین ، به درستی ، هدف های بورژوازی از جنگ افروزی را آشکار می سازد ، و جنگ را وسیله ای برای سرکوب و تضعیف طبقه ی کارگر ، و جلوگیری از سازمانیابی ، یا نابودی ِ سازمان ها و ابزار ِ طبقاتی ِ کارگران می داند . این ها همه الفبای سوسیالیسم علمی و مارکسیسم است که دانستن شان ضروری است . اما ، ربط دادن و مشروط نمودن انقلاب پرولتاریایی به جنگ سرمایه داران ، آن هم در جامعه ی عقب مانده ای که خود یکی از قربانیان جنگ است ، و نیروهای مولد و طبقه ی کارگر رشدنیافته اش قادر نیست به زودی خود را همچون جامعه های پیشرفته بازسازی نماید ، به معنای نادیده گرفتن ِ قانون اساسی ِ سوسیالیسم علمی و انقلاب ِ پرولتاریایی است .
منظور لنین از « تبدیل ِ جنگ ِ امپریالیستی به جنگ ِ داخلی » چنانچه معلوم گردید ، با چنین رویکردی بود .
لنین به هنگام نخستین جنگ جهانی به حزب های سوسیال دموکرات اروپایی توصیه نمود به جای شعار اپورتونیستی – بورژوایی ِ دفاع از میهن ، شعار ِ بلشویکی – انقلابی ِ تبدیل جنگ ِ امپریالیستی به جنگ داخلی را مطرح نماید .
در واقع هم ، دلیل ِ او از مطرح کردن چنین شعاری ، آن بود که ، دولت های سرمایه داری ِ درگیر در جنگ آنچنان ضعیف می شوند ، و برای طبقه ی کارگر آنچنان فرصت ِ تاریخی پیش می آید که بتواند جنگ ِ امپریالیست ها را به انقلاب خودش تبدیل نماید و به اصطلاح از آب گل آلود ماهی بگیرد .
از نظر لنین ، انقلاب و نیروهای اصلی آن ، بسته به این که در کدام کشور – پیشرفته ی صنعتی مانند اروپای غربی ، عقب مانده مانند روسیه ، مستعمره و نیمه مستعمره مانند کشورهای آسیایی و آفریقایی – ویژگی متفاوت و مخصوص به آن کشور را دارد .
پلمیک اصلی ِ لنین با سوسیال دموکرات های اروپایی و منشویک ها ، بر سر ِ انقلاب در روسیه و نیروهای اصلی آن بود .
لنین ، دو تعریف ِ غیر مارکسی – و حتا غیر لنینی تا قبل از ١٩١٦ – از بالاترین مرحله ی سرمایه داری و انقلاب دارد که برای ارزیابی ِ برداشت او از انقلاب ، مرحله ی انقلاب و نیروهای اصلی انقلاب بسیار اهمیت دارند .
بر خلاف ِ مارکس و سوسیالیسم علمی ، بالاترین مرحله ی سرمایه داری ( امپریالیسم ) را مرحله ی گندیدگی سرمایه داری می داند . اما ، در همین حال ، و با یک تناقض گویی آشکار ، تمام توصیف هایی که از این دوران می کند ، نه تنها دلالت بر گندیدگی نمی کند ، بلکه بیانگر رشد و شکوفایی سرمایه و سرمایه داری است . آن چنان رشد و شکوفایی که جاذبه اش طبقه ی کارگر را هم به سوی خود می کشد : بخوانید : « میزان عظیم سرمایه ی مالی که در دست ِ عده ی معدودی متمرکز شده و شبکه ی انبوهی از مناسبات و ارتباطات به وجود آورده و دامنه ی این شبکه با چنان وسعت غیرقابل تصوری گسترش یافته که نه تنها توده ی سرمایه داران و صاحب کاران متوسط و کوچک ، بلکه خرده پاترین آنها را نیز تابع سرمایه ی مالی نموده است ، از یک طرف ، و مبارزه ی حاد با سایر گروه های ملی و دولتی سرمایه گذاران بر سر ِ تقسیم جهان و سیادت بر کشورهای دیگر از طرف دیگر ، موجب شده که تمام طبقات دارا یک جا به سوی امپریالیسم روآور شوند . مجذوبیت همگانی به دورنمای امپریالیسم ، دفاع دیوانه وار از آن و رنگ آمیزی آن به تمام وسایل ممکنه ، چنین است صفت ِ مشخصه ی دوران حاضر .ایدئولوژی ِ امپریالیستی در طبقه ی کارگر نیز نفوذ می کند . » ( امپریالیسم به مثابه بالاترین ... ، مجموعه ی آثار . ترجمه ی پورهرمزان . ص . ١٢٠٨ – ١٢٠٧ ) .
از کجای این توصیف ها بوی گندیدگی و احتضار به مشام می رسد ؟ از کجای این توصیف ها بوی بالندگی و جهانی شدن و سرزندگی و جذابیت به مشام نمی رسد ؟!
آمارهایی که لنین از وضعیت اقتصادی و بازرگانی ِ کشورهای امپریالیستی ارایه می دهد ، همه نشان دهنده ی رشد و بهبود وضعیت اند ، نه گندیدگی و احتضار ( همان . ص. ١٢١٤ ) .
خود ِ وابستگی ِ بیش از پیش ِ کشورهای عقب مانده به سرمایه های امپریالیستی نه بیانگر ِ گندیدگی و احتضار ، بلکه نشان گر ِ شکوفایی و اقتدار است .
مساله ی مهم از دیدگاه ِ مارکس این است که گندیدگی و میرایی سرمایه داری را شدت ِ تضادهای درونی ِ آن ، یعنی تضاد میان ِ تولید ِ به شدت اجتماعی شده ، و مالکیت ِ به شدت خصوصی شده تعیین می کند ، نه آماری که اتفاقا ً به درد ِ متفکران و مدافعان بورژوازی و سرمایه داری برای به رخ مارکسیست ها کشیدن شکوفایی سرمایه می خورد و قند در دل ِ آنان آب می کند . پاشنه ی آشیل ِ پیکر ( ارگانیسم ) سرمایه در تمام مراحل رشد و بلوغ آن تضادهای درونی ِ آن است ، نه مشخصه هایی همچون انحصاری شدن و صدور سرمایه و جنگ و ... که اتفاقا ً آن را بیش از پیش رویین تن می سازد .
امپریالیسم ِ « گندیده و در حال احتضار » آنقدر اتوریته و جاذبه دارد که:« سرمایه داران یکی از رشته های کثیر صنایع در یکی از کشورهای کثیر و غیره در نتیجه ی به دست آوردن سودهای انحصاری هنگفت از لحاظ ِ اقتصادی امکان می یابند قشرهای معینی از کارگران و حتی به طور موقت اقلیت ِ قابل ملاحظه ای از آنان را تطمیع نموده به هواداری از بورژوازی رشته ی معین علیه ملل دیگر جلب کنند . » ( همان . ص . ١٢٢٤ ) ، و در روسیه نیز امثال ِ پلخانف مارکسیست را به طرفداری از خود وا می دارد !
این چه « محتضر ِ گندیده » ای است که نزدیک به صد سال بعد از نوشتن این مطالب هنوز زنده است ، نفس می کشد و همچنان در عرصه ی اقتصاد و سیاست جهانی یکه تازی می کند ؟ پاسخ به این پرسش را باید در تعریفی که لنین از انقلاب می کند ، و نیز در انقلابی که پیامد ِ عملی ِ آن تعریف ( نظریه ) در یک کشور عقب مانده است یافت . انقلابی که ظاهرا ً نه بورژوایی بود نه سوسیالیستی ، یا به بیان دیگر هم بورژوایی بود و هم سوسیالیستی ، و به دلایلی که موضوع ِ ادامه ی این بحث است ، نتیجه اش آن شد که به جای آنکه کشورهای سرمایه داری به دور خود دیوار بکشند که مردم از جهنم ِ سرمایه داری به بهشت ِ آنجا فرار نکنند ، دولت های آنجا به دور مردم دیوار کشیدند تا مردم نتوانند از جهنم شان به « بهشت » سرمایه داری بگریزند ! زمانی هم که دیوارها فرو ریخت معلوم گردید که آنهمه تبلیغات درباره ی « سوسیالیسم » و « کمونیسم » دروغی بیش نبوده . بهشت ِ سوسیالیسم کجا و فرار به جهنم سرمایه داری کجا .
باری ، لنین تعریفی غیر مارکسی و اراده گرایانه از انقلاب دارد ، به طوری که کودتای نظامیان رده پایین ( افسران جزء ) را نیز شامل می شود .
لنین می گوید : « قانون ِ اساسی ِ انقلاب ، که تمام ِ انقلاب ها و ار آن جمله سه انقلاب ِ روس در قرن ِ بیستم آن را تاٴیید نموده اند ، از این قرار است : برای انقلاب کافی نیست که توده های استثمار شونده و ستمکش به عدم امکان ِ زندگی به شیوه ی سابق پی ببرند و تغییر آن را طلب نمایند ، برای انقلاب ضروری است که استثمارگران نتوانند به شیوه ی سابق زندگی و حکومت کنند . فقط آن هنگامی که پایینی ها نظام کهنه را نخواهند و بالایی ها نتوانند به شیوه ی سابق ادامه دهند ، فقط آن هنگام می تواند پیروز گردد . این حقیقت را به عبارت دیگر چنین می توان بیان نمود : انقلاب بدون ِ یک بحران ملی ِ عمومی که هم استثمار شوندگان و هم استثمارگران را دربرگیرد غیر ممکن است . لذا برای انقلاب باید اولا ً کوشید تا اکثریت کارگران ، یا به هر حال کارگران آگاه متفکرو از لحاظ سیاسی فعال ، کاملا ً به ضرورت انقلاب پی ببرد و آماده باشند در راه آن جان خود را نثار کنند . ثانیا ً طبقات حاکمه به آن چنان بحران دولتی دچار شده باشند که حتا عقب مانده ترین توده ها را نیز به سیاست جلب نماید . علامت هر انقلاب واقعی آن است که عده ی نمایندگان قادر به مبارزه ی سیاسی در بین توده ی زحمت کش و ستم کشی که تا آن زمان در بی حالی به سر می بردند ، به سرعت ده برابر یا حتا صد برابر شود و دولت را ضعیف سازد و سرنگونی سریع آن را برای انقلابیون ممکن نماید . » ( مجموعه آثار : جلد سوم ک ص . ١٧٧٣ – ١٧٧٢ ) .
یکم :
در ادبیات ِ سیاسی ، و در گفتمان ِ رایج اما نادقیق ، به هر جنبش ِ سرنگونی خواهی گفته می شود « انقلاب » .
هر جنبش سرنگونی خواه را تا زمانی که جنبه و سوگیری ِ طبقاتی به خود نگرفته ، یعنی تا زمانی که توده ای و همه گیر باشد ، انقلاب نام نهادن ، اگر از ناآگاهی نباشد ، و اگر مسامحتا ً به قصد ِ مشخص کردن ِ یک رویداد ِ مهم ِ تاریخی ِ متحول کننده و بر هم زننده ی برخی معادلات و مناسبات به ویژه در جامعه های استبدادی که به هر حرکت ِ آزادیخواهانه ای انقلاب اطلاق می شود ، نباشد ، صرفا ً یک تعریف و نامگذاری ِ غیر علمی ، تحریف گر ، ورد گم کننده است . معمولا ًچنین برداشت و تعبیری از انقلاب هم ، برخاسته از یک نگرش سکتاریستی و جزیی نگر است که هر تحولی را که به سود ِ آن سکت و فرقه ( حزب ) باشد ، انقلاب تعبیر و تفسیر و نامگذاری می کند .
دوم :
در دوران ِ ما ، یعنی دوران ِ سرمایه داری ، آن جنبشی نام ِ انقلاب به خود می گیرد ، یا از جنبش ِ صرف ( عام ) به انقلاب تبدیل می شود که در فراگرد ِ حرکت ِ خود به خودی ِ بی شکل و نامتعین اش – به دلیل عام بودن و عمومیت داشتن اولیه – سمت گیری و شکل یابی ِ طبقاتی – پرولتاریایی پیدا کند ، یعنی طبقه ی کارگر ِ آگاه ِ قدرت مند آن را در اختیار گیرد و به آن جهت گیری ِ سوسیالیستی دهد . یا به عبارت ِ دیگر ، خود ِ کرد و کارها و ضرورت ِ اجتماعی ، ونیز توازن ِ قوای طبقاتی ( همستیزی ) به سود ِ پرولتاریا به درجه ای از تکامل رسیده باشد که بر آن مُهر و نشان ِ پرولتاریایی بزند .
به طور ِ تاریخی ، و بنابر سوسیالیسم علمی ، از سده ی نوزدهم و با جهانی شدن ِ سرمایه و سرمایه داری ، تضاد کار و سرمایه اصلی ترین و تعیین کننده ترین کردوکار موتور محرک جامعه های این دوران است ، به گونه ای که هدف ِ هر انقلاب ِ واقعی ( دوران سازی ) ضرورتا ً در راستای حل این تضاد قرار می گیرد .
سوم :
تمام فعالیت تئوریک مارکس و انگلس با ده ها جلد کتاب ، و سال ها فعالیت عملی در انترناسیونال و خارج از انترناسیونال ، با چنین درکی از جامعه و تاریخ و با هدف ِ آموزش همین نگرش ِ علمی نسبت به انقلاب و به طبقه ی کارگر بوده است .
اگر آن ده ها جلد کتاب و سال ها فعالیت عملی را در یک گفته خلاصه کنیم چنین می شود که : مارکسیسم ، بررسی و نقد ِ علمی ِ دوران ِ سرمایه داری ، و راهنمای طبقه ی کارگر برای کندن ِ گور ِ نظامی است که مشخصه ی اصلی اش مالکیت ِ خصوصی بر ابزار تولید است . در این راهبرد دوران ساز ، هیچ طبقه ای به جز پرولتاریا مخاطب ِ مارکس نیست . مارکس ماتریالیست و دیالکتیک اندیش ، انقلاب را از دو وجه و ویژگی ِ عام و خاص ِ آن یعنی از وجه ِ تاریخی ، و از وجه مشخص ِ این عصر ( دوران ِ سرمایه داری ) ، تعریف می کند ، که هیچ یک با دیگری در تناقض نیست .
انقلاب در وجه عام به گفته ی مارکس : « نیروهای تولید ِ مادی ِ جامعه در مرحله ی معینی از تکامل شان ، با مناسبات ِ تولیدی ِ موجود ، یعنی با مناسبات مالکیتی که چیزی جز بیان ِ قانونی ( حقوقی ) همان مناسبات ِ تولیدی ِ موجود نیست ، در تضاد قرار می گیرند . این مناسبات که زمانی در راستای تکامل ِ نیروهای مولد بودند ، اکنون به پابندها ( غل و زنجیر های ) آن نیروها تبدیل می شوند . آنگاه ، دورانی ار انقلاب ِ اجتماعی آغاز می شود . با تغییر در بنیاد اقتصادی ، کل ِ روبنای عظیم کم و بیش به سرعت تغییر می کند . » ( برگرفته از دو کتاب : گزیده ی نوشته های کارل مارکس ، ترجمه ی پرویز بابایی و : کارل مارکس ، هستی و آگاهی ، ترجمه ی امیر هوشنگ افتخاری راد و محمد قائدی ) .
انقلاب از وجه خاص و مشخص ( انقلاب سوسیالیستی ) :
در این تعریف ، چنانچه خواهیم دید ، مارکس ، نخست آنچه را که لنین به عصر امپریالیسم یا « عصر پسا مارکس » نسبت می دهد – آنچه را مارکس درباره اش « اظهار نظر نکرده » چه باید گفت جز عصر ِ پسا مارکس ؟! – یعنی تمرکز سرمایه ها و انحصاری شدن ِ تولید را با دقت ِ علوم طبیعی توضیح می دهد ، و سپس به توضیح انقلاب پرولتاریایی می پردازد :
« به محض آنکه کارگران به پرولتاریا ، و ابزار کارشان به سرمایه تبدیل شدند ، به محض آنکه شیوه ی سرمایه داری ِ تولید روی پاهای خودش ایستاد ، آنگاه اجتماعی شدن ِ باز هم بیشتر کار و دگرگونی ِ باز هم بیشتر زمین و دیگر وسایل کار به صورت بهره کشی ِ اجتماعی و بنابراین به صورت وسایل تولید جمعی و از این رو سلب مالکیت مالکان خصوصی شکل جدیدی به خود می گیرد . اکنون آنکه سلب ِ مالکیت می شود ، دیگر نه کارگری که برای خود کار می کند ، بلکه سرمایه داری است که بسیاری از کارگران را استثمار می کند . این سلب مالکیت همراه است با کارکرد و قوانین ِ ذاتی ِ خود ِ سرمایه داری از راه ِ تمرکز سرمایه ها . هر سرمایه دار همواره بسیاری دیگر از سرمایه داران را به نابودی می کشد . پابه پای این تمرکز ، این سلب مالکیت از بسیاری سرمایه دار به وسیله ی تنی چند از آنان به شکل ِ همکاری فرایند کار به مقیاسی گسترده تر و کاربرد آگاهانه ی دانش ... درگیری ِ همه ی ملت ها در شبکه ی بازار ِ جهانی و توام با این ، خصلت ِ بین المللی نظام سرمایه داری تکامل می یابد .
همراه با کاهش روزافزون شمار سرمایه داران کلان که تمامی ِ مزایای این فرایند ِ دگرگونی را غصب کرده و به انحصار خود در می آورند ، حجم فقر ، فشار ، بندگی ، فساد و استثمار نیز فزونی می گیرد . اما ، در عین حال شورش ِ طبقه ی کارگر ، طبقه ای که شمار آن روزافزون است پیوسته شدت می یابد و مکانیسم ِ فرایند ِتولید سرمایه داری خود آنان را به متحد شدن و سازمان یافتن می کشاند . انحصار ِ سرمایه برای شیوه ی تولیدی که خود با آن و زیر ِ تاٴثیر ِ آن شکوفا شده ، به صورت ِ مانعی عرض ِ اندام می کند . تمرکز وسایل ِ تولید و اجتماعی شدن ِ کار به نقطه ای می رسد که دیگر با پوسته ی سرمایه داری خود سازگار نیست . این پوسته می ترکد . ناقوس ِ مرگ ِ مالکیت ِ خصوصی ِ سرمایه داری به صدا در می آید . از سلب مالکیت کنندگان سلب ِ مالکیت می شود . » ( گزیده ی نوشته های کارل مارکس . ترجمه ی : پرویز بابایی . ص. ١٧٧-١٧٦ ) .
کل ِ گروند ریسه و سرمایه ، بحث درباره ی پیدایش ، بالندگی ، توسعه و تکامل ، جهانی شدن و انحصاری شدن ِ نظام سرمایه به طرز ناموزون ، وسپس نابودی ِ آن براثر همستیزی ِ کار و سرمایه ، ابتدا در پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری است . این ، قانون ِ عام ِ سیستم سرمایه داری و گذار آن به سوسیالیسم است ، و به دلیل ِ عام بودن و جهانشمولی اش هیچ تبصره و الحاقیه و استثنایی هم ندارد .
لنین با حذف ِ تضاد کار و سرمایه و همستیزی دو طبقه ی اصلی ِ نظام ِ سرمایه در جهان ، تقریبا ً دوسوم ِ جمعیت ِ جهان ، و مقدم بر همه روسیه را از شمول این قانون مستثنا نمود .
با این حذف و استثناء ، لنین قانون ِ اساسی انقلاب در عصر سرمایه داری ، یعنی در واقع پایه و بنیاد انقلاب سوسیالیستی ، و یعنی خود ِ مارکسیسم و مبارزه ی طبقاتی را از تاریخ تحولات اجتماعی جدا و حذف نمود .
در « دولت و انقلاب » ( ١٩١٧ ) ، ضمن نقل قولی از انگلس درباره ی انقلاب ، آشکارا گفته ی انگلس را تحریف و مضمون آن را دگرگونه می سازد تا آن را با نظر خویش منطبق نماید .
در آنجا از قول انگلس می نویسد : « آیا این آقایان [ آنارشیست ها ] هیچ گاه انقلاب دیده اند ؟ انقلاب بدون شک با مقتدرترین چیزهای ممکنه است . انقلاب عملی است که در آن ، بخشی از اهالی به وسیله ی تفنگ ، سرنیزه ، توپ ، یعنی با وسایل فوق العاده مقتدری اراده ی خود را به بخش دیگر تحمیل می نماید و حزب پیروزمند بالضروره مجبور است سیادت خود را به وسیله ی آن حس رعبی که اسلحه ی وی در دل های مرتجعین ایجاد می کند ، حفظ نماید . اگر کمون پاریس در مقابل بورژوازی به اقتدار مردم مسلح تکیه نمی نمود ، مگر ممکن بود عمرش از یک روز تجاوز کند ؟ » ( مجموعه آثار لنین . ترجمه ی پورهرمزان . ص. ٧٣٥ ) .
این ، نقل قولی است از انگلس علیه آنارشیست ها و بلانکیست ها در خصوص ِ کمون پاریس . انگلس در نامه به کارلو ترزاگی چنین نوشت : « من چیزی مقتدرانه تر از انقلاب نمی شناسم . هنگامی که انقلابیون با بمب و گلوله و تفنگ علیه دشمن می جنگند به نظر من یک اقدام مقتدرانه صورت می دهند . اگر در کمون پاریس تا حدودی تمرکز اقتدار وجود داشت ، در این صورت می توانست بر بورژوازی پیروز شود . کمبود اقتدار و مرکزیت بود که منجر به نابودی ِ کمون شد . » ( جنگ ِ داخلی در فرانسه : کمون پاریس . ترجمه ی فارسی جلد سفید . ص. ١٠٤ ) . این همان عبارتی است که انگلس گفته و لنین آن را به شکل ِ دیگری نقل کرده است . عبارت های : « بخشی از اهالی » و : « حزب ِ پیروزمند » را لنین وارد گزاره ی انگلس نموده تا آن را کاملا ً لنینیستی ، یعنی منطبق بر « عصر امپریالیسم » نماید . برای فهم ِ عمیق تر ِ موضوع باید کمون ِ پاریس را از دیدگاه مارکس و انگلس ، و سپس لنین بیش تر و دقیق تر واکاوی نماییم ، تا با دو نگرش و دو نظریه ی متفاوت بیش تر آشنا شویم .
در مطالعه ی کمون ِ پاریس از دیدگاه ِ مارکس و انگلس است که ما با اختلاف ِ نظر آنها با لنین درباره ی انقلاب و نیرو یا نیروهای تعیین کننده ی مسیر و سرنوشت انقلاب در دوران معاصر پی می بریم ، و خواهیم دید که نه مارکس و نه انگلس در هیچ جا عبارت و جمله ی گنگ و نامشخص ِ « اهالی » ، و « حزب پیروزمند » به کار نبرده ، وبلکه همه جا به طور مشخص از طبقه ی کارگر و کمون ، به معنای طبقه ی کارگر رزمنده ای که در برابر بورژوازی ایستاد، اما به دلایلی ، که مهم ترین شان نفوذ تفکر و عملکرد فرقه گرایانه و غیر ِ پرولتری ِ آنارشیست ها و بلانکیست ها – یعنی همفکران ِ « حزب پیروزمند » ! – بر بخشی از کارگران بود ناکام ماند ، سخن می گویند
در پاریس ١٨٧١ ، ما از جهاتی و تا حدودی با شرایط مشابه شرایط ِ روسیه ی ١٩١٧ مواجهیم . پاریس ،همچون مسکو ، مهم ترین شهر صنعتی و پرجمعیت ترین شهر از لحاظ شمار پرولتاریا نسبت به دیگر شهرها و مناطق بود . اگرچه این تناسب در مجموع در روسیه ی عمدتا ً دهقانی ، وارونه می گردد . یعنی در روسیه ، شکل بندی عمدتا ً دهقانی ، در حالی که در فرانسه ، شکل بندی عمدتا ً پرولتاریایی بود .
همچون روسیه ی ١٩١٧ ، فرانسه ی ١٨٧١ درگیر جنگ با « امپریالیسم » آلمان ، و پاریس در محاصره ی نیروهای آلمانی بود .
همچون ١٩١٧ که حزب ها و و سازمان های سوسیالیست و غیر سوسیالیست در روسیه بر سر ِ گوشت ِ قربانی ِ انقلاب با یکدیگر جنگ و جدال داشتند - و اصلی ترین دعوای شان یر سر این بود که این گوشت ِ قربانی باید نصیب کدام طبقه و حزب شود - ، در ١٨٧١ پرودونیست ها و بلانکیست ها کمونی را که می توانست و باید تمام فرانسه ی انقلابی را کمونیزه نماید ، با سیاست های فرقه گرایانه و غیر پرولتاریایی خود از درون به شکست کشاندند .
اینها ، شرایط و پارامترهایی است که می توانند و باید دیدگاه ِ لنین یا هر تئوریسین دیگر را با نگرش مارکس و انگلس در خصوص انقلاب و انقلاب پرولتاریایی ، چه به طور عام در جامعه ی انسانی ، و چه به طور خاص در این یا آن جامعه ی معین ، همسو ویکسان سازد .
اگر در ١٨٧١ ، کمون ِ کارگری به دلیل ِ غلبه ی سکتاریسم پرودونی و بلانکیستی بر تفکر و عملکرد آن شکست را پذیرفت ، در ١٩١٧ ، انقلاب ِ چند منظوره ی کارگری – دهقانی ، یا به دلیل ِ تفوق نیروی دهقانی بر آن : دهقانی – کارگری ِ روسیه ، به دلیل ِ غلبه ی سکتاریسم ِ فاقد پرنسیپ طبقاتی ِ واحد از همان ابتدا محکوم به شکست بود . عامل شکست هم ، یکی گرفتن و در هم آمیزی انقلاب های با هدف های متفاوت و تبدیل آن به شرکت سهامی ِ طبقات ، و تقسیم گوشت قربانی میان طبقات با منافع و چشم اندازهای متفاوت بود .
آنچه در پیوند با بحث حاضر اهمیت دارد ، یکی ، ارتباط ِ انترناسیونال به مثابه یک تشکیلات کمونیستی – کارگری با کمون پاریس ، و دیگری موقعیت ِ طبقه ی کارگر در کمون پاریس و انقلاب روسیه است .
انترناسیونال که همزمان با کمون در کشورهای اروپایی و از جمله در فرانسه فعالیت علنی داشت ، با تمام نفوذش در میان کارگران ِ این کشورها ، نه هرگز خود را لیدر ِ طبقه ی کارگر قلمداد کرد ، و نه به اعضای اش فرمان جهاد و کشتار داد . انترناسیونال ، رویدادهای کمون را کاملا ً زیر نظر داشت و از آن تجربه و درس می آموخت ، تا سپس آن تجربه و درس ِ عملی را تئوریزه نموده و به طبقه ی کارگر ِ جهانی انتقال دهد تا در مبارزات اش با بورژوازی به کار گیرد .
مارکس در مصاحبه با خبرنگار روزنامه ی « ورلد » در پاسخ به پرسش خبرنگار که از او درباره ی شرکت ِ انترناسیونال در کمون پرسیده بود ، گفت : « قیام پاریس به وسیله ی کارگران ِ پاریس صورت گرفته است . طبیعی است که پرکارترین کارگران ، رهبران و مجریان آن باشند . البته فعال ترین کارگران ضمنا ً عضو انترناسیونال نیز هستند ، ولی این به آن معنی نیست که انترناسیونال مسئول ِ اقدامات ِ آنان باشند . در واقع ، انترناسیونال اصولا ً دولت ِ طبقه ی کارگر نیست و بیش تر یک اتحادیه است تا یک اُرگان ِ دستور دهنده .
کارگران در هر کشوری به شیوه ی خاص ِ خود ، برای حل ِ مسایل ِ خود اقدام می کنند . در فرانسه چنین به نظر می رسد که قوانین ِ ستمگرانه ی بی شمار و آنتاگونیسم ِ مرگبار ِ طبقاتی راه حل قهر آمیز را ضروری ساخته باشد . این که آیا چنین راه حلی انتخاب شود یا نه موضوعی است که مربوط به طبقه ی کارگر این کشور است و انترناسیونال به خود اجازه نمی دهد که در این باره (شکل ِ مبارزه) دستور و رهنمود بدهد ، ولی هواداری خود از هر جنبش ِ کارگری را ابراز و در چارچوب مقررات خود به آنها کمک می کند . » ( جنگ داخلی در فرانسه . کمون پاریس . ص. ٩٨-٩٧ فارسی ) .
مارکس در ارزیابی کمون نوشت :« تعبیرهای متنوعی که از کمون شد و برداشت های گوناگونی که هرکس به نفع خود از آن می کند ، ثابت می نماید که کمون یک شکل ِ بسط یابنده است ، در حالی که تمام شکل های پیشین ِ حکومت به طور قطع اختناقی بوده اند . راز کمون در همین جاست . کمون به طور عمده حکومت ِ طبقه ی کارگر و نتیجه ی جنگ ِ طبقاتی ِ طبقه ی تولید کننده علیه طبقه ی بهره کش بود . کمون آن شکل سیاسی بود که رهایی ِ اقتصادی ِ کار را ممکن می ساخت . این شکل ِ سیاسی بالاخره پیدا شده بود . کمون می باید اهرمی باشد که پایه ی اقتصادی ِ وجود ِ طبقات و بنابر این سلطه ی طبقاتی را ریشه کن سازد .
اگر کمون نماینده ی حقیقی ِ تمام ِ عناصر ِ سالم جامعه ی فرانسه و بنابراین حکومت ِ ملی ِ حقیقی بود ، در عین حال حکومت کارگران به عنوان ِ قهرمانان ِ جسور ِ رهایی کار با خصلتی کاملا ً بین المللی نیز بود . » ( همان. ص. ٦٣-٦١ ).
در اینجا مارکس به دو خصلت و خصوصیت ِ خاص و عام ِ جنبش ِ انقلابی ِ کمون ، یعنی خصوصیت همزمان ملی و انترناسیونالیستی ِ آن اشاره می کند .دو خصوصیتی که وجه مشترک شان ، سوسیالیستی بودن شان است . این به آن مفهوم است که از زمان مارکس – و کمون – هر انقلاب حقیقی در هر کشوری ، اولا ًاز هر دو خصلت ِ خاص و عام ( ملی و انترناسیونالیستی ) برخوردار است ، و ثانیا ً مسئله ی هر انقلاب ِ حقیقی ، حل تضاد کار و سرمایه و رهایی ِ کار از سلطه ی سرمایه است .
با بر افتادن ِ سلطه ی سرمایه بر کار – به شرط ِ مهیا بودن ِ مقدمات ِ برافتادن ِ سلطه اش – یعنی به شرط ِ شدت ِ آنتاگونیسم ِ طبقاتی میان پرولتاریا و بورژوازی ، که آنهم مشروط است به سوسیالیزه بودن حداکثری تولید ، و واپس ماندن ِ مناسبات تولیدی از آن ، و ایجاد اخلال در تولید ِ کاملا ً سوسیالیزه شده ، تمام جامعه ( ملت ) و از جمله دهقانان در کشور سوسیالیستی از زیر سلطه و ستم سرمایه رها می شوند .
این ، آغاز فرایندی است که زنجیروار از یک حلقه ( جامعه و کشور ) به حلقه ی دیگر ، خواه ناخواه بسط و تعمیم خواهد یافت ، و از آنجا که ابتدا مقتدرترین کشورها از زیر هژمونی ِ سرمایه و بورژوازی رها می شوند ، دیگر کشورها و جامعه هاخواه ناخواه – و البته با آسیب ها و خسارت های بسیار کم تر از کشورهای پیشرفته ، و احتمالا ً بدون ِ آسیب و خسارت با روش ِ مسالمت آمیز – به راه سوسیالیسم خواهند افتاد .
با این همه ، پرسشی که از زمان مارکس و انگلس تا کنون مطرح بوده ، این است که : کمونی که از چنان خصلت و خصوصیتی برخوردار بود پس چرا شکست خورد ؟ به بیان دیگر ، با توجه به اقدامات ِ انقلابی و سوسیالیستی ِ کمون ، پرسش این است که : با آنهمه اقدام های بی نظیر نه تنها در فرانسه ، بلکه در جهان ، چه عامل یا عواملی باعث شکست کمون شد ؟
مارکس و انگلس می توانستند همه چیز را به گردن « امپریالیسم » حی و حاضرتا دندان مسلح پشت دروازه های پاریس بیاندازند و خیال همه را از اندیشیدن به واقعیت شکست راحت نمایند . اما چنین کاری نکردند . چرا ؟ چون آنها نه پرودونیست بودند نه بلانکیست که معتقد باشند در یک کشور ِ عقب مانده و با تکیه بر پرولتاریای فقط یک شهر ، و با تکیه بر یک حزب پیشرو می توان سوسیالیسم را بر پا کرد . بر عکس ، اعتقاد داشتند که سوسیالیسم باید پیش از هرجا ، در همان کشورهای امپریالیستی ، یعنی پیشرفته ترین کشورهای صنعتی ، بدون ِ دخالت ِ عملی ِ هیچ گروه یا فرقه یا حزبی – مخصوصا ً که ادعای رهبری هم داشته باشد – روی دهد تا روی پای خود بایستد و دوام بیاورد . رویکردی که به انقلاب روسیه و تفکر حاکم بر آن بیش از فرانسه و کمون صرفا ً کارگری پاریس وارد است و صدق می کند .
ببینید پرودونیسم و بلانکیسم ِ فعال در کمون ، چقدر به لنینیسم ، یعنی « مارکسیسم عصر امپریالیسم » شباهت دارند ، به نقل از مقدمه ی انگلس در ١٨٩١ بر« جنگ داخلی در فرانسه : کمون پاریس » :
« اعضای کمون پاریس عبارت بودند از یک اکثریت ِ بلانکیست که در کمیته ی مرکزی ِ گارد ملی نیز اکثریت داشتند ، و یک اقلیت یعنی اعضای اتحادیه ی بین المللی کارگران – انترناسیونال اول – که اغلب از هوادارن مکتب سوسیالیسم ِ پرودون بودند . در آن زمان بلانکیست ها در مجموع صرفا ً از لحاظ ِ غریزه ی انقلابی و پرولتری سوسیالیست بودند و فقط عده ی معدودی از آنان به برکت وجود ِ ویان که به سوسیالیسم علمی آلمان آشنا بود ، به آگاهی ِ بیش تر در اصول نایل شده بودند و از این روست که میدانیم از نظر اقتصادی در بسیاری کارها که مطابق درک ِ امروزی ما کمون می باید انجام میداد غفلت شده بود . ... بدیهی است که از نظر اقتصادی در درجه ی اول طرفداران پرودون تاٴثیرگذار بودند ، همچنان که بلانکیست ها مسئول اقدام ها و بی تحرکی های سیاسی بودند . طنز ِ تاریخ این است که این بارهم مثل ِ هر زمان دیگر که طرفداران ِ متعصب ِ یک فرقه به قدرت می رسند ، چه این و چه آن برعکس آنچه اصول مکتب [ حزب ] شان حکم کرده بود ، عمل می کردند . برودون ، مبلغ سوسیالیسم ِ دهقانان ِ خرد و پیشه وران ، از اتحادیه ی کارگران بسیار متنفر بود و می گفت شر ِ اتحادیه بیش از خیر آن است . به گفته ی پرودن ، تنها در موارد استثنایی وجود صنایع بزرگ و موسسه های عظیم ، مثلا ً راه آهن است که اتحادیه ی کارگران لازم است . در ١٨٧١ ، در پاریس که مرکز کارهای هنری دستی بود ، صنعتِ بزرگ به حدی زیاد شده بود که مهم ترین تصویب نامه ی کمون مربوط به سازمان دهی ِ صنعت بزرگ و حتا مانوفاکتور بود . این صنعت بزرگ همان تشکیلاتی است که بنا به گفته ی مارکس در کتاب جنگ داخلی ، سرانجام به کمونیسم ، یعنی نقطه ی مقابل ِ مکتب پرودون [ سوسیالیسم ِ تولید ِ خرد ِ دهقانی و پیشه وران ] منتهی می شود ، و به همین جهت باید گفت که : کمون آرامگاه ِ مکتب سوسیالیسم ِ پرودونی شد .
وضع ِ بلانکیست ها هم بهتر از این نبود . آنها که در مکتب ِ توطئه تربیت شده بودند و از طریق ِ انضباط شدیدی که خاص ِ این گونه فرقه هاست با هم ارتباط داشتند و از این نقطه نظر حرکت می کردند که گروه نسبتا ً کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند که در یک لحظه ی مناسب نه تنها زمام دولت را در دست بگیرند ، بلکه با صرف انرژی ِ زیاد و بدون توجه به همه ی مشکلات می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا بتوانند توده ی مردم را به انقلاب بکشانند و آنان را به دور گروه کوچک ِ رهبری سازماندهی نمایند . این کار هم قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکر ِ مستبدانه ی تمام قدرت در دست ِ حکومت ِ انقلابی ِ جدید خواهد بود . » ( انگلس . همان همان کتاب . ص. ٣٣ ) .
و : « بلانکی عمدتا ً یک فرد ِ انقلابی سیاسی است و سوسیالیست بودن اش به خاطر ِ همبستگی ای است که با خلق احساس می کند ، ولی نه دارای تئوری سوسیالیستی است و نه پیشنهادهای پراتیکی مشخصی که دربردارنده ی یک راه حل اجتماعی باشد ارایه می دهد . او در فعالیت های سیاسی خود عمدتا ً « مرد ِ عمل » بود و اعتقاد داشت اقلیت ِ کوچکی که به خوبی متشکل شده باشد و در لحظه ی مناسب دست به اقدام انقلابی بزند ، می تواند با چند موفقیت اولیه ، توده های خلق را به دنبال خود بکشد و انقلاب پیروزمندی به وجود بیاورد . از آنجا که بلانکی هر انقلابی را به عنوان اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی می کند ، بدیهی است که دیکتاتوری ِ آن اقلیت کوچک بعد از پیروزی خواه ناخواه نتیجه ی آن خواهد بود . دیکتاتوری ای که اگر خوب دقت کنیم دیکتاتوری طبقه ی انقلابی ، یعنی پرولتاریا نبوده ، بلکه دیکتاتوری همان معدود افرادی است که دست به این اقدام زده اند ، و خودشان نیز به نوبه ی خود قبلا ً تحت دیکتاتوری یک یا چند نفر معدود متشکل شده اند . » ( همان . ص. ١٠٨ ) .
مشخصه های حزب لنینی و وظایف ِ آن به توصیف ِ لنین ، همان مشخصه ها و وظایفی است که انگلس به بلانکیست ها نسبت می دهد :
لنین در « چه باید کرد » : « سازمان انقلابیون باید بیش از هرچیز به طور عمده افرادی را در برگیرد که حرفه ی آنها فعالیت ِ انقلابی باشد . این سازمان حتما ً نباید آنقدرها وسیع باشد [ یعنی کم تعداد باشد ] ، و حتی المقدور با پنهان کاری ِ بیش تری فعالیت کند . ... کار ِ ما این نیست که در گلدان های توی اتاق گندم سبز کنیم ، بلکه با ریشه کن کردن ِ علف های هرز ما زمین را برای رشد و رویاندن ِ آتی ِ بذر گندم پاک می کنیم ، و مادام که آفاناسی ایوانویچ ها به رویاندن ِ گیاه در اتاق مشغول می باشند ، ما باید دروگرهایی آماده نماییم که هم علف های هرز امروزی را ریشه کن نمایند و هم گندم فردا را درو کنند . ... سوسیال دموکرات ها باید پیش از هر چیز در فکر ِ ایجاد سازمانی از انقلابیون ، یعنی سازمانی باشند که بتواند بر تمام مبارزه ی آزادی بخش ِ پرولتاریا رهبری نماید . » « وجود ِ هسته ی کوچک به هم پیوسته ای از کارگران کاملا ً مطمئن ، آزموده و آبدیده ، که در نواحی عمده دارای اشخاص مطمئنی بوده و بر طبق تمام ِ قواعد پنهان کاری کامل با سازمان انقلابیون بوده و مربوط باشد ، می تواند با استفاده از مساعدت کاملا ً وسیع توده بدون داشتن هیچ گونه رسمیتی ، کلیه ی وظایفی را که بر عهده ی سازمان ِ حرفه ای است انجام دهد . » ( هر دو نقل قول ، برگرفته از : مجموعه آثار لنین . ترجمه ی پورهرمزان . ص. ٢٩٨-٣٠٢، ٣٠٣-٣٠٥ . تاٴکیدها از من است . ).
لنین در مثال ِ نمونه واری که از حزب سوسیال دموکرات آلمان می آورد ، آن را « رهبری ِ ده عاقل » بر « توده ها » توصیف می کند و می نویسد : « فکر ِ سیاسی ِ آلمان ها اکنون به قدر ِ کفایت تکامل یافته و اندوخته ی کافی از آزمایش سیاسی دارند تا به این موضوع پی ببرند که در جامعه ی کنونی برای هیچ طبقه ای اگر ده نفر پیشوای با قریحه و استعداد – اشخاص با قریحه و استعداد هم صد تا صد تا به دنیا نمی آیند - ، کارآزموده ، از لحاظ ِ حرفه ی خود آماده ، در مکتب طولانی تعلیم گرفته و با همدیگر هماهنگ نداشته باشد ، مبارزه ی پایدار ممکن نخواهد بود . » ( همان : ص. ٣٠٧-٣٠٨ ) .
« برای اداره کردن جنبش توده ای ( توسط عاقل ها ) افرادی لازم اند که به خصوص فعالیت ِ سوسیال دموکراتیک را تماما ً پیشه ی خود قرار داده باشند و نیز این که چنین افرادی باید با شکیبایی و سرسختی ، خود را انقلابیون حرفه ای بار بیاورند . ... سازمانی از انقلابیون به ما بدهید ما روسیه را واژگون می کنیم [ ! ! ] . یک چنین سازمان مستحکم انقلابی از لحاظ ِ شکل خود در یک کشور استبدادی می تواند سازمان توطئه چینی هم نامیده شود . » ( همان . ص. ٣١٢-٣١٣ و ٣٢٢ . علامت داخل کروشه از من است ) .
توطئه چینی علیه حکومت که جای خود دارد ، لنین حتا مجازات افراد حزبی ِ خائن یا به گفته ی او عضو ناشایست را به هر شکل مقتضی نیز مجاز می داند ، و این شیوه ی تنبیه « با قساوت ِ بی امان » را « دموکراتیسم درون تشکیلاتی » می نامد : « یگانه اصل ِ جدی ِ سازمانی برای کارکنان ِ جنبش ِ ما باید عبارت باشد از پنهان کاری ِ بسیار شدید ، گزین کردن ِ بسیار دقیق ِ اعضا ، و آماده نمودن انقلابیون ِ حرفه ای . ... البته آنها [ یعنی افراد گزین شده ی سازمان ِ حزبی ] وقت ِ این را ندارند که در اطراف ِ شکل های بازیچه ای ِ دموکراتیسم بیاندیشند ، ولی حس ِ مسئولیت در آنها بسیار شدید است و ضمنا ً از روی تجربه بر آنها معلوم شده است که سازمان انقلابیون ِ حقیقی برای این که گریبان ِ خود را از دست ِ یک عضو ِ ناشایست خلاص کند از هیچ گونه وسیله ای روی گردان نخواهد بود . وانگهی ، در کشور ِ ما یک افکار عمومی مربوط به محیط ِ انقلابی روس – و بین المللی – وجود دارد که به قدر کافی ترقی نموده و از خود دارای تاریخ طولانی است و هرگونه انحرافی از وظیفه ی رفاقت را با قساوت بی امانی مجازات می نماید . » ( همان . ص. ٣٢٧-٣٢٨ ) .
این ، هنوز نمونه ی کوچکی است از آنچه لنینیست ها به آن « غنا بخشیدن به مارکسیسم و ارتقای آن » می گویند ! یعنی آنچه را که مارکس و انگلس یک خصلت ِ بورژوایی قلمداد نموده و آن را نکوهش و محکوم کرده اند ، مجاز دانستن !
کم نیستند چنین نمونه هایی که مارکس در نظریه پردازی های اش « پیش بینی نکرده ، یا از قلم انداخته بود » و لنین با افزودن شان به « سوسیالیسم علمی » ، « مارکسیسم را تکامل داد » !
در واقع ، یک چنین ادعایی به آن معناست که ، هرکس خود را مارکسیست نامید و هر سخن و ایده ای را به مارکس و انگلس نسبت داد که آنها نه تنها با آن موافق نبوده ، بلکه تمام عمر با آن و برای محو آن مبارزه کرده اند ، مارکسیسم را غنا بخشیده و تکامل داده است !
نه مارکس و نه انگلس ، با حزب به مثابه ارگان آگاهی دهنده و رهنمود دهنده به پرولتاریا ، نه تنها مخالف نبودند ، بلکه خود ، هم وابسته و یا سمپات حزب سوسیال دموکرات آلمان ، و هم از رهبران ِ انترناسیونال بودند . آنچه مارکس و انگلس با آن مخالف بودند ، جایگزین نمودن حزب به جای طبقه ، و انجام وظایف طبقه به وسیله ی حزب بود .مارکس ، هیچ گاه خود را لیدر حزب یا انترناسیونال به حساب نیاورد ، اگر چه به اوچنین پیشنهادی هم شده بود .
لنین ، دو قیاس مع الفارق از کمون پاریس با انقلاب روسیه دارد .
قیاس نخست ، در تعریفی است که از انقلاب پیروزمند اجتماعی می کند ، و آن را به دو پیش شرط مشروط می سازد ، که از دید ِ او کمون پاریس فاقد آنها بود ، در حالی که به برداشت او انقلاب روسیه هر دو پیش شرط را داراست .
قیاس ِ دوم ، که حتا با تعریف خود ِ او از یکی از دو شرط ِ انقلاب پیروزمند هم تناقض دارد ، با تحلیل های مارکس و انگلس نیز در خصوص ِ کمون و علل موفقیت ها و شکست آن کاملا ً در تناقض است .
در تعریف ِ انقلاب ِ اجتماعی پرولتاریایی می نویسد : « انقلاب پیروزمند اجتماعی لااقل مستلزم ِ دو پیش شرط می باشد : تکامل ِ نیروهای مولده باید به سطح بالایی رسیده باشد و پرولتاریا باید آماده باشد . ولی در ١٨٧١ در کمون پاریس این دو پیش شرط موجود نبودند . در آن زمان ، فرانسه یک کشور خرده بورژوایی بود ، و از سوی دیگر یک حزب طبقه ی کارگر وجود نداشت . » ( کمون پاریس . ص. ١٣٤ ) .
در جای دیگر ، و در مقایسه ای دیگر ، لنین می نویسد : « کمون به ما می آموزد که شرکت ِ نمایندگان پرولتاریای سوسیالیست با خرده بورژوازی در یک حکومت انقلابی از نظر اصول مجاز ، و حتا تحت ِ شرایط ِ معین لازم می باشد . این مسئله همچنین به ما نشان می دهد ، وظیفه ی واقعی که کمون باید انجام میداد قبل از هرچیز عبارت بود از دیکتاتوری ِ دموکراتیک ، و نه دیکتاتوری ِ سوسیالیستی ، یعنی باید برنامه ی حداقل ما [ بلشویک ها! ] را اجرا نماید . [ یعنی برنامه ی حداقلی که منطبق است بر ] دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان . » ( همان . ص. ١٢٨ ) .
یکم : یک پیش شرط مهم هر انقلاب پیروزمند ِ پرولتاریایی که لنین تقریبا ً در تمام نوشته های خود آن را از قلم انداخته ، آنتاگونیسم ِ کار و سرمایه ، یعنی آشتی ناپذیری به حد ِ انفجار رسیده ی نیروهای مولده ی کاملا ً اجتماعی شده ، و مالکیت ِ خصوصی ِ کاملا ًانحصاری شده است .
دوم : اگر همچنانکه لنین به درستی می گوید ، یکی از پیش شرط های یک انقلاب پیروزمند ، سطح ِ بالای نیروهای مولد باشد ، به گواهی نوشته های خود لنین ، که بعدتر به آنها مراجعه خواهیم کرد ، روسیه نه تنها در ١٩١٧ ، بلکه تا زمانی که لنین زنده بود ، فاقد ِ چنین پیش شرط ِ بنیادینی بود ، و اساسا ً به همین دلیل بود که اوسیاست اقتصادی نوین ( نپ ) را با هدف ِ رسیدن به چنان سطح بالایی اعلام کرد .
سوم : بر خلاف ِ گفته ی لنین ، و به گواهی ِ مارکس و انگلس ، در پاریس ِ ١٨٧١ ، هر سه پیش شرط انقلاب پرولتاریایی موجود بود : هم نیروهای مولده به سطح بالایی از تکامل ِ خود رسیده بود ، هم تضاد کار و سرمایه به حد انفجار رسیده بود ، و هم از این رو ، پرولتاریا برای راهبری ِ انقلاب و برپایی سوسیالیسم آمادگی داشت . همچنان که در همان مدت زمان ِ کوتاه ِ دو – سه ماهه ی برقراری کمون بخش مهمی از اقدامات ِ سوسیالیستی اش را انجام داد . « به برکت ِ رشد ِ اقتصادی و سیاسی ِ فرانسه پس از ١٧٨٩ ، پاریس از ٥٠ سال پیش از کمون در موقعیتی قرار گرفته که هیچ انقلابی نمی توانست در آن روی دهد مگر آنکه خصلت ِ پرولتاریایی داشته باشد ، به طوری که پرولتاریا پس از پیروزی در ١٨٧١ هم با مطالبات ِ ویژه ی خود [ یعنی مطالبات صرفا ً سوسیالیستی ] ظاهر شد . » ( انگلس : مقدمه بر جنگ داخلی در فرانسه ، کمون پاریس . فارسی جلد سفید . ص. ٢٦ ) .
مارکس ، در همان زمان ، به نمایندگی از سوی شورای کل اتحادیه ی بین المللی کارگران ( انترناسیونال کارگری ) خطاب به اعضای اتحادیه در اروپا و آمریکا ، کمون پاریس را انقلاب پرولتاریایی ( سوسیالیستی ) ارزیابی کرد : « جاروی عظیم ِ انقلاب فرانسه در سده ی ١٨ ( ١٧٨٩ ) تمامی ِ بقایای دوران های کهنه ی پیشین را به دور ریخت ، و بدین ترتیب زمینه ی اجتماعی را از آخرین موانع ِ ایجاد ساختمان دولت مدرن [ دولت ِ بورژوایی ] پاک کرد . این دولت ِ مدرن در امپراطوری اول ساخته شده با همان آهنگی که پیشرفت ِ صنعت مدرن ، تضاد طبقاتی میان سرمایه و کار را رشد داد و گسترش و شدت بخشید . قدرت ِ دولتی هم بیش از پیش خصلت ِ سلطه ی ملی ِ سرمایه بر کار ، یعنی خصلت نیروی اجتماعی ِ سازمان یافته برای به بند کشیدن جامعه و خصوصیت ِ دستگاه استبداد طبقاتی را به خود گرفت . ... آنتی تز مستقیم ِ – این استبداد طبقاتی – کمون بود ، که نه فقط باید شکل ِ سلطنتی سلطه ی طبقاتی ، بلکه خود ِ سلطه ی طبقاتی را نیز تغییر دهد . کمون شکل ِ اثباتی ِ جمهوری ِ اجتماعی بود . ... کمون به طور عمده ، حکومت طبقه ی کارگر و نتیجه ی جنگ ِ طبقاتی ِ تولید کنندگان علیه طبقه ی غصب کنندگان ( بهره کشان ) بود . کمون همان شکل سیاسی ای بود که رهایی ِ اقتصادی کار را ممکن ساخت . شکل سیاسی یی که خود را در کمون ظاهر ساخت. کمون با تبدیل نمودن وسایل تولید ، یعنی زمین و سرمایه ای که امروز به طور عمده ابزار در بند کشیدن و استثمار کار اند ، به وسایل کار آزاد و اشتراکی ، مالکیت شخصی را واقعیت بخشید : این کمونیسم است . » ( مارکس . همان کتاب . ص. ٦١-٥٨ ) .
ملاحظه می کنیم ، که لنین در برداشت ِ خود از کمون ، نه تنها واقعیت های تاریخی را تحریف و کتمان می کند ، بلکه علیه برداشت ِ واقعگرایانه و علمی ِ مارکس و انگلس هم موضعگیری می کند . کمون ، در دوران ِ « پسا مارکس » و « عصر امپریالیسم » اتفاق نیفتاد که لنین آن را بر ایده های خود منطبق سازد ، تا سپس به عنوان ِ گواه ِ درستی ِ نظرهای اش در خصوص ِ « انقلاب دموکراتیک » و « دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان » ، یا به عبارت واقعی تر ، دیکتاتوری ِ حزب ِ دهقانان و کارگران مثال بیاورد . در ١٨٧١ ، خوشبختانه مارکس و انگلس زنده بودند و دقیق ترین و علمی ترین برداشت و تحلیل را از آن به دست دادند و برای مارکسیست ها و طبقه ی کارگر به یادگار گذاشتند . کمون ، پیش چشم بنیانگذاران سوسیالیسم علمی اتفاق افتاد ، و تمام رویدادهای آن ، درستی این تئوری را به طور عینی به نمایش گذاشت .
مارکس و انگلس ، کمون را از آغاز تا پایان زیر نظر داشتند ، و اگر به لنینیست ها بر نخورد ، بهتر و علمی تر از لنین بر تمام جوانب آن از پیدایی تا شکست ، اشراف و آگاهی داشتند .
بر خلاف ِ برداشت و تحلیل لنین ، مارکس و انگلس ، هیچ جا نامی از دهقانان به عنوان شریک و دستیار پرولتاریا در هیچ انقلابی ، و به خصوص در کمون ِ پاریس نبرده اند ، بلکه بر عکس ، همه جا و به ویژه در کمون از انقلاب پرولتاریایی و برپایی ِ سوسیالیسم سخن گفته اند . انقلاب و سوسیالیسمی که نه تنها به سود طبقه ی کارگر ، بلکه به سود تمام جامعه و از جمله دهقانان هم هست .
با اینهمه ، لنین به طور آشکار در رد تحلیل ها و نظرهای پیش گفته ی متکی بر فاکت های عینی ِ مارکس و انگلس می نویسد : « فرانسه در زمان ِ کمون یک کشور خرده بورژوایی بود ، یعنی سرزمین پیشه وران ، دهقانان و خرده فروشان و غیره [ لابد همین « و غیره » ی بی اهمیت و حاشیه ای پرولتاریا بود ! ] » ( لنین . همان . ص. ١٣٤ . داخل کروشه از من است . ) .
و : « کمون به ما نشان می دهد که وظیفه ی واقعی که کمون باید انجام می داد ، قبل از هر چیز عبارت از آن بود که دیکتاتوری ِ دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان را تحقق بخشد ، و نه دیکتاتوری سوسیالیستی را . یعنی برنامه ی حداقل ما [ بلشویک ها ] را اجرا نماید . » ( همان . ص. ١٢٨ ) .
گویی این مارکس نبود که در ١٨٧١ دولت فرانسه را از ١٧٨٩ یک دولت مدرن ( بورژوایی ) ارزیابی کرد ، و معتقد بود که به واسطه ی رشد کشاورزی ِ صنعتی و رواج سرمایه داری در روستاها ، تولید خرده بورژوایی در روستاها از همان زمان در حال نابودی بوده است : « کاملا ً زائد است که بخواهیم در این جا راجع به مسائل پیچیده تر ولی حیاتی یی که فقط کمون توانایی و الزام حل آن به نفع دهقانان را داشت بحث کنیم : قرض ِ رهنی که مثل دوالپا به روی تکه زمین دهقان سنگینی می کند ، پرولتاریای کشاورزی که هر روز افزایش می یابد ، از دست رفتن ِ خرده مالکیت دهقان که به واسطه ی رشد کشاورزی مدرن ( صنعتی ) و رقابت ِ دهداری ِ سرمایه داری ، با سرعتی روزافزون به صورت اجبار ( ضرورت ) در می آید . » ( همان . ص. ٦٣ ) .
اما ، لنین در ١٩١٧ اصرار دارد به مارکس حی و حاضر در ١٨٧١ بفهماند که اقتصاد فرانسه و پاریس بر خلاف ِ نظر او ، خرده بورژوایی بوده ، و نتیجه بگیرد که : « این مطلب به ما می آموزد که شرکت نمایندگان پرولتاریای سوسیالیست با خرده بورژوازی در یک حکومت انقلابی از نظر اصول کاملا ً مجاز ، و حتا تحت شرایط معینی لازم می باشد . وظیفه ی واقعی ای که کمون باید انجام میداد ، قبل از هرچیز عبارت از آن بود که نه دیکتاتوری سوسیالستی ( پرولتاریایی ) ، بلکه دیکتاتوری ِ دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان را تحقق بخشد . » ( همان . ص. ١٢٨ ) .
اگر به این مسئله توجه داشته باشیم که بنابر نظر لنین ، دیکتاتوری ِ دموکراتیکِ انقلابی ِ پرولتاریا و دهقانان ، مربوط به عصر امپریالیسم ، و آنهم در یک کشور عقب مانده با اکثریت دهقانی است ، و نه مربوط به عصر ِ پیشا امپریالیستی و یک کشور صنعتی مانند فرانسه ، آنگاه متوجه تناقض گویی و قیاس مع الفارقی می شویم که او در خصوص ِ کمون پاریس و انقلاب روسیه انجام می دهد . روسیه ی عقب مانده ی عصر امپریالیسم را با فرانسه ی پیشرفته ی عصر ِ سرمایه داری قدیم ،چگونه و با چه معیار و سنجه ی علمی ِ واحدی می توان همسان پنداشت ، به طوری که هر دو مشمول یک قانون و یک راهکار برای مرحله ی انقلاب باشند ، جز آنکه هم خود به مثابه نظریه پرداز ، و هم دو جامعه ی متفاوت در دو دوران متفاوت را گرفتار ناسازوارگی بی برون رفت نمود .
لنین که چشم مارکس و عصر او را دور دیده ،ابایی ندارد از این که در تاٴیید نظر خود – در عصر ِ امپریالیسم – چیزی بگوید که منطبق بر نظر ِ مارکس در عصر ِ او باشد ، سپس ، بنا بر موقعیت و مصلحت ِ حزبی – و نه پرولتاریایی – چیزی بگوید که نه تنها منطبق بر نظر مارکس نیست ، بلکه به اندازه ی یک چرخش ِ صد و هشتاد درجه ای با آن مغایرت و مخالفت دارد ، در حالی که موضوع ِ هر دو به لحاظ ِ تاریخی و از دیدگاه ِ ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم علمی در تمام دورانی که سرمایه بر جامعه ی انسانی حاکم است ، همچنانکه مارکس گفت – و لنین پیش از کشف امپریالیسم و قوانین ِ خودویژه ی مستقل از قوانین ِ نظام ِ سرمایه داری آن را دربست قبول داشت – یک پاسخ و راه حل علمی بیش تر ندارد . از جمله ی این مغایرت ها ، خصلت ِ انقلاب است ، که در زمان ِ مارکس انقلاب سوسیالیستی نام داشت ، و بعد که لنین اندیشه ی مارکس را غنا و تکامل بخشید ! تغییر نام و خصلت داد و تبدیل به « انقلاب ِ دموکراتیک کارگران و دهقانان » گردید !
واقعیت این است که هدف ِ لنین از مطرح کردن ِ « انقلاب دموکراتیک » و سپس « جمهوری دموکراتیک » ، عمده کردن و در اولویت قرار دادن ِ وظیفه و کارکرد حزب است در کشور عقب مانده ای چون روسیه ، و چنانچه بعد خواهیم دید ، در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره .
وقتی لنین بر تمام گفته های مارکس و انگلس خط بطلان می کشد و با وارونه گویی عجیبی می نویسد : « انقلاب پیروزمند اجتماعی لااقل مستلزم دو پیش شرط می باشد : تکامل نیروهای مولده باید به سطح بالایی رسیده باشد و پرولتاریا باید آماده باشد [ یعنی دو پیش شرطی که به گواهی مارکس و انگلس در کمون ِ پاریس موجود بود ، اما لنین می گوید : ] ولی در ١٨٧١ این دو پیش شرط موجود نبودند » چه باید گفت جز آنکه : هدف ، وسیله – یعنی دروغ نسبت دادن به مارکس و انگلس را هم توجیه می کند ! مارکس و انگلس حی و حاضر در کمون به طور مستند گفته اند موجود بود ، لنین پس از چهل و چند سال می گوید آنها دروغ گفته اند ، موجود نبود ! مارکس و انگلس ِ حی و حاضر ، حتا یک کلمه از این که کمون به دلیل نبود ِ حزب ِ طبقه ی کارگر شکست خورد نگفته اند ، لنین در بیان علت شکست ِ کمون می گوید : « از طرف دیگر یک حزب طبقه ی کارگر وجود نداشت . » ، یعنی تشخیص مارکس و انگلس از اینکه کمون کارگران ، ورسای ، محل تجمع سران بورژوازی را تصرف نکرد ، وهمان عامل ِ مهم و اصلی شکست آن بود ، غلط است ، و لنینیست ها این خط بطلان کشیدن بر نظر مارکس و انگلس را غنا بخشیدن و تکامل دادن ِ مارکسیسم میدانند !
این که دیگر بحث دوران ِ امپریالیسم نیست که لنین چیزی به تئوری های مارکس افزوده باشد ، بحث از کمونی است که در زمان ِ خود ِ مارکس اتفاق افتاد و باز هم اگر به تریج عبای لنینیست ها برنخورد ، مارکس و انگلس بهتر و علمی تر از لنین آن را تحلیل کرده اند .
اگر نخواهیم از ترس ِ دشنام و فحاشی ، و متهم شدن به مزدوری امپریالیسم چشم بر حقیقت ببندیم ، و حقیقت را فدای ترس ازفحش و تهمت نماییم – فحش و تهمتی که پلخانف و کائوتسکی به دلیل مخالفت شان با ایده های لنین هزاران بار از او شنیدند – باید ببینیم در کارکرد ِ امپریالیسم چه معجزه ای نهفته است که یک کشور عقب مانده را در فاصله ی دو ماه به کشوری تبدیل می کند که می تواند با گذار از خصلت ِ بورژوایی انقلاب ، به مرحله ی برتر گذر نماید ، و آن را تبدیل به انقلاب ِ سوسیالیستی نماید . آیا امپریالیسم ، آن دو پیش شرطی را که به زعم ِ لنین کمون فاقد آنها بود ، و به آن دلیل شکست خورد ، در روسیه آنچنان آماده نمود که بتواند انقلاب بورژوایی و پرولتاریایی را یکجا انجام دهد ، یعنی بتواند با یک دست دو هندوانه بردارد ، و دو وظیفه ی تاریخی ِ متعلق به دو طبقه ی ناهمساز را همزمان و آنهم در زمان جنگ انجام دهد ؟
میدانیم که مارکس ، یعنی سوسیالیسم علمی ، برای یک انقلاب سوسیالیستی ، تقدم را به کشورهای صنعتی ِ پیشرفته داده است . لنین می گوید ، این نظریه کهنه شده و مربوط به دوران ِ پیشا امپریالیسم ، یا عصر پیش از لنینیسم بوده است . در عصر امپریالیسم ، جنگ های امپریالیستی ،و انقلاب های پرولتاریایی ، دوروی یک دوران ِ اقتصادی اجتماعی اند ، که یکی ( جنگ امپریالیستی ) ، پدید آورنده یا تسریع کننده ی دیگری ( انقلاب پرولتاریایی ) است .
بنابر این نظر – که یک نظر کلی است ، و در موارد مشخص نظیر نمونه ی روسیه همین نظر هم نقض و دگردیسه می شود – یک کشور ِ درگیر در جنگ امپریالیستی ، حتا اگر آن دو شرطی را که لنین برای انقلاب پیروزمند سوسیالیستی برشمرد نداشته باشد ، و تنها یک حزب حاضر و آماده ماند حزب بلشویک داشته باشد ، با تمام عقب ماندگی ِ نیروهای مولده اش – که اصلی ترین آن پرولتاریاست – می تواند به لحاظ ِ سیاسی قدرت را تصاحب نماید و بعدتر ، سر ِ فرصت – اگر امپریالیست ها به آن اجازه و فرصت دادند ! – نیروهای عقب مانده را رشد و توسعه دهد .
با چنین رویکردی ، نخست ببینیم لنین شرایط ِ روسیه را در آستانه ی انقلابی که باید قدرت ِ سیاسی را به طبقه ی کارگر ، یعنی به حزب به نمایندگی از طبقه ی کارگر ِ در اقلیت بسپارد چگونه توصیف می کند : چرا می گویم قدرت سیاسی را به حزب بسپارد ، برای آنکه طبق تمام تعریف هایی که لنین از انقلاب می کند ، و پیش تر آن ها را بررسی نمودیم ، انقلاب از نظر او و در عمل ، یک جابه جایی ِ سیاسی است و نه اجتماعی ( طبقاتی ) ، حتا اگر در حرف هم طبقه به کار برده باشد .
در تزهای آوریل ، در گرماگرم ِ انقلاب ، مانند ِ دیگر تحلیل های اش ، با آنکه هیچ بحث مستند و مستدل ِ آماری و اقناعی از زیربنای مادی ِ جامعه به عنوان زمینه و شرط ِ بنیادین ِ تحلیل سیاسی صورت نمی دهد ، بدون ِ مقدمه وارد طرح ِ مسایل ِ سیاسی خصوصا ً وضعیت ِ صف بندی ِ نیروها ، احزاب و سازمان های سیاسی ِ مدعی ِ رهبری ِ انقلاب می شود ، تا از آن طریق به تبیین و تعیین ِ مرحله ی انقلاب و نقش آن نیروها و احزاب و سازمان ها در انقلاب بپردازد .
لنین در نظر نمی گیرد که برای راهبرد انقلاب در هر دوران و هر جامعه ، نخستین اقدام ، تعیین ِ ساختار ِ اقتصادی – اجتماعی ِ آن جامعه است تا بتوان به تحلیل سیاسی وجهه و نگرش ِ طبقاتی داد و نظریه پردازی را علمی و قابل قبول نمود . در غیر این صورت ، هر تبیین و رهنمودی ، صرفا ً یک تحلیل سیاسی است ، که کم ترین پشتوانه و ضامن ِ مادی و علمی ندارد ، وبدون ِ تعارف به تحریک به توطئه و اغتشاش بیش تر شباهت دارد تا به راهبرد ِ هدفمند ِ انقلاب ، به عبارت ِ دیگر ، لنین هر نوع جنبش براندازانه ی سیاسی را با انقلاب اجتماعی یکی می گیرد . کسی که درک غیر مادی و غیر علمی از انقلاب دارد ، یعنی ساختار اقتصادی – اجتماعی را به مثابه زیربنای مادی ِ هرگونه تحول و دگرگونی در نظر نمی گیرد ، و آن را در تحلیل های سیاسی اش دخالت نمی دهد ، بعید نیست که هرگونه تحولی از نظر ِ او غیرمنتظره را که با تصورات او ناهمخوان باشد ، معجزه تلقی نماید و در صدد توجیه و تفسیر ناسازنمای آن معجزه با معیارهای علمی برآید .آن درک غیر مادی – غیر علمی که در انقلاب تقدم را نه به نیروهای مولده و اصلی ترین و کارسازترین شان ، طبقه ی کارگر ، بلکه به حزب به مثابه شرط ذهنی ِ انقلاب می دهد ، بی بروبرگرد ، درکی ایده آلیستی است که آگاهی را مقدم بر هستی ِ اجتماعی می داند ، و نه تنها بر رابطه ی تقدمی – تاٴخری ِ هستی ِ اجتماعی و آگاهی ِ اجتماعی خط ِ بطلان می کشد ، بلکه با چنین درک ِ یکسویه نگری به سود ِ آگاهی ، رابطه ی علت و معلولی و دیالکتیکی ِ تقدم ِ ماده بر شعور را نیز مخدوش و بی اعتبار می سازد .
درست است که آگاهی به نوبه ی خود بر هستی ِ اجتماعی تاٴثیر می گذارد و تعیین کننده می شود ، اما این زمانی است که پیش تر هستی ِ اجتماعی ِ حی و حاضری ، آگاهی ِ متناسب با کردوکارهای خود را در یک جامعه ی مشخص پدید آورده و آن را عند اللزوم ایجاب کرده باشد . همچنان که تا جامعه ای نباشد ، اساساً سخنی از کارکردهای طبقات اجتماعی و روابط متقابل شان نیز نمی تواند باشد .
مشروط ننمودن ِ انقلاب ِ سوسیالیستی ، یا حتا دموکراتیک – که قرار است شکل جنینی یا بالقوه ی سوسیالیسم ِ پرولتاریایی باشد – به اصلی ترین نطفه ( عنصر ) مادی ِ آن ، یعنی یک طبقه ی از لحاظ ِ کمی در اکثریت ، برای خود ( آگاه و سازمان یافته و سازمانده ) ، و تنها از « انقلاب ِ پیروزمند » سخن گفتن ، سپردن ِ زمام ِ انقلاب است به هر جمعیت و گروه وفرقه ای که تعدادش بیش تر و بازوهای اش پرزورتر باشد و بتواند اراده ی خود را با نیروی اسلحه وبازو – و نه مغز و تئوری انقلابی اش – به همه تحمیل نماید !
لنین در تعریف ِ انقلاب می گوید : وقتی بالایی ها نتوانند و پایینی ها نخواهند .
نتیجه ی نتوانستن ِ بالایی هاو نخواستن ِ پایینی ها چه می شود جز هر که سیاهی لشکرش بیش ، زورش بیش تر و حاکمیت اش محرزتر ، درست مانند سال ِ ١٣٥٧ ما که بالایی ها نمی توانستند و پایینی ها نمی خواستند . نتیجه ی این چنین انقلاب ّ متکی به نخواستن ِ سیاهی لشکرها هرچه باشد ، پیروزی یک طبقه ی آگاه که باید عالی ترین نظام را بر جامعه ی بشری حاکم نماید ، یا دست ِ کم زمینه های مادی ِ برقراری ِ آن را فراهم سازد ، نخواهد بود . انبوه ِ درهمی از آدم ها که « همه سربازند و گوش به فرمان ِ رهبر » کم ترین نسبت و پیوندی با انقلابی که مورد نظر ِ سوسیالیسم ِ علمی ِ مارکس و انگلس است ندارد ، هیچ ، بلکه بزرگ ترین مانع ِ تحقق ِ آن هم هست . افزون بر این ها ، مشروط نمودن ِ انقلاب به نتوانستن ِ بالایی ها و خواستن پایینی ها – نخواستن ، روی دیگرش خواستن است – مفهومی جز مشروط نمودن ِ پیروزی انقلاب به اراده ای که بالایی ها فاقد آن شده اند ، و پایینی ها سرشار از آن هستند ، ندارد . اراده هم وقتی غیر طبقاتی باشد ( - در هم بودن و عمومی بودن یا خلقی بودن معنایی جز غیرطبقاتی بودن ندارد - ) تجسم و نمود ِ عینی اش عملا ً در یک حزب و یا فرد ِ کاریزماتیک خلاصه می شود . لنین ، به خوبی از زمینه ی مادی ِ بحثی که می کند آگاه است ، و به همین دلیل هم هیچ گاه از زمینه ی مادی ِ انقلاب ِ صرفا ً پرولتاریایی بحث نمی کند !
حقیقتا ً هم وضعیت ِ روسیه در برهه ی زمانی ِ مارس تا آوریل ١٩١٧ چنین بود : بالایی ها نمی توانستند ، یعنی اراده ی حکومت کردن از آنها سلب شده بود ، و پایینی ها یعنی اکثر ِ آدم ها ( خلق ) نمی خواستند ، یعنی اراده ی سرنگون کردن چیزی و گذاردن ِ چیزی به جای آن در آنها وجود داشت . در نتیجه : اراده ی درهم و غیرطبقاتی ( خلقی ) که به دلیل تضاد منافع هرگز تن به وحدت ِ اراده نمی دهد ، و در اراده های جزیی به شکل ِ شعارهای مقطعی و روزمره بیان می شود ، و نه به صورت تئوریک و راهبردی ، سرانجام برای برون رفت از وضعیت ِ بلاتکلیفی ِ موجود خود را تسلیم اراده ی یک حزب و یا اراده ی کاریزماتیک ِ یک فرد می کند ، و سرنوشت ِ جامعه به اراده ی حزب یا فرد ِ دارای کاریزما سپرده می شود . چنین است که پیروزی انقلاب به معجزه شباهت پیدا می کند . حال آنکه انقلاب برخلاف ِ معجزه ، قانونمند است . یا به بیان دیگر ، رویداد خلق الساعه ای که بدون وجود پیش شرط و زمینه ی مادی ِ یک انقلاب اجتماعی ، به طور غیر منتظره موجب جابه جایی قدرت سیاسی می گردد ، با این تصور ِ عامیانه که انقلاب ِ اجتماعی ِ به پیروزی رسیده و جابه جایی ِ طبقاتی صورت گرفته ، تعبیر به معجزه می شود .
چنین است که لنین ، هنگامی که از گذار ِ انقلاب فئودالی به بورژوایی در ظرف ِ فقط ٨ روز ، و سپس از بورژوایی به انقلاب نوین عصر امپریالیسم ( دهقانی – پرولتاریایی ) در ظرف ِ کم تر از دو ماه ( دو انقلاب ِ پیروزمند ِ اجتماعی در کم تر از دو ماه ! ) سخن می گوید ، با اعجاب و شگفتی از زمان ناچیز و باورنکردنی دو گذار مهم سرنوشت ساز از دو مرحله ی تاریخی ، آن را به معجزه تعبیر می کند . هرچند دلایل ِ « علمی » هم برای وقوع ِ معجزه می آورد ، که مخصوصا ً در مورد دوم ، یعنی گذار ِ « ناپلئونی » از انقلاب بورژوایی به انقلاب سوسیالیستی – در شکل ِ جدید ِ پرولتاریایی - دهقانی اش ! – با توجه به فقدان زیرساخت های مادی ِ ضروری برای تحقق ِ آن ، تنها با همان واژه ی « معجزه » قابل توضیح است .
این که این معجزه ی تاریخی چگونه صورت پذیرفت ، لنین با استدلالی شبیه به « عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد » آن را به امپریالیسم و جنگ امپریالیستی نسبت می دهد ، و می نویسد : « برای این که نخستین انقلاب یعنی انقلاب کبیر ١٩٠٥ پس از ١٢ سال به انقلاب درخشان پرافتخار سال ١٩١٧ منجر گردد ، یک کارگردان بزرک و مقتدر و همه توان لازم بود که از یک طرف بتواند جریان ِ تاریخ جهانی را به میزان فوق العاده ای تسریع نماید ، و از طرف دیگر بحران های اقتصادی و سیاسی ، ملی و بین المللی ِ جهانگیری به وجود آورد که دارای نیروی بی سابقه ای باشند . جنگ ِ امپریالیستی از نظر عینی ناگزیر می بایست موجب تسریع فوق العاده و ، حدت بی سابقه ی مبارزه ی طبقاتی ِ پرولتاریا بر ضد بورژوازی گردد و به جنگ ِ داخلی بین طبقات ِ متخاصم تبدیل شود . » ( لنین . مجموعه آثار . ترجمه ی پورهرمزان . ص. ١٢٤٣ ) .
ردیف کردن ِ کلمات جای تحلیل ماتریالیستی – تاریخی را نمی گیرد . چرا و با چه معیارهای مشخص ِ مادی ، جنگ ِ امپریالیستی باید موجب ِ تسریع و ، حدت و شدت ِ مبارزه ی پرولتاریا بر ضد بورژوازی شده باشد ؟
اولا ً : مبارزه میان طبقه ی کارگر و بورژوازی ( یا کار و سرمایه ) در تمام ِ دوران ِ سرمایه داری با شدت وجود دارد ، و فقط مربوط به عصر امپریالیسم نمی شود .
ثانیا ً : آنچه موجب شدت و حدت ِ مبارزه می شود ، نه جنگ ، که نیروهای مولده و طبقه ی کارگر را به شدت تضعیف می کند ، بلکه برعکس ، دوران صلح و آرامش است که در آن نیروهای تولیدی و طبقه ی کارگر با سرعت طبیعی از نظر کمی و کیفی رشد و تکامل می یابند ، و همین رشد و تکامل ِ کمی و کیفی است که عامل ِ اصلی ِ یک انقلاب پیروزمند ِ پرولتاریایی است ، و مارکس بارها بر این مسئله تاٴکید کرده است .
لنین هرگز از زیرساختی که ضرورت ِ هر انقلاب پیروزمند است بحث نمی کند ، چرا که پاشنه ی آشیل تحلیل ِ صرفا ً سیاسی ( رو ساختی ) که براندازی را با انقلاب پیروزمند یکی می داند ، در آنجاست .
می نویسد : « طبیعی است که بحران ِ انقلابی قبل از همه در روسیه ی تزاری ، یعنی در جایی آغاز گردید که بی نظمی ِ فوق العاده دهشتناکی در آن حکمفرما و پرولتاریای آن از همه جا انقلابی تر است ، نه در پرتو سجایای ویژه ی خود بلکه به برکت شعایر زنده ی سال ١٩٠٥ » ( همان . ص. ١٢٤٥ ) . پرولتاریا انقلابی است ، نه در پرتو ِ سجایای ویژه ی خودش – یعنی نه به دلیل ِ دست ِ برترش در جهت دهی ِ سمت و سوی قطب تضاد آنتاگونیستی ِ کار و سرمایه به سود خود و انقلاب اش – بلکه به دلیل ِ « مددی که از غیب رسید » و جنگ امپریالیستی را برپا کرد تا حزب به نمایندگی از طبقه ی کارگر ِ گرفتار ِ مصیبت های جنگ ، شعار ِ تبدیل ِ جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی را مطرح نماید ، و خلق ِ درمانده از جنگ را قانع نماید که از او پشتیبانی کنند تا جنک را خاتمه دهد و روزگار تیره شان را سر و سامان دهد . لنینیست ها به این می گویند تحلیل ِ مارکسیستی و ارتقا دادن مارکسیسم . معجزه ی جنگ ِ امپریالیستی ، نه تکامل دادن نیروهای مولده و آماده کردن شرایط ِ پیروزی طبقه ی کارگر ، که برعکس ، ایجاد وقفه در تکامل این شرایط ، و به جای آن پدید آوردن موقعیتی بود که حزب بتواند در غیاب آن شرایط خود را تا جانشینی ِ طبقه ارتقا دهد ، و سجایای خودویژه اش را که همانا خصلت ِ تمام خلقی بودن اش بود ، به جای سجایای خودویژه ی پرولتاریا به موقعیت انقلابی تحمیل کند . درست است ، در چنین فضایی ، و چنین شرایطی ، جنگ ِ امپریالیستی هم معجزه بود و هم نعمت ، اما نه برای کار بلکه برای سرمایه به عنوان نظام ِ مسلط ِ تاریخی که شرایط ِ آن روز روسیه ، هم ضرورت و هم پیروزی اش را در دستور کار جامعه قرار داده بود ، و بلشویک ها به لحاظ ِ تاریخی نه به نمایندگی از طبقه ی کارگر ِ به شدت تضعیف شده ، بلکه به نمایندگی ی بورژوازی ِ با جنگ تقویت شده بود که توانست قدرت سیاسی را به دست گیرد . واقعیتی که هفتاد سال حاکمیت ِ « حزب کمونیست » آن را به عینه نشان داد . بلشویک ها به مدت ِ هفتاد سال نیروهای مولدی را رشد دادند که گمان می شد سوسیالیستی است ، در حالی که از همان ابتدا بورژوایی و در خدمت ِ تکامل ِ سرمایه داری بود .
اینجاست که باید گفت : تنها صداقت و حسن نیت ِ بلشویکی برای ایجاد سوسیالیسم کافی نیست ، بلکه مهم تز از آن ، و مقدم بر آن ، وجود زیرساخت های پیشرفته ی مادی نخستین شرط ِ ساختمان سوسیالیسم است .
این مسئله هم ، در شناخت ِ تفاوت ِ کمون پاریس و انقلاب روسیه بسیار بااهمیت است که : اگر در کمون ١٨٧١ ، هم مجری انقلاب و هم دولت انقلابی خود ِ کارگران بودند ، و تئوریسین ها ( راهنمایان انقلاب ) از بیرون بر روند ِ انقلاب نظارت می کردند ، در انقلاب ِ روسیه ی ١٩١٧ اوضاع به گونه ای دیگر بود : مجری انقلاب دهقانان و کارگران بودند ، در حالی که قدرت ِ سیاسی را تئوریسن ها ( افراد حزبی ) به دست گرفتند ، و کارگران و دهقانان از بیرون ناظر رویدادهایی بودند که بدون ِ مشارکت ِ مستقیم آنها تصمیم گیری و اجرا می شد . شوراها نبودند که به حزب ِ در قدرت ، رهنمود می دادند ، بلکه حزب ِ در قدرت – و شخص ِ لنین – بود که به شوراها « رهنمود » می داد که باید چنین یا چنان کرد ، و شوراها راهی جزتاٴیید فرمان از بالا نداشتند .
به عنوان ِ مثال ، « نپ » نتیجه ی تصمیم گیری ِ از پایین ِ کارگران و دهقانان نبود ، بلکه نتیجه ی تصمیم گیری ِ از بالای حزب و لنین بود ، که به عنوان رویکرد و راهکار دولتی برای برون رفت ِ جامعه از وضعیت ِ « شترمرغی ِ» نه این و نه آن ِ موجود عملی گردید . امروز ، برای آشنایی با شرایطی که منجر به انقلاب ِ روسیه شد ، راهی جز مراجعه به نوشته های لنین وجود ندارد . از این رو ، نخست باید ساختار اقتصادی – اجتماعی روسیه ی آن زمان را بررسی نمود تا سپس پی به مرحله ی انقلابی برد ، که قرار بود در روند ِ تکاملی اش به سوسیالیسم گذر کند .
انتظار این است که لنین آن پیش شرط هایی را که در تحلیل کمون پاریس برای موفقیت هر انقلاب پیروزمند ِ پرولتاریایی ، یا هر انقلابی که پرولتاریا رهبری آن را بر عهده دارد ضروری می داند و کمون ِ پاریس را به دلیل فقدان شان شکست خورده قلمداد نمود ، در مورد روسیه هم چنین کند و شرایط ِ مادی به خصوص نقش ِ مهم ِ طبقه ی کارگر را در آن گوشزد نماید .
اما ، بر خلاف ِ این انتظار ، روسیه را از این دو پیش شرط مهم معاف می کند ، و تشخیص و اراده ی حزب و حتا فرد را به جای شرایط یاد شده قرار می دهد . تشخیص و اراده ای که بر پشتوانه ی مادی و تئوریک لازم استوار نیست . از دید ِ لنین ، همانطور که پیش تر هم توضیح داده شد ، تشخیص و اعمال نظر با فرد ، یا حزبی است که فرد ِ « عاقل » در راٴس آن قرار دارد ، و اجرای تصمیمات با « سیاهی لشکر » یا همان : سربازان گوش به فرمان ِ رهبر است .
در نامه هایی از دور می نویسد : « جریان اوضاع بر این منوال و فقط بر این منوال بوده است : سیاستمداری که از حقیقت نمی ترسد ، تناسب نیروهای اجتماعی را در انقلاب هوشیارانه مورد سنجش قرار می دهد ، و هر لحظه معین را نه تنها از نقطه نظرِ خودویژگی آن لحظه و آن روز ، بلکه از نقطه نظر نیروهای محرکه عمیق تر یعنی از نقطه نظر مناسبات عمیق تر منافع پرولتاریا و بورژوازی خواه در روسیه و خواه در سراسر ِ جهان ارزیابی می کند [ کاری که خود لنین هرگز نکرد ، یعنی هیچ تحلیل ِ دقیق علمی و مستند به واقعیت های موجود در روسیه به دست نداد ، و مثل همین جا ، فقط با کلمات بحث و بررسی را مارکسیستی و علمی نمود ! ] ... کارگران پتروگراد ونیز کارگران سراسر روسیه [ یعنی همان سیاهی لشکرهای سیاستمداری که از حقیقت نمی ترسد و همه چیز را به قدرت « عقل » خود تشخیص می دهد و در لحظه ی معین به آنها دیکته می کند و از آنها می خواهد به آن عمل کنند ! ] در راه آزادی و زمین برای دهقانان با از خود گذشتگی [ نگفتم ! ] مبارزه کردند . » ( مجموعه آثار . نامه هایی از دور . ص. ١٢٤٧ . درون کروشه از من است . ) .
در « بیماری ِ کودکی چپ روی در کمونیسم » هنوز بر همین عقیده تشخیص و موقع شناسی ِ یک فرد استوار است : « هنرمندی ِ یک سیاستمدار ، و درک صحیح وظایف از طرف یک کمونیست در همین است که بتواند شرایط و لحظه ای را که در آن پیشاهنگ پرولتاریا می تواند موفقانه قدرت ِ حاکم را تصرف نماید و ضمن ِ این عمل و پس از ان می تواند به حد کافی از پشتیبانی قشرهای به حد کافی وسیع طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش غیر پرولتاریا برخوردار گردد و سپس با تربیت و تعلیم و جلب ِ توده های هرچه وسیع تر از زحمت کشان ، سلطه ی خود را حفظ نماید و تحکیم بخشد و توسعه دهد ، به درستی تشخیص دهد . » ( مجموعه آثار . ص. ١٧٣٨ ) .
لنینیست ها به این ایده های متکی بر تشخیص و اراده ی فردی می گویند تکامل دادن ِ مارکسیسم ، اگرچه مخالف ِ قوانین ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک باشند .
لنین با نادیده گرفتن ِ قانون ِ گذار از تغییرات کمی به کیفی و فروکاستن آن به تشخیص و اراده ی فردی ِ « هر چه بادا باد ! » ، بر این اصل ِ مهم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی به نفع حزب و رهبر ِ همه کاره ی آن چشم فرو می بندد .
به علاوه ، با این نادیده انگاری ، آن اصل ِ مهم وحدت و کارکرد دوسویه ی تئوری – پراتیک که به موجب آن تئوری ( فلسفه ی مارکسیستی ) تا زمانی که در مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا جنبه ی عملی نگیرد و اصول ِ انقلابی ِ تاریخ ساز ِ آن در عمل پرولتاریا مادیت نیابد ، فقط تئوری است ، نیز نادیده گرفته می شود .
مارکس و انگلس ، در تمام دوران ِ فعالیت ِ تئوریک و عملی خود با چنین بینش ِ فروکاهنده ای که وظایف و اهداف طبقه را فدای مقاصد حزبی و فردی می کندمبارزه کردند و لحظه ای از ان کوتاه نیامدند .
در مانیفست نوشتند : « از آنجا که رشد تضادهای طبقاتی پا به پای رشد صنعت پیش می رود ، آنان [ سوسیالیست های پندارگرا ] وضعیت ِ اقتصادی را به عنوان پیش شر ط های مادی ِ رهایی ِ پرولتاریا درک نمی کنند . از نظر آنان ، عمل ِ ابتکاری و فردی ِ آنها باید جایگزین عمل تاریخی ، شرایط ِ پندارگرایانه ی آنان باید جایگزین ِ شرایط ِ تاریخی رهایی ، و سازمانیابی ِ تدریجی و خودانگیخته ی ِ پرولتاریا باید تسلیم شرایط ِ آن سازماندهی اجتماعی شود که توسط ِ این مخترعان به طور انفرادی ابداع گردیده است . » .
یکبار دیگر این گفته ی انگلس را در مورد بلانکیست ها مرور کنیم و آن را با گزاره ی پیش گفته ی لنین در « بیماری کودکی چپ روی در کمونیسم » مقایسه نماییم : « بلانکیست ها از این نقطه نظر حرکت می کردند که گروه ِ نسبتا ً کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند که در یک لحظه ی مناسب نه تنها زمام دولت ( قدرت حاکمه ) را در دست گیرند ، بلکه با صرف ِ انرژی ِ زیاد و بدن توجه به همه ی چیزهای دیگر می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا بتوانند توده ی مردم ( خلق ) را به انقلاب بکشانند و آنان را به دور گروه کوچک ِ رهبری سازماندهی نمایند . » ( کمون پاریس : ترجمه ی فارسی . ص. ٣٣ ) .
چه می گویند لنینیست ها درباره ی این شباهت ِ حتا کلمه به کلمه میان ِ نظر ِ معطوف ِ به عمل ِ بلانکیسم و لنینیسم ؟ انگلس را محکوم می کنند ، یا بلانکیسم یا لنینیسم را ، یا خدامراد ِ نقل ِ قول کننده را ؟ برآمد ِ این نقطه نظر ِ فروکاهنده و دیکتاتور مآبانه ی یک سیاستمدار به قول انگلس چنین است : « این کار قبل از هرچیز مستلزم ِ شدیدترین تمرکز ِ مستبدانه ی تمام ِ قدرت در دست ِ حکومت ِ جدید است . » ( همانجا ).
ضد و نقیض گویی درباره ی شرایط ساختاری ِ روسیه :
شاید اینهم از معجزات ِ امپریالیسم باشد که نظریه پرداز را وادار به تناقض گویی می کند ، به طوری که در یک دوران ِ تاریخی ِ معین ، که زمان اش هنوز به سر نرسیده و روند ِ از سرگذرانی ِ مرحله های مختلف ِ رشد و تکامل تاریخی اش را طی می کند ، پشت سر هم سخنانی بگوید که نه همسوئی و همخوانی با این روند ِ تکاملی داشته باشد ، و نه با نظری که خود پیش تر درباره ی وضعیت ِ مشخص جامعه ی خویش ابراز کرده بود ، مطابقت کند . یعنی هم وحدت ِ سیستمی و ارگانیک ِ نظام ِ در حال حاضر حاکم بر جهان ( سرمایه داری ) را به چالش گیرد ، هم پیوند ِ نظام مند و قانون مند ِ جامعه ی خودی با جامعه ی جهانی را از هم بگسلد – نظیر انکار قانون ِ ظروف ِ مرتبط ، اما ناهمتراز – و هم وحدت و پیوند ِ ارگانیک ِ اندیشه ی فردی را در یک دوران معین با هستی اجتماعی ِ همان دوران نادیده گیرد ، و با این همه وانمود کند که به همه ی این قوانین و قواعد باورمند و پای بند است .
در حقیقت ، هیچ استدلال کننده ای ضد و نقیض گویی نمی کند مگر آنکه در استدلال های اش ضعف تئوریک و فقدان روش شناسی علمی وجود داشته باشد .
ضد و نقیض گویی ، صرفا ً نتیجه ی ضعف ِ استدلال علمی ، و تکیه کردن بر تخیل است . لنین تا مارس ١٩١٧ معتقد بود طبقه ی کارگر تنها نیروی انقلاب است . مفهوم این بیان آن بود که تا پیش از آوریل ١٩١٧ تضاد اصلی – و یگانه تضاد ِ جامعه ی جهانی و از جمله روسیه تضاد ِ کار و سرمایه است . این نظر در حقیقت با نظر مارکس و انگلس در مورد ِ جهانشمولی ِ سرمایه داری و تضاد اصلی آن همسویی و همخوانی ِ کامل داشت . اما به ناگهان و می توان گفت یک شبه ، درست در آوریل ١٩١٧ ، مردم روسیه و جهان از خواب که بیدار شدند ، شنیدند که تضاد ِ روز قبل به تضاد دیگری تبدیل گردیده : بی آنکه آب از آب ِ نیروهای مولده تکان خورده باشد ، یا اگر هم تکان خورده دلیل علمی و مارکس پسند برای آن ارایه شود . بگذریم که لنین در بحث از انقلاب ، هیچگاه تضاد طبقاتی را عامل تعیین کننده ی مرحله ی انقلاب ذکر نمیکند ، اما سوسیالیسم علمی حکم می کند که وقتی او از رو در رویی خلق با امپریالیسم سخن می گوید ، قاعدتا ً باید منظورش تضاد خلق و امپریالیسم باشد ، یا می توان چنین برداشتی از نظر او نمود .
همانقدر که در واقعیت ، تضاد تعیین کننده ی ماهیت و مرحله ی انقلاب است ، در تئوری ( شناخت ِ علمی ) مرحله ی انقلاب و ماهیت ِ طبقاتی ِ آن تعیین کننده و مشخص کننده ی تضاد است . تعیین مرحله ی انقلاب بدون تعیین تضاد واقعی حاکم بر جامعه ، ترسیم شیر بی یال و دم و شکم است !
مثلا ً : در نظام یا جامعه ی سرمایه داری ( واقعیت ) ، رابطه ی آنتاگونیستیک ِ پرولتاریا و بورژوازی یا کار و سرمایه ، تعیین کننده ی ماهیت و مرحله ی سوسیالیستی انقلاب است ، اما در تئوری ، ماهیت و مرحله ی انقلاب ( سوسیالیسم ) است که تعیین کننده و مشخص کننده ی تضاد طبقاتی ( که با که ) است . در واقع ، در بحث تئوریک این رابطه ای است دو سویه ، اما تقدم با ماهیت و مرحله ی انقلابی است که جامعه از طریق آن باید به مرحله ی عالی تر گذر کند . تشخیص نادرست و نابه هنگام مرحله و ماهیت ِ انقلاب ، یعنی کرد و کار ِ واقعی ِ جامعه و نیروهای مؤثر در تحولات آن ، منجر به تشخیص نادرست ِ تضاد حاکم بر جامعه ، و از این رو نیروهای درگیر و راه حل این تضاد می گردد ، و این به معنای سرنای انقلاب را بیهوده از سر گشادش زدن است !
با چنین درک و برداشتی از واقعیت انقلاب و تئوری ِ آن ، اگر جامعه ی جهانی و روسیه ، در ظرف ِ یک شب ، یا یکماه یا حتا سه سال ، به دلیل ِ جنگ ِ سرمایه داران از درون ِ سازوکارهای خود تنظیم گرش ، یعنی از درون نیروهای تولیدی و مناسبات تولید آنچنان تکانی نخورده بود که انقلاب ِ پرولتاریایی را ایجاب کرده و ضرورت آن را در دستور کار پرولتاریا قرار دهد ، اما لنین بی توجه به این واقیت ها ، و بی آنکه پیوند ِ واقعیت و تضادی را که علت ِ اصلی دینامیسم ِ جامعه و تحولات ِ درونپوی آن است مشخص نماید ، تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی را ، بدون در نظر داشتن دوسوی معادله ی قدرت ِ سیاسی و نظامی ِ سرمایه و کار و به ویژه سازمان مندی و آمادگی ِ دوسوی معادله ، تنها راه رهایی خروج از جنگ می داند ، و آن را انقلاب پرولتاریایی نام می دهد .
نتیجه ی گسست ِ نظر از واقعیت ، و یکسویه کردن ِ رابطه ی واقعیت و نظر به سود ِ نظر ِ معطوف به اراده ، آن می شود که از دید ِ لنین ، ساختار ِ اقتصادی اجتماعی و طبقاتی روسیه در برهه های زمانی ِ مختلف از سده ی نوزدهم تا ١٩١٧ نه پیش رونده و تکاملی ، بلکه در جهت ِ معکوس بوده و حرکت واپس گرایانه و نزولی داشته است . در بحث با نارودنیک ها ( سوسیالیست های خلقی یا دهقانی ) ، در دهه ی پایانی ی سده ی نوزدهم ، مناسبات تولیدی غالب بر روسیه ، حتا در روستاها سرمایه داری است : « ما نمی توانیم مفهوم نارودنیکی از روند رشد سرمایه داری در روسیه و نظریه ی آنها در مورد نظام اقتصادی ِ ماقبل ِ سرمایه داری [ یعنی روابط اقتصادی پاتریارکال یا خرده بورژوایی – دهقانی ] را چیزی جز اشتباه محض بدانیم . آنچه که به ویژه از نقطه نظر ما اهمیت دارد ، چشم پوشی ِ نارودنیک ها از تضادهای سرمایه داری در ساختمان ِ اقتصاد هم در کشاورزی و هم در صنعت روسیه است . » ( لنین . رشد سرمایه داری در روسیه . ترجمه ی فارسی . ص. ٥٨ ) .
لنین با استناد به آمار به مدافعان ِ اقتصاد خرده بورژوایی – دهقانی نشان می دهد هم در روستاها مناسبات سرمایه داری غالب است ، و هم دهقانانی که از زمین و کشاورزی بریده و در شهرهای صنعتی در کارخانه ها مشغول به کار شده اند ، خصلت ِ کاملا ً پرولتاریایی دارند . « اغتشاشاتی که در ١٨٨٦ -١٨٨٥ در بسیاری کارخانه ها رخ داد ، نشان داد که این کارگران خودشان را کاملا ً با ده بیگانه احساس می کنند ، همانطور که دهقانان هم به نوبه ی خود اینان را فرزندان هم دهی های خود و به عنوان بیگانه می شناسند . در نتیجه ، ما هم اکنون با یک طبقه ی منسجم شده از کارگران روبه رو هستیم ، کارگرانی که صاحب هیچ مسکن و مطلقا ً صاحب هیچ دارایی نیستند ، منشاٴ او از دیروز آغاز نشده ، او شجره ی کارخانه ای خود را دارد . » ( همان . ص. ٣٩ ) .
« سرمایه داری ِ کشاورزی در روسیه خدمت ِ تاریخی ِ بزرگی در جانشین ساختن کار مزدی به جای کار – خدمتی انجام داده است : اگر جمعبندی کنم ، می توان گفت آنچه در بالا در مورد نقش ِ تاریخی ِ مترقی ِ سرمایه داری ِ کشاورزی ِ روسیه آورده شد دلالت بر آن دارد که سرمایه داری ِ کشاورزی در جریان اجتماعی کردن ِ تولید ِ کشاورزی است . ما همچنین در بالا نشان دادیم که این دقیقا ً نارودنیک ها هستند که تنها با توسل به آه و ناله در مورد ِ « فعالیت ِ ویران کننده ی سرمایه داری » با پرده پوشی ِ تجزیه ی طبقاتی ِ دهقانان ، با نادیده گرفتن ِ خصلت ِ سرمایه داری در به کارگیری ماشین آلات در کشاورزی ِ ما و با پنهان نمودن ظهور ِ طبقه ای از کارگران ِ مزدی در کشاورزی ، یک ارزیابی ِ بی نهایت سطحی از این تضادها ارایه می دهند . » ( همان . ص. ٣٤ -٣٢ ) .
این ، ارزیابی لنین از ساختار اقتصادی روسیه در پایان سده ی نوزدهم ، یعنی زمانی است که هنوز « عمر سرمایه داری سابق » به پایان نرسیده بود و سوسیالیسم علمی و نقش ِ تضاد ِ اصلی ترین نیروهای مولده در انقلاب اجتماعی ( پرولتاریایی ) از اعتبار ساقط نشده بود . در ١٩١٧ ، در گرماگرم انقلاب ، وضع دگرگونه می شود و تاریخ به عصر نارودنیکی و به زمانی باز می گردد که تولید و مناسبات تولیدی خرده بورژوایی – دهقانی نه تنها بر اقتصاد روسیه ، بلکه بر اقتصاد جهانی حاکم بود .
در نخستین کنگره ی کشوری ِ شوراهای نمایندگان کارگران وسربازان روسیه در تاریخ ٢٤ ژوئن ١٩١٧ در پتربورگ ، اعلام می کند : « سرمایه داری خالصی که بتواند به سوسیالیسم خالص انتقال یابد در هیچ کجای جهان وجود ندارد . » ( مجموعه آثار . جلد ٣ . ص. ١٥٩٩ ) .
منظور لنین از اصطلاح ِ من در آوردی و غیر مارکسی ِ سرمایه داری خالص و سوسیالیسم خالص ، یا به بیان دیگر ، سرمایه داری غیر خالصی که بر جهان حاکم است ، و در نتیجه سوسیالیسم غیر خالصی را نیز طلب می کند ، چیزی نیست جز طفره رفتن از بیان واقعیت و جا انداختن این نظر که اساسا ً دوران انقلاب ِ سوسیالیستی در جهان به پایان رسیده و دوران ، دوران ِ انقلاب های دهقانی – کارگری ، یا به گفته ی لنین عصر انقلابات دموکراتیک کارگری – دهقانی است .
بی دلیل نیست که برای جا انداختن ِ این نظر ، مدام ضد و نقیض گویی می کند و آسمان و ریسمان به هم می بافد . اگر غیر از این بود ، و قصد طفره رفتن از واقعیت را نداشت ، نیازی به آنهمه ضد و نقیض گویی ِ آشکار در خصوص موضوع های واحد را نداشت . ببینید در کم تر از ٣ ماه در ١٩١٧ چه قدر تناقض گویی کرده است :
درباره ی کمون پاریس : « ترسیم ِ تاریخی ِ کمون : فرانسه تحت حاکمیت ناپلئون سوم ، شالوده امپریالیستی .
بورژوازی دیگر نمی تواند و پرولتاریا هنوز نمی تواند . ... رشد پرولتاریا بعد از ١٨٤٨ ... علیرغم تئوری های غلط ، غریزه ی انقلابی ِ طبقه ی کارگر راه خود را تشخیص می دهد . درس های کمون : تشکیلات ِ مستقل ِ پرولتاریا . مبارزه ی طبقاتی . جنگ ِ داخلی . » ( کمون پاریس . ترجمه ی فارسی . ص. ١٢٧ – ١٢٥ ) . در اینجا کمون خصلت ِ پرولتاریایی و سوسیالیستی دارد .
در نوشته ی کوتاهی با عنوان ِ « درباره ی دموکراسی بورژوایی و دیکتاتوری ِ پرولتاریا » هنوز سخن از « سرمایه داری خالص در پاریس » و « سوسیالیسم ِ خالص در کمون » است : « کمون پاریس مشروط بودن ِ تاریخی و ارزش محدود پارلمانتاریسم بورژوایی و دموکراسی ِ بورژوایی را که در واقع در مقایسه با قرون ِ وسطا دارای ضوابط بسیار مترقیانه بود ولی در دوران ِ انقلاب ِ پرولتاریا ناگزیر به یک تغییر رادیکال ِ اجتناب ناپذیر می باشد ، با وضوح ِ خاصی نشان می دهد . خائنین به سوسیالیسم ، تجارب مشخص و آموزش های دقیق کمون پاریس را از یاد برده اند و بنجل های کهنه ی بورزوازی در مورد دموکراسی عام را تکرار می کنند . » ( همان . ص. ١٤٢ . تاٴکیدها از من است ) .
آری ، « خائنین به سوسیالیسم » حقیقتا ًآموزش های دقیق کمون پاریس و جمع بندی مارکس و انگلس از آن را از یاد برده اند که چهار دهه بعد از کمون با رد ِ نظر قبلی خود می گویند : « سرمایه داری خالصی که بتواند به سوسیالیسم خالص انتقال یابد در هیچ کجای جهان وجود ندارد . » به علاوه ، مگر جمهوری انقلابی ی دموکراتیک کارگران و دهقانان مورد نظر خود ِ لنین ، چیزی جز دموکراسی عام و خیانت به سوسیالیسم است ؟
در « مقدرات ِ تاریخی آموزش ِ کارل مارکس » نگارش یافته به تاریخ مارس ١٩١٣ ، یعنی چهار سال پیش از غیب شدن ِ « سرمایه داری ِ خالص » و « سوسیالیسم خالص » از عرصه ی تولید و مناسبات تولیدی ، و به تبع آن از اعتبار افتادن ِ سوسیالیسم علمی از عرصه ی تئوری ، لنین نوشت : « تاریخ ِ جهان از ١٨٤٨ به بعد ، آشکارا به سه دوره ی عمده تقسیم می شود .
انقلاب سال ١٨٤٨ ضربت مهلکی به تمام اشکال پر هیاهو ، رنگارنگ و پر از غوغای سوسیالیسم ماقبل مارکس وارد نمود . کشتار کارگران از طرف بورژوازی ِ جمهوری خواه از ژوئن ١٨٤٨ در پاریس به طور قطع آشکار نمود که تنها پرولتاریا دارای طبیعت سوسیالیستی است . از این رو ، کلیه ی آموزش های مربوط به سوسیالیسم غیر طبقاتی و سیاست ِ غیر طبقاتی مزخرفات پوچی از آب در می آیند .
در دوره ی دوم ، غرب وارد مرحله ی تدارک مسالمت آمیز برای دوران اصلاحات آتی می گردد . همه جا احزاب پرولتاریایی که از حیث پایه ی خود سوسیالیستی هستند تشکیل می شود .
عصر تاریخی که در حال ِ گشایش است ( دوره ی سوم ) ظفرمندی ِ باز هم بزرگ تری را نصیب مارکسیسم ، این آموزش پرولتاریا خواهد نمود .
دیالکتیک ِ تاریخ چنان است که پیروزی مارکسیسم در رشته ی نظریه ، دشمنان او را وادار می نماید که به لباس مارکسیست درآیند .
کسی که پس از تجربه ی اروپا و آسیا از سیاست ِ غیر طبقاتی و سوسیالیسم ِ غیر طبقاتی دم بزند او را فقط باید در قفس نهاد و در کنار مثلا ً کانگوروی استرالیایی به معرض نمایش گذارد . » ( مجموعه آثار . جلد ١ . ص. ٨٠ – ٧٨ ) .
لنینیست ها به جای لنین به این پرسش جواب دهند که : مگر این نظر که « سرمایه داری ِ خالصی که بتواند به سوسیالیسم خالص انتقال یابد در هیچ کجای جهان وجود ندارد » در ١٩١٧ ، با آن گفته های لنین در ١٩١٣ در تناقض نیست ؟ و آیا این نظر ، جز بیان ِ پوشیده و در لفافه ی سیاست ِ غیر طبقاتی و سوسیالیسم غیر طبقاتی چیز دیگری است ؟ و تکلیف ِ آنانکه صد سال پس از آن نوشته هنوز از سیاست ِ غیر طبقاتی ( توده ای ) و سوسیالیسم غیر طبقاتی ( خلقی ) دم می زنند چیست و جای شان کجاست ؟!
لنین علیه لنین :
کم نیستند تزهای لنین ١٩١٧ علیه لنین ِ پیش از آن یا همزمان با آن که اگر بخواهیم مته به خشخاش بگذلریم و تناقض گویی ها را سال به سال و از واقعه ای تا واقعه ی دیگر یک به یک بشماریم ، به همان نتیجه ای خواهیم رسید که او در ١٩٠٨ در « مارکسیسم و رویزیونیسم » رسید : « سیاست ِ رویزیونیستی عبارت است از تعیین روش خود از واقعه ای تا واقعه ی دیگر ، تطبیق حاصل کردن با حوادث روز و با تغییرات وارده در جزئیات سیاسی ، فراموش کردن ِ منافع ِ اساسی پرولتاریا و خصایص اصلی ِ کلیه ی رژیم سرمایه داری و کلیه ی تکامل تدریجی ِ سرمایه داری . فدا کردن ِ این منافع در مقابل منافع آنی ِ واقعی یا فرضی ، و از خود ِ ماهیت ِ این سیاست هم آشکارا بر می آید که می تواند شکل های بی نهایت گوناگون به خود بگیرد و هر مساٴله ای که تا حدی تازگی داشته باشد ، و هر تغییری در حوادث که کمی غیر منتظره و پیش بینی نشده باشد ، ولو فقط سر ِ مویی و برای مدت کوتاهی مشی اصلی ِ تکامل را تغییر داده باشد ، ناگزیر و همیشه موجب پیدایش انواع رویزیونیسم خواهد گردید . » ( همان . ص. ٨٩ ) .
لنین در ١٨٩٤ نوشت : « گام عظیمی که مارکس به جلو برداشت در این است که کلیه ی مباحث پیشین را در اطراف جامعه و پیشرفت به طور کلی به کناری افکند و در عوض تجزیه و تحلیل علمی خود را متوجه یک جامعه و یک پیشرفت کرد که سرمایه داری باشد . » ( همان . ص. ١٠٥ ) .
منظور از یک جامعه ، جامعه ی جهانی ، و منظور ازیک پیشرفت همانطور که مارکس گفت و لنین هم پذیرفت سرمایه داری ِ خالص بود .
١٩١٧ : « انقلاب ِ بین المللی ِ پرولتاریایی آشکارا اوج می گیرد . به طور کلی تمام این انقلاب ها فقط می تواند حلقه های به هم پیوسته ی انقلاب های سوسیالیستی پرولتاریایی به شمار آید . » ( همان . ص. ٦٨١ ) .
همان سال ، در کنگره ی کشوری شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان روسیه : « سرمایه داری ِ خالصی که بتواند به سوسیالیسم خالص انتقال یابد در هیچ جای جهان وجود ندارد . آنچه ما می خواهیم آن نوع جدید و دموکراتیک تر دولت است که ما آن را در قطعنامه های حزبی خود جمهوری دموکراتیک ِ دهقانی – پرولتری نامیده ایم . » ( همان . جلد سوم . ١٥٩٩ – ١٥٩٧ ) .
در « وظایف ِ پرولتاریا در انقلاب ِ ما » : « مادام که اکثریت قاطع اهالی به ضرورت انقلاب سوسالیستی پی نبرده اند ، حزب پرولتاریایی به هبچ وجه نمی تواند در کشور دهقانان خرده پا معمول داشتن سوسیالیسم را هدف خود قرار دهد . » ( جلد ٣ . ص. ١٥٦٤ )
« آماده و متحد ساختن ِ عناصر حزب آگاه پرولتری یعنی حزب کمونیست ، رهایی ِ پرولتاریا از قید گیج سری عمومی خرده بورژوایی است . » ( منظور لنین از خرده بورژواهای گیج سر ، که عناصر حزب آگاه ِ پرولتری باید علیه شان آماده متحد شوند ، دهقانانی بودند که جمهوری دموکراتیک دهقانی – پرولتری باید با مشارکت آنان ایجاد می شد ! ) . ( همان . ص. ١٥٥٤ ) .
« جنگ ِ امپریالیستی ادامه دارد ، ولی حکومت ِ موقت دائما ً وعده ی اصلاحات و اصلاحات و اصلاحات می دهد . [ خطاب به شوراها ] چرا شما حرف کسانی را که می گویند جنگ به خاطر منافع سرمایه داران نیست موافق نیستید ؟ چون که مقدم بر هر چیز می دانید که قدرت حاکمه در دست چه طبقه ای است و چه طبقه ای سیادت دارد و چه طبقه ای کماکان از معاملات بانکی سالی صدها میلیارد سود می برد . این همان طبقه ی سرمایه دار است و به همین جهت هم جنگ کماکان جنبه ی امپریالیستی دارد . روسیه [ ی امپریالیستی ] می جنگد برای اینکه بغازها را تصرف کند . ... » (همان . جلد ٣ .ص. ١٦٠١ ) .
« آنها که حکومت را در دست دارند [ حکومت موقت ] منافع سرمایه را حراست می کنند . به خاطر سرمایه ی روس و انگلیس و فرانسه به جنگ امپریالیستی مشغولند . » ( جلد ٣ . ص. ١٥٦٤ ) .
اینها ، مشتی نمونه وار است از ضد و نقیض گویی های لنین تنها در سال ١٩١٧ . ضد و نقیض گویی هایی که خواننده را سر در گم می کند که آیا در ١٩١٧ نظام حاکم بر روسیه ، امپریالیستی – یعنی به گفته ی او بالاترین مرحله ی سرمایه داری – بود ، یا یک سرمایه داری ِ نوپا ، یا نه این و نه آن ، بلکه خرده بورژوایی – دهقانی ، از نوع بوناپارتیسم .
اگر این سخن لنین را بپذیریم که بورژوازی در مارس ١٩١٧ انقلاب اش را انجام داد – دولت موقت را لنین دولت بورژوازی ارزیابی کرد – پس ، انقلاب ِ بعدی ، در اکتبر همان سال ، قاعدتا ً می باید انقلاب پرولتاریایی ِ خالص باشد . چرا که در غیر اینصورت بورژوازی هنوز وظیفه و رسالت تاریخی خود را در روسیه انجام نداده بود . اگر خلاف این گفته شود – با هر دلیلی – معنای اش این است که اولا ً انقلابی که لنین آن را بورژوایی ارزیابی کرد بورژوایی نبود – و او صرفا ً برای قانع کردن ِ منشویک ها و اس . ار ها چنین تحلیلی ارایه می داد . ثانیا ً در این صورت ، پس انقلاب بعدی است که باید وظیفه ی تاریخی بورژوازی را در رشد ِ نیروهای مولده انجام داده و به پایان برساند ، و این به آن مفهوم است که هنوز آن شرایط ِ مادی ای که ضرورت ِ انقلابی را در جامعه پدید آورده باشد که رهبری ِ آن با طبقه ی کارگر است ،به وجود نیامده است .
لنینیست ها ، خصوصا ً توده ای ها ملاتر از آن اند که این الفبای سوسیالیسم علمی را ندانند.
توده ای ها که در مچ گیری از هر ملایی خبره ترند ، غیر ممکن است متوجه ضد و نقیض گویی هایی نشده باشند که مترجم شان ترجمه کرده ، و صد ها بار همان ها را به مثابه آیه ی منزل به چشم مخالفان ِ تز ِ موهوم ِ انقلاب و جمهوری دموکراتیک دهقانان و کارگران نکشیده باشند .
با این همه ، و با آنکه انقلاب ِ روسیه را در برهه ی آوریل تا اکتبر دموکراتیک ، و رهبری آن را با دو نیروی دهقانان و کارگران ارزیابی می کند ، اما باز هم خود را با چالش های جدی ِ هم نظری و هم عملی مواجه می سازد .
یکی آنکه : به اعتراف او ، در اوایل آوریل ، حکومت ِ موقت ِ بورژوایی – امپریالیستی ، هنوز حکومت ِ اکثریت ِ مردم است ، و حتا شوراهای کارگران وسربازان هم از آن پشتیبانی می کنند : در ٩ آوریل ١٩١٧ – به تاریخ توجه شود – می نویسد : « حکومت موقت را نمی توان سرنگون ساخت ، زیرا این حکومت به وسیله ی سازش مستقیم و غیر مستقیم ، به وسیله ی سازش در گفتار و کردار با شوراهای نمایندگان و قبل از همه با شورای کل یعنی شورای پترزبورگ خود را روی پا نگه داشته است . آن را اصولا ً با وسایل معمولی نمی توان برانداخت زیرا متکی بر پشتیبانی ِ حکومت دوم ، یعنی شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان از بورژوازی است که مستقیما ً مظهر شعور و اراده ی اکثریت کارگران و دهقانان است . » و این در حالی است که به گفته ی لنین در آن تاریخ – و حتا پس از قدرت گیری ِ بلشویک ها - ، طرفداران ِ بلشویک ها در شوراها بسیار کم تر از طرفداران حکومت موقت و منشویک ها و اس ار ها بودند :
« ما باید به تشکیل حزب کمونیست پرولتاریا بپردازیم . بهترین هوادارن ِ بلشویسم عناصر آن را تشکیل داده اند . برای فعالیت ِ طبقاتی ِ پرولتاریا متحد شویم . در آن صورت است که روز به روز تعداد هر چه بیشتری از پرولتارها و دهقانان تهیدست به هواداری ِ ما برخواهند خاست . » ( جلد سوم . ص. ١٥٤٧ – ١٥٤٦ ) .
« نخستین کنگره ی کشوری ِ شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان روسیه از ١٦ ژوئن تا ٧ ژوئیه ١٩١٧ در پترزبورگ برپا بود . در کنگره بیش از یک هزار نماینده حضور داشتند . بلشویک ها که در شوراها در اقلیت بودند ١٠٥ نماینده داشتند . اس ار ها و منشویک ها در کنگره اکثریت داشتند . » ( مجموعه آثار . جلد سوم . زیرنویس ص. ١٥٩٦ ) .
لنین در همین نشست ، و در حالی که آمار بیانگر ِ در اقلیت بودن ِ بلشویک ها در میان شوراها بود ، در پاسخ به یکی از سخنرانان که گفته بود : « هیچ حزب سیاسی در روسیه وجود ندارد که برای به عهده گرفتن زمام ِ تمامی قدرت حاکمه اظهار آمادگی کند . » اظهار داشت : « من در پاسخ می گویم وجود دارد . هیچ حزبی نمی تواند از این کار سر باز زند و حزب ِ ما از آن سر باز نمی زند . حزب ِ ما هر آن آماده است زمام ِ قدرت ِ حاکمه را تماما ً به دست ِ خود گیرد . » ( همان. ص. ١٦٠٠ – ١٥٩٩ ) .
حزبی که مدعی است نماینده ی کارگران و دهقانان است ، اما در میان ِ آنها از کم ترین محبوبیت و هواداری نسبت به دیگر احزاب برخوردار است ، چگونه در فقدان ِ یک پشتوانه ی اجتماعی – طبقاتی نیرومند می تواند قدرت سیاسی را به دست گیرد و آن را حفظ کند ؟ پاسخ را انگلس بشنویم :
« بلانکیست ها از این نقطه نظر حرکت می کردند که گروه نسبتا ً کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند که در یک لحظه ی مناسب نه تنها زمام ِ دولت ( قدرت حاکمه ) را در دست گیرند ، بلکه با صرف ِ انرژی ِ زیاد و بدون ِ توجه به مشکلات می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا بتوانند توده ی مردم ( خلق ) را به انقلاب بکشانند و آنان را به دور گروه کوچک ِ رهبری سازماندهی نمایند . این کار نیز قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز مستبدانه ی تمام قدرت در دست حکومت ِ جدید است . » ( کمون پاریس . ترجمه ی فارسی . ص. ٣٣ ) .
می بینیم که اگر مارکس و انگلس « عصر امپریالیسم را پیش بینی نکرده بودند » اما ، لنینیسم ، یعنی « مارکسیسم عصر امپریالیسم » را با دقت ِ ریاضی پیش بینی کرده بودند .
اکنون می فهمیم ، لنینیسم ، نه مارکسیسم هیچ عصری ، بلکه بلانکیسم ِ همه ی عصرها در پوشش ِ مارکسیسم است .
در اکتبر ١٩١٧ ، پس از قدرت گیری ِ بلشویک ها ، لنین در جلسه ی کنگره ی نمایندگان ِ دهقانان در پاسخ به نمایندگانی که به او اعتراض داشتند که : « ما سوسیال انقلابیون ( اس . ارهای ) چپ از شناخت این به اصطلاح حکومت کارگری – دهقانی امتناع می ورزیم تا زمانی که در آن نمایندگان ِ دهقانان نباشند . » وقتی نمی توانست به نمایندگان آماری بدهد که ثابت کند حزب در قدرت نماینده ی کارگران و دهقانان است – چون در اقلیت بود و کم ترین نمایندگان از بلشویک ها حمایت می کردند - ، پاسخی داد که صرفا ً بیانگر ِ خصوصیت ِ بلانکیستی حزب ِ در قدرت بود : « هیچ کس نمی تواند انکار کند که حکومت ِ کنونی ِ روسیه را حزب بلشویک تشکیل داده است . » ( نقل قول ها از : کلاسیک ها و پلمیک مرحله ی انقلاب . ترجمه ی فارسی . م. گیورغیان . ص. ١٦٨ ) .این اعتراف چقدر تناقض دارد با این سخن لنین در ٩ آوریل همان سال : « ما بلانکیست نیستیم . یعنی طرفدار قدرت از طرف ِ یک اقلیت نیستیم . » ( مجموعه آثار . جلد سوم . ص. ١٥٤٦ ) .
این فاکت ها نشان می دهد که بلشویک ها پس از کسب قدرت سیاسی هم ، نماینده ی اکثریت مردم یعنی توده ها نبودند .
یک مشخصه ی مهم بلانکیسم ، دم زدن از توده ها ، در عین بی اتکایی و بی اعتمادی به آنهاست .
در آوریل ١٩١٧ ( - بیش تر تناقض گویی های لنین مربوط به این سال است - ) معتقد است : « نمی توان انقلابی را به پیش راند که متوقف گشته ، در عبارت پردازی غرق شده و مشغول درجازدن است ، آن هم نه بدان علت که موانع خارجی وجود دارد یا بدان علت که بورژوازی به قوه ی قهریه متوسل گردیده است ، بلکه بدان علت که توده ها عدم ِ آگاهی توام با زودباوری از خود نشان می دهند . » ( جلد سوم . ص. ١٥٥٤ ) .
در همان تاریخ : « موج عظیم خرده بورژوازی همه چیز را در خود غرق کرده و نه تنها به اکثریت تعداد ِ خود بلکه از لحاظ ایدئولوژی نیز پرولتاریای آگاه را فرو کوفته است ، بدین معنی که نظریات خرده بورژوایی را در رشته ی سیاست به محافل ِ بسیار وسیعی از کارگران سرایت داده و این محافل را فرا گرفته است . » ( همان. ص. ١٥٥٣ – ١٥٥٢ ).
« اعتماد ناآگاهانه به سرمایه داران که بدترین دشمنان صلح و سوسیالیسم هستند ، صفت مشخصه ی سیاست کنونی توده های روسیه بوده و در زمینه ی اجتماعی – اقتصادی یکی از خرده بورژواترین کشورهای اروپایی نشو و نما یافته است . کافی نبودن ِ تعداد پرولتاریا در روسیه و کافی نبودن آگاهی و تشکل ِ وی نکته ای است که طرف ِ دیگر همان مدال را تشکیل می دهد . » ( همان .ص. ١٥٥٣ ) .
از این صریح تر نمی توان شرایطی را توصیف نمود که در آن ، هیچ شانسی برای پیروزی یک انقلاب سوسیالیستی ، و یا آنچنانکه لنین می گوید ، دموکراتیک ( دهقانی – کارگری ) به رهبری ِ طبقه ی کارگر وجود ندارد .
در چنان شرایطی که انقلاب متوقف گردیده ، موج عظیم خرده بورژوازی همه چیز را در خود غرق کرده ، و حتا پرولتاریای آگاه را نیز فرو کوفته است ، چگونه و با کدام نیروی حاضر و آماده ای می توان جنگ امپریالیستی را به جنگ ِ داخلی ، یا به عبارت دیگر جنگ ِ سرمایه داران برای نجات سرمایه از بحران های دامنگیرش را به انقلاب پیروزمند ِ پرولتاریایی تبدیل نمود ؟
لنین ، همچنان که پیش تر دیدیم ، دو پیش شرط مهم برای یک انقلاب ِ پیروزمند پرولتاریایی ( سوسیالیستی ) قرار داد ، که به اعتقاد او کمون پاریس به دلیل فقدان آن دو پیش شرط با شکست مواجه شد . شرط نخست آن که : نیروهای مولده باید به سطح بالایی از تکامل رسیده باشد ، و دومین شرط : پرولتاریا باید آمادگی رهبری ِ انقلاب و به پیروزی رساندن آن را داشته باشد . البته لنین فراموش نمی کند که شرط ِ سوم ِ وجود یک حزب را هم به آن دو شرط ِ اصلی ضمیمه کند .
یادآوری ِ این نکات از آن جهت اهمیت دارد که معلوم شود وقتی پای عمل پیش می آید ، او تا چه اندازه به نظر خویش پای بندی دارد .
همچنین ، یادآوری ِ پیش شرط های کمون پاریس ، به آن دلیل در بحث حاضر حائز اهمیت است که خود ِ لنین همواره کمون پاریس را الگوی انقلاب روسیه ، و دولتی را که باید جایگزین دولت موقت بورژوازی شود ، دولت ِ نوع ِ کمون توصیف کرده است .
روسیه ی ١٩١٧ ، پاریس ١٨٧١ : همانندی ِ صوری یا واقعی ؟
توصیفی که لنین در ١٩١٧ در آستانه ی انقلاب از وضعیت روسیه می کند ، با توصیف ِ مارکس و انگلس از کمون ١٨٧١ ، هیچ مطابقت و همانندی ندارد .
پاریس ١٨٧١ ، بر خلاف روسیه ی ١٩١٧ نیروهای مولده ی پیشرفته ای دارد ، هم طبقه ی کارگر سازمان مند و آگاه . با وجود این ، لنین که قصد دارد برداشت و ذهنیات خود از انقلاب روسیه را بر شرایط ِ کمون منطبق نماید ، به تحریف ِ آشکار در نقل قولی از انگلس ، و نیز در هدف ِ کمون دست می یازد ، و در هر دو مورد ، هم دچار تناقض گویی می شود ، و هم خود را رو در روی مارکس و انگلس قرار می دهد .
می نویسد : « عصرهای انقلاب ، از پایان قرن نوزدهم به بعد ، نوع عالی تری از دولت ِ دموکراتیک را ایجاب می نماید که به قول انگلس از بعضی لحاظ دیگر جنبه ی دولتی ِ خود را از دست می دهد و دولت به معنای اخص این کلمه نیست . این ، دولتی است از نوع کمون ِ پاریس که تسلیح مستقیم و بلاواسطه ی خود ِ مردم را جایگزین ارتش و پلیس مجزا از مردم می نماید . ماهیت کمون که نویسندگان بورژوازی از آن به زشتی یاد نموده و به آن بهتان زده اند ، و در ضمن به غلط معمول داشتن ِ فوری سوسیالیسم را به آن نسبت داده اند در همین است . انقلاب روس نیز در ١٩٠٥ و ١٩١٧ درست به ایجاد همین نوع دولت دست زد . جمهوری شوراهای نمایندگان کارگران ، سربازان ، دهقانان و غیره . ... کمون ، و شوراهای نمایندگان کارگران ، سربازان ، دهقانان و غیره این ماشین – ماشین دولتی ِ نوع بورژوایی – را در هم می شکنند و از میان بر می دارند . » ( مجموعه آثار . جلد ٣ . ص. ١٥٥٩ – ١٥٥٨ ) .
اولا ً : انگلس ، واژه ی مبهم اخص را در مورد دولت به کار نبرده ، بلکه دولت در مفهوم ِ تاکنونی ِ آن گفته ، ثانیا ً منظور ِ مشخص و بی ابهام ِ او از این که کمون یا هر دولت ِ پرولتاریایی دیگر ، دولت به مفهوم تا کنونی آن نیست ، این است که دولت ِ پرولتاریایی ، دولتی است که هدف ِ آن برانداختن ِ مالکیت خصوصی بر ابزار ِ تولید ، ایجاد مناسبات ِ نوین پیشرفته ی منطبق بر کار ِ کاملا ً سوسیالیزه شده ، محو هرگونه بهره کشی ِ انسان از انسان ، و سرانجام پایان دادن به کارکرد ِ خود ِ دولت به مثابه ارگان ِ سرکوب ِ یک طبقه به دست ِ طبقه ی دیگر است .
به علاوه ، « آن نویسندگان بورژوازی که به کمون بهتان زده و به غلط معمول داشتن ِ فوری سوسیالیسم را به آن نسبت داده اند . » کسی جز مارکس و انگلس نبودند ! لنین در ١٩١٧ گمان می کرد تنها اوست که به آثار مارکس و انگلس – و البته نه همه ی آنها – دست رسی دارد ، و او هم می تواند هر چه خواست بر سر آن آثار بیاورد و کسی متوجه نشود .
اگر غیر از این بود ، آنچه را مارکس و انگلس به صراحت درباره ی کمون پاریس گفته اند ، به نویسندگان بورژوازی نسبت نمی داد .
انگلس در مقدمه بر « جنگ داخلی در فرانسه : کمون پاریس » می نویسد : « از ١٨ مارس ١٨٧١ به بعد ، خصلت ِ طبقاتی ِ جنبش ِ پاریس ، که تا آن زمان به دلیل ِ مبارزه علیه اشغالگران خارجی از نظر مخفی مانده بود ، به طور واضح و خالص ظاهر گردید . از آنجا که در کمون فقط کارگران و نمایندگان ِ مورد تاٴیید کارگران شرکت داشتند ، تصمیمات آن نیز ماهیت ِ صرفا ً پرولتاریایی داشت .
کمون تصمیماتی اتخاذ می کرد که مستقیما ً به نفع ِ طبقه ی کارگر بودند و برخی از آنها به طور عمیق نظام ِ کهن ِ اجتماعی را از هم می پاشید . » ( همان کتاب . ترجمه ی فارسی . ص. ٣٠ ) .
از کجای این گزاره ی صریح نمی توان « معمول داشتن ِ فوری ِ سوسیالیسم » را برداشت نمود ، و از کجای آن می توان « جمهوری ِ شوراهای نمایندگان ِ کارگران ، سربازان ، دهقانان و غیره » را برداشت کرد ؟
این هم از معجزات عصر ِ امپریالیسم است که کسی خود را مارکسیست بنامد ، اما جمهوری ِ شوراهای کارگران ، سربازان ، دهقانان و غیره ! – یعنی شرکت سهامی ِ طبقات ِ ازدم پسا ! – را نوع ِ عالی تر ِ دولت بداند . حیف که مارکس و انگلس زنده نبودند تا ببینند و بشنوند بر خلاف ِ گفته های آنان نوع ِ عالی تر از دولت ِ پرولتاریا هم هست که مثل کیسه ی سیب زمینی دربرگیرنده ی همه ی انواع طبقات و « غیره » ای می شود که در زمان آنها امکان وجود نداشته ، و از قرن نوزدهم به بعد همزمان با « عصر امپریالیسم » یکمرتبه سر از خاک روسیه به در آورد !
آوردن ِ نام کارگران در اول ِ شرکت ِ سهامی ِ انقلاب و دولتی که اکثریت ِ سهام آن متعلق به دهقانان ، یعنی فقیرترین بخش جامعه – از لحاظ ِ جهان بینی و آگاهی – است ، دولت را کارگری نمی کند ، بلکه بر عکس ، به فرض که چنین دولتی تشکیل هم بشود ، آن را همچنانکه مارکس و انگلس پیش بینی کردند ، از درون دگردیسه می کند و تغییر ماهیت می دهد .
دولت ِ طراز ِ کمون از دید ِ انگلس ، دولت ِ خالص پرولتاریایی بدون هیچ ضمیمه و غیره ای ! بود : « کمون از همان آغاز کار به زودی پی برد که وقتی طبقه ی کارگر به قدرت می رسد ، نمی تواند با دستگاه قدیمی ِ دولتی به کار خود ادامه دهد ، و برای آنکه تسلطی را که به دست آورده از دست ندهد ، باید از یک سو دستگاه سرکوبگر ِ پیشین را که تا آن زمان علیه خودش به کار می رفته از بین ببرد ، و از سوی دیگر می باید اعضا و کارکنان خود را بدون ِ استثنا و در هر زمان قابل انفصال اعلام نماید .
کمون ، بر ضد این خصوصیت ِ تمامی ِ دولت های تا کنونی که از خدمتگزاران ِ جامعه به اربابان جامعه تبدیل شده اند ، متوسل به دو اقدام قاطع شد و اولا ً تمام مناصب اداری ، قضایی و آموزشی را از طریق آرا ی عمومی ِ مردم به مسئولینی سپرد که می توانستند در هر زمان توسط ِ همان مردم منفصل شوند . ثانیا ً برای تمام مناصب چه عالی و چه پایین ، حقوقی معادل دستمزد بقیه ی کارگران مقرر داشت . بدین ترتیب کمون سد مطمئنی در برابر مقام پرستی و جاه طلبی قرار داد . این در هم کوبیدن ِ قدرت ِ دولتی ای که تا آن زمان وجود داشت ، و همچنین جانشین کردن آن با یک قدرت ِ دولتی جدید و حقیقتا ً دموکراتیک به طور مشروح در جنگ ِ داخلی در فرانسه مطرح شده است . » ( همان . ص. ٣٥ - ٣٤ ) .
این است دولت ِ طراز ِ کمونی که انگلس به روشنی و بی پرده ترسیم نموده است . در کجای این دولت جایی برای شوراهای نمایندگان ِ دهقانان ، سربازان و غیره منظور گردیده است ؟
از نظر ِ مارکس و انگلس ، دموکراتیک ترین دولت خود ِ دولت پرولتاریاست . زیرا ، دموکراسی ِ پرولتاریایی ، هم آخرین و هم عالی ترین نوع ِ دموکراسی است . این دموکراسی به دلیل آن مشخصه های بی نظیری که برای نخستین بار تاریخ در کمون پاریس به خود دید ، و مارکس و انگلس همانها را نشان دهنده ی ماهیت ِ کاملا ً سوسیالیستی آن قلمداد کردند ، نمی تواند با هیچ دموکراسی ِ صوری ِ چند طبقه و چند منظوره ی دیگری قابل تعویض باشد . لنین برای آنکه ماهیت کمون را بر ایده های غیر پرولتری ( پردونیستی ) خود منطبق سازد ، می گوید : « نویسندگان بورژوازی به غلط معمول داشتن ِ فوری ِ سوسیالیسم را به کمون نسبت داده اند » . عجبا ! مگر آنهمه اقداماتی که کمون انجام داد ، و مارکس و انگلس در « جنگ داخلی در فرانسه ، و کمون پاریس » آنهمه از آن اقدامات ستایش کردند ، معمول داشتن ِ فوری ِ سوسیالیسم نبود ؟
اقدام هایی از این نوع : « کمون ، سیستم ِ سربازگیری ِ قدیم را ملغا نمودو و ارتش سنتی را منحل ساخته و گارد ملی را به عنوان نیروهای مسلح خود اعلام می دارد . کمون تصویب نامه ای درباره ی بی اعتبار ساختن ِ تمام ِ اجاره های عقب افتاده صادر می کند . کمون ، تصویب نامه ای درباره ی حداکثر مزد اعضا و کارمندان خود صادر و حداکثر آن را ٦٠٠٠ فرانک در سال تعیین می کند .
صدور و تصویب نامه ی کمون درباره ی جدایی دولت و کلیسا و ملی کردن ِ اموال ِ کلیسا .
در حالی که دولت بورژوازی پناه گرفته در ورسای ، طرفداران کمون و گارد ملی آن را تیرباران می کرد ، کمون ، گیوتین ها ، یعنی نمادهای اعدام را جمع آوری و در انظار عمومی آتش زد .
تصویب نامه ی کمون مبنی بر استفاده از کارخانه هایی که از سوی کارفرمایان ( سرمایه داران ) رها شده بودند . این کارخانه ها به سازمان های تعاونی ِ کارگرانی که تا آن زمان در آنها به کار اشتغال داشتند سپرده می شوند .
کمون دستور می دهد تعهدات مالی ِ بدهکاران بدون پرداخت بهره از طریق قسطی در مدت سه سال پرداخت گردد .
کمون ، کار ِ شبانه ی شاگرد نانواها را ملغا می سازد . ... » ( همان . ص. ٢٤ – ٢٠ ) .
همه ی این اقدامات بی نظیر در تاریخ را کمون فقط در مدت دو ماه انجام داد . با این وجود ، نمی توان آنها را همه ی اقدام هایی که کمون می توانست انجام دهد و فرصت پیدا نکرد انجام دهد ، به شمار آورد .
کمون ، به دلیل ِ ویژگی ِ پرولتاریایی – سوسیالیستی اش بود که توانش ( پتانسیل ) انجام کارهای بیش از آن را به خصوص در پاریس داشت . مهم ترین و اصلی ترین این ویژگی ، رو در رویی ِ دو طبقه ی آنتاگونیست جامعه ( پاریس به مثابه مرکز ثقل نیروهای مولده و مناسبات تولیدی پیشرفته در فرانسه ) بود . با این حال ، لنین اصرار دارد بر این ویژگی پرده ی ساتر بکشد و تعیین کنندگی اش را نه تنها در کمون بلکه در هر انقلاب و دولت طراز کمونی پرده پوشی نماید . اگر غیر از این بود ، وظایف ِ عالی ِ کمون را به سطح ِ نازل ِ اقدام های خرده بورژوایی – دهقانی ِ متناسب با سطح ِ نازل ِ نیروهای مولده ی یک کشور عقب مانده نظیر روسیه فرو نمی کاست و نمی نوشت : « کمون به ما می آموزد که مشارکت نمایندگان ِ سوسیالیست با خرده بورژوازی در یک حکومت ِ انقلابی از نظر اصول [ کدام اصول ؟ ] کاملا ً مجاز ، و حتا تحت ِ شرایط ِ معینی لازم می باشد . از این گذشته ، این مطلب همچنین به ما نشان می دهد که وظیفه ی واقعی ای که کمون باید انجام می داد ، قبل از هر چیز عبارت از آن بود که دیکتاتوری دموکراتیک و نه دیکتاتوری سوسیالیستی را تحقق بخشد ، یعنی برنامه ی حداقل ِ ما را اجرا نماید . اگر بخواهیم از کمون پاریس بیاموزیم ... باید دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان را عملی نماییم . » ( کمون پاریس . ص. ١٢٨ . درون کروشه از من است ) .
اینها درست بر خلاف ِ درک ِ تکاملی ِ مارکس و انگلس از انقلاب های معاصر و به ویژه از کمون پرولتاریایی پاریس است . چرا که از نگاه آنها اتفاقا ً مهم ترین و تنها وظیفه ی کمون اعمال ِ دیکتاتوری ِ پرولتاریا بود که در اقدامات نا تمام ِ دو ماهه اش تا آنجا که در توان داشت آن را به منصه ی ظهور رساند .
از نگاه دیگر و از دیدگاه ِ سوسیالیسم ِ علمی ، دهقانان اتم های پراکنده و انفراد منشی هستند که تن به هیچگونه نظم و سازمان و وحدتی حتا در میان مجموعه ی ناهمگون ِ خود نمی دهند . از این روست که در طول ِ حیات ِ تاریخی شان هیچگاه به صورت ِ یک ارگانیسم ِ واحد ِ خود سازمانده ِ تاٴثیرگذار بر تحولات دوران ساز ِ اجتماعی در نیامده اند . این است که جنبش های دهقانی در پیشروترین حالت یا شکست خورده و فرو خفته اند ، یا سرانجام به آلت ِ فعل ِ – یا همان گوشت ِ دم ِ توپ – یک جریان ِ سیاسی متعلق به طبقه ی دیگر تبدیل شده اند . با چنین خصوصیتی ، و با توجه به این که آنها در هیچ شرایطی از اقراد و مونادهای در خود به طبقه ی برای خود تبدیل نمی شوند – مگر آنکه توسط ِ کنش و واکنش قدرت مند و دگرگون ساز ِ اجتماعی تجزیه شده و افراد یا لایه هایی از آنها جذب ِ نیروی طبقاتی ِ بالفعل ِ قدرت مندی گردد – نمی توانند هدف ِ واحد و برنامه ی واحدی برای راهبرد جامعه داشته باشند .
حتا اگر به فرض ِ محال با طبقه ی کارگر زیر یک سقف ِ کاذب هم جمع شوند ، نه تنها کمکی به روند ِ تکاملی جامعه نمی کنند ، بلکه در این روند ایجاد اخلال کرده و مانع ِ تحقق همان « برنامه ی حداقلی » طبقه ی کارگر هم می شوند .
مارکس و انگلس دلیل علمی و تاریخی داشتند که در مانیفست درباره ی دهقانان نوشتند : « آنها انقلابی نیستند ، بلکه محافظه کارند . از آن بدتر ، آنها مرتجع اند ، زیرا می کوشند چرخ ِ تاریخ را به عقب برگردانند . » .
هفتاد سال پس از این سخن ، لنین ِ« مارکسیست » با انقلابی خواندن ِ دهقانان و قائل شدن ِ نقش ِ دوران ساز برای آنها در انقلابی که یک پای اش پرولتاریای سوسیالیست است ، بر نظر ِ بنیانگذاران ِ سوسیالیسم علمی خط بطلان می کشد .
اگر خط ِ بطلان کشیدن بر نظریه های مارکس تکامل دادن ِ مارکسیسم باشد ، پس همه ی ردیه نویسان بر مارکس و مارکسیسم ، آن را تکامل داده اند !
لنین در بزنگاه ِ انقلاب ١٩١٧ ( آوریل ) هنوز شناخت دقیقی از متحدان طبقه ی کارگر ندارد ، و تنها به گمانه زنی درباره ی آنها بسنده می کند : « در حال ِ حاضر ما نمی توانیم تقسیم بندی ِ طبقاتی ِ دهقانان به برزگزان و کارگران روز مزد و دهقانان ِ تهیدست ( نیمه پرولترها ) از یک طرف ، و دهقانان مرفه و میانه حال ( سرمایه داران و سرمایه داران خرده پا ) از طرف دیگر که در این اواخر مسلما ً بر عمق آن افزوده شده است تا چه اندازه عمق دارد . این قبیل مسایل را فقط تجربه حل خواهد کرد و می تواند حل کند . » . ( مجموعه آثار . جلد ٣ . ص. ١٥٦١ ) . مفهوم این سخن لنین آنست که شناخت ِ کمیت و کیفیت ِ متحدان ِ خود را موکول می کنیم به بعد از پیروزی در انقلاب . و این یعنی همان که انگلس درباره ی بلانکیست ها گفت : آنها انقلاب می کنند تا بعد توده ها را به دنبال خود بکشند و انقلابی کنند ! با این رویکرد بود که لنین در جای دیگر نوشت : « پس به تشکیل حزب کمونیست پرولتاریا بپردازیم . در آن صورت است که روز به روز تعداد ِ هر چه بیش تری از پرولتارها و دهقانان تهیدست به هواداری ما برخواهند خاست . » . ( همان . ص. ١٥٤٧ ) . مفهوم این سخنان چیزی جز تقدم دادن به ایده ، یا شرایط ِ ذهنی ِ انقلاب – که حزب و شخص ِ لنین عامل آن بودند – نیست . آنهم ذهنی که با شرایط ِ عینی جامعه بیگانه است . چرا که لنین به اعتراف ِ خود از شرایط عینی ِ جامعه ( دهقانان و کارگران ) یا آگاهی ندارد ، یا نسبت به آن خوش بین نیست .: « موج ِ عظیم ِ خرده بورژوازی همه چیز را در خود غرق کرده و نه تنها به اکثریت عده ی خود بلکه از لحاظ ِ ایدئولوژی پرولتاریای آگاه را نیز فروکوفته است [ وای به حال پرولتاریای ناآگاه ! ] ... کافی نبودن تعداد پرولتاریا در روسیه و کافی نبودن ِ آگاهی و تشکل وی نکته ای است که طرف دیگر همان مدال را نشان می دهد ... توده ها نیز عدم ِ آگاهی ِ تواٴم با زود باوری از خود نشان می دهند . ... عدم آگاهی تواٴم با زودباوری و زودباوری ِ غیر آگاهانه به خصوص از طرف ِ پرولتاریاها و دهقانان تهیدست ... » ( همان . ص. ١٥٥٥ – ١٥٥٢ . درون کروشه از من است . ) .
انقلاب پیروزمند ، یا انتقال قدرت از بالا ؟
به بیان دیگر ، دولت ِ عالی ِ نوع کمون ، یا دولت معمول بورژوایی ؟
نه فقط در ١٩١٧ ، بلکه تا زمانی که لنین زنده بود – ١٩٢٤ – روسیه آن شرایط ِ مادی ِ اقتصادی – اجتماعی را نداشت که انقلابی را در دستور ِ کار جامعه قرار دهد که رهبری آن با طبقه ی کارگر باشد .
شرایط ِ مادی ، تنها مناسبات ِ غالب بر یک کشور نیست ، بلکه مهم تر و ضروری تر از آن ، نیروهای مولده ی حاضر و آماده ی پیشرفته ، به علاوه ی حاکمیت نظام سرمایه داری بر کشور است .
نکته ی مهم در اینجا ، آن است که : گرچه از سده ی نوزدهم و از زمان مارکس ، مناسبات ِ غالب بر اکثر جامعه های انسانی ، مناسبات سرمایه داری است ، اما این به آن معنا نیست که نظام ِ سرمایه داری از همان زمان بر جهان حاکم بوده است .
این ، نکته ی دقیقی است که بی توجهی به آن از سوی مارکسیست ها در کشورهای عقب مانده ، موجب جدایی از مارکسیسم و درغلتیدن به رویزیونیسم شده است .
توضیح بیش تر و مشخص ِ نکته ی بالا چنین است : درست است که مناسبات اقتصادی در شهرهای روسیه ، و حتا در روستاهای آن مانند دیگر کشورها سرمایه داری است ، یعنی از لحاظ اقتصادی ِ در معاملات و بده بستان ها میان ِ اهالی شهر و روستا از یک سو ، و میان اهالی روستاها از سوی دیگر به تبعیت از شهرها تولید ، عمدتا ً برای فروش و مبادله ی پول بوده ، و از لحاظ روبنایی نیز فرهنگ و ایدئولوژی بورژوایی ِ حاکم بر شهرها ، به ویژه شهرهای بزرگ ، خواه ناخواه بر اثر ِ مراوده ی تنگاتنگ ِ شهر و روستا ، بر روستاییان تاٴثیرگذار بوده است ، اما ، این هنوز به آن معنا نبود که نظام حاکم بر روسیه نیز سرمایه داری – آنهم از نوع ِ پیشرفته – است ، و از این رو انقلابی که در روسیه در حال انجام است ، پرولتاریایی و سوسیالیستی است .
انقلاب پرولتاریایی در جایی اتفاق می افتد که نه تنها مناسبات ِ سرمایه دارانه بر آن غالب است بلکه مهم تر از آن ، تولید ِ سرمایه داری ِ رشدیافته و پیشرفته و از این رو نظام بورژوایی بر وحدت ِ ارگانیک تضادمند ِ جامعه حاکم است . حاکمیتی که دربردارنده ی تضادهایی است که در نهایت منجر به نابودی ِ حاکمیت و نظام موجود خواهد شد .
جایی که چنین وحدت ِ ارگانیک ِ تمام و کمال ِ کمی و کیفی از نیروهای مولده و مناسبات ِ تولیدی وجود ندارد ، سخن گفتن از نیاز ِ جامعه به یک انقلاب پرولتاریایی یا انقلابی به رهبری پرولتاریا غیر علمی و خلاف ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک و سوسیالیسم ِ علمی است .
جایی که جامعه به ویژه روستاها هنوز تولید بورژوایی و زندگی و کار تضاد آمیز به شیوه ی بورزوایی و به خصوص دموکراسی بورژوایی را در عمل تجربه نکرده اند و تنها آواز دهل را از دور شنیده اند ، سخن سرایی درباره ی تضاد کار و سرمایه ، یا تضاد خلق و امپریالیسم و زیان های دموکراسی بورژوایی ، انکار و نفی ِ یک مرحله ی بسیار مهم در تکامل ِ مادی تاریخ ، و بر خلاف مارکسیسم است .
دهقان عقب مانده ی توسری خورده ، و حتا کارگری که تازه دارد با مفهوم انتزاعیِ دموکراسی و دیکتاتوری رابطه ی عملی برقرار می کند ، چگونه مفهوم دموکراسی و دموکراتیسم را می فهمد وقتی آنرا در زندگی تجربه نکرده و سود و زیان طبقاتی اش را لمس نکرده است ؟
امروز هم ، بعد از گذشت ِ نزدیک به صد سال از پلمیک های لنین با نارودنیک ها و منشویک ها هنوز ناموزونی در رشد و پیشرفت ِ تاریخی کشورها وجود دارد . در بحث ِ لنین با نارودنیک ها حق با لنین بود که می گفت مناسبات ِ غالب بر روسیه سرمایه داری است ، اما در بحث او با منشویک ها که معتقد بودند روسیه هنوز فاقد یک زیر بنای کاملا ً پیشرفته ی سرمایه داری است که انقلاب سوسالیستی و در نتیجه سوسیالیسم را ضروری سازد ، حق با منشویک ها بود .
لنین با سفسطه ی عجیبی کسانی را که چنین اعتقادی داشتند اکونومیست می نامید ، یعنی کسانی که به تئوری ِ مراحل و نوبتی معتقد بودند .
لنین می گفت : اکونومیست ها ( سوسیال دموکرات های منشویک ) معتقدند ما ، یعنی سوسیال دموکرات های روس باید اجازه دهیم بورژوازی وظیفه ی خود در کسب قدرت سیاسی و پیشرفت اجتماعی را انجام دهد تا سپس نوبت به طبقه ی کارگر – که بلشویک ها آن را نمایندگی می کنند – برسد . نظر او این بود که : « باید درکی ساده و دانش آموزی از تاریخ داشت تا مطالب را بدون ِ جهش ها در نظر گرفت ، یعنی به مثابه خطی مستقیم که به تدریج و به طور یکنواخت رو به صعود است : ابتدا باید نوبت بورژوازی بزرگ ِ لیبرال باشد ، سپس خرده بورژوازی ،و در پایان پرولتاریا و انقلاب سوسیالیستی . لکن برای دست زدن به تدوین ِ برنامه ی عمل در یک دوران ِ انقلابی از روی این الگو ، آدم باید در ابتذال گری صاحب قریحه باشد . » ( برگرفته از : کلاسیک ها و پلمیک ِ مرحله ی انقلاب . به نقل از : مجموعه آثار لنین . جلد ٨ . ص. ٢٩٢ روسی ) .
« برنامه و تاکتیکی که منشویک ها ارایه می دادند مبتنی بر همان الگوهای کلی و تصور دانش آموزی از تاریخ بود و از این رو از حداکثر قریحه ی ابتذال گری بهره داشت . مطابق آن الگو، اگر انقلاب روسیه سوسیالیستی نبود ، پس بورژوایی بود ، و همانطور که لنین می گوید از این جواب ِ اصلی ، بقیه ی چیزها به شیوه ی قیاس استنتاج می شوند : انقلاب بورژوایی است ، پس نوبت با بورژوازی . بورژوازی نیروی محرکه ی انقلاب است و پرولتاریا باید به حکم ضرورت ، به حکم نزاکت و به هم نزدن نوبت هژمونی ِ بورژوازی را بپذیرد تا پس از آنکه بورژوازی حکومت را به دست گرفت و سرمایه داری فرصتی به اندازه ی یک دوران تاریخی کامل برای تکامل تا بالاترین حد ممکن را پشت سر نهاد نوبت پرولتاریا برسد . » ( همان کتاب . ص. ٥٥ – ٥٤ ).
لنین در رد ِ تئوری ِ مراحل و نوبتی بودن ِ انقلاب استدلال می کرد : « بورژوازی اکنون در مجموع طرفدار انقلاب است و درباره ی آزادی داد ِ سخن می دهد و روز به روز بیش تر به نام ِ مردم و حتا انقلاب صحبت می کند . ولی ما مارکسیست ها همه از روی نظریه می دانیم بورژوازی همین که تمایلات ِ خود غرضانه ی محدودش برآورده شد و همینکه از دموکراتیسم پیگیر رمید ، به سوی ضد انقلاب ، به سوی حکومت ِ مطلقه روی خواهد آورد و علیه انقلاب و علیه مردم دست به عمل خواهد زد . » ( مجموعه آثار . دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک . ترجمه ی پورهرمزان . جلد دوم . ص. ٨٨٣ ) .
واقعیت این است که برداشت ِ لنین از ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم علمی ، و از این رو از انقلاب و انقلاب پرولتاریایی ( سوسیالیستی ) برداشتی ساده انگارانه و محدود است .
لنین ، تاریخ را به مثابه روند ِ تکاملی ِ جامعه ی انسانی و نه یک جامعه و کشور خاص در نظر نمی گیرد ، و در نتیجه آن را محدود به جامعه ی روسیه می کند . اگر جز این بود ، یعنی اگر تاریخ را همچون فعالیت ِ نوع انسان از آغاز ابزار سازی و تبدیل شدن از میمون به انسان ، و سپس پیدایی جامعه های طبقاتی بعد از کمون ِ نخستین ، تا عصر سرمایه داری در نظر می گرفت ، یعنی اگر انسان را به مثابه وحدت نوعی و تاریخی ، یا به بیان دیگر تاریخ را همچون نتیجه و برآمد فعالیت ِ نوعی ِ انسان ابزارساز می دانست ، آنگاه در می یافت که تئوری ِ مراحل و نوبت ِ حاکمیت بورژوازی پیش از پرولتاریا ، بیانگر یک ضرورت تاریخی عام و مربوط به جامعه ی انسانی است که به موجب ِ آن ، در همان حال که روسیه به دلیل ِ شرایط ِ عقب مانده و از سر نگذراندن عصر ِ تاریخی ی حاکمیت بورژوازی ، هنوز به مرحله ای نرسیده که انقلاب پرولتاریایی در آن ضرورت پیدا کند ، در کشورهای اروپایی و آمریکا به دلیل پیشرفت های صنعتی و وجود شرایط مادی ، نوبت ِ حاکمیت ِ بورژوازی به سر رسیده ، و هم اکنون نوبت به انقلاب پرولتاریایی و حاکمیت ِ طبقه ی کارگر رسیده است . با چنین درکی از تاریخ ، نه منشویک ها ، بلکه مارکس بود که تئوری ِ مراحل را همچون قانون ِ عام ِ تکامل ِ اجتماعی کشف و بیان نمود .
از این رو ، تئوری ِ مراحل ، تئوری تاریخ و قانون ِ تکامل ِ اجتماعی است .
نتیجه آنکه ، اگر با دید ِ جهانشمول یا « جهان میهن » به مساٴله ی تقدم و تاٴخر نوبت ِ انقلاب و حاکمیت بورژوازی یا پرولتاریا نگاه کنیم ، حق با منشویک ها بود ، و روسیه در مرحله ای قرار داشت که نیاز به رشد و تکامل بیشتر نیروهای مولد داشت ، نه آنکه از روی یک مرحله ی ضروری برای انقلاب پرولتاریایی « بجهد » .
لنین ، منشویک ها را به درک ِ ساده و دانش آموزی از تاریخ متهم می کرد ، که گذار از مراحل مختلف را بدون ِ در نظر گرفتن ِ جهش ها می فهمند . در حالی که این خود ِ او بود که درکی ساده انگار ، متافیزیکی و غیر دیالکتیکی – ماتریالیستی از جهش داشت .
جهش ، مرحله ای است از دیالکتیک ِ گذار از دگرگونی های کمی به دگرگونی ِ کیفی .
بر طبق ِ این قانون ، هر پدیده ی ارگانیک در فرایند زایش تا مرگ ، تحولاتی را از سر می گذراند که در طول آن ، کمیت های تشکیل دهنده ی خودویژه اش ، مدام در حال ِ افزایش است . افزایش و انباشتگی ِ کمیت ها در یک نقطه ی گرهی با جهشی سریع یا زمان مند – به تناسب حجم و سرعت ِ حرکت ِ پدیده ی ارگانیک – منجر به دگرگونی ِ کیفی ِ آن پدیده می گردد . مفهوم این قانون در طبیعت و در جامعه آن است که در هر فرایندی ، بدون ِ انباشت ِ مورد ِ نیاز کمیت ها برای دگرگشت ، دگرگونی کیفی تحقق نمی یابد.
در هر حال ، جهش مستلزم ِ وجود ِ کمیت های لازم برای تحقق آن است ، که در تحولات اجتماعی ، این کمیت ها ، عبارت اند از میزان ِ رشد و پیشرفت ِ نیروهای مولده ، شامل وسایل تولید و پرولتاریای در اکثریت و آگاه . جهش در جایی اتفاق می افتد که این کمیت ها به بالاترین درجه ی خود رسیده باشند . روسیه ی ١٩١٧ به اقرار لنین فاقد چنین پیش شرط های کمی ِ فرابرنده به کیفیت ِ نوین بود .
به گفته ی مارکس ، هنگامی که نیروهای مولده در یک کشور به اندازه ای رشد کرده باشند که دیگر در قالب مناسبات تولیدی ِ موجود نگنجند ، یعنی قالب ِ مناسبات ِ موجود برای نیروهای مولده ی به شدت گسترش یافته و اجتماعی شده تنگ شده باشد ، در نتیجه ی فشار کمیت های انباشته و متراکم شده ، پوسته ی مناسبات تولیدی ناهمخوان با آن از هم می درد و جامعه به کیفیت نوین ، که در عصر ِ ما سوسیالیسم خواهد بود گذر خواهد کرد . در دگرگشت های اجتماعی علاوه بر کمیت های دگرگون ساز ، تضادهای طبقاتی تعیین کننده ی سمت و سوی تحولات ِ جامعه هستند . تنها در جامعه ی کمونیستی که تضادهای طبقاتی وجود ندارد ، و از این رو ، نیروهای مولده و مناسبات تولید بر هم منطبق و همزمان توسعه و گسترش می یابند ، سمت و سوی دگرگونی های کمی و کیفی را خود ِ جامعه ی همگون ِ فاقد تضاد ، طبق برنامه و آگاهانه تعیین می کند .
این است مفهوم مارکسیستی ( علمی ِ ) جهش ، که با تبیین ِ اراده گرایانه ی هیچ حزب و شخصیتی همخوانی و همسویی ندارد .
گذار جهشی مورد نظر لنین از نیمه فئودالی – نیمه سرمایه داری به سوسیالیسم ، در جامعه ای که اکثریت جمعیت با دهقانان است ، چیزی نیست جز همان تز معروف « راه رشد غیر سرمایه داری » که لنینیست های خط ٣ آن سال ها ، نادانسته آن را به « دارودسته ی ریویزیونیست خروشچف و شرکا ء » نسبت می دادند ، در حالی که نخستین مطرح کننده ی جدی آن شخص لنین بود .
راه رشد غیر سرمایه داری و جهش ِ دهقان وار از تولید روستایی به سوسیالیسم ، نمونه ی دیگری است از آنچه لنینیست ها « غنا بخشیدن و تکامل دادن مارکسیسم » می نامند !
بر خلاف ِ تصور ِ لنین « آن درک ِ ساده و دانش آموزی که تاریخ را به مثابه خطی مستقیم در نظر می گیرد که به تدریج و به طور یکنواخت رو به صعود است و به موجب آن ابتدا باید نوبت بورژوازی بزرگ باشد و ... » نه یک درک ِ ساده ، و نه درکی دانش آموزی است . شاید امروز که معما حل شده است ساده و دانش آموزی به نظر برسد ، اما تا پیش از مارکس و انگلس معمایی بود که بزرگ ترین فیلسوفان و جامعه شناسان نیز از حل آن ناتوان بودند . لنین ، درک ِ مادی ِ تاریخ را که به موجب ّ آن تاریخ ِ جامعه بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ ِ طبیعت است ، و هر دو ، شکل های معینی از حرکت ِ ماده ، یا ماده ی در حرکت اند که در طول ِ زمان ، یعنی در فرایند ِ حرکت ِ « تدریجی ، یکنواخت و رو به صعود » ماده ی خود سازمانده ، تعین و قانون مندی ِ خود ویژه یافته ، درکی ساده و دانش آموزی می داند !
مفهوم ِ علمی و فلسفی این تحولات ِ دراز مدت ِ واقعی و عینی که در زمان و مکان روی می دهد ، تکامل است . تکامل روندی است که بر زمینه ای مستقیم ، یکسویه و خطی در جهت ِ حرکت ِ زمان یا به زبان ساده در جهت ِ حرکت ِ تقویم – نه ایستا ، و نه برگشت پذیر ؛ یعنی صعودی – روی می دهد .
لنین از این بحث غیر علمی ( غیر دیالکتیکی- ماتریالیستی ) می خواهد چنین نتیجه بگیرد که پس : این نظریه که می گوید تحولات اجتماعی ضرورتا ً به دنبال ِ هم ، مرحله به مرحله و نوبتی باید اتفاق بیفتند . نظریه ای نادرست و درکی ساده و ابتدایی است !
به این ترتیب او بر یک اصل ِ مهم ِ دیگر ِ ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی یعنی فرارفت و تکامل ِ پدیده ها از پست به عالی و از ساده به پیچیده مُهر ابطال می زند .
انگلس درباره ی چنین درک ِ غیر ِ علمی ( موسوم به ماتریالیسم مکانیکی ) از تاریخ بود که نوشت : « محدودیت ِ خاص ِ این ماده گرایی ، ناتوانی اش برای درک ِ جهان به صورت یک فرایند ، به منزله ی ماده ی دستخوش ِ تکامل ِ تاریخی ِ بی وقفه است . نگرشی غیر تاریخی که در حوزه ی تاریخ ( تحولات جامعه ) نیز متداول است . » ( لودویک فویرباخ وپایان فلسفه ی کلاسیک آلمانی . ترجمه ی : پرویز بابایی . ص. ٢٣ – ٢٢ ) .
مارکس ، تئوری ِ مراحل ، یا نوبتی بودن ِ فرماسیون های اجتماعی – اقتصادی و انقلاب ها یعنی همان نظریه ای که لنین آن را درک ِ ساده و دانش آموزی از تاریخ می داند – را در مرحله و دوران ِ سرمایه داری به علمی ترین و استادانه ترین بیانی اینگونه تشریح می کند : « جامعه ی بورژوایی توسعه یافته ترین و پیچیده ترین سازمان ِ تاریخی ِ تولید است . مقوله هایی که بیانگر ِ نوع ِ مناسبات و جامعیت ِ ساخت ِ این جامعه اند ، امکان ِ درک ِ ساخت و مناسبات ِ تولیدی ِ همه ی صورت بندی های اجتماعی ِ گذشته را که جامعه ی بورژوایی بر اساس ِ مواد و مصالح ِ بازمانده از آنها بنا شده است نیز به ما می دهند ... تشریح بدن انسان کلیدی برای تشریح ِ بدن میمون است . خصوصیات ِ بالقوه ی تحول ِ عالی تر در میان ِ انواع حیوانات پست تر را تنها پس از شناخت تاریخی ِ تحول ِ عالی تر می توان فهمید . تکامل تاریخی به این معناست که آخرین شکل ِ جامعه ، صورت نهایی جوامع گذشته است که همه مراحل مقدماتی آن بوده اند و از این روست که : جامعه های گذشته همواره جامعه های یکسویه [ خطی و تکاملی از پست به عالی و از ساده به پیچیده ] تلقی می شوند . » ( گروندریسه . ترجمه ی : باقر پرهام و احمد تدین . جلد اول . ص. ٣٣ – ٣٢ ، علامت ها و درون کروشه از من است . ) .
لنین ، نه تنها اندیشه ی مارکس و سوسیالیسم علمی را ارتقا نمی دهد ، بلکه آنها را به چالش می گیرد وقتی نوبتی بودن و خطی ( یکسویه ) بودن ِ مرحله های انقلاب و فرماسیون های اجتماعی را رد می کند و درک ِ ساده و دانش آموزی از تاریخ می داند .
این که دانش آموزی به مارکس و انگلس – یعنی آموزگاران سوسیالیسم علمی – بگوید درک تان از تاریخ ساده و دانش آموزی است ! تکامل دادن ِ اندیشه ی آنان نیست ، بلکه تخطئه و انکار ِ علمی بودن ِ اندیشه ی آنان ، و اهانت به درک ِ علمی از تاریخ است .
این که دانش آموزی که ادعای مارکسیست بودن هم دارد ، اصرار داشته باشد به جامعه ی روسیه و بدتر از آن به جامعه ی جهانی ثابت کند که غوره نشده می توان مویز شد ، یعنی مراحل ِ رشد و تکامل را میان بر زد و از روی یک مرحله ی مهم و ضروری ِ اقتصادی جهش کرد ، و با این ادعا خود و بشریت را ده ها سال درگیر این ادعای واهی و اثبات غیر ممکن ِ آن نماید ، ارتقای اندیشه ی مارکس نیست ، بلکه دقیقا ً فروکاستن و بازگرداندن ِ ان به دوران ِ ماقبل ِ مارکس و مارکسیسم ، یعنی به دوران ِ سوسیالیسم غیر علمی و تخیلی است .
در واقع رد ِ تئوری ِ مراحل ، به قصد توجیه « انقلاب دهقانی » و « جهش » از فرماسیون ِ نیمه فئودالی به سوسیالیسم بود . قصد و نیتی که ناگزیر باید با سوسیالیسم علمی ، و مارکس و انگلس در می افتاد و خود و پیروان اش را درگیر پلمیک و جدل ِ توانفرسای دهها ساله با مارکسیست های مدافع ِ تئوری مراحل و زایمان ِ طبیعی ِ جامعه از راه رشد سرمایه داری می کرد . پلمیک توانفرسایی که تنها و تنها به سود ِ بقای غیر طبیعی و بیش از معمول حاکمیت سرمایه و بورژوازی تمام شده است .
لنین و لنینیست ها ، تا بخواهید بر مارکسیست های مخالف ِ خود ، انگ ِ مزدوری و نوکری امپریالیسم را زده و می زنند ، در حالی که خود بیش از هر نیروی نظامی به بقای « امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله ی سرمایه داری » یاری رسانده و می رسانند . چرای آن را که در تز ِ غیر مارکسیستی ِ راه رشد ِ غیر سرمایه داری و انتقال انقلاب از کشورهای پیشرفته به کشورهای عقب مانده ، یا نیمه فئودالی نهفته است ، در ادامه ی این جستار پیگیری خواهیم کرد .
فقط اینجا همین قدر بدانیم که : چه مژده ای برای امپریالیست ها ، یا همان کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری ِ در معرض ِ انقلاب ّ پرولتاریایی بهتر از این که کسی پیدا شود ، خود را مارکسیست بنامد و به پلخانف ، یعنی نماینده ی تئوری ِ مارکسیستی ِ مراحل ، با فحش و ناسزا بقبولاند که دوران ِ انقلاب در کشورهای سرمایه داری ِ پیشرفته به سر رسیده ، و عصر ، عصر ِ لنینیسم و انقلاب در کشورهای نیمه مستعمره – نیمه فئودال است ، و پلخانف و اندیشه اش را خانه نشین و دق مرگ نماید .
لنین ، با مطرح کردن ِ راه ِ رشد ِ غیر سرمایه داری و انتقال کانون ِ انقلاب به کشورهای عقب مانده و نیمه فئودالی ضربه ی سختی بر وحدت ِ طبقاتی ِ پرولتاریای ِ جهانی و انترناسیونالیسم پرولتاریایی وارد آورده ، و با این کار شکافی عمیق در جنبش ِ کمونیستی ایجاد نمود .
« کارگران میهن ندارند » : این تنها یک شعار بی مصداق در دوران ِ ما و در جهان امروز نیست . روی ِ این هشدار بیش و پیش از آنکه با کارگران باشد با مارکسیست هاست . بی میهنی کارگران ، القا کننده ی انترناسیونالیسم و جهان میهنی ِ پرولتاریا به مارکسیست هاست برای آنکه خود را به بیماری ِ میهن پرستی و ملی گرایی مبتلا نسازند .
مارکسیست ها مدافع و سخنگوی پرولتاریای جهانی اند و از جمله پرولتاریای کشوری که در آن زندگی می کنند . آنهاعلم ِ رهایی ( دانش و آگاهی مارکسیستی ) را به پرولتاریای جهانی و ، و مقدم بر همه ، به پرولتاریای کشورهایی که همه ی شرایط برای رهایی شان از مالکیت خصوصی ِ سرمایه داری فراهم است آموزش می دهند .
محدود کردن مارکسیسم به یک کشور ، آنهم یک کشور عقب مانده ، و امتیاز دادن به بخش یا بخش هایی از بورژوازی با توجیه دروغین « ضد امپریالیست » بودن آنها ، به مثابه دستیار ویاور پرولتاریا در انقلاب ، یعنی تقسیم بورژوازی به غیر ملی و ملی ، یا وابسته به امپریالیسم ( ارتجاعی ) و غیر وابسته ( مترقی و پیشرو ) ، به معنای زیر پا نهادن تمام اصول ِ مارکسیسم و سوسیالیسم علمی ، و پشت پا زدن به منافع پرولتاریای جهانی ِ بی میهن ، و انترناسیونالیسم پرولتاریایی است . سویه ی دیگر و تکمیل کننده ی کارگران میهن ندارند ، « کارگران جهان متحد شوید » است ، که فراخوان به کارگران جهان برای یکپارچگی ِ طبقاتی در برابر نظام ِ سرمایه و بورژوازی ِ یکپارچه متحد و ضد انقلابی است .
فراموش نکنیم که این هر دو هشدار ( تقدم انترناسیونالیسم بر ملی گرایی و یکپارچگی و اتحاد کارگران جهان ) را مارکس و انگلس در ١٨٤٨ – در مانیفست – به مارکسیست ها دادند ، یعنی زمانی که نه نظام سرمایه داری و نه مارکسیسم هنوز گستره ی جهانشمول نیافته بودند . لنین در ١٩١٧ ، هفتاد سال پس از مانیفست ، به اصول ِ کمونیستی – انترناسیونالیستی ِ مانیفست پشت می کند ، و شعار ِ وحدت خواهانه ی مارکس - انگلس را به شعار تجزیه طلبانه و محدودکننده ی « کارگران و دهقانان متحد شوید » ، و « کارگران میهن دارند ، ومیهن شان روسیه – ی عقب مانده – است » تبدیل می کند .
وقتی لنین اندیشه ی صریحا ً اعلام شده ی مارکس و انگلس را در خصوص مرحله ی انقلاب در دوران ِ سلطه ی سرمایه داری ، دولت تراز نوین پرولتاریایی و سوسیالیسم خالص ، آشکارا تحریف و دگرگونه می کند ، و هر مارکسیستی را که با تحریفات ِ او مخالفت ورزد نوکر و مزدور امپریالیسم بنامد ، غیر از این نیست که خشت ِ اول سکتاریسم در جنبش ِ مارکسیستی و کمونیستی ، و پراکندگی در جنبش ِ پرولتاریایی را در عمل بنا نهاده است .
ظاهرا ً لنین شرایط ِ مشخص ِ روسیه در عصر امپریالیسم را در نظر داشت که از انقلاب و دولت ِ دموکراتیک ِ دهقانی – کارگری سخن گفت . اما ، هیچ شرایط ِ مشخص ( خاصی ) نیست که تابع شرایط ِ جهانی ( عام ) نباشد ، و این شرایط ِ خاص و مشخص است که همواره تابع ِ شرایط ِ عام و جهانی است .
به بیان ِ دیگر : قوانین عام ِ حاکم بر یک پروسه ( وحدت ِ سیستمی ) اند که اولا ً قوانین خاص ِ حاکم بر یک جزء ( مرحله ی ) پروسه را پدید می آورند ، ثانیا ً هر جزیی که خارج از پروسه ( وحدت ِ سیستمی ) و قوانین آن قرار گیرد ، محکوم به آن است که سرانجام یا خود را با قوانین عام وفق دهد ، یا به کلی از حوزه ی وحدت ِ سیستمی کنار رود .
جامعه ی انسانی به طور تاریخی و به ضرورت ، وحدتی سیستمی از ابتدا تا انتهای پروسه ی حیات ِ اجتماعی ِ خویش است . روسیه جزیی از این وحدت ِ سیستمی و پروسه ی تاریخی است . همچنان که امپریالیسم نیز جزیی از این وحدت و به گفته ی لنین عالی ترین و تکامل یافته ترین حد ِ پروسه ی تاریخ در عصر سرمایه داری است . میان ِ روسیه ی عقب مانده و امپریالیسم ِ پیشرفته در زمان ِ لنین اگرچه به دلیل وحدت ِ سیستمی و دورانی شان تفاوتی نیست ، اما ، تفاوت ِ تعیین کننده ی پیشرفته گی و عقب ماندگی ِ نیروهای مولده به حدی است که تقدم ِ انقلاب سوسیالیستی را به امپریالیسم ( پیشرفته ترین کشورهای صنعتی جهان ) می دهد ، تا روسیه و دیگر کشورهای کم بنیه را به دنبال خود به دوران ِ سوسیالیسم فرا ببرند . در عصر ما صنعت و پرولتاریای پیشرفته ترین کشورها هستند که نقش لکوموتیو تاریخ را برای جلو بردن ِ جامعه ی انسانی ( تاریخ ) به مرحله ی سوسیالیسم بر عهده دارند . در حالی که کشورهای عقب مانده متناسب با پیشرفته گی شان ، به دنبال این لکوموتیو روان اند . اگر تقدم نه به لکوموتیو ، بلکه به واگن های عقب قطار فرایند داده شود ، آنگاه حرکت ِ چرخ ِ تاریخ به کندی گراییده ، و این کندی موجب خواهد شد که روند ِ تحولات اجتماعی ، ده ها سال دچار اختلال و تاٴخیر شود . همچنان که انقلاب نا به جا و بی مسمای « سوسیالیستی » روسیه ، جامعه ی جهانی را دچار چنین تاٴخیری در پروسه ی تحقق ِ سوسیالیسم وکمونیسم نموده است .
هدف ِ لنین از از مطرح نمودن ِ عصر امپریالیسم و خودویژگی های آن ، وارد نمودن یک عنصر و عامل جدید در راهبرد انقلاب در این عصر است . او ، با جایگزین کردن ِ « حزب ِ پیشرو » به جای نیروهای مولده ی پیشرفته و پرولتاریای پیشرو ، نقش ِ راهبردی انقلاب ِ پیروزمند و سپس دیکتاتوری ِ پرولتاریا ( دولت پرولتاریایی ) را به حزب واگذار نمود .
بر طبق ِ این نظر ، حزب ِ پیشرو ( بلشویک ها ) قدرت سیاسی را کسب کرده ، و با استقرار « جمهوری ِ دموکراتیک ِ کارگران و دهقانان » زمینه را برای رشد و توسعه ی مادی جامعه فراهم می سازد . زمینه ی ِ عینی برای چنین برداشت ِ ذهنی از انقلاب و پیامدهای آن ، همان فرمول معروف ِ « نخواستن ِ پایینی ها و نتوانستن ِ بالایی ها » ست .
یکم : ما هم در ١٣٥٧ نمونه ی چنین « نخواستن » و « نتوانستنی »را از سوی پایینی ها و بالایی ها داشتیم ، که اتفاقا ً نمونه ی درس آموز مناسبی برای فهم ِ تفاوت ِ انقلاب اجتماعی ِ دگرگون ساز ، و جنبش ِ براندازانه ی سیاسی و تغییر قدرت از بالای سر ِ جامعه است . ( صرفا ً در این مورد مشابه ، باید گفت : در مثل مناقشه نیست ! ) .
جنبش ِ عمومی و سراسری ِ سال ١٣٥٧ ما ثابت کرد وقتی پایینی ها نخواهند و بالایی ها نتوانند ، آن فرقه و گروه و تشکیلات ِ از پیش سازمانیافته ی حاضر و اماده ای که سال ها علیه رژیم حاکم فعالیت علنی و غیر علنی داشته ، و به خصوص وعد و وعیدهایی داده که اتفاقا ً در راستای مطالبات اکثریت ِ مردم بوده است ، در به دست گرفتن ِ سرنوشت ِ جنبش دست ِ بالا را دارد ، و هم آن تشکیلات و رهبر ِ کاریزماتیک آن است که مورد قبول « ملت » یا « خلق » قرار گرفته و قدرت سیاسی را به حق یا به ناحق قبضه خواهد کرد .
خیزش عمومی ِ ١٣٥٧ ما ، که به دلیل ِ ضعف ِ تاریخی و تشکیلاتی طبقه ی کارگر – یعنی تنها طبقه ی انقلابی این دوران و عنصر مهم نیروهای مولده – نتوانست در کسوت ِ انقلاب اجتماعی ظاهر شود و از این رو در حد همان خیزش ( قیام ) باقی ماند ، پس از قدرت گیری و تثبیت رژیم جدید ، در طول تنها چند ماه خصلت ِ دموکراتیک ِ مطالباتی توده ای و مردمی ِ خود را از دست داد ، و حاکمیت جدید به دلیل ناتوانی اش در پاسخگویی به آن مطالبات رو در روی خیزش قرار گرفت .
در واقع رژیم جدید ادامه ی رژیم ِ بورژوازی ِ سابق بود ، با تفاوت های غیر تعیین کننده ی ساختاری .
دوم : روند قدرت یابی و جابه جایی سیاسی از بالا در جنبش ِ دموکراتیک ما نشان داد ، کسب ِ قدرت سیاسی در کشور کم رشد یافته ، توسط فرقه ، گروه یا تشکیلاتی با هر کسوت و پوششی ، که در ابتدا خود را با جریان ِ جنبش و مطالبات ِ توده ای آن موافق و همسو نشان می داده به محض تصاحب قدرت ، فرقه یا گروه غالب اسلحه را به سوی همان توده ها و مطالبات شان بر خواهد گرداند .
سوم : حاکمیت حزب ، با هر نام و عنوانی ، در کشوری که هنوز دموکراسی ِ بورژوایی را تجربه نکرده ، و می خواهد به طور ِ « جهشی » - بدون ِ داشتن ِ سکو و زیرساخت ِ مطمئن پرش و جهش – جامعه را از نظام نیمه فئودالی و دیکتاتوری ِ قرون وسطایی به شیوه ی ناپلئونی به سوسیالیسم گذر دهد ، نتیجه ای جز این نخواهد داشت که حزب ّ در قدرت ، به مثابه کارفرمای جدید ، یعنی صاحب و مالک ِ انقلابی که « خود آن را به پیروزی رسانده » در برابر جامعه ، و به ویژه طبقه ی کارگر ظاهر گردیده ، و آنان را تنها به عنوان کارکن و مزدبگبر دولت ِ خویش قلمداد نماید .
سرمایه داری دولتی ، شکل رایج آن دولت های « تراز نوین » بوناپارتیستی است که به ویژه در سده ی بیستم با قدرت ِ توده ها بر قدرت سوار شده اند .
چهارم : شباهت دولت های بوناپارتیستی و تمام خلقی ، در ادعاهای شان نیست ، در عملکردشان است : سرکوب بیرحمانه ی مخالفان ، و حذف ِ نزدیک ترین یاران ِ لیدر ِ تشکیلات و حزب ، اگر کوچک ترین مخالفتی با وی از خود نشان دهند . سرکوب و حذفی که در صورت ِ تداوم ِ حاکمیت ِ « دولت ِ تراز نوین » به جانشینان ِ رهبر اصلی که همواره خود را در معرض ِ توطئه ی هم حزبی های شان می بینند نیز به ارث می رسد . بهترین بهانه برای سرکوب و حذف نیز همکاری ِ فرد یا افراد ِ مورد اتهام با امپریالیسم است . اتهامی که از ١٩١٧ تا به امروز به طور روتین از سوی همه ی رژیم های « خلقی » ، به همه ی مخالفان و دگراندیشان نسبت داده شده ، و بسیار قربانی گرفته است .
امپریالیسم هیچ حسنی اگر ندارد ، این حسن را دارد که بهانه ی مناسبی برای سرکوب مخالفان ِ رژیم های استبدادی شده است .
این نیز یک ویژگی ِ مهم و منحصر به فرد ِ « عصر ِ امپریالیسم » و « دولت های تراز نوین » است که آن را از عصر مارکس و انگلس متمایز می سازد !
ویژگی روسیه در عصر ِ امپریالیسم :
لنین و لنینیست ها چنان از شرایط ِ مشخص و خود ویژه ی روسیه در آغازگاه قرن بیستم حرف می زنند که گویی از شرایط ِ مشخص و ویژه ی یک کشور در سیاره ی مریخ صحبت می کنند !
گویی این شرایط ِ مشخص در حوزه ی کارکرد ِ قوانین نظام ِ سرمایه ، و سوسیالیسم ِ علمی بر آمده از این قوانین وکارکردها قرار ندارند .
روسیه ی قرن بیستم ، مانند بسیاری کشورهای همزمان با مارکس به هنگام ِ کشف ِ قوانین نظام سرمایه توسط او ، کشوری بود که امکان ( شرایط ِ مادی ) برقراری ِ سوسیالیسم در آن وجود نداشت .
روسیه ی قرن بیستم ، مانند بسیاری کشورهای همزمان با مارکس و پیدایی سوسیالیسم علمی ، کشوری بود که اکثریت جمعیت ِ آن را دهقانان و پیشه وران خرده پا تشکیل می دادند ، و از این رو ، فاقد آن نیروهای مولد پیشرفته ی بالفعلی بود که دیکتاتوری – و در عین حال دموکراسی ِ – پرولتاریایی ِ بالفعلی را به لحاظ تاریخی ضرورت بخشد .
روسیه ی اوایل ِ قرن بیستم ، مثل ِ همه ی کشورهای درگیر در جنگ ِ سرمایه داران که برای کارگران و دهقانان مصیبت بار ، و برای سرمایه دار سرشار از نعمت بود ، فاقد ِ آن پتانسیل ِ انقلابی بود که ضرورت ِ یک انقلاب ِ پیروزمند را در دستور کار ِ جامعه ( خلق ) قرار دهد .
این شرایط ، چه تک تک و چه در مجموع آن شرایط ِ مشخص ِ ویژه ای نیست که نه تنها روسیه ، بلکه هیچ کشور مشابهی را شایسته ی یک انقلاب ِ پرولتاریایی و سوسیالیستی نماید ، یا چشم انداز چنان انقلابی را دست کم تا ده سال آینده ( از ١٩١٧ ) – یعنی تا زمانی که بورژوازی به مثابه یک طبقه ی تاریخی ِ دوران ساز ِ رشد دهنده ی زیر ساخت تولید و مناسبات تولیدی استوار بر آن به شیوه ی خاص خود ، زمینه ی مادی ِ چنان انقلابی را از همه جهت فراهم کند – پیش روی ِ هیچ مارکسیستی بگشاید .
مارکس هیچ شرط ِ ویژه ای برای هیچ انقلاب و هیچ کشوری قائل نشده ، جز آنکه همه ی کشورها و همه ی انقلاب ها در دوران ِ حاکمیت ِ سرمایه ، باید از راه ِ ناهموار اما کوبیده شده و آماده توسط بورژوازی بگذرند .
تنها شرطی که ممکن است « مارکسیست های ملی گرا » و در واقع لاسالی های خود مارکسیست نام ، از آن بهره برداری ِ نابجا بکنند این گفته ی اوست در نقد ِ برنامه ی گوتا : « این مساٴله کاملا ً بدیهی است که طبقه ی کارگر به منظور مبارزه ، باید پیش از هر چیز در کشور خود که جایگاه ِ اصلی ِ مبارزه ی اوست ، خود را به عنوان ِ یک طبقه سازمان دهد . آنچنان که در مانیفست هم آمده ، از آنجا که مبارزه ی این طبقه تنها در شکل و نه در محتوا و مضمون ِ آن ، ملی است ، بدیهی است که سازمانیابی ِ طبقه ی کارگر نیز باید در سطح ِ ملی صورت گیرد . » .
نقد ِ مارکس در ١٨٧٥ بر برنامه ی گوتا که دست پخت لاسال و لاسالی ها بود ، از جهاتی شامل ِ لنین و لنینیست ها در قرن بیستم تا امروز هم می شود . از جمله در این گزاره ها « لاسال ، برخلاف ِ مانیفست ِ کمونیست و تمام سنت ِ سوسیالیستی ، موقعیت جنبش کارگری را از دیدگاه تنگ نظرانه ی ملی گرایانه می بیند ، و به رغم ِ تلاش های پیگیر ِ انترناسیونال ِ کارگری ، پیروان ِ او همچنان بر این موضعگیری باقی مانده اند . » .
و : « اما ببینیم حزب ِ کارگران آلمان در این برنامه انترناسیونالیسم ِ خود را تا کجا تنزل داده است : انترناسیونالیسم ِ پرولتاریایی به این آگاهی تنزل یافته که حاصل مبارزات اش برادری ِ بین المللی خلق ها باشد . این عبارت در واقع از اتحاد برای صلح و آزادی بورژواها به عاریت گرفته شده و به عنوان ِ جایگزینی برای برادری ِ بین المللی ِ پرولتاریا در مبارزه علیه طبقه ی حاکم و حکومت آن به کار رفته است . »
در بخشی از برنامه آمده است : « جهت ِ هموار ساختن ِ راه برای حل مساٴله ی اجتماعی ، حزب کارگران آلمان خواهان آن است که تعاونی های تولید کنندگان با مساعدت دولت وزیر کنترل ِ دموکراتیک ِ مردم زحمتکش به وجود آید . این تعاونی های تولیدکنندگان صنفی و کشاورزی باید در سطحی ایجاد گردد که سازمان سوسیالیستی ِ تمامی کار از درون ِ آن پدید آید . » .
مارکس در نقد این ایده ی لاسالی که بعدها در سوسیالیسم ِ دهقانی ِ لنین هم پذیرفته و به کار گرفته شد نوشت : « به جای مبارزه ی طبقاتی ، عبارت ژورنالیستی نشسته ... به جای اینکه سازمان سوسیالیستی ِ کار از درون ِ مبارزه ی انقلابی پرولتاریا برای تغییر جامعه به وجود آید ، از طریق ِ مساعدت ِ دولت به تعاونی های تولیدکنندگان پدید می آید . تعاونی هایی که دولت و نه کارگران ایجاد کرده اند . واقعا ً که تنها در ذهن ِ لاسال می گنجد که جامعه ی نو را نیز مانند ِ راه آهن با مساعدت و وام ِ دولت ایجاد کند . شاید به این امید که به برکت اندک شرم و حیایی که باقی مانده ، این مساعدت ِ دولت زیر کنترل ِ دموکراتیک ِ مردم زحمت کش قرار گیرد . قبل از هرچیز باید به خاطر داشت که اکثریت ِ مردم ِ زحمت کش آلمان را دهقانان تشکیل می دهند و نه پرولتاریا . از این رو باید پرسید که کنترل از طریق حکومت ِ مردم زحمت کش به چه معناست ؟ مخصوصا ً که مردم زحمت کش با طرح این خواست ها از دولت نشان دادند که نه حکومت را در دست دارند و نه برای در دست گرفتن ِ حکومت آماده اند . ... گناه ِ اصلی ، گنجاندن ِ این اکسیر ِ نوظهور در برنامه نیست ، بلکه در برداشتن یک گام عمومی به پس ، و رویگردانی از یک جنبش ِ طبقاتی و رویکرد به یک جنبش سکتاریستی ( حزبی ) است . » .
لنین و لنینیست ها معتقدند آنچه در زمان ِ مارکس و دوران ِ رقابت آزاد مجاز نبود و تقبیح می شد ، در زمان ِ لنین و عصر ِ امپریالیسم مجاز ، و تکامل دادن ِ اندیشه ی مارکس . و از این جمله است رویگردانی از مبارزه ی طبقاتی ، و رویکرد به سکتاریسم و تقدم مصلحت ِ حزبی بر مصلحت ِ طبقاتی است .
در واقع ، تا اینجای بررسی باید ثابت شده باشد که لنینیسم یا « مارکسیسم عصر امپریالیسم » به رغم ِ ادعاهای اش ، مجموعه ای است از احکام و نظرها در مغایرت با اندیشه ی مارکس ، و آش ِ در همجوشی از ایده های اغلب متناقض که در زمان ِ مارکس هم وجود داشته و یکی از گرفتاریهای او ، مبارزه با همین ایده های متعلق به نحله های رنگارنگ ِ فرقه گرا بوده است.
باری ، لنین با در اختیار داشتن ِ یک حزب ِ رزمنده ی تئوری پرداز بود که در فقدان شرط های عام الشمول پیش گفته ، از شرایط ِ مشخص و خودویژه ی روسیه سخن به میان می آورد و آن را به مثابه برگ ِ برنده در برابر ِ حریفان پرچنته از تئوری و استدلال به میدان ِ عمل عرضه می کند .
دور از جناب ِ لنین ! – در مثل مناقشه نیست – در گرماگرم ِ نتوانستن ِ بالایی ها و نخواستن ِ پایینی ها بود که او چیزی شبیه به این را گفت : من توی دهن ِ این حکومت ( موقت ) می زنم ! من به پشتیبانی حزب و توده های ناراضی توی دهن این حکومت می زنم . من دولت تعیین می کنم ... ! « حکومت ِ موقت را فورا ً باید برانداخت ، ابن حکومت نمی تواند نه صلح بدهد ، نه نان و نه آزادی ِ کامل [ مفهوم این سخن آن است که حکومت ِ ما بلشویک ها هم صلح می دهد ، هم نان و هم آزادی ِ کامل ] . » ( مجموعه آثار . ترجمه ی پورهرمزان . ص. ١٥٤٦ ) . با چنین نگرشی است که می نویسد : « یکی از مشخصات عمده ی علمی و عملی – سیاسی ِ هر انقلاب ِ واقعی عبارت از افزایش فوق العاده سریع و یکباره و ناگهانی ِ تعداد افراد عامی است که به شرکت ِ فعالانه ی مستقل و عملی از زندگی ِ سیاسی و به تشکیل دولت می پردازند [ مثل ِ همان ١٣٥٧ ! ] . این موضوع در مورد روسیه کاملا ً صدق می کند . روسیه اکنون می جوشد . میلیونها و ده ها میلیون افرادی که ده ها سال از لحاظ ِ سیاسی در خواب بودند از خواب برخاسته و به صحنه ی سیاست گام نهادند [ هکذا ! ] » ( همان جا . ص. ١٥٥٢ ) . « پیروزی ِ مسلم با ماست ، زیرا دیگر مردم به سر حد نومیدی ِ کامل رسیده اند ، و ما به تمام مردم راه چاره ی حقیقی را نشان می دهیم . » ( همان . ص. ١٦٨١ ) .
وضعیت در اکتبر ١٩١٧ آنطور که لنین توصیف می کند چنین است : پایینی ها یا افراد عامی ِ تازه از خواب برخاسته ، به لطف و معجزه ی امپریالیسم و جنگ ! به شرکت ِ فعالانه در زندگی ِ سیاسی کشیده می شوند . آب ِ سیاست به شدت گل آلود شده و حکومت ِ موقت بالایی ها قادر به کنترل اوضاع نیست . بلشویک ها به دلیل داشتن ِ سابقه ی مبارزاتی و دست ِ برترشان در مطرح نمودن ِ مطالبات توده ای – و نه طبقاتی ِ خالص – بر آن اند که از این آب ماهی ِ حاکمیت ( دولت ) را به چنگ آورند .
آیا این است آن انقلاب و آن طبقه ی کارگر ِ آگاه ِ مورد نظر مارکس و سوسیالیسم علمی : مشتی عوام ِ تازه از خواب ِ قرون وسطایی بیدار شده ، که به سرحد نومیدی ِ کامل از وضعیت موجود رسیده ، و باید به دنبال ِ حزب ِ پیشاهنگ راه بیفتند ، تا او راه چاره ی حقیقی را نشان شان دهد و دولت تراز نوین برای شان تشکیل دهد ؟
دولت ِ تراز ِ نوین لنینی چگونه دولتی است و چگونه برنامه های خود را به پیش می برد :
اگر در ١٩١٧ در روسیه نیروهای مولده ی پیشرفته و طبقه ی کارگر ِ آگاه و پیشرویی وجود داشت نه نیازی به معجزه ی جنگ ِ امپریالیستی بود ، و نه نیازی به دست به دامن ِ دهقانان شدن ِ بلشویک ها برای به پیروزی رساندن ِ انقلابی که از آن ِ پرولتاریاست و طبقه ی کارگر باید نخستین میوه چین ِ آن باشد .
در فقدان آن شرایط بود که حزب ناگزیر می باید با کم ترین امکانات ِ مادی ، کمبود نیروی محرکه ی انقلاب ، یا در واقع کمبود نیروی جنگنده ( نظامی ) خود را با سربازگیری از روستاییان و کارگران ناآگاه که همیشه دم ِ دست ترین و سربه راه ترین نیروی اجتماعی برای هر نظام و حاکمیتی هستند جبران نماید .
لنین ، نخستین اقدام ِ حزب را پس از قدرت گیری ، سربازگیری از این نیروی عظیم « تازه از خواب بیدار شده ی به سر حد نومیدی رسیده » اعلام کرد : « ما باید بیش تر به سراغ پایینی ها یعنی به سراغ ِ توده ها ، کارمندان ، کارگران و دهقانان برویم ولی نه فقط به سراغ ِ کارگران ودهقانان خودی بلکه به خصوص به سراغ کارگران و دهقانان اس اری ، غیر حزبی ها و بی خبران برویم . » ( نوشته شده به تاریخ اکتبر ١٩١٧ . همان کتاب . ص. ١٦٨٦ . تاٴکیدها از من است . ) .
لنین و حزب دست به دامن دهقانانی می شدند که زمانی درباره ی آنها نوشت : « توده ی دهقانان روسی معارضین سرمایه داری نیستند ، بلکه بر عکس عمیق ترین و پایدارترین پایه ی آن هستند . عمیق ترین ، زیرا اینجاست که دور از تمام تاٴثیرات مصنوعی و با وجود ِ تمام آداب و رسومی که توسعه ی سرمایه داری را محدود می کند ، ما شاهد تشکیل ِ دائمی ِ عناصر ِ سرمایه داری در داخل ِ خود ِ اجتماع ( دهقانان ) هستیم . پایدارترین ، زیرا کشاورزی به طور ِ اعم و دهقانان به طور اخص با مشقت گرفتار آداب و رسوم ِ گذشته ی دور هستند . آداب و رسوم زندگی ِ پدرشاهی که در نتیجه ی آن ، عناصر ِ تغییر شکل دهنده ی سرمایه داری ، یعنی رشد نیروهای مولده و دگرگونی ِ تمام ِ روابط ِ اجتماعی و غیره ، خود را به آهستگی ِ بسیار و کند آشکار می کنند . » ( لنین . رشد سرمایه داری در روسیه . ترجمه ی جلد سفید فارسی . ص. ٦ . تاٴکیدها از من است . ) .
بعدتر خواهیم دید که سال ها پس از پیروزی ِ بلشویک ها ، و افتادن آب از آسیاب انقلاب ، لنین نظام ِ اقتصادی ِ نه فقط روستاها بلکه سراسر ِ روسیه را همین نظام ِ پاتریارکال ( پدر شاهی ، پدرسالار ) توصیف می کند . این به آن معناست که بلشویک ها می خواستند در یک نظام ِ اقتصادی ِ دهقانی – پدرشاهی ِ « عمیق و پایدار » دیکتاتوری ِ پرولتاریا برپا نمایند ! و خواهیم دید که این دیکتاتوری چگونه علیه ِ خود ِ دهقانان و کارگران وارد عمل شد .
در همان تاریخ ، شعار « تمام قدرت به شوراها » مطرح می شود . شوراهایی که از نظر لنین باید وظیفه و خدمت ِ سربازی برای بلشویک ها را انجام می دادند : « باید بدون چون و چرا [ ارتش و حزب چون و چرا ندارند ! ] در همه جا با پشتیبانی ِ کامل ِ دولت مسلح ساختن ِ سپاهیانی از کارگران و افراد انقلابی یعنی کسانی که استعداد ِ خود را عملا ً با سرکوب ِ کورنیلویست ها به ثبوت رسانده اند عملی گردد . » ( همان . ص. ١٦٨٩ . درون کروشه از من است . ) .
توجه به یک ویژگی ِ لنین برای شناخت ِ او خصوصا ً در نظریه پردازی های اش درباره ی دولت و آنچه دیکتاتوری ِ پرولتاریا می نامد اهمیت ِ بسیار دارد .
لنین ، هر کجا لازم بداند ، از مارکس و انگلس برای تاٴیید نظر خود نقل قول می آورد ، اما بلافاصله یک پرانتز باز می کند و نظری می دهد که ناقض غرض ِ مارکس و انگلس است .
مثلا ً ، آنچه مارکس و انگلس درباره ی فربهی ِ تاریخی ِ نیروهای مولده و نقش ِ آن در ایجاد ِ شرایط ِ انقلاب پیروزمند گفته اند ، او به فربهی ِ فیزیکی ِ نیروهای مسلح ( کارگران ، دهقانان و سربازان ) ، و هرچه آنها درباره ی فربهی ِ سازمانی ِ طبقه ی کارگر گفته اند ، او به فربهی ِ تشکیلاتی ِ حزب تعبیر و تفسیر می کند . به عبارت ِ مشخص تر ، هر کجا لازم بداند برای به سکوت واداشتن پلخانف و کائوتسکی و تاٴیید ِ نظر خود از مارکس و انگلس مثال می آورد ، اما نظری که ابراز می کند ، هیچ وجه مشترکی با نظرهای ابراز شده ی آنان ندارد .
« دولت و انقلاب » در سپتامبر ١٩١٧ ، همزمان با مطرح نمودن ِ « تمام قدرت به شوراها » با چنین رویکرد و هدفی نوشته شده است .
لنین ، با تجربه تر و عاقل تر از آن بود که مطلبی بنویسد که در بردارنده و در راستای این دو هدف ِ استراتژیک حزب بلشویک نباشد . سال ها مبارزه ی حزبی او را به یک رهبر ِ حزبی ِ تمام عیار و دانا در پیشبرد هدف های حزب تبدیل کرده بود که از هیچ وسیله ای برای رسیدن ِ به قدرت فروگذار نمی کرد .
« دولت و انقلاب » دقیقا ًدر جهت ِ توجیه ِ جابه جایی ِ نیروهای مولده و نیروهای نظامی ( مسلح ) از یک سو ، و طبقه و حزب از سوی دیگر است . با این رویکرد بود که هدف وسیله را توجیه می کرد .
در پیشگفتار می نویسد : « انقلاب ِ بین المللی ِ پرولتاری آشکارا اوج می گیرد . به طور کلی تمام این انقلاب فقط می تواند حلقه ای از سلسله انقلاب های سوسیالیستی ِ پرولتاریایی به شمار آید که جنگ ِ امپریالیستی موجب آنها شده است . »
لنین دولت و انقلاب را « به قصد مبارزه با خرافات ِ اپورتونیستی درباره ی دولت » و یاد آوری ِ آموزش ِ مارکس و انگلس که یا فراموش شده یا مورد تحریف ِ اپورتونیست هایی مانند ِ به گفته ی او پلخانف و کائوتسکی قرار گرفته نوشت .
اما ببینیم خود او با این آموزش چه کرده است . با نقل قولی از انگلس در مورد دولت ، می نویسد : « دولت نیرویی است که از درون جامعه بیرون آمده ولی خود را مافوق ِ ان قرار می دهد و بیش از پیش با آن بیگانه می شود . این نیرو مرکب از دسته های خاص ِ افراد مسلح است که زندان ها و غیره را در اختیار دارند » و بلافاصله می افزاید : « ما حق داریم از دسته های خاص ِ افراد ِ مسلح سخن گوییم زیرا قدرت ِ حاکمه ی اجتماعی که از خواص هر دولتی است با اهالی ِ مسلح و با سازمان مسلح ِ خودکار ِ آنها مستقیما ً منطبق نیست . » . ( مجموعه آثار . جلد اول . ص. ٦٨٥ – ٦٨٤ ) .
لنین از همان ابتدا ، گفته ی مارکس و انگلس را طوری تنظیم و ترجمه می کند که با دستکاری و ترجمه ی دلبخواهی آنها را منطبق بر ایده های خود نماید . سپس بحث را به گونه ای پیش می برد که خصلت ِ طبقاتی ( اینجا پرولتاریایی ) را از دولت سلب کند . این دو هدف را همزمان و گام به گام متحقق می سازد . او حتا با همان نقل قولی که از انگلس به عنوان ِ تاٴیید ِ نظر ِ خود می آورد نیز مشکل دارد و آن را پنهان نمی کند : « این امر [ یعنی تعریف انگلس از دولت ِ طبقاتی ] از نقطه نظر ِ اکثریت عظیم اروپاییان پایان سده ی نوزدهم که روی سخن انگلس با آنان بود و حتا یک انقلاب بزرگ را هم نگذرانده بود و از نزدیک ناظر آن نبوده اند طور دیگری نمی توانست باشد . » ( همان . ص. ٦٨٦ ) .
تحریف از این بدتر ، و محدود نمودن ِ عمدی ِ مارکسیسم به اروپا از این واضح تر نمی شود .
ما پیش از این هم در بررسی ِ کمون پاریس شاهد این تحریف و دگرگون سازی ِ گفته های مارکس و انگلس از سوی لنین بودیم . این هم در ادامه ی همان روش است .
در بحث ِ کمون دیدیم چگونه وقتی انگلس و مارکس از طبقه ی کارگر گفتند ، لنین آن را به اهالی ، و هنگامی که از دولت ِ سوسیالیستی نوشتند ، آن را به دولت خلقی یا دموکراتیک تغییر داد . در دولت و انقلاب با چنین شیوه و روشی مواجهیم .
لنین در ابتدای فصل اول نوشته است : « مجبورم نقل قول ها را خودم از روی متن آلمانی ترجمه کنم زیرا ترجمه های روسی با وجود ِ کثرت ِ غالبا ً یا ناقص است و یا به هیچ وجه رضایت بخش نیست . » . با این زمینه چینی قاعدتا ً او باید ترجمه ی دقیق و بی کم و کاستی ارایه دهد . در حالی که چنین نیست ، و معلوم می شود با وجود ِ کثرت ِ ترجمه ها ، هدف ِ وی از این کار چه بوده است : دستکاری در ترجمه تا متن را هر طور خواست مطابق ِ سلیقه و ایده ی خود در بیاورد .
انگلس در بیوگرافی ِ جامعه ی انسانی یعنی « خاستگاه خانواده ، مالکیت خصوصی و دولت » چند صفحه ی پایانی را به دولت ِ این دوران یعنی دولت ِ بورژوایی اختصاص داده است . لنین مطالب مورد نظرش را از همین بخش گرفته و در بازنویسی تغییر داده و چیزهایی به آن افزوده که در متن اصلی نیست . انگلس پس از تعریف ِ دولت به مفهوم ِ عام ، به دولت ِ معاصر می پردازد و می نویسد : « از آنجا که دولت از نیاز به مهار نمودن ِ تضادهای طبقاتی برخاسته ، و از آنجا که در عین حال خود نیز برآمده از این تضادهاست ، طبیعی است که دولت ِ طبقه ای باشد که از لحاظ ِ اقتصادی مسلط تر و قوی تر است . طبقه ای که از طریق همین دولت قدرت سیاسی را در اختیار گرفته ، از همین طریق نیز ، ابزار تازه ای برای به بند کشیدن و بهره کشی از طبقه ی زیر ِ ستم به دست می آورد . دولت ِ این دوران وسیله ای است برای بهره کشی ِ سرمایه از کار مزدی .
تا زمانی که طبقه ی زیر سلطه – و در دوران ما پرولتاریا – برای رهایی خود کاملا ً آماده نیست ، از نظر سیاسی تابع سرمایه داری است ، اما به همان اندازه که رشد می کند ، خود را به مثابه حزب سازماندهی کرده و آماده ی رهایی ِ خود می گردد . » . این بود نظر انگلس درباره ی دولت به طور عام و دولت در عصر سرمایه داری به طور خاص در خاستگاه خانواده ، مالکیت خصوصی و دولت .
اما لنین با این گزاره چه کرده است ؟ در ترجمه ی او نه سخنی از تضاد کار و سرمایه است و نه پرولتاریایی که در پروسه ی رشد و تکامل ِ سرمایه داری ، رشد و توسعه می یابد و برای رهایی ِ خود ، خود را سازماندهی می کند . تنها به خصلت ِ نظامیگری و سرکوب دولت ، و سازماندهی خلق ( دهقانان و کارگران ) به وسیله ی حزب ّ مافوق ِ طبقه – که این را نیز خود اختراع کرده و به مارکسیسم افزوده – اهمیت داده و آنها را برجسته کرده است . در واقع تمام ِ خصوصیات ِ مثبت ِ بحث ِ انگلس را واگذاشته ( حذف کرده ) و به آن دو جنبه ای که از دید انگلس و مارکس ، یکی اقدام ِ واکنشی بوده – مقاومت مسلحانه در برابر سرکوب بورژوازی – ودیگری اساسا ً از دید ِ آنها نقش راهبردی در انقلاب پرولتاریایی و برپایی ِ سوسیالیسم نداشته ( حزب ) چسبیده است . لنین در بازگفت ِ سخن انگلس در همان کتاب آسمان و ریسمان را به هم می بافد تا حرف ِ خود را بزند . برای جا انداختن ِ ایده ی خود ابایی ندارد که اگر چند سطر پیش تر گفته بود : این سخنان را انگلس برای اروپاییان نوشته که حتا یک انقلاب کبیر را ندیده و تجربه نکرده اند ، چند سطر بعد بنویسد : « انگلس در استدلالات فوق الذکر خود ، از لحاظ نظری همان مساٴله ای را طرح می کند که هر انقلاب کبیری از لحاظ عملی آن را آشکارا و به مقیاس یک عمل توده ای در برابر ِ ما قرار می دهد و این مساٴله عبارت است از ارتباط متقابل ِ دسته های خاص ِ افراد مسلح و سازمان ِ مسلح ِ خودکار ِ اهالی . ما خواهیم دید که چگونه تجربه ی انقلاب های اروپا و روسیه این مساٴله را مشخصا ً روشن می سازد . » ( مجموعه آثار . جلد اول . ص. ٦٨٧ – ٦٨٦ ) .
اینکه لنین می گوید اروپاییان در پایان ی سده ی نوزدهم حتا یک انقلاب بزرگ را هم از سر نگذرانده بودند یکی از عجیب ترین ادعاهایی است که با هیچ واقعیت ِ تاریخی و جامعه شناختی جور در نمی آید . حتا اگر منظور او صرفا ً اروپاییان ِ سده ی نوزدهم آنهم پایان آن سده باشند و نه پیش از آن ، باز هم این ادعا و نظر نادرستی است . اغلب آسیایی ها و آفریقاییها هیچ انقلاب ِ بزرگی را از سر نگذرانده اند ، اما آیا این به آن معناست که آنها درک درستی از انقلاب و جابه جایی ِ طبقات و دولت ها ندارند یا نمی توانند داشته باشند ؟ مگر خود مارکس و انگلس چند انقلاب بزرگ را از سر گذرنده و شاهد جابه جایی ِ چند دولت بودند که توانستند قوانین ِ انقلاب های بزرگ را کشف و تئوریزه نمایند ؟ این سخن لنین تنها یک برداشت ِ پوزی تیویستی است که مطابق ِ آن فرد باید ناظر و شاهد یک یا چند رخداد باشد تا بتواند درباره اش نظر بدهد ، وگرنه یا نباید نظر بدهد یا اگر نظری بدهد غلط و نادرست است . این همان ایرادی است که پوزی تیویست های همدوران ِ ما بر فلسفه و سوسیالیسم علمی و پیش بینی ِ مارکس درباره ی جامعه ی کمونیستی وارد می کنند .
تئوری ، بیان ِ قوانین ِ کشف شده توسط ِ انسان ها در پروسه فعالیت ( کار ) اجتماعی – تولیدی است . کشف ِ قوانین و بیان تئوریک ِ آن ، به این معناست که هر انسان اندیشه مند – یا اندیشه ورزی – قادر است هم تئوری را بفهمد ، و هم در فرایند دگرگون سازی شرایطی که تئوری ناظر بر کلیت و شمول آن است شرکت جوید . تئوری زمانی بیان می شود که شرایط مادی ِ موجود امکان و ضرورت ِ کاربردش را در عمل فراهم کرده باشد .
از این رو ، این ادعا که روی ِ سخن انگلس – درباره ی دولت و دسته های مسلح و شیوه ی سرکوب ِ آن – صرفا ً با اروپاییانی است که حتا یک انقلاب بزرگ را تجربه نکرده و از سر نگذرانده اند ، غیر از آنکه از همان بینش پوزی تیویستی ِ نظر وری به شرط ِ چاقو ! یعنی نظر دادن و پذیرفتن به شرط ِ دیدن از نزدیک ، بر می آید ، چیز دیگری نیست .
نظروری به شرط ِ چاقوی لنین حکم می کند که هرکس تا چیزی را از نزدیک و در تجربه ی فردی مشاهده نکند ، نباید یا حق ندارد درباره اش نظر دهد . این تز ِ غیر علمی – پوزی تیویستی را ما پیش از این هم در بحث او درباره ی امپریالیسم دیده ایم . آنجا که از عصر ِ بعد از سرمایه داری ِ کهن سخن می گوید و تاٴسف می خورد که مارکس و انگلس آنقدر زنده نماندند که عصر امپریالیسم را ببینند و نظرشان را درخصوص ِ انقلاب و نیروهای محرکه ی آن بر این عصر و قوانین ِ خودویژه اش – که با قوانین ِ سرمایه داری زمان ِ آنها متفاوت است منطبق سازند !
مفهوم این سخن لنین که روی سخن ِ انگلس با اروپاییان است و نه روسیه ، جز این نیست که جهانشمولی و کارکرد ِ عام ِ تئوری را انکار کرده و آن را محدود به یک منطقه ی جغرافیایی خاص نماید . چنین ادعایی به آن می ماند که مثلا ً انگلس گفته باشد آب در صفر درجه یخ می بندد اما لنین بگوید ، در اینجا روی سخن انگلس با اروپاییان است چونکه شرایط ِ روسیه با اروپا متفاوت است ! در واقع لنین با یک چنین درک ِ حد و مرز قائل شونده ای برای نظروری ، هم عامیت و شمول ِ نظریه پردازی را رد می کند ، و هم رابطه ی دو سویه ی تئوری و پراتیک را می گسلد ، و در نتیجه هم تئوری را به مثابه قانونمندی عام بی نیاز از پراتیک ( عمل ِ مشترک ِ انسان ها ) می سازد و هم پراتیک را بی نیاز از تئوری می کند .
لنین در « دولت و انقلاب » دو موضوع را مدام تکرار می کند تا آنها را به عنوان ِ موضوع های راهبردی در انقلاب پرولتاریایی جا بیاندازد : یکی « دسته های خاص ِ افراد مسلح » ، و دیگری که بر آمد کارکرد ِ اولی است « خرد کردن ِ ماشین دولتی » .از این دیدگاه ، وظیفه ی دسته های خاصی از افراد مسلح – که در اصل همان افراد حزبی یا انقلابی های حرفه ای هستند – آن است که قدرت سیاسی را – با نام ِ طبقه ی کارگر – به دست آورده و ماشین دولتی بورژوازی را در هم بشکنند . بی دلیل نیست که با آنکه گفته ی انگلس را در همین مورد تحریف می کند ، اما باز با همان نقل قول ِ تحریف شده هم مشکل پیدا می کند .
آنهمه که لنین بر دسته های خاص افراد مسلح ، و خرد کردن ماشین دولتی – بیش از ده ها بار فقط در دولت و انقلاب – تاٴکید کرده ، مارکس و انگلس نکرده اند . تفاوت ِ آنها با لنین این است که آنها ، موضوع مورد نظر – یعنی دولت و دولت پرولتاریایی – را از دیدگاه ِ تکامل تاریخی و طبقاتی ِ جامعه ی انسانی بررسی می کنند ، اما لنین به دلیل فقدان ِ زمینه های مادی برای انقلاب پیروزمند پرولتاریایی ، و دولت ِ پرولتری در روسیه – که میان ِ آن و جامعه ی جهانی دیوار ِ تاریخی می کشد – ناگزیر است بر نیروی غیر از طبقه ای که به لحاظ ی تاریخی هنوز نارس است و برای به دست گرفتن مقدرات خود به بلوغ کافی نرسیده ، تکیه و تاٴکید نماید ، و آن نیرو را قیم و وکیل ِ طبقه معرفی کند تا زمانی که خود ِ طبقه به بلوغ برسد ، و مقدرات تاریخی ، یعنی قدرت سیاسی و دولت ِ خاص خود را در دست گیرد .
لنین ابایی ندارد که برای جاانداختن نظر خود در مورد انقلاب و دولت ، انگلس و مارکس را وثیقه قرار دهد ، و نظر آنان را به نفع حزب خود مصادره نماید . انگلس هیچ جایی از دسته های خاص افراد مسلح – جدا از طبقه ی کارگر ، و حتا در درون طبقه ی کارگر – سخن نمی گوید ، مگر آنکه مانند ِ کمون پاریس اولا ً به قصد ِ دفاع از خود باشد ، و ثانیا ً خود ِ کارگران چنان افرادی را از میان ِ خود ِ سازمان سازمان یافته شان به حفاظت از موجودیت ِ اقتدار ِ در معرض ِ سرکوب خویش توسط بورژوازی برگزیده باشند . لنین می گوید : « این موضوع را که هر دولتی نیروی خاص برای سرکوب ِ طبقه ی ستمکش است ، جز دولت ِ خلقی ، مارکس و انگلس به کرات در سال های هفتاد برای رفقای حزبی خود توضیح داده اند . » ( مجموعه آثار . ص. ٦٩٥ ) .
مارکس و انگلس هرگز چنین تعریفی از دولت و دولت ِ پرولتاریایی نکرده ، و بلکه با چنین درک و تعریفی از دولت ِ طبقاتی ِ پرولتاریا به شدت مخالف بودند .
انگلس در آنتی دورینگ ، درباره ی « زور » - یا خشونت ِ طبقاتی و انقلاب ِ قهر آمیز – خطاب به دورینگ که هر نوع زور و خشونتی را شر مطلق می دانست ، نوشت : « این که زور – یا خشونت – نقش ِ دیگری را نیز در تاریخ ایفا می کند یعنی نقش ِ انقلابی ، این که زور به قول ِ مارکس قابله ی هر جامعه ی قدیمی است که آبستن ِ جامعه ی جدید است ، و اینکه زور راهکاری است که توسط ِ آن حرکت ِ اجتماعی راه ِ خود را باز می کند و شکل های سیاسی کهنه و از کار افتاده را در هم می شکند ، آقای دورینگ درباره ی هیچیک از این ها سخنی نمی گوید . » .
آری ، لنین بسیار درباره ی سرکوب و در هم شکستن ِ ماشین دولتی ، آنهم در روسیه ی عقب مانده ای که هنوز به گفته ی خودش نه سرمایه داری خالصی وجود داشت که سوسسیالیسم خالصی را ایجاب کرده باشد ، و نه ماشین دولتی آنچنان پیشرفته ی بورژوایی که قابلیت در هم شکستن را داشته باشد ، سخن می گوید ، بی آنکه از مقدمات و ملزوماتی سخن بگوید که چنان سرکوب و در هم شکستن تاریخی را ضروری نموده باشند .
در دولت و انقلاب با آنکه آنهمه نقل قول از مارکس وانگلس صرفا ً برای ساکت کردن پلخانف و کائوتسکی می آورد اما نمی گوید آیا از نظر آنان دهقانان و یا حتا حزب ها می توانند و مجازند نقش قابله را در زایمان جامعه ی جدید داشته باشند ، و سرکوب و در هم شکستن ِ ماشین دولتی ِ کهنه و از کار افتاده از دید ِ به ویژه دهقانان جز کشتن و تخریب و ویران کردن ِ همان نیمچه ماشین ِ دولتی ِ تازه به راه افتاده معنای دیگری هم می تواند داشته باشد ؟
دهقانان به لحاظ ِ تاریخی هیچ هدف ِ راهبردی مشترکی با پرولتاریا در هیچ زمینه ای و از این رو در هیچ انقلابی ندارند . « در هم شکستن ِ ماشین دولتی » مورد نظر مارکس و انگلس ، آن نوع در هم شکستنی نیست که انجام آن بر عهده ی دهقانان قرار گیرد . چرا که آنها تمدن و شهرنشینی ، یا تکنولوژی و صنعت و فرهنگ ِ برخاسته از آن ( مدرنیته ) را از بین برنده ی آئین ها و سنت های آبا اجدادی و به هم زننده ی آرامش ِ خود می دانند و همواره خواهان بازگشت به دوران ِ طلایی گذشته هستند . نمونه ی چنین تفکری را ما چه در گذشته و چه هم امروز در جامعه ی خودمان داشته و داریم . « در هم شکستن » از دید ِ دهقانان ِ کوچ کرده از روستا به شهر را ما در تخریب بانک ها و سینماها و شعارهای بازگشت خواهانه به عینه شاهد بوده ایم .
سازمان ِ اجتماعی – اقتصادی ِ سرمایه داری ، تا زمانی که هنوز سوسیالیسم جایگزین آن نشده ، همانگونه که بنیانگذاران سوسیالیسم علمی بارها بر آن تاٴکید کرده اند ، بهترین و کامل ترین نظام ِ تاکنونی بشریت است . تا زمانی که این نظام در پیشرفته ترین شکل اش گورکن خود را در دامن ِ تکنولوژی و فرهنگ ِ خود پرورش نداده باشد ، یعنی تا هنگامی که طبقه ی کارگر ِ سازمان یافته ِ آگاهی از دل ِ آن بیرون نیامده باشد سخن سرایی از « در هم شکستن ِ دولت ِ بورژوایی » تنها یک خواست و شعار ارتجاعی ( دهقانی ) است ، از آن نوع خواست و شعارهایی که « مارکسیست های مسیحی » در آمریکای لاتین و « روشنفکران دینی » امثال شریعتی در ایران بسیار مطرح کرده و می کنند . خواست و شعاری که ابتدا در مشت های گره کرده و دهان های کف آورده از مرگ بر این و آن نمود می یابد ، و سپس هنگامی که قدرت ِ سیاسی را به دست گرفتند ، در جوخه های اعدام و یا چوبه های دار .
در هم شکستن ِ ماشین ِ دولتی ، برخلاف ِ القائات ِ لنین و لنینیست ها ، به خصوص مائوئیست ها ، معنای اش نه اعدام افراد است و نه تخریب و ویران کردن ِ مظاهر ِ مدنیت و مدرنیت با جنگ ِ دراز مدت ، بلکه به معنای در هم ریختن و بازسازی ِ سازمان طبقاتی جامعه ی بورژوایی ، و تعویض آن با سازمان ِ طبقاتی ِ پرولتاریایی است ، و این در صورتی و به شرطی امکان پذیر است که زمینه های مادی ِ چنین در هم شکستن و تجدید سازمانی فراهم گردیده ، و از جمله مهم ترین پیش شرط آن یعنی ساختار اقتصادی ِ تولیدی ِ جامعه کاملا ً سوسیالیزه شده باشد . وجود و وفور ِ چنین پیش شرطی ، نیاز به مشت ِ گره کرده و اسلحه را به به حداقل می رساند ، آنهم برای دفاع از خود ِ طبقه ی در اکثریتی که با یک حرکت و با کم ترین هزینه همه چیز را به دست می آورد . در صورت ِ نبود آن پیش شرط ، اگر ده ها برابر آنچه در روسیه و چین و ویتنام جان باختند ، جان ببازند ، باز هم سوسیالیسم برپا نخواهد شد .
آزمون نظر در عمل :
خوش بین باشیم و فرض را بر این بگیریم که همه ی آن ده – دوازده میلیون کارگر روسیه همگی سازمان یافته در حزب بلشویکی بودند که در اکتبر ١٩١٧ قدرت سیاسی را به دست گرفت . در این صورت طبقه ی کارگری که هنوز به اندازه ی کافی رشد ِ کمی و کیفی نیافته و تازه در حال « تاتی تاتی کردن » و راه افتادن است ، باید ادای یک طبقه ی بزرگ و تنومند – به لحاظ ِ اکثریت و آگاهی – را در بیاورد ودو وظیفه ی مهم و تاریخی را به انجام برساند : هم نیروهای مولده ای را که بورژوازی در درازنای بیش از دویست سال فعالیت ِ تاریخی ِ خود رشد داده رشد دهد تا به سطح ِ استاندارد جهانی برساند و بر مؤلفه های سوسیالیسم علمی برای یک انقلاب سوسیالیستی واقعی منطبق سازد ، و هم در همان حال بقایای روساخت ها و مناسبات ِ تولیدی ِ باقی مانده از دوران ِ ماقبل ِ سرمایه داری را نخست بورژوایی ، و به طور همزمان سوسیالیستی نماید . یعنی همزمان با یک دست چندین هندوانه ی بزرگ تر و سنگین تر از جثه و توانش بردارد ! وظیفه ای که انجام آن فقط از « معجزه » بر می آید . بگذریم که اگر قرار بر معجزه بود ، کمون پاریس شرایطی به مراتب مساعدتر از روسیه برای تحقق ِ آن داشت ، اما ، قوانین ِ بی انعطاف ِ تکامل ، و پیش نیازها و ضرورت های آن ، هرگر با هیچ ورد و دعا و معجزه ای تسلیم هیچ اراده ی خارج از قانونی نخواهد شد ، و تنها اراده های متکی بر و بر آمده از ضرورت و قانونمندی ِ شرایط تاریخی موجوداند که در وحدت شان قادرند آنچه را که همسو با حرکت ِ تاریخ و نیاز تکامل اجتماعی در شرایط ِ مشخص است تحقق بخشند . در کشوری با جمعیت ٨٠ درصد دهقان – تازه اگر آمار آن زمان درست باشد و بیش از این نباشند – و اقتصاد قرون وسطایی پاتریارکال ( دهقانی ، پدرشاهی ) ، بلشویک ها از کجا می خواستند ، یا به عبارت بهتر ، چگونه می توانستند نخستین سنگ ِ بنای سوسیالیسم موردنظرشان را بگذارند؟
لنین وضعیت را در ١٩٢١ ، یعنی چهار سال بعد از قدرت گیری ِ بلشویک ها اینگونه توصیف می کند : « اکنون این سؤال پیش می آید که چه عناصری در اقتصاد روسیه تفوق دارند ؟ واضح است که در کشور ِ دهقانان ِ خرده پا تفوق با عناصر خرده بورژوازی است . اکثریت و آن هم اکثریت عظیم با کشاورزان است که مولدین خرده پای کالا هستند ، و مواد عمده ی معامله گری هم عبارت است از غله . این خرده مالکین هم به هیچ سوسیالیسم و کمونیسمی ایمان ندارند و مترصد آن اند که طوفان پرولتاریایی پایان یابد . » ( مجموعه آثار . جلد سوم . ص. ٢٠٢٤ ) . چهار سال بعد از انقلاب ، هنوز اکثریت با دهقانان و اقتصاد خرده مالکی ( دهقانی ) است . دهقانانی که قرار بود متحد طبیعی طبقه ی کارگر برای برپایی سوسیالیسم باشند ، به گفته ی لنین مترصدند که طوفان انقلاب پرولتاریایی هرچه زودتر پایان یابد . در ١٩٢١ لنین می گوید : « عناصر ِ اساسی اقتصادیات ما همان است که در ١٩١٨ بود . » . ( همان . ص. ٢٠٣٤ ) . « سوسیالیسمی » که قرار بود جهانی شود و دیگر کشورها را به دنبال خود بکشد ، در ١٩٢١ مهم ترین تولیدش غله ، و مشکل اساسی اش تهیه ی هیزم برای توده هاست ! : « خشکسالی ِ ١٩٢٠ ، نبود علیق و مرگ و میر دام ها [ این ها دیگر مشکلات ِ جنگ ِ امپریالیستی نیست ، مشکلات طبیعی است ] نیز بر آن مزید گردید و این امر احیای وسایل حمل و نقل و صنایع را با شدت بیش تری به تعویق انداخت و در این موضوع که مثلا ً هیزم یعنی مهم ترین ماده ی سوخت ِ ما به وسیله ی اسب های دهقانان حمل شود ، تاٴثیر خود را نشان داد . » ( همان . ص. ٢٠٣٤ . درون کروشه از من است . ) .
اگر مارکس و انگلس زنده بودند و می دیدند « مارکسیسم ِ عصر ِ امپریالیسم » چه بر سر سوسیالیسم و کمونیسم ِ علمی شان آورده که نخستین آزمون ِ بزرگ ِ جهانی اش را نه در یک کشور پیشرفته ی صنعتی ، بلکه در کشوری ارائه داد که مشکل ِ اکثریت ِ مردم اش نبود ِ هیزم و علوفه و مرگ و میر دام ها ، و مهم ترین وسیله ی حمل و نقل اش اسب و قاطر و الاغ دهقانان است ، چه واکنشی به این « سوسیالیسم » و مخترع ِ آن نشان می دادند ، و در جواب ِ لاسال ها و پرودون ها و بلانکی ها و دورینگ ها چه می گفتند جز آنکه بگویند این ، آن سوسیالیسم ِ دروغینی است که ما در مانیفست درباره اش نوشتیم : « تلاش های نخستین و مستقیم پرولتاریا برای دستیابی به اهداف ِ خود در هنگامه ی شور و شوق ِ همگانی ، یعنی آنگاه که جامعه ی فئودالی در حال ِ فروپاشی است صورت می گیرد . این تلاش ها به علت ِ نارس بودن ِ رشد ِ پرولتاریا و نیز نبود ِ شرایط ِ اقتصادی برای رهایی اش ، یعنی آن شرایطی که هنوز باید پدید آید ، ناگزیر ناکام می ماند . نتایج انقلابی یی که با این جنبش های نخستین همراه اند ناگزیر خصلتی ارتجاعی دارند ، و ریاضت همگانی و برابری خواهی ِ اجتماعی را در ابتدایی ترین و خام ترین شکل ِ خود ترویج می کنند . بنیانگذاران این نظام ها اگرچه به راستی تضادهای طبقاتی و کنش عناصر تجزیه کننده را در خود ِ جامعه ی موجود درک می کنند ، اما در پرولتاریا که هنوز در دوران خردسالی ِ خود به سر می برد ، هیچگونه ابتکار عمل ِ تاریخی یا جنبش ِ مستقلی را تشخیص نمی دهند . آنان هنوز وضعیت ِ اقتصادی را به عنوان ِ شرط ِ مادی ِ رهایی ِ پرولتاریا در نمی یابند . از این رو ، در جست و جوی آن چنان دانش ِ جدید ِ اجتماعی و قوانین ِ جدید اجتماعی هستند که بتواند این شرایط را بیافریند . از نظر ِ اینان عمل ِ ابتکاری و شخصی ایشان باید جایگزین عمل ِ تاریخی ، شرایط ِ آفریده ی تخیل باید جایگزین ِ شرایط تاریخی سازمانیابی و رهایی ِ جامعه ، و نسخه های این مخترعان باید جایگزین ِ خود سازماندهی و خود کنشگری ِ پرولتاریا شود . پرولتاریا فقط از این جهت که زحمتکش ترین طبقه است برای آنان اهمیت دارد . » ( مانیفست کمونیست . با بهره گیری از ترجمه ی : حسن مرتضوی ) .
آیا برای مارکسیست ها توصیفی گویاتر از این ، برای انقلاب و سوسیالیسمی که ١٩١٧ در روسیه شکل گرفت و ده ها سال بر روسیه – وشوروی – حاکم بود وجود دارد ؟ چه کسی علمی تر و دقیق تر از مارکس می توانست آینده ی سوسیالیسم نسخه پیچ شده ی مخترعان را پیش بینی کند . یا در گزاره ی زیر که گویی مارکس آینده ی « سوسیالیسم » نوع روسیه را پیش بینی می کند : « تا زمانی که در مسیر تاریخی و حرکت جامعه شرایط مادی یی به وجود نیامده که الغای تولید بورژوایی ، و بنابراین براندازی ِ قدرت ِ سیاسی ِ آن را ضروری سازد ، حتا اگر پرولتاریا حاکمیت سیاسی بورژوازی را براندازد ، پیروزی او موقتی خواهد بود و عاملی در خدمت ِ انقلاب بورژوایی است . انسان ها در مسیر ِ تکامل ِ خود ابتدا باید شرایط ِ مادی ِ برپایی ِ جامعه ی نوین را فراهم سازند و هیچ تقلای فکری یا قدرت ِ اراده ای نمی تواند آن ها را از این ضرورت رها سازد . » ( برگرفته از : مرتضا محیط . کارل مارکس . زندگی و دیدگاه های او . جلد دوم . ص. ٤٢٤ ) .
مارکس ، با دقت ِ ریاضی ، لحظه به لحظه و مرحله به مرحله ی پیشرفت ِ سرمایه داری در جهان را رصد تئوریک کرد ، و از این رو قادر بود تمام لحظه ها و مرحله های آن را تا برپایی ِ سوسیالیسم و کمونیسم پیگیری و پیش بینی ِ تئوریک نماید . چرا که سوسیالیسم و کمونیسم ادامه ی ناگزیر ِ ( قانونمند و ضروری ِ ) تکامل ِ اجتماعی ، و به ویژه تکامل ِ سرمایه داری هستند . به بیان دیگر ، شرط ِ وجود ِ قوانین ِ حاکم بر نظام سرمایه داری به مثابه مرحله یا دورانی از تکامل ِ اجتماعی ، و فقط وجود ِ این شرط است که یک جامعه را واجد ِ گذار به مرحله ی عالی تر ِ سوسیالیسم و کمونیسم می نماید .
لنین در دولت و انقلاب با نقل ِ قول ِ تحریف شده ای از انگلس می گوید همه ی دولت ها سرکوب کننده ی طبقه ی ستمکش اند جز دولت ِ خلقی : « هر دولتی نیروی خاص برای سرکوب ِ طبقه ی ستمکش است ، جز دولت ِ خلقی . مارکس و انگلس این موضوع را به کرات در سال های هفتاد برای رفقای حزبی خود توضیح داده اند . » . ( مجموعه آثار . جلد اول . ص. ٦٩٥ ) . خسن و خسین هر سه دختران ِ مغاویه بودند ! آنچه لنین درباره ی مارکس و انگلس ، طبقه ی ستمکش ، دولت ِ خلقی ، رفقای حزبی و دهه ی هفتاد ( ١٨٧٠ ) می گوید چیزی جز همان تز ِ سه دختران ِ مغاویه نیست ! چرا که مارکس و انگلس به ویژه از دهه ی ١٨٧٠ به بعد ، نه اصطلاح ِ گنگ ، نادرست و غیرطبقاتی ِ طبقه ی ستمکش را به کار برده اند ، نه یک کلمه درباره ی دولت ِ خلقی آن هم در اروپای پیشرفته ای که اکثریت جمعیت آن را پرولتاریا تشکیل می داد سخن گفته اند ، و نه اساسا ً در نظریه پردازی های شان روی سخن شان با رفقای حزبی بوده است . مخاطب ِ آنها در تمام ِ عمر طبقه ی کارگر بود ، و اگر هم جایی ، مثلا ً در نقد برنامه ی گوتا به همفکران یا به قول ِ لنین به رفقای حزبی ِ خود توصیه ای می کردند ، خارج از چارچوب تئوری ِ عام ِ انقلاب ِ سوسیالیستی و دولت ِ پرولتاریایی نبود . این لنین است که با نقل قول ِ تحریف شده می خواهد طبقات ستمکش ، دولت خلقی و رفقای حزبی را که باید به جای آن طبقات ستمکش دولت تشکیل دهند و دیکتاتوری خود را به جای آنها بر جامعه اعمال نمایند ، به انگلس و مارکس نسبت داده تا به آن وجهه ی علمی و تئوریک بدهد .
دولت ِ خلقی یا دولت ِ تراز نوین لنین چگونه دولتی است :
دولت ِ خلقی ، با توجه به اینکه مضمون ِ طبقاتی ِ خالص یا واحد ندارد ، محتوای انقلابی – به مفهوم ِ مارکسی ِ آن – هم ندارد . زیرا : از آنجا که انقلاب از دیدگاه ِ مارکس دارای مضمون ِ اجتماعی – طبقاتی است ، دولتی هم که از طریق ِ این انقلاب قدرت را به دست می گیرد ، دولت ِ یک طبقه ی معین است که جایگزین یک طبقه ی معین ِ حکم ِ زوال گرفته از تاریخ می گردد . قدرت گیری ِ بلشویک ها درست در زمانی که به گفته ی لنین کم ترین هوادار را در میان توده ها ی کارگر و دهقانان ، و از این رو کم ترین شانس را برای کسب قدرت سیاسی از طریق ِ توده ها را داشتند ، نمی توانست مضمون ِ طبقاتی و یا حتا توده ای داشته باشد . به این دلیل دولتی که آنها تشکیل دادند ، نه می توانست دولت ِ پرولتاریایی باشد و نه حتا خلقی . این پرسش هم به جای خود مطرح است ، و تا زمانی که پاسخ قانع کننده نگیرد مطرح خواهد بود که : حزبی که در آستانه ی اکتبر و جابه جایی قدرت ، نسبت به منشویک ها و اس . ارها از کم ترین پشتوانه ی توده ای ( کارگری – دهقانی ) برخوردار بود ، با چه سازوکاری جز با اسلحه ی افراد حزبی که چشم به مناصب ِ دولتی داشتند توانست قدرت را در ظرف ِ چند روز به طور « معجزه آسا » در دست گیرد جز با عملیات شبه کودتایی ؟ ظنَ ِ شبه کودتا بودن ِ کسب ُ قدرت ِ سیاسی توسط ِ بلشویک ها را اقدامات ِ آنها پس از قدرت گیری و تزهای لنین ِ در قدرت بیش تر تقویت و بلکه تاٴیید می کند .
تنها رژیم های کودتایی یا شبه کودتایی بی تکیه گاه ِ مردمی اند که بلافاصله پس از به قدرت رسیدن فرمان ِ حکومت نظامی و بگیر و ببند ِ افراد را صادر می کنند و حتا به افراد ِ خودی هم اعتمادی ندارند و آنان را به چشم دشمن و توطئه گر می نگرند .
به دلایل ِ متعدد منظور لنین از دولت ِ خلقی ، دولت حزبی بود که اعضای تشکیل دهنده و ستون فقرات اش فقط افراد حزبی بودند . به همین دلیل ، تصمیم گیری ها نه از پایین به بالا بلکه برعکس از بالا به پایین صورت می گرفت . به این معنا که لنین به عنوان ِ لیدر و رهبر ِ انقلاب و دولت تصمیم های اش را به صورت رهنمود یا در واقع فرمان از بالا می نوشت و آن فرمان از طریق ِ دولت به شوراها ابلاغ می شد که اجرایی شود . هر تصمیم ِ رهبر که شخص ِ لنین بود و نه یک طبقه و یا حتا مجموعه ی افراد حزبی ، باید بی چون و چرا به مرحله ی عمل در می آمد ، در حالی که درباره ی آن نه از کسی نظرخواهی و نه همه پرسی شده بود .
گویی مارکس در واکنش به چنین برداشتی از دولت ِ به ظاهر دموکراتیک ِ از بالای سر ِ توده ها به قدرت رسیده ای بود که در نقد ِ برنامه ی گوتا نوشت : « به رغم ِ تمام ظواهر دموکراتیک اش ، یا سرشار از ایمان ِ بی چون و چرای گروه لاسالی ها [ = بلشویک ها ] به دولت است ، یا سرشار از یک اعتقاد دموکراتیک به معجزه و شاید هم به ترکیبی از این دو ، اما در هر حال بیگانه با سوسیالیسم . » ( برداشت از نقد برنامه ی گوتا . ترجمه ی فارسی جلد سفید . درون کروشه از من است . ) .
تجربه ی بلشویک ها در روسیه ، تئوری های مارکس و انگلس در خصوص ِ انقلاب و دولت در دوران ِ ما را به اثبات رساند ، البته نه به شیوه ی اثباتی و ایجابی ، بلکه به روش ِ سلبی و انتفایی . به دیگر سخن ، لنین و بلشویک ها با نادیده گرفتن تئوری های بنیانگذاران سوسیالیسم علمی در مورد انقلاب و دولت سوسیالیستی و عمل کردن ِ به آنچه آنها نفی و نهی کرده بودند ، وسپس ناکامی شان در ایجاد سوسیالیسم ، درستی این تئوری ها را در عمل ، به شیوه ی معکوس اثبات کردند .
خشت ِ اول : بهتر است اشتباه نمود و به پیش رفت :
لنین زیر عنوان ِ « نوع جدید دولت که در انقلاب ما پدید می آید » در ١٩١٧ معتقد بود « بهتر است اشتباه نمود و به پیش رفت » ( ص. ١٥٦٠ . جلد سوم ) و از همین جا ، خشت ِ اول ِ اشتباهات یا بهتر بگوییم ابداعات ِ تاریخی را در جنبش سوسیالیستی جهان بنا نهاد . ابداعاتی که به نام ِ مارکس و مارکسیسم ، اما در واقع در تقابل با این اندیشه و تئوری بود . آنکه علمی می اندیشد و بدان عمل می کند ، به خصوص در مساٴله ی مهم ِ انقلاب و دولت ، بالاخص در زمانی که علم و راهنمایی همچون مارکسیسم پیش روی و در اختیار دارد ، نباید بی گدار به آب بزند و اولین خشت ِ ساختمانی را که چشم کارگران جهان به کارکرد و سرنوشت ِ آن دوخته شده ، به طور ِ « الله بختکی » بگذارد تا ببیند بعد چه پیش می آید . چرا باید اشتباه نمود ، و بدتر از آن چرا باید با لجبازی و یکدندگی اشتباه را ادامه داد و به پیش رفت و سرنوشت انقلاب و دولت و جامعه را به تشخیص ِ اشتباه و نادرست ِ یک نفر وابسته کرد ؟ جز این نیست که تنها یک تفکر استبدادی است که با چنین تصمیم ِ بی چون و چرایی سر ِ حرف اش ایستاده و می خواهد هرطور شده ، و به قیمت اشتباه کردن و به پیش رفتن ، حرف ِ خود را به دیگران ثابت کند .
با این تز و رویکرد ِ غیر مارکسی ، فرصت جویانه و لجبازانه بود که لنین و بلشویسم به پیش رفتند ، و در عمل مجبور شدند هر آنچه را که در آستانه ی انقلاب و تشکیل دولت به جامعه ( خلق ) وعده داده بودند ، گام به گام و یک به یک پس بگیرند و درست برخلاف ِ آن عمل کنند . تنها وعده ای که تا آخر بدان عمل شد ، دیکتاتوری ، آنهم نه از نوع ِ طبقاتی بلکه از نوع ِ فردی آن بود .
اگر بخواهیم اشتباهات یا کژروی ها را به ترتیب ِ تقدم و تاٴخر بررسی کنیم ، بدیهی است که نخستین کژروی یا بیراهه روی از مارکسیسم ، تقدم قائل شدن برای حزب و رهبری فردی ِ حزب ِ در قدرت است . این بیراهه روی است که دیگر پیامدهای اش را ناگزیر زنجیروار در پی می آورد . بنابراین ، زنجیره ی اشتباهات به گفته ی لنین ، و بیراهه روی ها از چشم انداز ِ مارکسیستی را باید از اینجا پی گرفت .
در ١٩٢٠ بخشی از اعضای انشعاب کرده ی حزب ِ کمونیست ِ آلمان با نام ِ – به گفته ی لنین - « اپوزیسیون ِ اصولی » در بحثی که با حزب داشتند پرسیده بودند : « چه کسی باید اجراکننده ی دیکتاتوری باشد : حزب ِ کمونیست یا طبقه ی پرولتاریا ؟ آیا از نظر ِ اصولی باید برای دیکتاتوری ِ حزب کوشید یا دیکتاتوری ِ پرولتاریا ؟ » ( نقل از : مجموعه آثار لنین . جلد سوم . ص. ١٧٢٦ ) .
بگذریم که انشعاب کردگان ِ حزب ِ کمونیست ِ آلمان هنوز تصوری از دیکتاتوری ِ فردی در پوشش نظریه پردازی نداشتند تا این نوع دیکتاتوری را هم جزء جدایی ناپذیر ِ دیکتاتوری حزب ِ در قدرت به حساب آورند . با این حال ، پاسخ به این پرسش کلیدی ِ « اپوزیسیون اصولی » ، هم از جایگاه لنین به عنوان ِ مدافع ِ کارکرد ِ حزب و شخصیت اصلح به جای طبقه ، و هم از جایگاه مخالفت با این دیدگاه ، می تواند راهگشای مارکسیست ها در فهم ِ راهبردی ِ دیکتاتوری باشد .
لنین طبق معمول پاسخ ِ صریح و روشنی به این پرسش بنیادین نمی دهد ، و با فرافکنی و نسبت دادن ِ انواع ناسزاها به منتقدان ، از پاسخ مشخص به پرسش ِ مشخص طفره می رود . می نویسد : « تنها همین طرح ِ مساٴله ی دیکتاتوری ِ حزب یا دیکتاتوری ِ طبقه ، دیکتاتوری حزب ِ پیشوایان یا دیکتاتوری حزب ِ توده ها ، گواهی است بر یک آشفته فکری ِ بسیار عجیب و اصلاح ناپذیر . » ( همان کتاب . بیماری ِ کودکی ِ چپ روی در کمونیسم . ص. ١٧٢٧ ) .
ببینید لنین چگونه بحث ِ مشخص و بی ابهام ِ « اپوزیسیون » را آشکارا تحریف می کند . آنها گفته اند : « اکنون – در آلمان – دو حزب ِ کمونیست در مقابل یکدیگر ایستاده اند . یکی حزب ِ پیشوایان که می کوشد مبارزه ی انقلابی را از بالا اداره نماید و می خواهد اوضاع و احوالی به وجود آورد که به پیشوایان امکان دهد در یک دولت ِ ائتلافی که دیکتاتوری در دست ِ وی – یعنی در دست ِ دولت ِ حزبی – باشد داخل گردد ، و دیگری حزب ِ توده ای که در انتظار اعتلای مبارزه ی انقلابی از پایین است و هدف ِ آن سرنگون ساختن ِ بی چون و چرای بورژوازی و برقراری دیکتاتوری ِ طبقاتی ِ پرولتاریایی برای عملی ساختن ِ سوسسیالیسم است . » ( همان . ص. ١٧٢٧ . تاٴکیدها و نقل به اختصار از من است . ) .
لنین که این استدلال را در عین حال و به درستی علیه خود و بلشویک ها می داند ، در مقام دفاع از کمیته ی مرکزی ِ حزب کمونیست آلمان ، و در واقع دفاع از ایده ی اصلح گرای حزب ِ پیشوایان بر می آید . با چنین هدفی ، منتقدان را به رگبار « نظریه سازی » از یک سو ، وناسزاگویی از سوی دیگر می بندد ، و باز طبق ِ معمول او که در معرض ِ سؤال و نقد است ، با نظریه سازی آسمان و ریسمانی نقد کننده را به جای متهم و سؤال شونده می نشاند و طلبکار ِ او می شود . می نویسد : « رساندن ِ رشته ی سخن به این جا که دیکتاتوری ِ توده ها و دیکتاتوری ِ پیشوایان به طور کلی در نقطه ی مقابل ِ یکدیگر قرار دارند نابخردی و سفاهت خنده آوری است . » و با در هم گویی ِ بی ربط با اصل قضیه به این نتیجه می رسد که : « این جاست که این حقیقت آشکار می گردد که اگر شخص روی اشتباه خود اصرار ورزد و بخواهد آن را ژرف اندیشانه مستدل سازد و تا آخر روی آن بایستد از اشتباه کوچک همیشه اشتباهی مدهش و فاحش پدید می آید . » ( همان . ص. ١٧٣٠ – ١٧٢٩ ) .
عجیب است که آدم اینهمه فراموشکار و ضد و نقیض گو باشد و کسی هم جراٴت نکند واقعیت را به رخ او بکشد . این حرف از کسی است که معتقد بود : « بهتر است اشتباه نمود و به پیش رفت » آنهم در مورد ِ چگونگی ِ ساختمان ِ سوسیالیسم ! اما لنین ثابت کرده مثل ِ هر واعظ ِ غیر متغطی هرچه بر دیگران حرام و غیر مجاز است برای او مجاز و حلال است ، از جمله اشتباه کردن و آن را ژرف اندیشانه مستدل ساختن . عملی که برای مخالفان و منتقدان او غیر مجاز و جرم محسوب می شود .
در نقل قولی که لنین از انشعاب کردگان ِ حزب ِ کمونیست ِ آلمان آورد ، هیچ جا سخنی از نفی حزبیت نبود ، بلکه بحث آنها به طور واضح و مشخص بر سر ِ دیکتاتوری ِ حزب به جای دیکتاتوری پرولتاریا بود . اما لنین همین نقل قول خود آورده را هم دگرگونه می سازد تا آن را به نفع ایده های خود مصادره نماید . می گوید : « نفی حزبیت و انضباط حزبی ، نتیجه ای است که برای اپوزیسیون حاصل آمد ، و این موضوع برابر است با خلع سلاح کامل پرولتاریا به نفع بورژوازی . » ( همان . ص. ١٧٣٠ ) در تمام استدلال های اش در « بیماری ِ کودکی ِ چپ روی در کمونیسم » که علیه منتقدان ِ حزب ِ در قدرت به جای طبقه ی در قدرت است ، لنین همین شیوه ی سفسطه آمیز و فرافکن را به کار می برد و مثلا ً به جای آنکه در پاسخ ِ منتقدان دلیلی برای جایگزین کردن ِ پیشوایان ِ اصلح ِ حزبی به جای طبقه ی کارگر بیاورد ، حرف ِ خودش را که ربطی به ایراد ِ آنها ندارد می زند : « هرکس ولو اندکی انضباط آهنین ِ حزب ِ پرولتاریا را تضعیف نماید ، به ویژه در دوران ِ دیکتاتوری ِ پرولتاریا ، عملا ً علیه پرولتاریا به بورژوازی کمک می کند . » ( ص. ١٧٣١ )
برای مارکسیست ها ، معیار و سنجه ی درستی و اعتبار ِ هر نقد و نظر و استدلالی تئوری های مارکس و انگلس هستند . کسی که ادعای مارکسیست بودن دارد ، مجاز نیست در استدلال های اش مطلبی بیان کند که مخالف با دیدگاه های مارکس و انگلس باشد ، به خصوص در مورد ِ جایگزینی حزب و پیشوایان به جای پرولتاریا .
لنین می نویسد : « دیکتاتوری توسط پرولتاریایی که در شوراها متشکل است اعمال می شود . » و : « خود ِ پرولتاریا تحت ِ رهبری ِ حزب کمونیست بلشویک هاست . » . ( همان . ص. ١٧٣٤ ) .
دیکتاتوری توسط ِ پرولتاریایی که در شوراها متشکل است . کدام پرولتاریا : همان پرولتاریاییی که در حزب ِ کمونیست متشکل است ! چه تعداد پرولتاریا در حزب متشکل است ؟ در زمان ِ نوشتن ِ مطلب ( ١٩٢٠ ) ششصد و یازده هزار نفر ، از ده – دوازده میلیون کارگر . آماری که لنین در زیرنویس همین مطلب – ص. ١٧٣٤ – از کارگران ِ عضو ِ حزب می آورد ، در سال های پس از پیروزی بلشویک ها به طور مداوم رو به افزایش بوده است . در هنگام ِ پیروزی هشتاد هزار نفر عضو حزب بودند . در ١٩١٩ این تعداد به سیصد و سیزده هزار ، و در ١٩٢٠ به ششصد ویازده هزار نفر رسید . حال با فرض ِ این که این آمار ِ دولتی درست باشد ، آیا عضویت ِ ششصد و یازده هزار کارگر از حدود ِ دوازده میلیون نفر ، که معلوم نیست چه تعدادشان فرصت طلبانه عضو شده اند ، دلالت بر این می کند که دیکتاتوری ِ اعمال شده ، دیکتاتوری طبقه ی کارگر است و نه حزب ؟ مخصوصا ً که در همین نوشته و همین صفحه لنین بی اعتمادی خود را به عضویت ها ابراز می کند : « ما از توسعه ی بیش از حد ِ حزب بیم داریم ، زیرا جاه طلبان و شیادانی که فقط مستحق تیرباران اند حتما ً تلاش می کنند تا خود را به حزب ِ دولتی بچسبانند . » . در واقع با توصیفی که لنین از کانال های بی در و پیکر ِ ارتباطی ِ حزب و کارگران می کند ، و نیز با توجه به شرایط ِ دشوار ِ زندگی و کمبودها و مشکلات ِ عمدتا ً ناشی از جنگ و اقتصاد ِ عقب مانده ، چه کارگران و چه دهقانان از ناچاری – فرصت جویانه – وارد ِ حزب و شوراها می شدند . کسانی که غالبا ً هم نه درکی از دیکتاتوری داشتند و نه از دموکراسی . آنها برای زنده ماندن به قول ِ لنین خود را به حزب ِ دولتی چسبانده بودند .
برای ترساندن اینگونه افراد بود که لنین مدام از شکنجه و تیرباران سخن می گفت و تهدید می کرد : « در ١٩١٩ ماجراجویان و جاه طلبان و شیادان و به طور کلی هیچ یک از افراد نا استوار به هیچ وجه نمی توانستند از پیوستن به کمونیستها جاه و مقامی انتظار داشته باشند ، بلکه می بایست انتظار دار و شکنجه را داشته باشند . » . ( همان ) .
فرصت طلبی و چسباندن ِ خود به حزب ِ در قدرت در جامعه ای که به گفته ی لنین اکثریت آن در ١٩٢٠ « توده های بی فرهنگ و غالبا ً بی سواد تشکیل می دادند » همان قدر که امری طبیعی بود ، به هیچ وجه دور از انتظار هم نبود . در چنین جامعه ی عقب مانده ای – هم به لحاظ اقتصادی و هم به لحاظ ِ فرهنگی ، وظیفه و کارکرد ِ دیکتاتوری که به نام ِ نادر ( پرولتاریا ) اما به کام ِ قادر ( حزب ِ پیشاهنگ ) است آنگونه می شود که لنین و حزب ِ او اراده می کنند : « وظیفه ی مبرم ِ پیشاهنگ ِ آگاه ِ جنبش ِ کارگری ِ بین المللی یعنی احزاب و گروه ها و جریان های کمونیستی این است که بتوانند توده های وسیع را که هنوز در اکثر موارد خواب آلود و بی حال و خمود و در حال رخوت و اغماء هستند به این وضع جدید آنان نزدیک سازند ، انتقال آنان به وضع ِ جدید رهبری نمایند . » ( همان . ص. ١٧٨١ – ١٧٨٠ ) .
لنین در اینجا با یک تز دو هدف را نشانه گرفته است . اولا ً : به طرز ِ « داهیانه » ای شرایط ِ روسیه ی عقب مانده با « توده های وسیع ِ خواب آلود و بی حال و در حال رخوت و اغما » ی آن را به دیگر کشورها هم بسط می دهد تا بتواند جنبش ِ بین المللی ِ کارگری و کمونیستی را – حتا در کشورهای پیشرفته ی یک سر و گردن توانمندتر از روسیه را – تابع نظرهای خود به عنوان ِ « رهبر » این جنبش ها نماید . یعنی هنوز برادری ِ روسیه ی عقب مانده را با کشورهای پیشرفته ثابت نکرده ادعای رهبری ِ آن کشورها را داشته باشد ، و ثانیا ً میان ِ دعوای اپوزیسیون ِ چپ با حزب ِ کمونیست آلمان برای تزها – و در واقع ادعاهای – خود در مورد انقلاب ِ خلقی یا دهقانی – کارگری و دیکتاتوری ِ حزب ِ خلقی به جای دیکتاتوری ِ طبقه کسب وجهه و اعتبار نماید . یعنی هرچه را مارکس و انگلس در میانه ی سده ی نوزدهم برای جنبش ِ کارگری و کمونیستی ِ بین المللی در مانیفست و دیگر تئوری های جهانشمول رشته بودند ، با یک بیانیه ( فرمان ِ ) حزب پیشاهنگ ِ در قدرت پنبه کند .
از کرامات و « خودویژگی های » این « دولت ِ تراز نوین » و « دیکتاتوری ِ تراز نوین » آن است که تازه چهار سال پس از « انقلاب پیروزمند سوسیالیستی » سوسیالیسم را نه از شهرها بلکه از روستاها آغاز می کند ، تا بعد سر ِ فرصت « اگر خدا خواست » نوبت به شهرها هم برسد : « مقارن ِ بهار ِ سال ِ ١٩٢١ وضع سیاسی طوری است که اتخاذ تدابیر فوری و بسیار قاطع معجل برای بهبود ِ وضع ِ دهقانان و اعتلای نیروهای مولده ی آنان ضرورت ِ مبرم به خود گرفته است . چرا همانا برای بهبود ِ وضع ِ دهقانان و نه کارگران ؟ زیرا برای بهبود ِ وضع ِ کارگران غله و سوخت [ یعنی هیزم ! ] لازم است . اکنون بزرگ ترین تعویق از نقطه نظر ِ تمامی ِ اقتصاد کشور در همین رشته است [ یعنی در ١٩٢١ تمام اقتصاد روسیه وابسته به غله و هیزم است ! ] و افزایش ِ میزان ِ تولید و جمع آوری غله و تهیه و ارسال ِ سوخت از راه دیگری جز بهبود ِ وضع ِ دهقانان و اعتلای نیروهای مولده ی آنان ممکن نیست . باید کار را از دهقانان آغاز نمود . » ( همان . ص. ٢٠٣٤ . توضیحات درون کروشه و تاٴکیدها از من است . ) .
وقتی سرنا نه از مجرای اصلی ، بلکه از سر گشاد ( وارونه ) گرفته و زده شود ، نتیجه ای بهتر از این نخواهد داشت . باید تمام تئوری های سوسیالیسم علمی و پیش شرط ها و ضرورت های تکامل ِ اجتماعی را به دور ریخت ( نادیده گرفت ) و « طرحی نو » به رهبری و همت و غیرت دهقانان درافکند ، تا بلکه آنان بتوانند نیروهای مولده ی شهرها را با « غله و هیزم » شان تکامل دهند !
به نام نادر اما به کام قادر یعنی همین که انقلاب را پرولتاریایی و سوسیالیستی جا ، یا به بیان رساتر : جار بزنی اما توسعه ی نیروهای مولده و مناسبات ِ تولیدی را از روستاها بیاغازی !
به همین دلیل هم بود که دیکتاتوری ِ پرولتاریایی ( که نبود یا کم بود ) در واقعیت تبدیل شد به دیکتاتوری ِ حزبی ( که بود ) ، و شخصیت کاریزماتیک و فرمانفرمایی که از دو دهه ی قبل « مقام ِ معظم ِ رهبری » را با « کشف الاسرار » ش برای خود و جانشیانان اش محفوظ نگه داشته بود ! آن گرز به خورند ِ این پهلوان ! چنان سوسیالیسمی چنین دیکتاتوری یی را ایجاب می کند .
وقتی قرار باشد موانع ِ تاریخی را دور بزنی و از روی یک مرحله ی مهم ِ تکامل جهش ِ معجزه آسا کنی بی آنکه ابزار لازم برای چنین کار ِ شگرفی داشته باشی ناگزیر باید از روی همه ی قوانین ِ ایجاب کننده ی چنین جهشی هم به سادگی ِ آب خوردن رد شوی . تنها یک پیش شرط برای این کار لازم است و آن « اراده ی پولادین » ی است که بر همه ی مشکلات و از جمله کمبود ِ هیزم و غله فائق خواهد آمد . این اراده ی پولادین هم طبیعی است که نمود ِ عملی جز مشت ِ پولادین ، اسلحه ی پولادین و داغ و درفش ِ پولادین ندارد . به همین دلیل است که لنین ِ در قدرت مدام از بگیر و ببند و شکنجه و تیرباران خرابکاران و مخالفان ، حتا در اردوگاه ِ خودی ( خلق ) سخن می گوید .
( بشمارید در نوشته های بعد از به قدرت رسیدن اش چندین و چند بار از شکنجه و تیرباران و اعدام سخن گفته است . ) .
ای مارکس و انگلس به داد ِ سوسیالیسم و کمونیسم علمی تان برسید . ببینید لنین با سوسیالیسم و کمونیسم چه کرده است و چگونه می خواهد با مالیات ِ جنسی ، یا در واقع صدقه گرفتن ِ اجباری از دهقانان ِ خرده پا سوسیالیسم و کمونیسم بسازد ! : « مالیات ِ جنسی یکی از شکل های انتقالی است از کمونیسم ِ جنگی ِ خودویژه [ اینها همه از ابداعات ِ لنین و در زمره ی ارتقا دادن های مارکسیسم است ! ] که ما در نتیجه ی منتهای نیازمندی و ویرانی و جنگ مجبور به توسل به آن شده ایم ، به شیوه ی صحیح سوسیالیستی ِ مبادله ی محصولات انجام می گیرد ، و مبادله ی محصولات هم به نوبه ی خود عبارت است از یکی از شکل های انتقال از سوسیالیسمی که واجد ِ خصوصیات ِ ناشی از تفوق دهقانان ِ خرده پا در اهالی است ، به کمونیسم . »( همان . ص. ٢٠٣٥ ) . این که لنین این تزها را از کجای سوسیالیسم علمی بیرون کشیده « الله اعلم ! » . فقط چندین هزار صندوق ُ صدقات و خیرات کم داشت تا سوسیالیسم و کمونیسم اش را با کمک خیرین روستایی بسازد !
اما پرسش این است : مگر همان کشورهای پیشرفته ی صنعتی که جنگ را به راه انداخته بودند چنین کارهایی کردند ؟ مگر آنها نیازمند ِ غله و هیزم و اسب و الاغ دهقانان شدند ؟ همانها که دو جنگ ِ جهانی برپا کردند و هر بار به دلیل ِ نیروهای مولده ی پیشرفته قدرت مندتر از پیش سر از ویرانه های جنگ به در آورند ، و تنها طبقه ی کارگر بود که تاوان ِ ویرانی های جنگ را می داد . با این همه ، نظام سرمایه داری هرگز دست نیاز به سوی دهقانان و همت و غیرت ِ آنها دراز نکرد و علنا ً هم کسی را به شکنجه و اعدام و تبعید تهدید ننمود .
در نظام ِ سرمایه ، جبر ِ اقتصادی هست اماجبر سیاسی نیست . کارگران تنها به لحاظ ِ اقتصادی مجبورند کار کنند تا از گرسنگی نمیرند ، و اگر کار نکنند کسی آنها را مجبور به کار کردن نمی کند . اما در « دولت ِ تراز نوین » لنینی ، کارگران ودهقانان مجبورند روز و شب کار کنند تا از گرسنگی نمیرند و اگر کار نکنند یا کم کار کنند ، یا از گرسنگی می میرند یا تیرباران می شوند . ( این مساٴله را در شنبه های کمونیستی دیده ایم ) .
« خودویژگی ِ کمونیسم ِ جنگی [ بخوانید کمونیسم ِ ابداعی ِ لنین ] این است که ما عملا ً از دهقانان تمام ِ مازاد وی ، و حتا گاهی نه تنها مازاد بلکه بخشی از آذوقه ی مورد احتیاج ِ خود دهقان را نیز برای تاٴمین هزینه ی ارتش و تاٴمین معاش کارگران از وی می گرفتیم [ بیچاره دهقان که باید آذوقه اش را هزینه ی « سوسیالیسم » نارس و انکوباتوری ِ بلشویک ها کند ! ] . ما هنوز به حدی در ویرانی هستیم و فشار ِ جنگ چنان ما را در هم کوفته است که نمی توانیم به دهقان در مقابل ِ تمام ِ مقدار غله ای که مورد نیاز ماست محصولات صنعتی بدهیم . با علم به این موضوع ما مالیات ِ جنسی را معمول می داریم . یعنی حداقل غله مورد نیاز ارتش و کارگران را به عنوان ِ مالیات اخذ می نماییم و بقیه را با محصولات صنعتی معاوضه خواهیم کرد . » ( همان . ص. ٢٠٣٦ ) . محصولات صنعتی هم که به دلیل ِ جنگ با دشمن ِ داخلی و خارجی فقط اسلحه و مهمات است ، و از این رو ، به دهقانان تفنگ و مسلسل یا گلوله اش را پیشکش می کنیم !
پرولتاریای پارپس در ١٨٧١ یعنی تقریبا ً نیم قرن پیش از قدرت گیری ِ بلشویک ها ، تنها در دو ماه آنچنان اقداماتی انجام داد که نظیر آن در تاریخ دیده نشده است . بلشویک ها در ١٩٢٢ یعنی پنج سال پس از « انقلاب ِ پیروزمند » ی که قرار بود کموناردهای سوسیالیست را انگشت به دهان کند ، هنوز در فکر ِ برون رفت از اقتصاد پاتریارکال و مشکلات اجتماعی ِ ناشی از آن است :
« اکنون به ذکر هدف های اجتماعی ِ خودمان می پردازم . عمده ترین هدف البته دهقانانند . احدی در این نکته شک ندارد که دهقانان در کشور ما عامل قاطع اند . این دهقانان اکنون در وضعی هستند که ما دیگر نباید هراس داشته باشیم که از جانب آنان جنبشی علیه ما انجام گیرد [ یعنی همین قدر که توانسته ایم تا اینجا کلاهمان را محکم نگهداریم که توسط ِ متحد ِ طبیعی مان به باد نرود ، باید خوشحال باشیم ! ] . دهقانان ممکن است از فلان یا بهمان جهت کار ِ حکومت ِ ما ناراضی باشند و ممکن است شکایت کنند . این البته ممکن و ناگزیر است زیرا دستگاه ِ دولتی ما و اقتصاد ِ دولتی ِ ما هنوز بدتر از آن است که از این نوع چیزها جلوگیری کند . » ( همان . ص. ٢١٧٠ ) .
کارنامه ی نظری ِ لنین پس از کسب قدرت ، و در زمانی که دست ِ او و حزب در بالای هرم ِ قدرت ِ سیاسی برای هر عملی باز بود ، صرفا ً به دلیل ِ ناسازنمایی ِ بنیادین ( محتوایی ِ ) واقعیت با مدعا – یعنی ناسازگاری ِ ساختار ِ اقتصادی ِ عقب مانده با « سوسیالیسم » ی که باید بر این زیرساخت بنا شود – کارنامه ای سرشار از زیگزاگ های بی هدف و تصمیم های ضد و نقیض است .
در ١٩٢٠ معتقد بود : « در هیچ جای جهان تکامل ِ پرولتاریا جز از طریق ِ اتحادیه ها و همکاری ِ متقابل آنان با حزب ِ طبقه ی کارگر انجام نگرفته و نمی توانست انجام گیرد . پس از تصرف ِ قدرت ِ سیاسی توسط پرولتاریا ، حزب باید بیش از پیش به شیوه ای نوین اتحادیه ها را تربیت نماید و فراموش ننماید که اتحادیه ها همچنان به عنوان ِ مکتب ِ کمونیسم و آن هم مکتب ِ ضروری و مقدماتی برای ساختن ِ دیکتاتوری ِ پرولتاریا لازم اند . » ( همان . ص. ١٧٣٧ ) . اما وقتی دو سال بعد در عمل ، موجودیت اتحادیه ها را با فرمانفرمایی و فعال مایشایی حزب و اداره ی کارخانه توسط ِ یک مدیر ِ مدبر ِ حزبی در تضاد می بیند ، نظری مغایر با ١٩٢٠ خود ابراز می کند : « اوضاع و احوال ِ کنونی ِ روسیه بدون ِ تردید تمرکز ِ تمامی قدرت را در دست ِ مدیریت ِ کارخانه ایجاب می نماید . این مدیریت که طبق ِ قاعده ی عمومی بر اساس ِ یکتا رئیسی ایجاد شده است باید هم تعیین میزان ِ مزد و هم ... را به نحوی مستقل انجام دهد . از این رو ، هرگونه مداخله ی مستقیم اتحادیه ها در اداره ی امور بنگاه ها ، در یک چنین شرایطی باید بدون شک مضر و غیر مجاز شمرده شود . » ( همان . ص. ٢١٠٥ ) .
در ١٩٢٠ خطاب به کمونیست های آلمان که دیکتاتوری ِ پیشوایان ( رهبران ) حزبی در روسیه را به چالش گرفته بودند ، نوشت : « این سخن که دیکتاتوری ِ توده ها و دیکتاتوری پیشوایان به طور کلی در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار دارد نابخردی و سفاهت خنده آوری است . » ( ص. ١٧٢٩ ) .
در ١٩٢٢ از توضیحی که درباره ی حزب و کمیته ی مرکزی آن می دهد ، معلوم می شود که این ادعا – یعنی اینهمانی پیشوایان و توده ها از یک سو ، و دیکتاتوری حزب و طبقه ی کارگر از سوی دیگر – تا چه اندازه درست و مقرون به واقعیت است . می نویسد : « حزب ما به دو طبقه متکی است [ توجه کنید به حزب ِ دو طبقه ! ] و بدین جهت نااستواری آن امری است محتمل و سقوط ِ آن در صورتی که حصول ِ موافقت بین این دو طبقه میسر نگردد ، ناگزیر می شود [ خواننده به یاد بیاورد که در بخش هشتم همین نوشتار ما وحدت ِ دهقانان با خودشان و با پرولتاریا را با دلایل تئوریک امری ناممکن دانستیم ] . به عقیده ی من ، عامل ِ اصلی در مساٴله ی نااستواری ِ حزب از این نقطه نظر ، اعضایی از کمیته ی مرکزی نظیر ِ استالین و تروتسکی هستند . مناسبات ِ بین آن دو به نظر من قسمت اعظم خطر انشعابی را تشکیل می دهد که می توان از آن اجتناب کرد و راه اجتناب از آن هم به عقیده ی من افزایش ِ تعداد ِ اعضای کمیته ی مرکزی و رساندن آن به ٥٠ تا ١٠٠ نفر است . » ( ص. ٢٢٤٢ . درون کروشه از من است . ) .
خانه از پای بست ویران است ، خواجه در بند ِ نقش ِ ایوان است ! از دو گزاره ی بالا بسیار چیزها که می توان به شیوه ی لقمان ِ حکیم آموخت . به این معنا که هر چه او گفت و کرد ما ، برای آنکه مارکسیست باشیم و مارکسیست بمانیم نگوییم و نکنیم !
از جمله ی آموختنی ها یکی این است که می توان یک کمیته ی مرکزی کم تر از ٥٠ نفر را به جای طبقه و تصمیم گیری های شداد و غلاظ لیدر و دبیر کل آن را علیه حتا افراد همان کمیته مرکزی ، دیکتاتوری پرولتاریا جا زد ! دیگر آنکه : با یک حزب چند نفره که در درون ِ خود دچار تفرقه و پراکندگی است و افراد خود را به زحمت و با وساطت – یا تهدید – لیدر حزب دور هم نگه داشته ، می توان « دو طبقه » ی اجتماعی ناهمگون را به همان شیوه ی کمیته ی مرکزی با هم جوش داد . درست مثل جوش دادن ِ زورکی تروتسکی و استالین !
سوم آنکه : می توان تمام ِ مشکلات ِ اجتماعی – اقتصادی ِ جامعه را به گردن تعداد ِ اندک کمیته مرکزی انداخت و برای حل آن مشکلات اعضای کمیته مرکزی را به ٥٠ تا ١٠٠ نفر رساند ، و با این معجزه بر همه ی مشکلات فائق آمد !
اما ، از چه کسی باید پرسید : این « پیشوایانی که دیکتاتوری شان همان دیکتاتوری ِ توده ها بود » با چه ساز و کار ِ دموکراتیکی ، در چه زمانی ، توسط ِ کدام توده ها انتخاب شده بودند ، و هنگامی که با هم دچار اختلاف شدند ، چرا همان توده ها نباید درباره شان تصمیم گیری کرده و به خاطر ِ ایجاد اختلاف در امر ِ پرولتاریا و توده ها از رهبری و پیشوایی منفصل شان نمایند ؟ مگر مارکس و انگلس یک خصوصیت عالی ِ کمون ِ پاریس – و هر دولت تراز نوینی – را « قابل انفصال بودن اعضای آن ، که از طریق آرای عمومی انتخاب شده اند » نمی دانستند ؟ در تمام ِ طول ِ حاکمیت ِ بلشویک ها کدام «پیشوا » و « رهبر » و حتا عضو درجه دوم بوروکراسی حاکم به شیوه ی دموکراتیک انتخاب ، یا از کار برکنار شد ، جز مخفیانه و دور از چشم ِ توده ها ؟
خود ِ لنین یا استالین با کدام آرای عمومی به رهبری ِ روسیه ، و سپس شوروی انتخاب شده بودند ؟ خواهند گفت از طریق شوراها . اما بعدتر خواهیم دید که لنین شوراها را تابع ِ تصمیم های فردی ِ رهبران می دانست و نه بر عکس .
لنین در بهترین حالت می توانست مانند ِ مارکس و انگلس آموزگار پرولتاریا باشد ، نه امر و نهی کننده به پرولتاریا و جامعه . او تا هنگامی که زنده بود و در قدرت بود بهترین فرصت را در اختیار داشت که به پیروی از کمون ِ پاریس با انتخابی کردن ِ رهبران از طریق مراجعه به آرای عمومی ، دموکراسی ِ پرولتاریایی را عملا ً به بورژوازی و توده ها بیاموزد .
به دلیل ِ فاز ِ عقب مانده و تکامل نیافته ی نیروهای مولد و مناسبات ِ تولیدی ِ هم نسبت با آن در روسیه ، لنین برداشتی غیر پرولتاریایی و غیر دیالکتیکی و حتا می توان گفت میلیتاریستی ( نظامی گرایانه ) از دیکتاتوری داشت . تعبیر ِ متافیزیکی ِ او از جهش ، یا پریدن ِ ارادی از روی یک مرحله ی مهم و ضروری ِ تاریخی یعنی سرمایه داری ِ تکامل یافته ، این برداشت ِ نادرست را در عمل تشدید نمود ، به گونه ای که دیکتاتوری را صرفا ً در بدترین شکل آن ، یعنی شکنجه و تیرباران ِ فله ای ِ هر مخالفی تفسیر و اعمال می کرد .
حال آنکه ، دیکتاتوری ِ در عین حال دموکراسی ِ پرولتاریا ، در تشبیه هم شهد است و هم زهر : برای ارگانیسم ِ جوان و بالنده ی کار به طور ِ طبیعی و تاریخی شهد ِ نیروبخش ، و برای ارگانیسم ِ فرتوت و میرنده ی سرمایه به طور طبیعی و تاریخی زهر ِ خلاص کننده و کشنده است . به بیان دیگر ، دیکتاتوری ِ پرولتاریا دارای یک شناسه اما دو رویکرد و مضمون است . دیکتاتوری و دموکراسی . یا به زبان ِ دیالکتیک ، دیکتاتوری ِ دموکراتیک . رویکرد و کارکرد ِ دموکراتیک آن به لحاظ ِ تاریخی عالی ترین شکل ِ دموکراسی است . به این جهت که چون تجربه ی دیگر دموکراسی های طبقاتی ِ اقلیت های بهره کش را پشت سر و در حافظه ی تئوریک ِ خود داد ، آنها را نفی ِ اثباتی می کند . از این رو ، ناگزیر باید عالی ترین شکل ِ به لحاظ ِ عملکرد دموکراسی هم باشد ، و هست . اما ، از سوی دیگر ، دیکتاتوری آ ن ، برعکس ، عالی ترین یا مقتدرترین شکل ِ دیکتاتوری نیست ، بلکه به دلیل ِ حاکمیت ِ اکثریت ِ جامعه بر یک اقلیت ِ از توان افتاده – یا به لحاظ ِ تاریخی در حال ِ نابودی – باید ضعیف ترین شکل ِ دیکتاتوری باشد ، و هست .
توضیح بیش تر آنکه : پرولتاریا به محض آنکه قدرت سیاسی را به دست گیرد ، دو وظیفه ی راهبردی پیش ِ روی دارد : دیکتاتوری و دموکراسی را براندازد ، و وجود دولت ، حتا دولت ِ خود را غیرضروری سازد .
الغای مالکیت ِ خصوصی بر ابزار تولید ، با چنین هدف و رویکردی انجام می گیرد . الغای مالکیت خصوصی و ایجاد مالکیت اجتماعی هم ، زمانی و به شرطی موفقیت آمیز است که نیروهای مولده و مناسبات تولیدی ، کاملا ً پیشرفته و تکامل یافته و به طور تاریخی بر هم منطبق باشند .
پرولتاریایی که دولت ِ خود را بر چنین پیش شرط ها و دستاوردهای حاضر و آماده ای که از دوران ِ حاکمیت بورژوازی برای اش به جا مانده مستقر می سازد ، خواهد توانست در کم ترین زمان ، بی آنکه خود و جامعه را گرفتار تناقضات و تنش های اقتصادی – اجتماعی سازد ، از عهده ی وظایف ِ تاریخی خویش برآمده ، همراه با محو ِ دیکتاتوری و دموکراسی ، موقعیت خود به مثابه آخرین دولت طبقاتی در جامعه را نیز آنچنان تضعیف کرده تا بخواب رود و تاریخ را برای همیشه از وجود این زائده های طبقاتی آزاد نماید .
دولت ِ لنینی ، نه تنها فاقد ِ چنین خصوصیت و کارکردی بود ، بلکه با اعمال ِ دیکتاتوری شبه نظامی و ایجاد ِ اختناق در جامعه ، به جای تضعیف ِ خود ، روز به روز بر قدرت و ضرورت ِ وجودی اش افزود .
لنین هیچگاه تعریف ِ دقیق و مشخصی از دیکتاتوری نکرد . دموکراسی هم هیچوقت در گفتمان ِ یکسویه ی او مجال و جایگاه ِ اعتنا و اهمیت پیدا ننمود ! طبق معمول در این مورد هم مطابق ِ شرایط و اوضاع و احوال ِ موجود بارها نظر خود را تغییر داد ، و به ضد و نقیض گویی پرداخت .
در آوریل ١٩١٧ در بحث از « شرایط ِ مشخص ِ لحظه ی تاریخی که فعلا ً روسیه می گذراند » معتقد بود که دو قدرت و دو دیکتاتوری در این لحظه بر روسیه حاکم است . یکی دیکتاتوری ِ طبقه ای که قدرت را در دست دارد که قدرت و دیکتاتوری ِ بورژوازی ( کادت ها ) است ، و دیگری که در حاشیه یا در سایه ی آن قرار دارد و دیکتاتوری ِ پرولتاریا و دهقانان ، یعنی شوراهای نمایندگان ِ کارگران و دهقانان است . لنین می گوید : این قدرت و دیکتاتوری ِ دوگانه ، سرانجام باید جای خود را به یک دیکتاتوری ، که همانا دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریا و دهقانان است بسپارد : « جای کوچک ترین شکی نیست که این درآمیختگی نمی تواند مدت مدیدی دوام یابد . وجود ِ دو قدرت در یک کشور امکان پذیر نیست . یکی از آنها باید نابود شود . قدرت دوگانه فقط نموداری از یک لحظه ی انتقالی در جریان ِ تکامل ِ انقلاب است که در آن انقلاب از حدود ِ یک انقلاب ِ عادی ِ بورژوا – دموکراتیک فراتر رفته ولی هنوز به دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریا و دهقانان نرسیده است . » ( مجموعه آثار . جلد سوم . ص. ١٥٥٢ . تاٴکید از من است ) . مجری ِ این دیکتاتوری ِ خالص ( ! ) هم دولتی است که از افراد عامی - رک و راست یعنی لومپن ها ! - تشکیل شده است : « یکی از مشخصات عمده علمی و عملی – سیاسی ِ هر انقلاب ِ واقعی عبارت از افزایش ِ فوق العاده سریع و یک باره و ناگهانی ِ تعداد ِ افراد ِ عامی است که به شرکت ِ فعالانه ی مستقل و عملی در زندگی ِ سیاسی و به تشکیل دولت می پردازند . این موضوع در مورد روسیه کاملا ً صدق می کند . » ( همان جا . همان صفحه ) . آن دیکتاتوری که افراد عامی بر جامعه اعمال می کنند ، تصورش برای ما دور از ذهن نیست ! بسیار هم ملموس است !
این دیکتاتوری ِ خالص چند طبقه ، یک سال بعد ، در بحث ِ نظری با کائوتسکی تبدیل به دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریایی می شود ، البته برای ساکت کردن ِ کائوتسکی ، وگرنه لنین هرگز از دیکتاتوری ِ کارگر – دهقان یا همان دیکتاتوری ِ به گفته ی او عوام کوتاه نیامد .
در « انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد » به کائوتسکی ایراد می گیرد که چرا از دیکتاتوری و دموکراسی ِ خالص یا غیر طبقاتی ، یعنی غیر پرولتاریایی سخن می گوید : « مارکس و انگلس چه قبل و چه بعد از کمون بارها از دیکتاتوری ِ پرولتاریا سخن گفته اند . این تحریف ِ دهشتناک ِ مارکسیسم را که توسط ِ کائوتسکی ، این ملانقطی در مارکسیسم انجام گرفته به چه چیزباید تعبیر کرد جز التقاط گرایی و سفسطه جویی . » ( همان . جلد دوم . ص. ١٢٥٩ – ١٢٥٨ ) .
اما ، لنینی که این چنین کائوتسکی را به رگبار کلمات می بندد ، و متهم به تحریف ِ مارکسیسم و التقاط گرایی و سفسطه جویی می کند ، دو سال بعد در پاسخ به کمونیست های انشعابی آلمان از حزب ِ کمونیست طرفدار بلشویک هایی که دیکتاتوری ِ حزبی را معادل ِ دیکتاتوری ِ پرولتاریا می دانست ، نوشت : « در این مورد که دیکتاتوری ِ توده ها و دیکتاتوری ِ پیشوایان به طور کلی در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار دارند نابخردی و سفاهت خنده آوری است . » ( جلد سوم . ص. ١٧٢٩ ) . لنین ، این جا ، اولا ً میان ِ دعوای انشعاب کنندگان با حزب کمونیست آلمان بر سر دیکتاتوری ِ پرولتاریا ، نرخ تعیین کرده و دیکتاتوری توده ها یا همان دیکتاتوری ناخالص را به جای دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریایی جا می زند ، ثانیا ً همان را هم به دیکتاتوری ِ رهبران – و البته یک رهبر ! – تقلیل می دهد !
طبیعی است که برای کسی که معتقد بود سرمایه داری ِ خالصی که بتواند به سوسیالیسم ِ خالصی انتقال یابد در هیچ جای جهان وجود ندارد – آنهم در عصر امپریالیسم ، یعنی عالی ترین مرحله ی سرمایه داری ! – دیکتاتوری ِ خالصی هم که دولت ِ خالص و یکدست طبقاتی را ایجاب نماید هرگز وجود ندارد !
بالاخره باید دست به دامن ِ چه کسی شد تا فهمید در عصر ِ امپریالیسم چه دولتی ، با چه نوع دیکتاتوری باید جایگزین ِ دولت و دیکتاتوری ِ بورژوایی شود ؟
لنین اگرچه در نظر قاطعیت و ثبات ِ عقیده ندارد ، اما در عمل قاطع و پیگیر است : دیکتاتوری از نگاه او چیزی جز سرکوب نیست ، و سرکوب شونده هم هر آن کسی است که مخالف ِ عقاید ِ او باشد . به عنوان ِ نمونه « انقلاب پرولتری و کائوتسکی ِ مرتد » را بخوانید تا سرکوب را در پوشش خشم ، تهمت و ناسزاگویی ببینید . وای به آنکه به جای کائوتسکی یکی از متفکران روسی با لنین در قدرت مخالفت می کرد . چنین پیداست که حساب اش با کرام الکاتبین بود !
لنین ، با نادیده گرفتن ِ قوانین ِ حاکم بر تکامل ِ اجتماعی ، گمان می کند با لشکرکشی ِ شهرها به روستاها و با زور اسلحه می توان تضاد شهر و روستا را از بین برد ، بی آنکه شرایط ِ مادی ِ چنین اقدام ِ تاریخی ِ مهمی – یعنی نیروهای مولده ی بسیار پیشرفته – در سراسر ِ روسیه از پیش فراهم شده باشد : « ما جنگ ِ داخلی را در ده وارد می سازیم و دسته های کارگران ِ مسلح به ده اعزام می داریم که آشکارا اعلام می دارند که دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان تهیدست را عملی می سازند ، تا به این دهقانان کمک نمایند که مازاد غله ای را که محتکرین و دهقانان ِ غنی به تخطی از قانون ِ انحصار ِ غله پنهان داشته اند ضبط کنند . » ( همان ترجمه . جلد دوم . ص. ١٣٢٦ ) .
آیا این چنین عملی ، یعنی ضبط و مصادره ی غله ی دهقانان ِ ثروتمند برای رفع ِ گرسنگی قحطی زدگان با زور اسلحه یک اقدام ِ پرولتاریایی و سوسیالیستی است یا اقدام ِ نظامی و راهزنانه ؟ سوسیالیسم و رفع تضاد شهر و روستا یعنی این ، یا آنچه انگلس در آنتی دورینگ می گوید ، تا به امثال دورینگ مفهوم ِ این تضاد و شیوه ی علمی ِ حل آن را بفهماند ؟ : « اگرچه نیروی آب ضرورتا ً مختص ِ مناطق ِ روستایی است ، اما ، نیروی بخار ضرورتا ً مختص ُ مناطق ِ شهری نیست . این در حقیقت استفاده ی سرمایه دارانه از نیروی بخار است که آن را عمدتا ً در شهرها متمرکز کرده و دهکده های صنعتی را به شهرهای صنعتی تبدیل می کند . اما شهر صنعتی تمام آب ها را به گندابی متعفن مبدل می سازد . از این رو ، به همان اندازه که صنعت بزرگ از این طریق که مدام از شهر به روستا پناه می برد ، به همان نسبت هم شهرهای بزرگ به وجود می آورد . از بین بردن ِ این دور ِ باطل ، یعنی حل این تضاد که دائما ً توسط صنعت مدرن ایجاد می گردد ، به نوبه ی خود مشروط به از بین بردن ِ خصلت ِ سرمایه دارانه ی صنعت ِ مدرن است . فقط جامعه ای که تنها مطابق ِ برنامه ، نیروهای مولده اش را به نحوی موزون در پیوند با یکدیگر قرار داده می تواند به صنعت این امکان را بدهد تا خود را با چنان وسعتی در سطح ِ تمام کشور مستقر سازد که کاملا ً متناسب با تکامل خود و نیز متناسب با توسعه ی دیگر عوامل ِ تولید باشد . پس ، حل تضاد شهر و روستا نه تنها ممکن است ، بلکه حتا به ضرورت ِ تولید ِ صنعتی مبدل شده ، همچنان که به ضرورت تولید ِ کشاورزی و نیز ضرورت ِ بهداشت ِ عمومی تبدیل گردیده است . تنها از طریق ادغام شهر و روستا می توان آلودگی هوا و آب و زمین را از بین برد . تنها با چنین ادغامی است که می توان توده های سرازیر شده به شهرها را به جایی برد که فضولات شان به جای ایجاد بیماری ها برای تولید گیاهان به کار رود . بنابراین ، رفع ِ جدایی ِ شهر و روستا حتا از این نظر که لازمه اش توزیع کاملا ً یکنواخت صنعت در سراسر ِ کشور است به هیچوجه خیالبافی نیست . آقای دورینگ گمان می کند جامعه می تواند مجموعه ی ابزار ِ تولید را به تصرف درآورد ، بی آنکه نوع ِ تولید ِ گذشته از اساس دگرگون شده ، و به خصوص بدون آنکه تقسیم ِ کار ِ گذشته نابود گردیده باشد . » ( انگلس . آنتی دورینگ . با بهره گیری ویرایش شده از ترجمه ی فارسی ) .
حال باید پرسید ، کدام راه ِ حل همسو با سوسیالیسم علمی ، و تاٴمین کننده ی منافع ِ راهبردی ِ اکثریت جامعه است : حل ِ قطعی و یک بار برای همیشه ی تضاد ِ شهر و روستا آنچنان که انگلس گفت ، یا راهکار ِ نظامی و زورمندانه ی لنینی که مبتنی است بر جنگ ِ شهرها و روستاها از یک سو ، و جنگ ِ روستاییان ِ تهیدست و ثروتمند با یکدیگر از سوی دیگر ؟ راه حلی که هدف اش بردن ِ پیشرفت های صنعتی از شهر به روستاست ، یا راه حلی که نخستین اقدام پرولتاریایی اش در روستا کاربرد ِ اسلحه به مثابه صنعت آدمکش است و بیزار کردن روستاییان از هرچه صنعت و هرچه پرولتاریاست ؟ راه حلی که هدف اش از میان برداشتن ِ قطعی ِ تقسیم کار است میان ِ شهرها و روستاها ، یا راه حلی که به رسمیت شناختن ِ این تقسیم کار است با موظف کردن ِ روستاها به تولید یک محصول ( غله ) و دادن با مابه ازا یا بی مابه ازای آن به شهرها ؟
افزون بر این ها ، در کجای گفتار ِ انگلس سخن از حمله ی مسلحانه ی پرولتاریا به روستاهاست برای تحمیل ِ خواست های خود به روستاییان با نام ِ « دیکتاتوری ِ پرولتاریا » ؟
اکنون این پرسش ِ بسیار مهم هم مطرح می شود که کدام یک از اقدامات ِ بلشویک ها پس از کسب ِ قدرت ِ سیاسی این ادعای لنین را ثابت کرد که در عصر ِ امپریالیسم کانون انقلاب های پرولتاریایی از کشورهای پیشرفته به کشورهای عقب مانده انتقال یافته ، مگر آنکه اراده ی لنین و بلشویک ها برای توجیه این جا به جایی نا به جا کافی دانسته شود . آیا اگر هر حزبی در کشور عقب مانده ای مثلا ً بورکینافاسو ، خود را مارکسیست نامید و ادعا نمود چون عصر عصر ِ امپریالیسم است پس می توان در اینجا انقلاب کرد و سوسیالیسم را بدون ِ پشتوانه ی مادی لازم برقرار نمود مارکسیست ها باید آن را باور کنند ؟
تمام ِ شواهد و عملکردها نشان از نادرست بودن ادعای برپایی ِ سوسیالیسم در روسیه ی عقب مانده است .
حرکت و ابزار و شیوه ی حرکت ، بیانگر و تعیین کننده ی فرجام ( غایت ) حرکت است . به بیان ِ دیگر ، فرجام ِ هر حرکتی در مقدمات مادی ِ ضروری و شیوه یا طرز ِ رفتار ِ آن حرکت نهفته است .
حرکتی که بلشویک ها در اکتبر ١٩١٧ در روسیه آغاز کردند ، به دلیل ِ فقدان ابزار ِ لازم برای تحقق غایتی که در حرف وعده اش را می دادند ، و نیز شیوه ی حرکت ( رفتار ) کاملا ً مغایر و متضاد با تحقق آن غایت ( هدف ) از همان ابتدا نشان داد غایتی غیر از آنچه ادعا می شود در انتظار آن است . آن دولتی که جدا از سازمان ِ مادی و علنی ِ کار ، در مخفی گاه های محفل های کتابخوانان شکل گرفت ، و از فراز ِ سر ِ طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را تصاحب کرد ، آن دولت ِ خودویژه ی پرولتاریایی نبود که با کرد و کارهای خودویژه و خودسازمانده اش می بایست خود را از طبقه ی در خود به طبقه ی برای خود ، و کل ِ جامعه را از جامعه ی درخود به جامعه ی برای خود فرا ببرد ، تا بتواند تاریخ را آگاهانه و آماج مند به طرزی که خود می خواهد بسازد .
دولت ِ لنینی ( بلشویکی ) بر خلاف ِ ادعاهای اش ، آن دولت ِ تراز ِ نوینی نبود که هم بر نهاد ، هم برابر نهاد و هم همنهاد ِ خود باشد . یعنی دولتی که با کرد و کارهای آگاهانه و دموکراتیک اش در مسیری حرکت کند که سرانجام ، خود خود را زائد و زایل سازد .
دولت ِ اقلیتی ِ لنینی و دیکتاتوری ِ معطوف به سرکوب و اختناق ِ آن ، درست نقطه ی مقابل دولت ِ اکثریتی ِ پرولتاریا و دیکتاتوری ِ معطوف به دموکراسی ِ آن بود ، و از این رو ، هرچه پیش تر می رفت ، بیش تر گرفتار تناقض ِ حرف و عمل می شد . تناقضی که ناگزیر به رویگردانی از حرف و شعار ، و انصراف از وعده های داده شده ، و رویکرد به خلف ِ وعده می گردید . این بود که هرچه را در حرف و شعار با یک دست تعارف کرده بود ، در عمل با دست ِ دیگر پس گرفت . یعنی آنچه گفت نکرد ، و انچه نگفت کرد .
پس گرفتن ِ وعده ی قدرت به شوراها :
در « دوران ِ تدارک و انجام ِ انقلاب ِ سوسیالیستی اکتبر » و « اندرزهای کناره نشین » نگارش یافته در اکتبر ١٩١٧ می نویسد : « تمام ِ قدرت در کشور باید بر اساس ِ برنامه ی معینی منحصرا ً به نمایندگان ِ شوراهای نمایندگان ِ کارگران ، سربازان و دهقانان واگذار گردد » ، و « این که تمام ِ قدرت باید به دست ِ شوراها بیفتد موضوعی است واضح . » ( جلد دوم . ص. ١٦٩٤ – ١٦٨٧ . تاٴکیدها از من است ) .
این وعده ها را لنین زمانی داد که در تبعید به سر می برد و هنوز به قدرت نرسیده بود . عین ِ این وعده های پس گرفته و عمل نشده را جامعه ی ما هم در ١٣٥٧ داشته است ، زمانی که « رهبر انقلاب » در تبعید بودند .
پس از آنکه طعم ِ قدرت چشیده شد ، نه تنها تمام قدرت منحصرا ً به دست شوراها نیفتاد ، بلکه به بهانه های مختلف دست شان از هرچه قدرت بود کوتاه شد ، و « سیاستمدار حرفه ای » و دیکتاتوری ِ فردی جای شوراها و دیکتاتوری پرولتاریا را گرفت.
در کنگره ی هفتم حزب در ١٩١٨ ، یک سال پس از پیروزی ِ یلشویک ها ، لنین در پاسخ به منتقدانی که به گفته ی او : « از ما دموکراتیسمی عالی تر از دموکراتیسم بورژوایی طلب می کنند و می گویند دیکتاتوری ِ فردی با دموکراتیسم ِ بلشویکی ، یعنی نه بورژوایی بلکه سوسیالیستی و شورایی مطلقا ً همساز نیست » برای توجیه دیکتاتوری فردی خود ، و جا زدن ِ آن به عنوان ِ دیکتاتوری طبقه ی کارگر می نویسد : « این که دیکتاتوری ِ افراد ِ جداگانه در موارد بسیار زیادی در تاریخ ِ جنبش های انقلابی مظهر و حامل و ناقل ِ دیکتاتوری ِ طبقات ِ انقلابی بوده است موضوعی است که تجربه ی بی چون و چرای تاریخ بر آن گواهی می دهد . اگر ما آنارشیست نیستیم ، باید ضرورت ِ دولت اجبار را برای انتقال از سرمایه داری به سوسیالیسم بپذیریم . میان دموکراتیسم ِ شوروی ، یعنی سوسیالیستی و به کار بردن ِ قدرت ِ دیکتاتورمنشانه ی افراد ِ جداگانه مطلقا ً هیچ گونه تضاد اصولی وجود ندارد . در باره ی اهمیت ِ قدرت ِ دیکتاتوری ِ شخص واحد از نقطه نظر ِ وظایف ِ خاص ِ لحظه ی حاضر ، باید گفت که هر نوع صناعت ماشینی ِ بزرگ ، یعنی همانا منبع و بنیان ِ مادی و تولیدی سوسیالیسم ، وحدت ِ اراده ی بلاشرط و کاملا ً مؤکدی را ایجاب می کند که کار مشترک ِ صدها ، هزارها و ده ها هزار نفر را هدایت می کند . ولی مؤکدترین وحدت ِ اراده را چگونه می توان تاٴمین نمود ؟ از راه ِ اطاعت ِ اراده ی هزاران نفر از اراده ی یک فرد . امروز انقلاب ، همانا به منظور تکامل و استحکام خود یعنی به نفع ِ سوسیالیسم ، خواستار اطاعت ِ بی قید و شرط ِ توده ها از اراده ی واحد ِ رهبران ی پروسه ی کار است . » ( جلد سوم . ص. ١٩٨٥ – ١٩٨٤ ) .
یکم : همه ی دیکتاتورهای زنده ی دنیا که با سوار شدن بر امواج ِ خیزش توده ای به قدرت رسیده و به بهانه ی رهبری انقلاب توده ها را قلع و قمع کرده و می کنند ، گواه زنده ی صحت ِ این مدعای لنین اند !
دوم : همه ی دیکتاتورهای مرده ای که با کودتای نظامی بر مسند قدرت تکیه زدند ، خود را انقلابی و حکومت خود را سوسیالیستی نامگذاری کردند ، و با همین عناوین هزاران نفر را به بهانه ی ضد انقلابی بودن روانه ی شکنجه گاه ها و چوبه های دار و اعدام نمودند ، و از جمله ژنرال عبدالکریم قاسم و ژنرال اسد که از طریق کودتای نظامی به قدرت رسیده و دو حزب ِ دولتی موسوم به بعث ِ سوسیالیستی را پایه گذاری نمودند ، شاهدان ِ نمونه وار ِ این ادعای لنین هستند .
سوم : از این فاکت های مقدماتی که بگذریم ، این که هر دیکتاتوری فردی ، در عین حال یک دیکتاتوری طبقاتی هم هست ، تنها نیمی از حقیقت و صرفا ً به قصد ِ لوث کردن ِ تمام حقیقت است . فرد ِ دیکتاتور عضوی از یک طبقه ی اجتماعی ِ معین ، و از این رو ، دیکتاتوری او در راستای دیکتاتوری آن طبقه است . اما ، از این واقعیت نباید این نتیجه ی نادرست را گرفت که پس هر دیکتاتوری ِ فردی را می توان به هر طبقه ی دلخواهی نسبت داد . نمونه های بالا می تواند مثال ِ خوبی برای فهم ِ این موضوع باشد .
چهارم : هیچ دیکتاتوری ِ فردی دیکتاتوری ِ انقلابی نیست ، برعکس ، هر دیکتاتوری فردی بیانگر ِ خصلت ِ ضد انقلابی ِ آن طبقه ای است که فرد دیکتاتور متعلق به آن است ، اما از وابستگی خود به آن طبقه یا آگاهی ندارد ، یا وابستگی خود به آن را عمدا ً کتمان می کند . چرا که : انقلاب نه خصوصیت ِ فردی ، بلکه ماهیت اجتماعی دارد ، و از این رو ، با هرگونه عمل و دیکتاتوری فردی در تضاد است . کسی نمی تواند ادعا کند هم انقلابی است و هم دیکتاتور ، یعنی هم خواهان ِ نابودی نظام ِ ستمگر ِ حاکم بر جامعه است و هم معتقد به ، یا خواهان ِ برقراری ِ دیکتاتوری ِ فردی بر جامعه . این یعنی جامعه را از چاله ی یک دیکتاتوری ِ نظام مند ِ طبقاتی درآوردن ، و به چاه ِ دیکتاتوری ِ غیر نظام مند ِ فردی – طبقاتی انداختن .
پنجم : برداشت ِ لنین از دیکتاتوری ، نتیجه ی تعریف نادرستی است که از انقلاب دارد و پیش تر هم به آن پرداخته ایم . او انقلاب را نتیجه ی نخواستن پایینی ها و نتوانستن ِ بالایی ها می داند ، یا به عبارت ِ دیگر ، موکول به اراده ای می کند که بالایی ها از دست داده اند و پایینی ها به فراوانی دارند ، و در نهایت نبرد اراده ها به آنجا ختم می شود که اراده ی برتر و مسلط ِ یک فرد ِ زیرک و عاقل و موقع شناس همه ی اراده های فاقد قدرت تشخیص ، یا ناتوان از تشخیص ِ راه و چاه را زیر کنترل و فرمانبری خود در بیاورد و همگی را مطیع خود سازد . این است که دیکتاتوری ِ مورد نظر لنین ، دیکتاتوری اراده ی توانا ، بر بسیاری اراده ی ناتوان و فرمانبردار است .
ششم : دیکتاتوری ِ افراد ِ جداگانه – که عنوان ِ زیرکانه ی دیکتاتوری ِ فردی است – زمانی و در جایی ضرورت پیدا می کند که اولا ً ، حاکمیت قادر به پاسخگویی به نیازهای اولیه ی جامعه نیست ، و ثانیا ً ، سطح ِ مطالبات ِ جامعه از نیازهای اولیه ( معیشتی ) بالاتر است و به نیازهای عالی تر ، به خصوص آزادی های سیاسی فرا می رود . از این رو ،این نوع دیکتاتوری مختص ِ کشورهای عقب مانده ای است که حکومت ها هم فقر ِ اقتصادی ، و هم همزاد ناگزیر آن یعنی اختناق و سرکوب ِ سیاسی را به اکثریت ِ افراد جامعه تحمیل می کنند . حال آنکه ، در هیچ کشور سرمایه داری ِ پیشرفته ای دیکتاتوری ِ فردی نه وجود دارد ، و نه مجال و موقعیت ِ اظهار وجود پیدا می کند . در سرمایه داری های پیشرفته ، دیکتاتوری یک طبقه ( بورژوازی ) علیه یک طبقه ( پرولتاریا ) با ابزار و سازوکارهای پیشرفته ی موجود ِ آن کشورها اعمال می گردد . در واقع آنچه در کشورهای عقب مانده با عنوان های بی مسما و رد گم کننده ای مانند ِ « جمهوری دموکراتیک » و « جمهوری خلق » اعمال می گردد ، کاریکاتوری از نظام بورژوایی در کشورهای پیشرفته است . یعنی اگر در کشورهای سرمایه داری ِ پیشرفته احزابی وجود دارند که هر چند سال یک بار حزبی از طریق آرای عمومی حزب های مخالف را به کنار می زند و خود قدرت را به دست می گیرد ، در کشورهای عقب مانده حزب ِ قدرت مندی که پشتوانه ی نظامی دارد این کار را یکبار برای همیشه انجام می دهد ، و هر حزب مخالفی را از صحنه ی رقابت های سیاسی خارج کرده و حکومت خود را – تا زمانی که قدرت سرکوب دارد – بیمه می کند . ضمن آنکه در درون ِ حزب ِ در قدرت نیز فرد ِ قدرت مند ِ دارای کاریزما ، رقبای خود را تا زمانی که زنده است زیر ِ نظر و کنترل دارد .
هفتم : برخلاف ِ نظر ِ آنارشیست ها ، پرولتاریای در قدرت نیازمند ِ دولت ِ طبقاتی ِ خویش است . اما ، برخلاف ِ نظر ِ لنین و بلانکیست ها هم ، این دولت ، دولت ، طبقه ی کارگر ِ در قدرت است نه حزب یا افرادی که به شیوه ی بوناپارتی قدرت رااز بالای سر ِ طبقه ی کارگر قاپیده و « دیکتاتوری ِ افراد ِ جداگانه » را بر جامعه و کارگران تحمیل می کنند .
دولت ِ تراز ِنوین ِ پرولتاریایی که لنین در حرف وعده ی آن را می داد ، یکی از تفاوت های بنیادین اش با دولت های تاکنونی این است که حکومت ِ اکثریت است بر اقلیت ، نه آنکه همان اقلیت ِ سرمایه دار ِ در قدرت هم تبدیل شود به افراد جداگانه ی فرمانبردار ِ یک فرد ِ همه کاره .
مارکس در نامه به جان باپتیست شوایتزر در رد هرگونه ریاست طلبی و فرقه گرایی – که شامل ِ حزب گرایی و شخصیت گرایی ِ شبه مذهبی می شود – نوشت : « شما شخصا ً تضاد ِ میان جنبش ِ یک فرقه [ لاسالی ، پرودونیستی ، بلانکیستی ، ... ] و جنبش ِ یک طبقه را تجربه کرده اید . فرقه علت وجودی و اهمیت ِ خود را نه در مشترکات اش با طبقه ، بلکه در خودویژگی که آن را از جنبش ِ طبقه متمایز می سازد می بیند .
در کشوری که زندگی کارگران از کودکی توسط ِ بوروکراسی تنظیم میشود و کارگران مجبور به پذیرش سلطه گری و خودکامه گی ِ کسانی می شوند که گویی برای رهبری آنان خلق شده اند ، قبل از هرچیز باید بیاموزند که که روی پای خود بایستند [ نه روی پای چوبین ِ فرقه ها ، حزب ها و افراد جداگانه ] . در ضمن باید به شما بگویم که لاسال با پذیرفتن ریاست – بر تشکل کارگری – مرتکب اشتباه بزرگی شده است . شما به زودی خواهید فهمید که این ریاست به دیکتاتوری ختم خواهد شد . به شما قول می دهم هر زمان که منافع ِ طبقه ی کارگر ایجاب نماید ، آشکارا خرافه های لاسالی را [ در مورد رهبری فرد ] مورد انتقاد قرار دهم . درست همان کاری که در مورد خرافه های پرودونی – در فقر فلسفه – انجام دادم . » ( برگرفته و ویرایش شده از : درباره ی تکامل ِ مادی تاریخ . مارکس . انگلس . ترجمه ی : خسرو پارسا . ص. ١٢٠ – ١١٨ . درون کروشه از من است . ) .
با اینهمه ، لنین اصرار دارد بر خلاف ِ مارکس بگوید : « میان ِ دموکراتیسم ِ سوسیالیستی و به کار بردن قدرت ِ دیکتاتورمنشانه ی فردی مطلقا ً هیچ گونه تضادی وجود ندارد . » و خود را مارکسیست هم بداند . یا با آنکه کاپیتال را خوانده و نقطه نظرهای مارکس در خصوص ِ مدیریت ِ مستبدانه ی سرمایه داران را در فرایند ِ تولید صنعت ِ بزرگ می دانست ، اصرار داشته باشد در تقابل با آن نقطه نظرها بنویسد : « درباره ی اهمیت ِ قدرت ِ دیکتاتوری ِ شخص ِ واحد باید گفت که هر نوع صناعت ِ ماشینی بزرگ ، وحدت ِ اراده بی قید و شرط و کاملا ً مؤکدی را ایجاب می کند که کار ِ مشترک صدها ، هزاران و ده ها نفر را هدایت می نماید . این مؤکدترین و حدت اراده را چگونه می توان تاٴمین نمود جز از راه ِ اطاعت ِ بی چون و چرای اراده ی هزاران نفر از اراده ی یک فرد . » . گویی این مارکس نبود که که در همین باره علیه این نظر نوشت : « مدیریت ِ سرمایه داری به دلیل ِ سرشت ِ دوگانه ی فرایند ِ خود ِ تولید دو جنبه دارد که از یک سو فرایندی اجتماعی برای تولید ارزش های مصرفی است و از سوی دیگر فرایندی برای خلق ِ ارزش های مازاد به شکلی مستبدانه است . همین که همکاری ( تولید ) مقیاس ِ خود را گسترش می دهد ، استبداد هم شکل های خاصی به خود می گیرد . در این هنگام است که او – یعنی سرمایه دار – کار ِ مستقیم و نظارت ِ دائمی ِ فرد ِ کارگر و گروه های کارگران را به نوع خاصی از کارگر ِ مزدی تحویل می دهد . ارتشی صنعتی از کارگران زیر ِ فرماندهی ِ یک سرمایه دار ، مانند ارتشی واقعی به افسران ( یا مدیران ) و درجه داران ( متصدیان ، سرکارگران ) نیاز دارد که از طرف ِ سرمایه دار فرایند کار را رهبری می کنند . کار ِ مراقبت به تدریج وظیفه ی تثبیت شده ی آنها و انحصاری می شود . مدیریت ِ صنعت یک خصیصه ی سرمایه است ، درست به همان گونه که در دوران فئودالی نقش های سرداری و قاضی از خصایص مالکیت ارضی بودن . » . مارکس در ادامه می نویسد : « از سوی دیگر ، این کار ِ مراقبت و سرپرستی در تمامی شیوه های تولیدی یی لازم می آید که بر تضاد آشتی ناپذیر میان ِ کارگر به مثابه تولید کننده ی مستقیم و مالک ِ ابزار تولید استوار است . هرچه این تضاد بیش تر باشد نقش مراقبت ( پایش ) هم مهم تر است . از این رو مراقبت در یک نظام بردگی به حداکثر خود می رسد . اما در شیوه ی تولید سرمایه داری نیز امری گریزناپذیر است . به همین سان ، در دولت های استبدادی کار ِ مراقبت و سرپرستی هم از مداخله ی عمومی دولت برای انجام ِ امور جامعه به وجود می آید و هم از وظایف خاصی که از تضاد حکومت و توده ی مردم بر می خیزد . » ( برگرفته از : گزیده ی نوشته های کارل مارکس . به نقل از : سرمایه . ترجمه ی : پرویز بابایی . ص. ١٨٩ – ١٨٨ ) .
مارکس گفت : « کار ِ مدیریت و مراقبت نه به مثابه وظیفه ای که از طبیعت ِ تمامی ِ کارهای اجتماعی تعاونی نتیجه می شود ، بلکه به مثابه برآیندی است از تضاد میان صاحب ّ ابزار تولید و صاحب ِ نیروی کار . کار ِ مراقبت و مدیریت ناشی از خصلت ِ دشمنانه و حاکمیت ِ سرمایه بر کار است . »( همانجا . ص. ١٩١ – ١٩٠ ) .
لنین گفت : « اطاعت ِ بی چون و چرا از اراده ی واحد برای پیشرفت ِ مراحل ِ مختلف ِ کاری که همانند ِ صناعت ِ ماشینی ِ بزرگ به آن سازمان داده شده باشد ضرورت ِ مسلم دارد . امروز انقلاب به منظور ِ تکامل و استحکام خود ، یعنی به نفع سوسیالسم ، خواستار ِ اطاعت ِ بی قید و شرط ِ توده ها از اراده ی واحد ِ رهبران ِ پروسه ی کار است . » ( مجموعه آثار . جلد سوم . ص. ١٩٨٥ ) .
لنین به منظور ِ توجیه ِ دیکتاتوری ِ فردی متکی بر نیروی سرکوب ِ خود از مایه گذاشتن از اعتبار مارکس و سوسیالیسم ِ علمی ابایی نداشت ، وگرنه اینهمه واژه ی بی مصداق سوسیالیستی پشت سر هم ردیف نمی کرد تا چیزی را القا نماید که خلاف ِ نظر مارکس و سوسیالیسم علمی است : « باید یاد گرفت که دموکراتیسم ِ میتینگی ِ پرشور ِ توده های زحمت کش را همچون طغیان ِ بهاری ِ کرانه شکن فوران می زند با انضباط ِ آهنین در هنگام ِ کار و با اطاعت ِ بی چون و چرا از اراده ی فرد ِ واحد یعنی رهبر ِ شوروی [ = لنین ] در هنگام کار تواٴم نمود . » ( همان . ص. ١٩٨٨ – ١٩٨٧ . درون کروشه از من است ).
این « توده های زحمت کش » همان اکثریتی بودند که قرار بود در یک دولت تراز نوین آنها دیکتاتوری خود را بر اقلیت ستمگر و سرکوب گر اعمال کنند ، اما لنین در ١٩٢٣ ، شش سال پس از کسب قدرت ، آنچنان به آنها و « دموکراتیسم ِ میتینگی پرشورشان » بی اعتماد – و شاید هراسان – بود که در کنگره ی دوازدهم ِ حزب به « دیکتاتورهای جداگانه ی » گرد آمده در کنگره هشدار داد به شدت مراقب شان باشند : « من به کنگره پیشنهاد می کنم هفتاد و پنج تا صد عضو جدید برای کمیسیون ِ مرکزی ِ تفتیش از میان کارگران و دهقانان انتخاب کند . گزینش شوندگان باید از لحاظ ِ حزبی مورد همان آزمایشی قرار گیرند که اعضای عادی ِ کمیته ی مرکزی قرار می گیرند . زیرا گزینش شدگان باید از کلیه ی حقوق اعضای کمیته ی مرکزی برخوردار باشند . از طرف دیگر بازرسی کارگری و دهقانی باید تا حد ِ ٣٠٠ تا ٤٠٠ کارمند تقلیل یابد و این کارمندان از جهت ِ شرافت ِ اخلاقی و از جهت اطلاع از دستگاه ولتی ِ ما مورد آزمایش خاصی قرار گیرند . به نظر من برقراری ِ چنین پیوندی میان ِ بازرسی کارگری و دهقانی و کمیسیون ِ مرکزی تفتیش [ جاسوسی ، اطلاعاتی ] به حال ِ هر دوی این مؤسسه سودمند خواهد بود . » ( همان . ص. ٢٢٠٢ ) . ما با این اصطلاحات و فرمان های از بالا در مورد پایش ِ افراد مورد سوء ظن کاملا ً آشنایی داریم . بنابراین لازم نیست به خودمان زحمت بدهیم و گفته های لنین را تحلیل و تفسیر نماییم . تنها به این بسنده می کنیم که سیستم ِ پایش و مراقبت لنینی همانی است که بعدها نام کا . گ . ب . گرفت و الگویی شد برای دیگر حکومت های استبدادی و دیکتاتوری های فردی . پایشی که شامل خود افراد ِ گزینش شده و حزبی هم می شد .
« سیصد الی چهارصد کارمند ِ بازرسی ِ کارگری و دهقانی که طبق ِ نقشه ی من باقی خواهند ماند [ یعنی از هزارتوی صافی های گزینش رد شده تا مورد اعتماد ترین و نخبه ترین شان به عنوان مفتش به استخدام ِ « دولت تراز نوین » لنینی در آیند ] از طرفی به اجرای وظایف ِ صرفا ً منشی گری در نزد ِ سایر ِ اعضای بازرسی کارگری و دهقانی و نیز اعضای کمیسیون مرکزی تفتیش خواهند پرداخت ، و از طرف دیگر باید فوق العاده کاردان و کاملا ً آزمایش شده و کاملا ً قابل اعتماد باشند و حقوق زیاد دریافت بدارند که آنها را به کلی از وضع ِ کنونی ِ واقعا ً تیره بختانه ی ماٴمور بازرسی ِ کارگری و دهقانی نجات دهد . » ( همان . ص. ٢٢٠٤ – ٢٢٠٣ . درون کروشه از من است . ) .
حقوق زیاد دریافت بدارند ، به زبان متداول فارسی امروزی ! یعنی برخلاف ِ نظر مارکس و انگلس و کموناردها در مورد دستمزد ِ برابر با مزد کارگر ِ ساده ، جاسوسان و مفتشان باید بیش از کارگران ودهقانان و حتا متخصصان حقوق بگیرند تا بتواندد کارشان را به نحو احسن انجام دهند !
این افراد ِ از هزار توی گزینش رد شده و به استخدام ِ « دولت تراز نوین » در آمده ، هیچ محدودیت و ممنوعیتی برای پایش و مراقبت و دخالت در امور و زندگی ِ خصوصی ِ دیگران ندارند : « اعضای کمیسیون ِ مرکزی ی تفتیش که موظف اند به تعداد معین در هر یک از جلسات پولیت بورو حضور یابند ، باید گروه هم پیوسته ای باشندکه بدون توجه به مقام مراقبت نمایند که اقتدار احدی نتواند مانع ِ آن گردد که آنها استیضاح به عمل آورند و اسناد را وارسی کنند و به طور کلی از امور اطلاع کامل حاصل نمایند و صحت مؤکد امور را معین سازند . » . ( همان : ٢٢٠٥ ) .
خوشبختانه امروزه تکنولوژی به قدری پیشرفت کرده که نیازی به آنهمه مراقب و مفتش حقوق ِ کلان بگیر نیست و به جای آنها می توان در هر اتاق کار و اتاق خواب و روی صندلی ِ هر کمیسیونی یک دوربین مخفی و یک دستگاه شنود کار گذاشت !
این دیکتاتوری پرولتاریاست یا دیکتاتوری مفتشان و مراقبان ؟
به یاد بیاوریم که انگلس درباره ی بلانکیست ها گفت : « بلانکیست ها در مکتب ِ توطئه تربیت شده اند و از طریق انضباط شدیدی که خاص این مکاتب است به هم ارتباط دارند و از این نقطه نظر حرکت می کنند که گروه نسبتا ً کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند در یک لحظه ی مناسب نه تنها زمام دولت را در دست گیرند بلکه با صرف ِ انرژی زیاد و بدون توجه به همه ی چیزهای دیگر می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا بتوانند توده های مردم را به دور گروه کوچک ِ رهبری متشکل سازند . اما ، این کار بیش از هرچیز مستلزم شدیدترین تمرکز مستبدانه ی تمام قدرت در دست حکومت جدید است . » ( کمون پاریس . ص. ٣٣ ) .
و « از آنجا که بلانکی هر انقلابی را به عنوان ِ اقدام یک اقلیت ِ کوچک تلقی می کند ، الزاما ً دیکتاتوری بعد از پیروزی خواه ناخواه نتیجه ی آن خواهد بود و دیکتاتوری ای که اگر خوب دقت کنیم ، دیکتاتوری طبقه ی انقلابی یعنی پرولتاریا نبوده بلکه دیکتاتوری ِ تعداد معدودی از افرادی است که دست به این اقدام زده اند و خود آنها نیز به نوبه ی خود زیر ِ دیکتاتوری ِ یک یا چند نفر معدود متشکل شده اند . » ( همان . ص. ١٠٨ ) .
دیکتاتوری ِ اقلیت بر اکثریت ِ دولت ِ لنینی ، دقیقا ً همان دیکتاتوری ِ معدود افراد است که انگلس آن را توصیف کرده و یک خصوصیت آن ، گماشتن افرادی از خود توده ها در میان آنهاست برای خبرچینی ، آنچنان که لنین می گوید : « ما باید کارمندان ِ سازمان ِ بازرسی کارگری و دهقانی را به طرزی کاملا ً خاص برگزینیم و در این میانه قاعده ای جز آزمایش بسیار جدی به کار نبریم . کارگرانی که ما به سمت ِ اعضای کمیسیون ِ مرکزی تفتیش جلب می کنیم باید از کمونیست های بی خدشه باشند و من بر آنم که باید با آنها مدتی مدید کار کرد تا شیوه ها و وظایف ِ کار را به آنها آموخت . » ( مجموعه آثار . جلد ٣ . ص. ٢٢١١ – ٢٢١٠ ) .
پرسیدنی است که دولت و دیکتاتوری پرولتاریا چه نیازی به یک چنین دم و دستگاه ِ جاسوسی و خبرچینی ( مفتشی ) عریض و طویلی آنهم گزینشی و مخفیانه از کارگران و در میان ِ کارگران دارد ؟ دولتی که به شکل ارگانیک برآمده از توده هاست و بر قدرت ِ توده ها و طبقه ی کارگر تکیه دارد ، نیازی به یک چنان دستگاه بروکراتیک ِ جدا از توده هایی برای خبرچینی و جاسوسی از افراد ارگانیک خود ندارد . مگر آنکه میان این ارگان و ارگانیسم توده ها آنچنان دیوار جدا کننده ای باشد ، که ار گانیسم جدا از توده های حاکمیت از کرد و کار درونی جامعه و زندگی ِ سلول های تشکیل دهنده اش به کلی بی خبر بماند ، و نیازمند فرستادن سلول های ستون پنجم و خبرچین به آن سوی دیوار باشد . در این صورت هم چنین دولتی ، نه دولت ِ ارگانیک توده ها ، که دولت ُ اقلیت حاکم بر ارگانیسم توده هاست . به بیان ِ دیگر ، دولت غیر ارگانیک با اکثریت ِ مردم ، آن زائده ی بدخیمی است که با ایجاد سلول های ناجور با سازمان ِ سلولی ِ توده ها وحدت ِ ارگانیک ِ اندام ِ ناهمخوان با خود را از درون مورد تهدید قرار می دهد ، به گونه ای که سلول های در معرض ِ تهدید یا باید خود را با کرد و کار ِ زائده ی بدخیم منطبق نمایند ، یا آنکه محکوم به مرگ ِ تدریجی اند .
فرستادن ِ خبرچین برای شناسایی و شکار مخالفان در میان توده ها ، تنها و تنها از یک حکومت کودتایی و نظامی برمی آید ، نه از دولت پرولتاریایی یا حتا یک دولت ِ معمول ِ بورژوایی . سازوکار ِ شناسایی و شکار را لنین اینگونه به افراد گزینش شده آموزش می دهد : « آنها [ مفتشان و جاسوسان ] در عین ِ حال باید خود را برای کارهایی آماده نمایند که من پرهیزی ندارم نام آن را تدارک برای شکار بگذارم . در کشور ما هنوز نپ نتوانسته است آن احترامی را کسب کند که فکر ِ این که ممکن است کسی را در این جا شکار کنند موجب آزرده خاطری گردد . هنوز از عمر جمهوری شوروی آن قدر کم گذشته است و چنان تل هایی از انواع زباله ها روی هم ریخته شده که مشکل از این فکر که در این زباله ها می توان به کمک برخی حیله ها و تجسس هایی که گاه در منابع نسبتا ً دور و یا از راه های نسبتا ً پرپیچ و خم انجام می گیرد کاوش هایی به عمل آورد برای کسی آزرده خاطری دست دهد و اگر هم دست دهد می توان اطمینان داشت که ما به چنین کسی از ته دل خواهیم خندید ! » ( جلد سوم . ص. ٢٢١٤ ) .
لنین به زبان پیچیده و رمزگونه به خودی هایی که با این زبان آشنایی دارند می گوید : رفقا ! ما با نپ عطای سوسیالیسم را به لقای اش بخشیدیم . قاچ ِ زین را بچسبیم اسب سواری پیش کش مان ! قدرتی را که به زحمت به دست آورده ایم با هر « حیله و تجسسی » شده محکم بچسبیم تا همین را هم از دست ندهیم . برای این کار هم راهی جز شکار مخالفان نداریم . اگر در اروپا این کار – تجسس و شکار مخالفان – موجب ِ خشم و بر آشفتگی می شود ، اما در روسیه آنقدر اوضاع قاراشمیش و درهم است و آنقدر در این شش سال پس از انقلاب زباله روی زباله انباشته شده ، و سر مردم آنقدر با مشکلات زندگی گرم است که کسی یا متوجه اِعمال ِ تجسسی و شکار نمی شود ، یا اگر هم شد و اعتراض کرد ما – کمیته ی مرکزی و گاردهای محافظ و شکارچیان – از ته دل به آنها خواهیم خندید ! جز این چه مفهومی دارد گفتار لنین ؟
اگر هنوز هست کسی که متوجه « آموزش داهیانه » ی لنین نشده باشد ، باز می تواند در ادامه ی همان رهنمودها به کمیته ی مرکزی ِ مفتشان و شکارچیان بخواند : « در واقع به چه سبب نباید مطلوب را با مفید تواٴم ساخت ؟ چرا نباید از نیرنگ ِ شوخی آمیز یا نیمه شوخی برای شکار ِ یک چیز مضحک یک چیز مضر ، یک چیز نیمه مضحک و نیمه مضر و غیره استفاده کرد . » ( همان . ص. ٢٢١٥ ) .
این زبان ِ دوپهلو ، « نیمه شوخی و نیمه جدی » - و در واقع تماما ً جدی ! – تنها می تواند زبان ِ رمزی ( لوتره وارِ ) اطلاعاتی ها و شکاچیانی باشد که نمی خواهند دیگران سر از مفهوم گفتارشان در بیاورند . در غیر اینصورت چرا باید از صراحت و علنی گویی ابا داشت ؟
یک دیکتاتوری نرمال ِ هنجار مند ِ طبقاتی ، دو طرف بیش تر ندارد : طرفی که دیکتاتوری اش را اعمال می کند ، یا طبقه ی حاکم ، و طرفی که دیکتاتوری بر او اعمال می گردد ، یا طبقه ی زیر سلطه . در این نوع دیکتاتوری – مثلا ً دیکتاتوری بورژوازی – نیازی به پایش مدام و پلیسی افراد نیست . سیستم ، به طور خودکار ( بوروکراتیک ) همه ی افراد طبقه ی زیر سلطه – که برای بورژوازی پرولتاریاست – را زیر نظر دارد . حتا به طرف مخالف آزادی بیان هم می دهد تا بتواند نوع ِ اندیشه و صاحب ِ اندیشه ی نوعی را شناسایی کرده و زیر نظر و کنترل داشته باشد . اما ، دیکتاتوری غیر نرمال ( ناهنجارمند ِ ) فردی ، نظیر دیکتاتوری های بوناپارتیستی که یک نفر خود را نماینده ی همه ی طبقات – دست کم نماینده ی تمام خلق – می داند ، این ، فرد است که دیکتاتوری ِ « پدرانه » و « خیرخواهانه » ی خود را به نمایندگی از خلق ، بر تمام افراد ِ جامعه و حتا نزدیکان خود اعمال می کند . با چنین نگرشی است که لنین خطاب به کمیته ی مرکزی حزب گفت : « این است آن وظایف عالیه ای که من برای بازرسی کارگری و دهقانی خودمان آرزومندم . به این جهت است که من برای آن نقشه ی در آمیختن یک مقام عالیه ی حزبی ِ بسیار صاحب اقتدار را با کمیساریای ملی ِ عادی طرح می کنم . » ( همان . ص. ٢٢٢١ ) . در دیکتاتوری های فردی ، این فرد است که تصمیم می گیرد و دیگران باید آن را بی چون و چرا اجرا کنند ، حتا اگر علیه خودشان باشد ! این چه جمهوری ِ دموکراتیک ِ کارگران و دهقانانی است که در یک کشور ِ یکصد و ده میلیونی ، یک کمیته ی مرکزی ِ پنجاه نفره و در راٴس آن یک نفر باید برای همه و حتا آن چهل و نه نفر « رفقا » ی حزبی تصمیم بگیرد و هیچ کسی هم جراٴت ِ اعتراض به او را نداشته باشد ؟ کسی که در مورد نزدیک ترین افراد حزبی اش ، یعنی چهل و نه نفر کمیته ی مرکزی هرچه می خواست می گفت اما آنها حق – و جراٴت – اظهارنظر درباره ی او را نداشتند ، می توانست آن کسی باشد که برای نظر ِ آن صد و ده میلیون افراد ِ « جمهوری ِ دموکراتیک » اش ارزش و احترامی قائل باشد ؟
ببینید لنین چگونه قاطعانه ، کوبنده و یکطرفه درباره ی مهم ترین افراد کمیته ی مرکزی حزب اش نظر می دهد ، بدن آنکه به آنها اجازه ی دفاع از خود بدهد :
درباره ی استالین و تروتسکی : « به عقیده ی من عامل ِ اصلی در مساٴله ی نااستواری در حزب ، اعضایی از کمیته ی مرکزی نظیر استالین و تروتسکی هستند . » .
درباره ی زینویف و کامنف : « حادثه ی زینویف و کامنف در ماه ِ اکتبر بدون تردید تصادفی نبود ، ولی گناه این حادثه را همان قدر کم می توان به گردن ِ این اشخاص گذاشت ، که گناه بلشویک نبودن را به گردن ِ تروتسکی . »
درباره ی بوخارین و پیا تاکف : « نظریات ِ بوخارین را با تردید بسیار زیاد می توان نظریات کاملا ً مارکسیستی نامید ، زیرا او دارای خاصیتی شبیه به آموزشگاهی است . او هرگز دیالکتیک نیاموخته و خیال می کنم هیچ وقت آن را عمیقا ً درک نکرده است . پیاتاکف هم به شیوه ی ریاست مآبی و جنبه ی اداری مسایل به حدی شیفتگی دارد که در یک مساٴله ی جدی سیاسی نمی توان به وی متکی بود . »
« استالین شخصی است بسیار خشن – در جایی حتا گفته بی ادب – و این نقص که در محیط ما کمونیست ها و در روابط ِ بین ما کاملا ً قابل ِ تحمل است در مورد ِ دبیرکلی تحمل ناپذیز است . » . ( نقل قول ها از : جلد سوم . ص. ٢٢٤٤ – ٢٢٤٢ ) .
اظهار ِ نظر ِ آخری مربوط به زمانی است که لنین می خواست جانشین خود را برای رهبری ِ یکصد و ده میلیون دهقان و کارگر انتخاب نماید ، بدون آنکه آن همه انسان ِ بالغ و عاقل کوچک ترین نظری درباره ی این انتخاب مخفیانه ابراز کرده باشند .
لنین هرکسی را که با عقاید او مخالفت می کرد – مخالفانی که در خارج از روسیه بودند ، وگرنه کسی در داخل جراٴت مخالفت با او را نداشت - ، مانند همه ی تک صدایانی که می شناسیم یا به نوکری و مزدوری ِ امپریالیسم متهم می نمود ، یا نادان و بی اطلاع از اوضاع داخلی روسیه : « به آن منتقدینی که بر سبیل ِ استهزاء و یا ازروی کینه توزی معایب ِ دستگاه ما را به رخ ما می کشند ، با کمال آرامی می توان گفت که شما شرایط ِ انقلاب ِ کنونی ِ ما را ابدا ً درک نمی کنید . » ( همان ص. ٢٢٤٥ ) .
اینهم جالب است که در ١٩٢٢ ، پنج سال پس از قدرت گیری ِ بلشویک ها ، حتا یک کارگر و دهقان عضو کمیته ی مرکزی و پولیت بورو ی « دولت تراز نوین پرولتاریایی ِ نوع ِ کمون » نیست ! حتا شمار اعضای این کمیته که وظیفه ی تاٴمین هژمونی و دیکتاتوری پرولتاریا را به عهده داشت به ٥٠ نفر نمی رسید . به همین دلیل در ٢٦ دسامبر ١٩٢٢ نوشت : « افزایش ِ تعداد ِ اعضای کمیته ی مرکزی و رساندن ِ آن به ٥٠ یا حتا ١٠٠ نفر به عقیده ی من باید برای دو و یا حتا سه منظور انجام گیرد ... من تصور می کنم که این کارگران [ گزینش شده ] با حضور خود در کلیه ی جلسات کمیته ی مرکزی و پولیت بورو و با دست رسی به کلیه ی اسناد ِ کمیته ی مرکزی می توانند کادری از هواداران صدیق نظام شوروی تشکیل دهند [ یعنی تا این تاریخ هنوز کارگران به اسناد ِ کمیته ی مرکزی دسترسی نداشتند ! ] » .( همان جا . )
پنج سال پیش از این نوشته ، لنین در « وظایف ِ نظام ِ حکومت انقلابی ِ پرولتری » وعده ی چنین حکومتی را داده بود : « این حکومت باید طبق نمونه ی شوراهای نمایندگان کارگران و دهقانان سازماندهی شود . باید تمام دستگاه حکومتی ای را که دارای مختصات حکومت گذشته است یعنی ارتش ، پلیس ، بوروکراسی ، یعنی بساط ِ ماٴموران ِ دولتی را در هم بکوبد . » ( نامه هایی از دور . ترجمه ی فارسی . ص. ٧٢ ) .
در هم کوبیدن ارتش ، پلیس ، بوروکراسی و برچیدن ِ بساط ماٴموران دولتی جز این معنا نمی دهد که دیگر از سرکوب و اعدام به هر شکل و شیوه ای و از بوروکراسی به هر شکل و شیوه ای کمترین اثری نخواهد بود ، و دست ِ کم کارگران و دهقانان با خیال ِ آسوده و بدون ترس از جاسوس و مفتش آب راحت از گلوی شان پایین خواهد رفت . حال آنکه در دولت ِ لنینی همه ی این ابزار و عوامل با نام ها و عناوین ِ دیگر اگر نه شدیدتر از پیش ، در همان حد وجود داشت . به علاوه ی بوروکراسی ِ جدا از توده ای به نام ِ « کمیته ی مرکزی حزب » . لنین از دیکتاتوری ِ پرولتاریا فقط دیکتاتوری اش را گرفته و پرولتاریای اش را رها کرده بود ! : « دیکتاتوری قدرت ِ آهنینی است که خواه در سرکوب استثمارگران و خواه در سرکوب ِ اوباشان جسارت ِ انقلابی و سرعت دارد و به کسی امان نمی دهد و حال آنکه قدرت ِ حاکمه ی ما بی اندازه نرم و اکثرا ً به خمیر شبیه تر است تا به آهن . هرقدر ما به سرکوب ِ جنگی ِ کامل ِ بورژوازی نزدیک تر می شویم طبع هرج و مرج طلب ِ خرده بورژوازی برای ما خطرناک تر می شود و مبارزه با آن را نمی توان فقط به وسیله ی ترویج و تبلیغ و سازمان ِمسابقه و برچین کردن ِ سازماندهان انجام داد بلکه شیوه ی اجبار را نیز در این مبارزه باید معمول داشت . دادگاه قدرت حاکمه ی پرولتاریا و دهقانان ِ تهی دست و آلت پرورش ِ روح انضباط است . چون مصیبت عمده ی روسیه قحطی و بیکاری است ، لذا باید سازمان ِ همه جانبه ، جامع و همگانی و انضباط ایجاد نمود و هرکس را که انضباط کار را در هر کارخانه ، در هر واحد اقتصادی و در هر کاری نقض نماید باید یافت و به دادگاه تسلیم نمود و بی امان به کیفر رساند . » ( جلد سوم . ص. ١٩٨٣ ) . دیکتاتوری ِ دولت ِ تراز نوین به کسی امان نمی دهد ! نه به کارگران در کارخانه ها و نه به متحدان اش در روستاها . آن نوشته مربوط به سال ِ ١٩١٨ بود . چهار سال بعد در ١٩٢٢ ، هنوز بگیر و ببند است و تیرباران ِ مخالفان . آنهم مخالفانی که می توان آنها را صرفا ً مخالف ِ عقیدتی نامید یا منتقدان نظریات لنین . یعنی منشویک ها و اس . ار ها .
کسی به نام اتوباوئر در آلمان کتابی نوشته بود در نقد ِ دیدگاه های لنین و بلشویک ها در مورد نپ و نتیجه گیری کرده بود که : « آنها [ بلشویک ها ] اکنون دارند به طرف ِ سرمایه داری عقب نشینی می کنند . ما [ کمونیست های آلمان ] همیشه می گفتیم این انقلاب ، انقلاب ِ بورژوازی است . » . در واقع اتوباوئر حرف ِ خلافی نگفته بود . بلشویک ها با نپ سرمایه داری در روسیه را نه احیا بلکه آشکار کرده بودند . این سخن اما به لنین برخورده بود و چون دست اش به اتوباوئر در آلمان نمی رسید ، گناه را به گردن منشویک ها و اس . ارها در روسیه انداخت تا بتواند آنها را به گناه اتوباوئر مجازات نماید ! یعنی همانند آن دادگاهی عمل کند که چون دست اش به آهنگری که در بلخ مرتکب گناه شده بود نمی رسید ، حکم داد گردن ِ مسگری را در شوشتر که دم ِ دست بود بزنند !
لنین بعد از نقل گفته ی باوئر روی اش را به سمت ِ منشویک ها و اس . ارها می کند می گوید : « منشویک ها و اس . ارها که همه شان این گونه مطالب را موعظه می کنند ، تعجب می کنند وقتی که می گوییم در قبال چنین مطالبی آنها را تیرباران می کنیم . دادگاه های ما باید کسانی را که به اشاعه ی علنی منشویسم دست می زنند تیرباران کنند . درغیراینصورت دادگاه های ما نیستند و خدا می داند که چه چیزند !! » . ( جلد ٣ . ص. ٢١٣١ ) .
منشویک ها باید همگی تیرباران شوند ، چرا که گفته اند نپ بازگشت به سرمایه داری است ! دیکتاتوری بدتر از این کجا می توان یافت جز در رژیم های کودتایی که رهبر ِ کودتا ، نمی خواهد هیچ احدی روی حرف اش حرفی بزند . لنین که در حرف خود را مارکسیست می نامید و آنهمه دم از دولت ِ تراز کمون می زد ، آیا نخوانده بود نظر ِ مارکس را که یک خصوصیت ِ عالی ِ کمون را عدم ِ خشونت و خودداری از اعدام ِ افراد می دانست ؟ : « از ١٨ مارس تا روز ِ ورود ِ ارتش ِ ورسای به پاریس [ یعنی در تمام ِ مدت ِ حاکمیت کمون ] ، انقلاب پرولتاریایی از اعمال خشونت آمیزی که اینهمه در انقلاب ها و به ویژه در ضدانقلاب های طبقات ِ بالا فراوان است چنان برکنار ماند که هیچ واقعه ای به استثنای اعدام ِ ژنرال لوکنت و ژنرال کلمان توما و حادثه ی میدان ِ واندوم به دشمنان فرصت ِ عربده جویی نداد . » . ( کمون پاریس . ص. ٥٤ ) . مارکس که خود را موظف می دانست به طبقه ی کارگر بیاموزد اعدام یک عمل ِ ضد انقلابی و مخصوص به طبقات غیر پرولتر است ، ژنرال های اعدام شده و اعدام کنندگان شان را اینگونه معرفی می کند : « ژنرال لوکنت یکی از افسران ِ بوناپارتیست که در شبیخون علیه مون مارتر شرکت داشت ، چهار بار به هنگ ِ ٨١ پیاده فرمان داد تا در میدان ِ پاگال به روی مردم تیراندازی کنند و چون سربازان اطاعت نکردند آنها را به شدت مورد توهین قرار داد . سربازان به جای تیراندازی به روی زن ها و بچه ها خود ِ او را تیرباران کردند . همین سربازان ژنرال کلمان توپا را – که به دلیل خدمات اش به ضد انقلاب یک شبه ژنرال شده و دستور قتل عام پاریسی ها را داده بود – هم اعدام کردند . » ( همان . ص. ٥٤ ) . حادثه ی میدان واندوم هم چنین بود : « کمون پاریس تصمیم گرفت ستون ِ واندوم را که به قول انگلس به مثابه نماد شووینیسم و تحریک ِ مردم به دشمنی با یکدیگر بود سرنگون سازند . » ( همان . ص. ٢٣ ) .
به این ترتیب ، مارکس با سربلندی ، پرولتاریای پاریس را از به کارگیری ِ خشونت که از ویژگی های ضد انقلاب های طبقات بالاست مبرا اعلام می کند . در حالی که لنین که خود را مارکسیست می نامید با صدای بلند که اروپاییان هم بشنوند ، علنا ً مخالفان عقیدتی خود یعنی منشویک ها و اس . ار ها را تهدید به تیرباران می کرد . گویی روی سخن مارکس با لنین بود که نوشت : « این چگونه جامعه و دولتی است که هیچ وسیله ای برای دفاع از خود بهتر از به دار آویختن و تیرباران نمی شناسد و از طریق روزنامه های اش سبعیت خود را همچون قانون ابدی به جهانیان اعلام می دارد ؟ » ( گزیده ی نوشته های کارل مارکس . نقل از . نقل از : نیویورک هرالد تریبون . مورخ : ١٨ فوریه ١٨٥٣ . ترجمه ی پرویز بابائی . ص. ٢٨٥ ) .
لنین تا هنگامی که قدرت را در دست نگرفته بود بر حاکمانی که آزادی را از مردم سلب کرده بودند می تاخت ، و خود وعده ی آزادی های بی قید و شرط می داد : « در کشورهای غیرآزاد ، حکومت کنندگان بر مردم ، شاه و دسته ای ملا و سرمایه دار و ماٴمورین دولت هستند که از طرف هیچ کس انتخاب نشده اند . در کشور آزاد اما فقط کسانی بر مردم حکومت می کنند که از طرف ِ خود مردم برای این کار انتخاب شده اند . هنگام انتخابات ، مردم به احزاب تقسیم می شوند و معمولا ً هر طبقه از اهالی برای خود حزب جداگانه ای تشکیل می دهد ، مثلا ً ملاکین ، سرمایه داران ، دهقانان و کارگران هر کدام حزبی جداگانه تشکیل می دهند . بدین مناسبت در کشورهای آزاد حکومت بر مردم از طریق مبارزه ی علنی میان ِ احزاب و سازش ِ آزاد آنان با یکدیگر عملی می گردد . پس از سرنگون شدن ِ حکومت ِ تزاری در ٢٧ فوریه ١٩١٧ روسیه تقریبا ً چهار ماه همچون یک کشور آزاد اداره می شد یعنی از طریق مبارزه ی علنی احزابی که آزادانه تشکیل شده بودند و بر اساس سازش ِ آزاد میان آنان . » ( لنین . مجموعه آثار . جلد سوم . ص. ١٦٢٣ ) .
یک سال بعد ، در ١٩١٨ لنین ِ در قدرت با آن آزادی ها چه کرد ؟ بخوانید : « هیچ انقلاب کبیری در تاریخ نبوده است که در آن مردم این موضوع را به طور غریزی حس نکرده و با تیرباران ِ دزدان در محل ِ ارتکاب جرم ، قاطعیت ِ نجات بخشی از خود نشان نداده باشند . » ( همان . ص. ١٩٨١ ) .
مردم به طور غریزی – یعنی فطرتا ً ! – خواهان ِ تیرباران – و شاید هم قطع دست و پای – دزدان اند ! پس وظیفه ی عنصر آگاهی که وظیفه دارد و باید با هرگونه آگاهی دروغین و درک ِ عقب مانده ی غریزی از مسایل ِ اجتماعی مبارزه کند و آنها را براندازد چه می شود ، و آیا این سخنان لنین جز دنباله روی از توده ها و نه پیشگامی ِ آنها چیز دیگری هم هست ؟
لنین در ادامه ی همین بحث تاٴسف می خورد که چرا در انقلاب های پیشین شور انقلابی توده ها ، یعنی همان « غریزه و فطرت خونریزی » به زودی فروکش می کرد و از اعدام و کشتار مجرمان باز می ایستاد : « مصیبت ِ انقلاب های پیشین در این بود که شور انقلابی توده ها که آنها را در حالت برانگیختگی نگاه می دارد و به آنها نیرو می دهد تا عناصر ِ فساد را به طرز بی امانی سرکوب نمایند برای مدت مدید دوام نمی آورد . » ( همان کتاب . همان ص. ) .
بدنام کردن مارکس و مارکسیسم بدتر از این نمی شود که تمام این نظرهای ژنرال مآبانه را به مارکسی نسبت دهی که کمون پاریس را نمونه ی عالی ِ دیکتاتوری یی معرفی کرد که یک خصوصیت ِ بارز و قابل ستایش آن اعدام نکردن حتا یک ژنرال جنایتکار بود .
کجا مارکس چنین برداشت و تعریف ژنرال منشانه و عام الشمولی از دیکتاتوری ِ پرولتاریا داشت که لنین می گوید : « دیکتاتوری قدرت آهنینی است که خواه در سرکوب استثمارگران و خواه در سرکوب اوباشان جسارت ِ انقلابی و سرعت دارد و به کسی امان نمی دهد . » ( همان ) .
اوباشان یعنی همان توده های بی فرهنگ و عوامی که بیش از سه چهارم جمعیت روسیه را به تاٴکید چندین باره ی لنین تشکیل می دادند ، و در همین گفتار هم چند سطر پایین تر آنها را مشخص می کند : « هر قدر ما به سرکوب ِ جنگی کامل بورژوازی نزدیک تر می شویم طبع هرج و مرج طلب خرده بورژوازی برای ما خطرناک تر می شود و مبارزه با آن را نمی توان فقط با ترویج و تبلیغ و مسابقه و برچین کردن سازماندهان انجام داد ، بلکه باید شیوه ی اجبار را نیز معمول داشت . » . این خرده بورژوازی که با هیچ تبلیغ و ترویجی نمی توان آن را به راه راست ، یعنی راه پرولتاریایی سوق داد همان دهقانانی بودند که اکثریت جمعیت روسیه را تشکیل می دادند و قرار بود متحد طبیعی پرولتاریا برای ایجاد سوسیالیسم باشند !
دگرگونی ِ لنین از « آزادیخواه » به دیکتاتور تنها در چند ماه ، یا شاید چند روز اتفاق افتاد . یعنی در یک فاصله ی زمانی پرواز از پاریس به تهران ! یا پیش از سوار شدن بر گرده ی توده ها و بالا رفتن از نردبان قدرت ، و بلافاصله پس از آن که بر صندلی راحت ماشین قدرت تکیه داد و طعم قدرت را در شعارهای توده ها – یا همانها که به طور غریزی خواهان نابودی مخالفان بودند – چشید .
چنین دگرگونی ِ یکصد و هشتاد درجه ای ، یا از این رو به آن رو شدن ، نمی توانست در ظرف ِ چند روز یا چند ماه اتفاق افتاده باشد مگر آنکه چنان خصلتی بالقوه در شخص وجود داشته باشد . در واقع این مساٴله ثابت می کند آنچه او پیش از کسب قدرت می گفت و وعده می داد ، اعتقاد واقعی ِ او نبود ، بلکه تاکتیک ، و راهکار موقت برای کسب محبوبیت و وجهه با هدف کسب قدرت سیاسی بود . اگر غیر از این بود ، چرا در حالی که پیش از اکتبر آنهمه از کشور آزاد و مزایای آزادی دم می زد ، بلافاصله پس از آنکه به قدرت رسید حتا به روزنامه های مخالفان هم رحم نکرد و همه را توقیف نمود ؟ لنینی که در ژوییه ١٩١٧ خطاب به حکومت موقت نوشت : « مگر توقیف روزنامه ی ناشر افکار١٥٠ هزار انتخاب کننده ی پتروگرادی جلادی نیست ؟ » و منظورش از جلادی توقیف یک روزنامه ی بلشویکی بود ، بعد از کسب قدرت خود ، به چنین عملی دست زد ، و تمام روزنامه های مخالفان را توقیف نمود . از جمله : « روزنامه ی نوایاژیزن ، دارای خط مشی منشویکی ارگان ِ گروه ِ سوسیال دموکرات های انترناسیونالیست که منشویک های طرفدار مارتف و چند روشنفکر دارای نظریات نیمه منشویکی را متحد می کرد . این روزنامه پس از انقلاب اکتبر در ماه ژوئیه ١٩١٨ توقیف گردید . » . یا : « روزنامه ی دلوناردا ارگان ِ اس . ار ها ، که در مارس ١٩١٩ به جرم فعالیت ضد انقلابی توقیف گردید . » . و : « یدینستوا ، روزنامه ای به سردبیری ِ پلخانف » که در حکومت بلشویک ها از انتشار بازماند . ( نقل قول ها از : مجموعه آثار لنین . ص. ١٦٠٤ – ١٦٠٨ – ١٥٤٢ . تاٴکیدها از من است . ).
لنین با دیکتاتوری ِ یک حزب و یک فرد در کشور عقب مانده ای که هیچ شهروندی هنوز طعم ِ دموکراسی ِ بورژوایی و از جمله آزادی مطبوعات و بیان را در گستره ی وسیع و عمومی نچشیده بود ، جامعه را از درک ِ یک مرحله ی مهم و کرد و کار ِ تاریخی ِ بسیار ضروری ِ رشد دهنده محروم ساخت ، به طوری که بعدها این نوع دیکتاتوری به دیگر کشورهای عقب مانده ی استبدادزده هم سرایت کرد و به الگوی مناسبی برای دوام ِ جکومت تبدیل گردید .
واقعیت این است که : نه هیچ دولتی در یک جامعه ی عقب مانده با اکثریت جمعیت روستایی می تواند دولت پرولتاریایی باشد ، و نه دیکتاتوری ِ چنین دولتی دیکتاتوری پرولتاریا . بر عکس ، تمام شواهد تاریخی گواه آن است که دولت در چنان جامعه ای فقط و فقط یک دولت بوناپارتیستی ، و دیکتاتوری اش بدترین شکل ِ دیکتاتوری ، یعنی دیکتاتوری ِ شبه کودتایی ( نظامی گرایانه ) حتا علیه آن جناحی از بورژوازی است که قدرت سیاسی را به طور موقت در دست گرفته اما هنوز فرصت نیافته حاکمیت خود را به شیوه ی هنجارمند در شکل ِ طبقه ی قدرتمدار ِ جامعه سر و سامان دهد .
چنان دولتی هم ، تنها در یک موقعیت ِ گذار پدید می آید که جامعه هنوز در حالت ِ کشاکش ِ نبرد ِ قدرت ِ میان ِ جناح های بورژوازی قرار دارد و دولت بوناپارتیستی نخست به سرکوب جناح های رقیب می پردازد تا بعد بتواند با خیال آسوده آنگاه که کشاکش ها فروکش کرد ، وضعیت جدید را مطابق با ضرورت و نیاز تاریخی ِ جامعه که در کشور عقب مانده بورژوایی خواهد بود سر و سامان دهد .
از این رو ، فرجام ِ دولت و حاکمیت بوناپارتیستی را ضرورت و نیاز تاریخی ِ جامعه ، یا پارامترهای موجود ِ مادی آن ، از دو جنبه ی سلبی و اثباتی تعیین می کند ، نه دلخواه و اراده ی فرد یا حزب . به بیان دیگر : ماهیت ِ از چه به چه ، و انتقال قدرت و دست به دست شدن ِ سیاسی یا تاریخی – طبقاتی را قانون مندی ِ حاکم بر روند تکاملی ِ جامعه مشخص می کند ، نه اراده و خواست فردی و حزبی .
پیامدها و فرجام ِ لنینیسم در عمل :
لنین در تمام ِ دوران ِ فعالیت نظری و عملی اش وجود ِ یک حزب ِ سراسری و آبدیده در مبارزه را تنها شرط ِ ایجاد سوسیالیسم در یک کشور عقب مانده می دانست ، و تا پایان عمر بر این نظر و اعتقاد باقی ماند . « سازمانی از انقلابیون ( حرفه ای ) به ما بدهید ما روسیه را دگرگون می کنیم » بیانگر چنین ذهنیت و رویکرد مادام العمری برای دگرگون سازی ِ وضعیت موجود و ایجاد سوسیالیسم بود . با این نگرش و رویکرد کم ترین جایی برای نیروهای مولده ی پیشرفته و پرولتاریای آگاه و پیشرو باقی نمی ماند . به این دلیل بود که او هیچگاه بر زیرساخت ِ اقتصادی و مناسبات ِ استوار بر آن ، و از جمله تضاد دو طبقه ی آنتاگونیست پرولتاریا و بورژوازی که اصلی ترین محرک جامعه در فرایند خودپویی ِ آن و مقدم ترین شرط ِ تحقق سوسیالیسم است ، تاٴکید ننمود . تاٴکید و پافشاری ِ بیش از حد ِ او بر حزب آبدیده و آهنین بر این ذهنیت استوار بود که در نبود صنعت پیشرفته و پرولتاریایی پیشرو ، حزب قادر است به جای هر دو عمل کند : هم به جای نیروهای مولده مناسبات ِ تولیدی ِ پیشرفته برقرار سازد ، و هم به جای پرولتاریا دیکتاتوری اعمال نماید ، و این فرمول را هم وارونه به کار گرفت . یعنی به جای آنکه خود ِ نیروهای مولده ی به مقیاس عظیم رشد کرده و اجتماعی شده ، دیکتاتوری پرولتاریا را برای دگرگون سازی ِ مناسبات کهنه و فرابرد آن به مناسبات نوین سوسیالیستی ضروری و الزامی نماید ، دیکتاتوری حزب است که هم وظیفه ی توسعه ی نیروهای مولده ، و هم فرابرد ِ مناسبات تولیدی را یکجا و همزمان بر عهده گرفته و انجام می دهد . این که حزب چگونه قادر خواهد بود این دو وظیفه ی دشوار ِ تاریخی را که کشورهای پیشرفته در درازنای دویست ساله انجام دادند ، به یکباره و با اندک پشتوانه ی مادی انجام دهد ، یعنی با یک دست دو هندوانه ی سنگین تر از توان اش بردارد و به سرمنزل ِ مقصود برساند ، ادعایی بود که آنچنان که از نظرپردازی های لنین بر می آمد ، طبق معمول چاره و راهکاری جز تجدیدنظر در اصول سوسیالیسم علمی از یک سو ، و به کارگیری ِ قهر و زور از سوی دیگر نداشت .
گفت : گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم ! اما هفتاد سال گذشت و از غوره ی نارس حلوایی نصیب بشریت نشد هیچ ، با درس وارونه ای که از سوسیالیسم ِ نوع ِ شوروی گرفت ، عطای چنان « دولت ِ تراز نوین » کودتا واره و « سوسیالیسم » دهقانی فقیرانه را به لقای برژنف و یلتسین و گورباچف و پوتین ِ سر به در آورده از تخم ازدواج ناهمگون دهقانان و کارگران بخشید و نتیجه چنین شد که طبقه ی کارگر در کشورهای پیشرفته که عنصر اصلی انقلاب سوسیالیستی این دوران است ، با شنیدن نام « کمونیسم روسی » بر خود می لرزد ، و از این روست که یک درصدی های حاکم بر زمین همچنان در عرصه ی اقتصاد و سیاست یکه تازی می کنند ، و آلترناتیو انقلابی حالاحالاها باید تاوان سوسیالیسم در کشور عقب مانده با اقتصاد پاتریارکال و پیامدهای سیاسی آن را پس بدهد .
مارکسیسم را می توان به شیوه ی « لقمان حکیم » از ریویزیونیست ها آموخت : هر چه آنها گفتند نگوییم ، و هرچه آنها کردند نکنیم . اگرچه صد و اندی سال دیر شده است ، اما جلوی ضرر را هرجا بگیری به سود پرولتاریا و انسان آزادی خواه و برابری طلب است .