مقدمه
چندی پیش نوشته ای تحت عنوان << ماتریالیسم دیالکتیک و تئوری "سنتز نوین" >>(1) به نام بابک فرزام در مجله هفته انتشار یافت. تاریخ انتشار آن 24 فروردین 1390 است.
نوشته ایشان دیدگاه خاصی در مورد سنتزنوینی که از طرف رفیق باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا تدوین گشته، عنوان نموده است.
در زمانیکه بخش عظیمی از جریانات منتسب به جنبش کمونیستی ایران در مورد سنتز نوین سکوت نموده اند، بیرون آمدن چنین نقدی در مورد سنتز نوین را باید به فال نیک گرفت و خوش آمد گفت. زیرا این گونه مباحث تئورک در پرتو جو صحیح و سالم سیاسی از طرفی می تواند به فرایند مجادله و چالش نظرات و مواضع اجزاء مختلف جنبش کمونیستی ایران کمک نماید، و از طرف دیگر می تواند به فرایند شفاف شدن دیدگاه ها و ناروشنی های غالب بر جنبش کمونیستی، پرورش و آبدیدگی هر چه بیشتر این جنبش یاری رساند.
"گسترش حقیقت" طبقاتی یا کشف حقیقت؟
قبل از برخورد به نظرات ارائه داه شده توسط ایشان باید اذعان کرد که درلابلای نوشته آقای فرزام نکات مهمی انباشته شده است که براحتی نمی توان چشم از آنها فرو بست. درعین حال در برخی از موارد در نظرات ایشان تناقضاتی وجود دارد و در مواردی دیگر احکام صادر شده در مورد جنبش کمونیستی ایران، احتیاج به توضیح بیشتری از جانب ایشان با آوردن نقل قول را می طلبد.
به عنوان مثال ایشان از "رفقا"یش خواسته اند که برای "گسترش حقیقت... خارج از بحثهای کیلوئی که فلان سازمان مگر چند نفر است....باید وارد بحثهای جدی تئوریک شوند"! اما رفیق فرزام با "بستن در" به روی "بحثهای کیلوئی که فلان سازمان مگر چند نفر است..." بلافاصله با اتکا به یک تاکتیک بسیار مخرب و غیر کمونیستی از پنجره دیگری قصد ورود دارند و در لباس یک مدعی العموم بطور عوامفریبانه ای می خواهند با "نظر دادن" و "گسترش حقیقت، شجاعانه بحث و انتقاد کردن ... نو را جای کهنه " بنشاند. اما برخلاف این وعده و وعید های بی مایه، ایشان بجای "شجاعانه بحث کردن" برای "گسترش حقیقت" تنها وحشت خویش از رویاروئی با حقیقت با نیاوردن نقل قول مستقیم از نوشته های حزب کمونیست انقلابی آمریکا، بوجه بارزی نشان داده است. آقای فرزام در برخورد به حقیقت به پویندگان و مبارزین نسل جوان و قدیم کمونیست و دیگر آزادیخواهان غیر کمونیست آدرس عوضی می دهند. ایشان بطور شفافی از کشف حقیقت دوری می کند و همانگونه که می گویند فقط می خواهند "حقیقت را گسترش دهند"! در واقع می خواهند "حقیقت سیاسی( طبقاتی)" خویش را بر پایه احکام سطحی و مفروضات از پیش تعیین شده شان "گسترش" داده و تبلیغ نمایند. برای همین ایشان هیچ مشکلی با تاکتیک غیر علمی و زیانبار افترا بستن و بهتان زدن به نظرات مخالف خویش ندارند. و به نوعی هدف ( حقیقت سیاسی ایشان) وسیله شانرا را توجیه می کند! چون اگر قرار باشد که کمونیستهای انقلابی همچون ایشان اسلوب کشف و "گسترش حقیقت" آنچنان به کار برند که بجای آوردن نقل قول مستقیم از مخالفین و بطور خاص سنتزنوین، برداشتهای خلاف حقیقت و دروغینی به خواننده از آن نوشته و "قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیست نوین در آمریکای شمالی" حزب کمونیست انقلابی آمریکا در "نقد" خویش ارائه دهد ( با درنظر گرفتن اینکه سند "قانون اساسی برای..." این رفقا بجز مقدمه اش هنوز به فارسی ترجمه نشده است. و بنا بر این امیدواریم که آقای فرزام با دانستن دانش زبان انگلیسی آنرا خوانده باشند! که بعید میدانیم)، نه تنها به روند کشف و گسترش حقیقت بر مبنای متدلوژی علمی کمونیسم کمک نکرده ایم، بلکه همانند روشنفکران حامی نظام سرمایه داری –امپریالیستی جهانی به تقویت کارزار تحریف حقیقت برای دستیابی به مقاصد طبقات ارتجاعی و اسلوب خلاف حقیقت چند دهه سیستم ضد بشری و ضد کمونیستی سرمایه داری گرویده ایم. کاری که شوربختانه آقای فرزام در جای جای نوشته اش به آن دچار شده است. و درادامه به آن بیشتر خواهیم پرداخت.
در این نوشته کوشش می شود که به مهمترین و کلیدی ترین نکاتی که این رفیق مطرح کرده است پرداخته شود و بر این بستر کوشش می شود جایگاه تاریخی نظرات ایشان در این نقد روشن گردد. و از میان مهره های اساسی نظراتش ریسمانی رد شود تا بتوان در یک ارتباط کنکورت جایگاه خط سیر سیستم جهان بینی ایشان را در برخورد به مسائل کلانی که مقابل جنبش کمونیستی بین المللی قرار گرفته است، تعیین نمود.
تاکید این نقد بروی روشنگری مباحثی که در سنتز نوین صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا، رفیق باب آواکیان، مطرح شده است، می باشد.
بویژه سعی شده است که هر جا مفهوم واقعی نقطه نظرات بیان شده در سنتز نوین رفقای حزب کمونیست انقلابی آمریکا که متاسفانه از جانب بابک فرزام چه عمد و چه "غیر عمد" واران وارانه بیان شده است، را با آوردن نقل قولهای مستقیم و بعضا طویل از اسناد موجود این حزب روشن سازیم. و به خاطر چنین کاری از کنشگران جدی کشف حقیقت هم پوزش خواسته و هم از توجه شان سپاسگذاریم.
از طرفی بر خلاف گرایش غالب بر دیدگاه بابک فرزام این نقد بیشتر از جایگاه انترنایسونالیسم پرولتری برای کمک به تسریع انقلاب جهانی منحصربفرد – کمونیسم - به مسائلی که ایشان مطرح کرده اند برخورد خواهد نمود و نه از جایگاه ناسیونالیستی و منافع انقلاب کشور من اول از همه، و ارجح دانستنش بر منافع کلی انترناسیونالیسم پرولتاریائی!
با این مقدمه به پیشواز نظرات ایشان میرویم.
سه پاسخ به اوضاع کنونی حاکم بر جنبش کمونیستی بین المللی!
دیدگاه و مواضع حاکم بر نوشته بابک فرزام بخشی از یک خط ایدئولوژیک و سیاسی کلان تر عصر حاضر ماست؛ پاسخی است به شرایط کنونی یا لحظه تاریخی برسر دو راهی قرار داشتن کمونیسم و پروژه کمونیستی در سراسر جهان. اینکه گروه ها، احزاب و حتی افرادی که خود را منتسب به ارتش انترناسیونالیستی پرولتری و کمونیسم می دانند، چه پاسخی به آن می دهند و چه راهکاری را برای برون رفت از این بحران ارائه می دهند دقیقا ارتباط دارد با درسگیری از گذشته این جنبش و بویژه درسگیری از موج انقلابات سوسیالیستی گذشته.
چرا و چگونه چنین است؟
رفقای حزب کمونیست انقلابی آمریکا در تبیین شرایط حاکم بر جنبش کمونیستی جهانی به درستی چنین می گویند:
"با احیای سرمایه داری در چین در سال 1976، اولین موج انقلابات و جوامع سوسیالیستی که با پدیده کوتاه مدت کمون پاریس در سال 1871 و انقلاب روسیه در سال 1917 آغاز شده بود، به پایان رسید. پایان اولین مرحله انقلابات سوسیالیستی، و دوره سی ساله متعاقب آن که می توان آن را دوران ضد انقلاب نامید، تغییرات وسیعی را در دنیا به همراه آورد. این اوضاع، سوال ها و وظایف عظیمی را مطرح کرده، چالش هایی تاریخی ـ جهانی در مقابل جنبش کمونیستی و سایر کسانی قرار داده که عموما خود را حامی پروژه رهایی نوع بشر می دانند.
درس های مثبت و منفی که باید از تجربه غنی موج اول انقلابات سوسیالیستی گرفت چیست؟ چارچوب مرحله نوین کمونیسم برای پیشروی در جهت پروژه رهایی نوع بشر کدام است؟ آیا مارکسیسم (کمونیسم) هنوز به عنوان یک علم موضوعیت دارد؟ و اساسی ترین سوال این است که آیا در دنیای امروز می شود انقلاب کرد؟ آیا یک انقلاب واقعا رهایی بخش کمونیستی امکان دارد؟ یا نه، چنین انقلابی دیگر نه ممکن است و نه مطلوب؟
همانطور که در سند "کمونیسم: آغاز مرحله ای نوین ـ مانیفست حزب کمونیست انقلابی آمریکا" تشریح شده، عمدتا و اساسا سه پاسخ به این لحظه ]تاریخی[ داده شده است:
پاسخ اول را کسانی می دهند که هیچ رویکرد نقادانه ای به تجربه و تئوری اولین موج انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم ندارند. یعنی نه به پیشروی های آن موج، نقادانه برخورد می کنند و نه به مشکلات و کمبودهایش. اینها فقط دور خود می چرخند و پیشروی نمی کنند. به گفته سند «مانیفست آرسی پی»، این افراد معمولا به مقوله "حقیقت طبقاتی" معتقدند و از همین منظر پرولتاریا را تقدیس می کنند. آنان عموما به تئوری و اصول کمونیستی به شکل یک دگم، یعنی چیزی نظیر اصول دین می نگرند. لب کلامشان این است که هرچه باید بدانیم می دانیم، همه اصول لازمه را داریم و مساله، صرفا به اجراء در آوردن شناختی است که برای ما به ارث رسیده است".
دوم، کسانی هستند که از تحلیل واقعا علمی از تضادهای گذار سوسیالیستی سر باز می زنند و از پیشروی های بی سابقه ای که در زمینه رهایی نوع بشر توسط انقلاب بلشویکی و چین حاصل شد، دست می شویند. این عده برای الهام و جهت گیری به گذشته ای دورتر رو می کنند ـ به قرن 18، به ایده آل های دمکراتیک و تساوی جویانه و مدل های اجتماعی عصر بورژوایی، به فلاسفه ای چون ژان ژاک روسو و امانوئل کانت و به نظریه پردازان سیاسی ای چون تاماس جفرسن. در برخی موارد، آنان حتی واژه کمونیسم را هم حذف می کنند. مواردی هم هست که بر چسب "کمونیسم" را به پروژه ای سیاسی نصب می کنند که کاملا در چارچوب اصول بورژوا دمکراتیک قرار دارد.
سوم، کاری است که باب آواکیان انجام داده است. آواکیان نه تنها رهبر حزب کمونیست انقلابی آمریکا است بلکه یک نظریه پرداز روشن بین نیز هست. (او رهبر حزبی است که عزم خود را برای کسب انقلابی قدرت و دگرگونی ریشه ای جامعه جزم کرده است) باب آواکیان از زمان شکست انقلاب چین در سال 1976 به چالش های مربوط به انجام انقلاب در دنیای امروز پرداخته، با این درک که انقلاب کمونیستی تنها راه برون رفت از زندگی اجتماعی فاجعه بار و جنون آمیز دنیای امروز است. آواکیان از "تجربه غنی تاریخی از زمان مارکس تاکنون آموخته، در میان اهداف و اصول اساسی کمونیسم، آن ها را که صحت شان اساسا به اثبات رسیده قبول کرده، جوانبی که معلوم شده نادرستند و یا دیگر قابل اجرا نیستند را کنارگذاشته است. او کمونیسم را بر پایه علمی تر و محکم تری استوار کرده است." (2) آواکیان از پیشروی های خارق العاده انقلاب روسیه (56 – 1917) و انقلاب چین (76- 1949) در مقابل حمله های ضد انقلابی دفاع کرده است. به عقیده باب آواکیان، مساله به طور عمده تداوم موج اول انقلابات سوسیالیستی در قرن بیستم است که نقطه اوجش انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی در چین بود. در عین حال که گسست از مفاهیم و متدولوژی غلط نیز مطرح است.
بر این پایه است که باب آواکیان یک سنتز نوین پدید آورده است. این سنتز شامل پیشرفت های کیفی و راهگشا در زمینه فلسفه و روش، انترناسیونالیسم، خصلت گذار سوسیالیستی به کمونیسم و برخورد استراتژیک به انقلاب است. این سنتز که یک تکاملی کیفی در علم کمونیسم است "تداوم گسست های مائو از استالین است. در عین حال، گسست از برخی تفکرات مسلط بر جنبش کمونیستی تحت رهبری استالین است که بر مائو تسه دون نیز، هر چند به طور غیر عمده تاثیر گذاشته بود."
در طول این نوشته سعی می شود که با بیان نظرات مطرح شده از طرف بابک فرزام نشان داده شود که پاسخ ایشان از نوع پاسخ اول( به اوضاع کنونی حاکم برجنبش کمونیستی جهانی) با سایه روشن هایی از پاسخ نوع دوم که در بالا به آن اشاره شده، است.
بعنوان مثال بابک فرزام در همان سطور اولیه مقاله اش بر این ادعا بطور اراده گرایانه ای پافشاری می کند که: "رسالت تاریخی تمامی سازمانهای کمونیستی ایران بسر آمده و... سالهاست که ضرورت انحلال کلیه احزاب و سازمانها به منظور ایجاد یک حزب کمونیست واقعی به چشم می خورد." به عبارت دیگر آنها بایستی خودشان را منحل کنند!
سوال اساسی این است، اگر نویسنده بر این ادعا می باشد و با قاطعیت فرمان انحلال آنها را به عنوان یک "ضرورت" صادر می کند، پس چه لزومی دارد به بحث تئوریک با اینگونه "سازمانهای کمونیستی ایران" بپردازند؟ اگر "رسالت تاریخی این سازمانها بسر آمده..." و به ورطه "خارجه نشینی و پاسیویسم" رسیده اند، مبارزه "تئوریک" بر مبنای آنچه که خود ایشان آنرا "یک جنبش فلسفی اقتصادی "(!) می نامد از چه روست؟ آیا مدل و ساختار ایدآل ایشان در جایگزینی این احزاب چه می باشد؟ چارچوبه ایدآل سازمان کمونیستی ایشان بر چه معیارها و موازین سیاسی و ایدئولوژیک استوار می باشد؟ مادیت یافتن حزب مورد نظر ایشان بر بستر مبارزه طبقاتی در بطن جامعه چگونه به واقعیت می پیوندد؟ در ثانی این حکم و خواست ایشان مبنی بر " پایان رسالت ... و نفی یا انحلال احزاب کمونیستی ایران" بر خواسته از کدام تحلیل سیاسی و طبقاتی و اجتماعی و ایدئولوژیکی استوار می باشد؟
آیا اینکه بطور عوامفریبانه ای( به مفهوم پوپولیستی آن ) و بر پایه شناختی یک جانبه و مکانیکی گفته شود که "ضرورت... انحلال کلیه احزاب و سازمان ها ... به چشم می خورد" از "حقیقت طبقاتی" که ایشان به آن اعتقاد دارند، سرچشمه نمی گیرد؟
اگر نویسنده با تعارفات متعارف و هندوانه زیر بغل جنبش کمونیستی ایران گذاشتن از "سلول های جنبش کمونیستی" صحبت به میان می آورد، چرا در صدد نفی و انهدام سلولهای سالم و رشد و گسترش سلولهای سرطان زا در بدن این جنبش می باشد؟ و بنا براین، آیا خواست مطرحه از طرف ایشان شامل سازمانهائی مانند حزب توده و اکثریت و امثالهم ( سلولهای سرطان زا) هم می باشد؟ و آیا آنها هم سالیان مدید یست که رسالتشان به سر آمده است یا نه؟ آیا خواست بابک شامل حال چنین سلولهای سرطان زائی ( که چندین دهه مانند خوره به جان جنبش کمونیستی افتاده اند) هم می شود؟ و آیا آنها می توانند با انحلال ساختار سازمانی خودشان به ساختار جدیدی که شما بعنوان مدل در مقابل طبقه کارگر قرار می دهید به پیوندند؟
این ها از جمله سوالات حیاتی هستند که به وجه غیر قابل کتمانی باید به آن پاسخ داده شود. و هر گونه چشم پوشی از پاسخ صریح، علمی و مطابق منافع انترناسیونالیستی پرولتاریای انقلابی به آن ها تنها می تواند به مفهوم دعوت نامه ای از سوی "تک تک کمونیستها" و تک تک "سلول های جنبش کمونیستی" در "نفی کل سازمانها و احزاب موجود" برای "پیشروی" در جهت " ایجاد یک حزب کمونیست واقعی" تلقی شود! که در ادامه به عمق نظرات انحرافی و دگما-رفرمیستی و ناسیونالیستی ایشان در این زمینه پرداخته خواهد شد.
در خلال صدور ده فرمان بابک فرزام برای "بازگرداندن عنوان انسان به انسان"، از جمله با فرمان دیگر" خورد کردن ماشین دولتی بورژوازی" روبرو می شویم!
دید غالب بر چنین وظیفه ای را ایشان بدون هیچگونه رو به در بایستی چنین مطرح کرده اند: " جنبش کمونیستی ایران قبل از آنکه یک جنبش فلسفی اقتصادی باشد، یک جنبش سیاسی خالص است و سالهاست که در همانجا در جا می زند بدون آنکه در نظر داشته باشد که مهمترین وظیفه جنبش کمونیستی، سازماندهی توده های زحمتکش و در راس آنها پرولتاریا به منظور انقلاب، برای خورد کردن ماشین دولتی بورژوازی است. این خورد کردن ماشین دولتی قبل از اینکه سیاسی باشد، اقتصادی است." ( تاکید از بابک فرزام)
مفهوم واقعی فرمان "خورد کردن ماشین دولتی" از دید ایشان در حقیقت در ارتباط مستقیم با همان فرمول بندی و فرمان اول ایشان دایر بر "انحلال سازمانهای کمونیستی ایران" می باشد. به زبان دیگر بیانگر آن ساختار سازمان ایدآلی است که در پی "انحلال" و "نفی سازمانهای کمونیستی ایران" قرار است وظیفه "خورد کردن ماشین دولتی بورژوازی" را به عهده گرفته و پرولتاریا را به "قدرت سیاسی" برساند.
این وظیفه و راهکار ایشان متکی بر بسیج و سازماندهی تشکیلاتی پرولتاریا و دیگر تهی دستان حول خواسته های اقتصادی، مبارزات اقتصادی، جنبش سندیکالیستی( که در جنبش کارگری ایران هم به فور با آن سرو کار داریم و به جنبش "کارگر پرستی" معروف می باشد) بعنوان تنها آلترناتیو موجود برای " خورد کردن ماشین دولتی بورژوازی" بیان شده است. در حقیقت با چنین فرمان و راه چاره ایسمی که ایشان به جلو پای پرولتاریا گذارده اند، بایستی تاکید کرد که بابک فرزام می خواهند ماشین دولتی را از طریق مبارزات اقتصادی تصرف کند و نه داغان و خورد! تصرفی که جز جابجائی مهره های حکومتی با تعدیلاتی در چارچوب نظم قدیم برنامه دیگری را نمی تواند در نظر داشته باشد. در واقع برنامه ایشان ناظر بر چنین ( قبل و بعد از) تصرف کلیه شریانهای اقتصادی و اجتماعی دولت قبلی است که قرار است دولت "نوین" مورد نظر ایشان را به سوی برنامه ریزی "پرولتاریائی" سوق دهد. چنین دیدگاهی در نظر دارد که با تصرف ساده ماشین دولتی حاضر و آماده امر "به کف آوردن دمکراسی" را در جهت تامین مایحتاج پایه ای پرولتاریا و تهیدستان و همچنین "برنامه ریزی" نقشه مند سوسیالیستی در ارتباط با امر پایه گذاری صنایع سنگین و سبک، همچنین برنامه ریزی در بخش کشاورزی و تجارت خارجی و بخصوص رفع مسئله اقتصاد تک محصولی جوامعی مانند ایران را یکجا در دستور دولت "نوین" خود قرار دهد.
ضروری است که برای نشان دادن دیدگاهی که آقای فرزام برای "خورد کردن" ماشین دولتی به "توده های زحمتکش و در "راس آنها پرولتاریا" پیشنهاد می کنند دوباره به نوشته ایشان رجوع شود. نوشته اند:
"مهمترین وظیفه جنبش کمونیستی، سازماندهی توده های زحمتکش و در راس آنها پرولتاریا به منظور انقلاب، برای خورد کردن ماشین دولتی بورژوازی است. این خورد کردن ماشین دولتی قبل از آنکه سیاسی باشد اقتصادی است. یعنی قبل از آنکه ما بخواهیم عروسکهایی چون احمدی نژادها و خامنه ای ها را سرنگون کنیم می خواهیم سیستم بهره کشی موجود را در هم شکنیم. و این نه به منظور ایجاد یک سیستم بهره کشی نوین بلکه به منظور محو کل بهره کشی انسان از انسان است. این یعنی بنای یک نظم اقتصادی نوین، و این نظم اقتصادی نوین تکیه بر فلسفه ای دارد که پرولتاریا را نه به عنوان طبقه ای در خود و یا برای خود بلکه به عنوان طبقه ای که رسالت آزادی کل بشریت را دارد می شناسد. طبقه ای که رسالتش بازگرداندن عنوان انسان به انسان است."
آیا منظور نویسنده مبنی بر " قبل از آنکه ما بخواهیم عروسکهایی چون احمدی نژادها و خامنه ای ها را سرنگون کنیم می خواهیم سیستم بهره کشی موجود را در هم شکنیم." چه می تواند باشد؟ آیا "عروسکهای" جمهوری اسلامی فقط به "احمدی نژاد و خامنه ای ها"خلاصه میشود؟
آیا سرنوشت جناح اصلاح طلب حکومتی به رهبری آقای موسوی و کروبی و غیره چه میشود؟ و آیا منافع این جناح نیز در زمان "خورد کردن ماشین دولتی ..." بر پایه "اقتصادی"، زیر ضربه قرار خواهد گرفت؟ یعنی اینکه آیا از دید آقای فرزام منافع اقتصادی جناح ارتجاعی اصلاح طلب حکومتی نیز "خورد" خواهد شد یا نه؟ به یک کلام، آیا آقای فرزام با تکیه یک جانبه بر "عروسکهایی چون احمدی نژادها و خامنه ای ها" و عدم اشاره به جناح اصلاح طلبی که پروژه رفع بحران و نجات نظام جمهوری اسلامی را از مسیر تعدیلات و رفرم ها بر عهده دارند، به یک "اشتباه غیر قابل عمد" دنباله روانه رنگین کمانی از این جناح دچار نگشته اند و در پس جملات ایشان اساسا کدامین منافع طبقاتی خاص نهفته است؟
چه طبقه ای در راس ماشین دولتی امر تولید و بازتولید سیستم بهره کشی و کار مزدی ( استثمار طبقه ستمکش) را به پیش می برد و آنرا بوسیله دسته های خاص افراد مسلح( ارتش دائمی، پلیس و سپاه و بسیج، پلیس عفاف و حجاب اجباری ضد زن، روحانیت، مجلس، سازمان امنیت، زندانها، دستگاه قضائیه و موسسات دولتی وغیره) مورد حمایت قرار می دهد؟ ارتباط این طبقه با سیستم سرمایه داری امپریالیستی جهانی چیست؟
روشن است که "عروسکهائی همچون خامنه ای و احمدی نژادها" و هزاران هزار روحانی رانت خوار حکومتی ( وابسته به جناح های مختلف هیئت حاکمه از جمله اصلاح طلبان)، اصلاح طلبان معمم و غیر معمم حکومتی، لباس شخصی ها، سران سپاه و ارتش، به عنوان طبقات استثمارگر نه تنها در بقاء این نظم دولتی نقش اساسی و کلیدی به عهده دارند، بلکه به عنوان مدیران داخلی سیستم سرمایه داری-امپریالیستی جهانی نقش حامیان و کارگزاران این نظام استثمار و ستم طبقه کارگر جهانی و بشریت تحت ستم را ایفا می کند.
بنابر این "نخستین گام انقلاب کارگری عبارت است از در هم کوبیدن و تار و مار کردن ماشین دولتی، تبدیل پرولتاریا به طبقه حاکمه و بکف گرفتن دمکراسی( دیکتاتوری پرولتاریا یا سیادت سیاسی پرولتاریا برای ). "(3) چرا که " طبقات استثمارگر، سیادت سیاسی را برای حفظ استثمار، یعنی برای مطامع آزمندانه اقلیتی ناچیز علیه اکثریتی هنگفت مردم لازم دارند. طبقات استثمار شونده، سیادت سیاسی را برای محو کامل هر گونه استثمار، یعنی برای منافع اکثریت هنگفت مردم علیه اقلیت ناچیزی از برده داران معاصر که ملاکان و سرمایه داران باشند، لازم دارند."!(4)
"مارکس در تبیین ماتریالیسم تاریخی نشان می دهد که شالوده اساسی هر جامعه سیستم اقتصادی، که همان سیستم تولیدی و باز تولید نیازهای زندگی است. اما مردم دیگر نمی توانند به طریق کهن تولید کنند؛ آنها اینکار را بوسیله وارد شدن در روابط خاص اجتماعی، روابط تولیدی جامعه (که مارکس آنرا "شالوده اقتصادی" می نامد) به پیش می برند. و در جامعه طبقاتی کلیه این روابط تحت سلطه طبقه حاکمه ای است که تولید را سازمان می دهد و ساختار های سیاسی را ایجاد و بر آنها تسلط دارد، و از جمله ایده ها، فرهنگ آن جامعه را تحت تسلط خویش در می آورد. این ادامه دارد تا زمانیکه تکامل نیروهای تولیدی با روابط تولیدی در تضاد قرار گیرد. که سر انجام انقلاب در ساختار سیاسی- که طبقه مترقی در حال صعود طبقه حاکم قدیم را سرنگون می کند- باید بوقوع به پیوندد تا روابط تولیدی نوین که با نیروهای تولیدی نوین منطبق شود...و طبقه جدیدی به حکومت می رسد."(5)
نظریه مطرح شده توسط بابک فرزام دایر بر "خورد کردن ماشین دولتی قبل از آنکه سیاسی باشد اقتصادی" در تقابل با نظرا ت مارکس و انگلس می باشد. مارکس و انگلس از تقدم انقلاب درساختار سیاسی برای خورد کردن ماشین دولتی صحبت کرده اند حال آنکه آقای فرزام با تجدید نظر- رویزیونیسم - در احکام بنیاد گذاران کمونیسم از تقدم انقلاب در ساختار اقتصادی صحبت میکند. روشن است که "کمونیسم" آقای فرزام یک کمونیسم قلابی و ضد مارکسیسم از نوع سوسیال لیبرالهای متشکل در حاکمیت دول اروپایی است. و بطور مشخص عملا سویه "بصیرت" طبقه کارگر را بر مدل "سوسیالیسمی" که بوسیله آقای هوگو چاوز در جامعه ونزوئلا پیاده شده است، رهنمون می نمایند. چاوز مواردی از اقدامات اقتصادی و اجتماعی انجام داده است که هدف چنان رفرم هایی این است که به تقویت و بهبود زندگی افراد فقیر و محروم سیاسی در جامعه ونزوئلا بینجامد.
اینکه آیا برنامه و چشم انداز واقعی هوگو چاوز چیست، مختصات روندی که در ونزوئلا اتفاق افتاده اند چه چیزی است، و به کجا می شود؟ آیا برنامه چاوز نیانگر یک آلترناتیو واقعی در مقابل استثمار امپریالیستی، یک راه حل عملی برای آزادی در جهان امروز است؟ و اینکه آیا معنای سوسیالیسم در جهان گلوبلایز شده امروز چیست؟ سوالات بسیار مهمی هستند که پاسخ به آن مرز بین رفرم و انقلاب را روشن می سازد.
هر چند که تحلیل همه جانبه از سیر وقایع ونزئلا کار اصلی این نوشته نیست اما ذکر چند نکته دراین خصوص را بی ارتباط با نظرات آقای فرزام نمی دانیم.
کمونیستهای انقلابی معتقدند که "انقلاب بولیواری" یک گسست اساسی با امپریالیسم را نمایندگی نمی کند، و تجسم یا راهی که واقعا به تحول رادیکال اجتماعی ختم شود را در خود حمل نمی کند. اینکه چرا اینطور است از ماهیت پیچیده ای برخوردار می باشد که نیاز به تحلیل دقیق دارد. اما به اختصار می توان گفت که باید آن عوامل تاریخی که منجر به شکل دادن به توسعه ونزوئلا شد، مدل اقتصادی که هوگو چاوز به جلو گذارده است، نقش ارتش و نهادهای مردمی جدید در "انقلاب بولیواری،" نیروهای اجتماعی و طبقه رهبری کننده درگیر در این جنبش، و بحث های کلان در مورد "سوسیالیسم قرن21 " و چالش های واقعی در بپا کردن انقلاب در جهان امروز، را در نظر داشت. و پس از تعمق در این موارد می توان به این نتیجه رسید که مفهوم واقعی "سوسیالیسم قرن21" چیزی بجز "وارونه کردن جهان" و برقراری جامعه "رفاه اجتماعی مردم " بر بستر رفرمیسم و رویزونیسم نیست.
باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا در کتاب " ملاحظات در مورد هنر و فرهنگ، علم و فلسفه"( سال 2005) در همین زمینه و در خصوص تغییر جهان چنین می گوید:
" در ارتباط با جهان به صورتی که امروز وجود دارد و مردمی که در جستجوی تغییرش هستند، و بخصوص بر مبنای دگرگونی سوسیالیستی جامعه، آنچه را که میبینم اساسا سه گزینه ( آلترناتیو) امکان پذیراست. اولی جهان را به همین ترتیبی که است، میخواهد.
دومین گزینه (آلترناتیو دوم) تقریبا به معنای واقعی کلمه ومکانیکی آن، جهان را وارونه کردن، است. به عبارت دیگر، افردی که در حال حاضر استثمار می شوند به همان طریق استثمار نشوند، و از افرادی که در حال حاضر بر این جامعه حکومت می کنند، از حکمرانی یا تاثیر گذاری شان بر جامعه بوجه قابل توجهی جلوگیری شود. بر مبنای چنین گزینه ای ساختار اقتصادی ابتدائی جامعه تغییر خواهد کرد، برخی از روابط اجتماعی تغییر می یابند، و بعضی از اشکال حکومت سیاسی تغییر خواهد کرد، و برخی از این فرم های فرهنگ و ایدئولوژی تغییر خواد کرد، اما اساسا توده های مردم به طور فزاینده ای و در پس وقوع هر جهشی پس از دیگری به روند واقعی دگرگون کردن جامعه کشیده نخواهند شد. این واقعا یک دیدگاه رویزیونیستی از جامعه است. اگر به روزهای گذشته اتحاد جماهیر شوروی فکر کنید، یعنی زمانیکه به یک جامعه رویزیونیستی تبدل شد، سرمایه داری و امپریالیست در اصل، اما هنوز سوسیالیست در نام را به یدک می کشید، زمانی که آنها را به خاطر نقض ادعایی یا واقعی حقوق مردم سرزنش می کردند، اغلب پاسخ می داند " شما در غرب چه کسی هستید که در مورد نقض حقوق بشر صحبت می کنید - به همه ی آن مردمی که در جامعه خودتان بیکارند نگاه کنید، چه حقوق بشری اساسی تر از حق داشتن شغل وجود دارد؟"
خوب، آیا آنان نقطه ای(حقیقتی) را بیان می کردند؟ بله، تا حدی. اما آنچه که اساسا آنها به پیش می گذاشتند، دیدی از جامعه که آنها پروژه اش را طرح ریزی کرده بودند، نوعی جامعه رفاه اجتماعی بود که اساسا نقش توده های مردم هیچ تفاوتی با آن چه که تحت شکل کلاسیک سرمایه داری بود، نداشت. پاسخ در باره حقوق مردم را نمی توان به حق داشتن شغل و و کسب درآمد تقلیل داد، هر چند که این از حقوق پایه ای(اصلی) است. این سوال مطرح است که آیا ما واقعا جامعه را به طریقی دگرگون خواهیم کرد که از هر لحاظ، نه تنها از لحاظ اقتصادی بلکه اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیکی، و فرهنگی، واقعا برتر از جامعه سرمایه داری باشد. جامعه ای که نه تنها نیازهای توده مردم را در نظر گیرد، بلکه واقعا مشخصه اش به طور فزاینده متکی بر بیان آگاهانه و ابتکار توده مردم باشد.
شما نمی توانید یک جامعه نوین و جهان نوینی را با همان چشم انداز که به مردم در این جامعه تعلیم و تلقین شده است، داشته بابشید. اگر مردم هنوز رویکرد شان به جهان در جهتی باشد که آنها را مشروط و محدود می کند و در حالا هم به زور وادارشان می کند که اینگونه به جامعه برخورد کنند، نمی توانید در جامعه یک تحول انقلابی واقعی داشته باشید و روابط نابرابر اجتماعی و همچنین روابط اقتصادی و سیاسی را از بین ببرید. چگونه توده های مردم می توانند واقعا وظیفه آگاهانه تغییر جهان را به عهده بگیرند اگر چشم انداز و رویکرد شان به جهان همان باشد که تحت این سیستم موجود است؟ این غیر ممکن است، و این وضعیت به سادگی نابرابری های بزرگی را در هر عرصه جامعه که من در موردش صحبت کردم، بازتولید خواهد کرد.
آلترناتیو سوم یک گسست رادیکال واقعی است. مارکس و انگلس در مانیفست می گویند که انقلاب کمونیستی بیانگر یک گسست رادیکال با روابط تولیدی سنتی و ایده های سنتی است. و یکی بدون دیگری امکان پذیر نیست. آنها متقابلا تقویت کننده یکدیگر، به این یا آن طریق هستند.
اگر شما یک جامعه ای داشته باشید که در آن نقش اساسی زنان بدنیا آوردن (زاییدن) کودکان باشد، چگونه می توانید یک جامعه داشته باشید که در آن برابری بین زنان و مردان وجود دارد؟ شما نمی توانید. و اگر به سنتهای کهن حمله نکنید و اخلاقیات و غیره را که این نقش را تقویت می کند را ریشه کن نکنید، چگونه می توانید روابط بین زن و مرد را دگرگون و نابرابریهای عمیقی که با تقسیم کل جامعه به ستمکاران و ستمبران، استثمارکننده و استثمار شونده ارتباط دارد، را ریشه کن کنید؟ نخیر شما نمی توانید.
بنابراین آلترناتیو سوم یک گسست رادیکال واقعی در هر عرصه است، یک سنتز کاملا متفاوت رادیکال است. یا اگر به طور دیگری مطرح شود، جامعه ای و جهانی است که اکثریت بزرگی از مردم در واقع می خواهند در آن زندگی کنند. جائی که در آن نه تنها آنها نگرانی در مورد اینکه غذای بعدی شان از کجا تامین می شود، و یا اگر بیمار شوند آیا به آنها گفته خواهد شد که آنها نمی توانند از مراقبت های بهداشتی برخوردار باشند چون آنها قادر به پرداخت آن نیستند، این به همان اندازه مهم است، اما جامعه ای است که در آن در واقع با درگیر شدن، کشمکش با، و به طور فزاینده ای از طریق اداره منطقه ای (یا بخش از کشور) خویش را در همه حوزه های مختلف جامعه بسازند.
دستیابی به این نوع از جامعه، و آن نوع از جهان، چالشی بسیار عمیق است. این چنین کاری خیلی بیشتر عمیق تر است تا اینکه به سادگی تغییر چند شکل از مالکیت اقتصاد و بر این اساس مطمئن شوید که، از رفاه اجتماعی مردم مراقبت می شود، اما شما هنوز هم افرادی که مراقبت از آن برای توده مردم و تمام حوزه های علوم، هنر، فلسفه ، و همه چیز دیگر در واقع اساسا تحت نظر چند منطقه اداری (و یا بخش از کشور) است. و پروسه تصمیم گیری سیاسی تحت نظر چند اداره منطقه ای باقی مانده است.
فراتر از آن رفتن واقعا یک مبارزه عظیم و جهانی- تاریخی است که ما پس از انقلاب روسیه ( بدون در نظر گرفتن تجربه ی بسیار کوتاه مدت و محدود از کمون پاریس) آنرا آغاز کرده ایم، و با انقلاب چین و به ویژه انقلاب فرهنگی به نقطه اوج آن رسیدیم، اما از آن پس ما بطور موقت به عقب پرتاب شده ایم.
بنابراین ما نیاز داریم که یک جهش بیشتر بر اساس جمعبندی بسیار عمیق از همه آن تجربه کنیم. برخی از مشکلات بسیار واقعی و آزاردهنده موجودند که ما باید با آن به منظور جمعبندی و حفظ بهترین از گذشته، اما فراتر از آن رفتن و حتی بهتر از آنها در آینده عمل کردن، مقابله کنیم.
حالا می خواهم به چند نکته در این زمینه در مورد توتالیتاریسم (اعتقاد به حکومت مطلقه و دیکتاتوری مرکزی) بگویم. گذشته از این در اینجا، من این را بسیار جالب یافتم که شما می توانید کتابهای بی حد و حصری را که عمیقا به کاوش روان (سایکی) استالین یا لنین یا مائو یافت می شوند، بخوانید - "چه چیزی در ذهن آشفته از این افراد می گذشت که منجر شد که آنها فکر کنند می توانند به بازسازی جهان در تصویر دیوانه شده خود بپردازند و آنها را واداشت، تحت نام رسیدن به برخی از بزرگترین معنویات خوب، فاجعه بزرگی بر بشریت که آنها تحت تاثیر قرار دادند را باعث شود؟ " من نمی دانم که چند کتاب مثل این را دیده ام. من هنوز ندیده ام، شاید وجود دارد، اما من – کتاب مطالعه روان آشفته از توماس جفرسون یا جرج واشنگتن ندیده ام: "چگونه است که یک فرد می تواند در ذهن خود به این اعتقاد برسد که آنها نه تنها به بشریت به طور کلی فایده ای می رساند، اما دیگر انسان هائی که به آنها تعلق داشتد (برده گان سیاه پوست) ؟ عمق اختلال روانی که در آن درگیر است، چیست؟ چه چیزی بیشتر از این توتالیتارین (مطلقه و دیکتاتوری) می تواند باشد که در واقع انسان دیگری را مال خود بدانید؟"
یا در مورد مطالعه آنچه که در اعماق ذهن فاسد لیندون جانسون و یا رونالد ریگان می گذشت ، که میلیون ها نفر، از جمله تعداد زیادی از کودکان را به قتل رساندند، چه ؟ "چه چیزی به خطا رفته است؟ جایی در دوران کودکی شان و یا جای دیگری در زندگی شان؟ ایده های دیوانه ای که باید به نحوی درونی شده باشند که منجر شد آنان باور کنند که به نام شهر درخشان در تپه یا هر چیز دیگری (اشاره به بخشی از سرود ملی آمریکا- نویسندگان)، آنها از حق و تعهد به کشتار هزاران و میلیونها نفر از مردم بی گناه، برخوردارند؟ "
من چنین مطالعات را هرگز ندیده ام. بدیهی است درباره آنها در بخش بازبینی (نقد) کتاب روزنامه نیویورک تایمز نخوانده ام.
با این حال ، برخی از سوالات واقعی که در مورد توتالیتاریسم توسط نظریه پردازان و "پیروان اردوگاه فکری" امپریالیستها عنوان گشته که نیازاست به آن پرداخته شود. به طور مشخص، آنها در جامعه ای که آنرا توتالیتر می نامند، اما در واقعیت منظورشان دیکتاتوری پرولتاریا است، اتهام می زنند که اول از همه در آن یک ایدئولوژی رسمی وجود دارد که هر کس در آن جامعه باید به آن معتقد باشد. و سیاست های رسمی وجود دارد که هر کس باید با آن درگیر شود و نقش داشته باشد برای همراه و همرنگ شدن در آن جامعه که باعث دردسری برایش نشود. خوب در این مورد چه؟
اساسا، این یک تحریف از آنچه در جوامع سوسیالیستی جریان داشته است، می باشد: در وهله اول چرا این انقلابات لازم بودند و آنها به دنبال دست یابی و غلبه بر چه چیزی بودند، و چگونه می خواستند آنرا به مورد اجرا گذارند. واقعیت این است که، برای توده های عظیم مردم در جامعه سرمایه داری (و قطعا در فئودالی)، آنها واقعا از درگیر بودن بوجه قابل توجهی در سیاست های رسمی و سیاست هائی که در واقع بر امور دولت و جهت جامعه تاثیر داشت، منع شده بودند. و با تلقین کردن چشم انداز و روش و ایدئولوژی به آنها - با دلسرد کردن شان و به طور فعال جلوگیری کردن از آنها- که مانع از درک آنها از بهره کشی و واقعا مانع از درک جهان در راستای تغییر آگاهانه آن اتباط دارد، می شوند. و این همان چیزی است که انقلاب سوسیالیستی به دنبال تغییر و همچنین آوردن آگاهی مربوط به تغییرات اساسی در اقتصاد و روابط اجتماعی است."
پیشبرد انقلاب سوسیالیستی، در شرایط جهانی شدن سرمایه داری، که در مقابل طبقه کارگر انقلابی هر کشور از جمله ایران قرار دارد حلقه ای و بخشی از انقلابات جهانی پرولتاریایی است و بنا بر این خصلتی ملی نداشته بلکه خصلتی انترناسیونالیستی دارد.
لنین در نوشته "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" در مورد مفهوم انترناسیونایسم می گوید:" وظیفه من، وظیفه نماینده ی پرولتاریای انقلابی عبارت است از آماده نمودن انقلاب جهانی پرولتری که راه نجات منحصر بفردیست از دهشتهای کشتار جهانی. استدلال من نباید از نقطه نظر کشور خود باشد(زیرا این استدلال یک کودن بیمقدار و خرده بورژوازی ناسیونالیستی است که نمی فهمد عروسکی است در دست بوژوازی امپریالیست)، بلکه باید از نقطه نظر شرکت من در تدارک در تبلیغات و در نزدیک ساختن انقلاب جهانی پرولتری باشد.
این است معنای انترناسیونالیسم و اینست وظیفه انترناسیونالیست، کارگر انقلابی،سوسیالیست واقعی."
به اعتقاد ما سنتز نوین یک تکامل کیفی در علم کمونیسم با جمعبندی از دستاوردها و نقاط ضعف موج انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم است. "این سنتز شامل پیشرفت های کیفی و راهگشا در زمینه فلسفه و روش، انترناسیونالیسم، خصلت گذار سوسیالیستی به کمونیسم و برخورد استراتژیک به انقلاب است. این سنتز که یک تکاملی کیفی در علم کمونیسم است "تداوم گسست های مائو از استالین است. در عین حال، گسست از برخی تفکرات مسلط بر جنبش کمونیستی تحت رهبری استالین است که بر مائو تسه دون نیز، هر چند به طور غیر عمده تاثیر گذاشته بود."
بابک فرزام با عنوان کردن مسائلی که نشاندهنده ضدیت کور ایشان با خط سیاسی مطرح شده در سنتز نوین حزب کمونیست انقلابی آمریکا است، از موضع یک انترناسیونالیست پرولتری و حمایت لنینیستی از این خط و برنامه صحیح در کشورهای دیگر حرکت نمی نماید. و از موضعی ناسیونالیستی غالب بر جنب کمونیستی بین المللی و خط شکست طلبانه انحلاطلبانه به جنبش کمونیستی ایران و خاصه طرفداران سنتز نوین برخورد مینماید و به تقویت خط سیاسی غلط "سوسیالیسم قرن 21 " می پردازد.
در این جا ما بر روی سنتز نوین از مفهوم انترنایسونالیسم با آوردن نوشته ای تقریبا طولانی مکث کرده و توجه خوانندگان از جمله بایک فرزام را به آن جلب می کنیم.
همانگونه که قبلا متذکر شدیم به اعتقاد ما آقای فرزام با نیاوردن عمدی نقل قول های مشخص از سنتز نوین که ادعای نقدش را دارد سنتی غیر کمونیستی و فرصت طلبانه ای را در نقد نظرات مخالفش به پیش گذارده است که جای تعمق دارد! نقد کمونیستی بر مبنای متدلوژی علمی به پنهان کردن نظرات مخالف خویش از خوانندگان نمی پردازد. بلکه همانند یک کمونیست انقلابی پیگیر، صادق و با حوصله برای کشف حقیقت بجای اینکه ذهنیات خویش (حقیقت طبقاتی یا سیاسی) را اساس نظرات شخص یا گروه مخالفش قرار دهد و آنرا با آوردن نقل قولهای مشخص مورد نقد علمی قرار می دهد.
باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا در باره مفهوم انترناسیونالیسم و انحرافات غالب بر جنبش کمونیستی بین المللی ظرف چندین دهه گذشته می گوید: "سنتز جدیدی در باره اینکه انترناسیونالیسم چیست و چه مفهومی دارد به پیش گذارده شده است. بحثی در مورد مدل کانلی از انترناسیونالیسم – دیدگاهی متعلق به انقلابی ایرلندی، همدوره لنین وجود دارد، که اساسا با رویکرد "حرکت از ملت(کشور) به سمت خارج" انترناسیونالیسم را از آن منظر می بیند، که در اصل یک دیدگاه ناسیونالیستی از انترناسیونالیسم – در مقابله با دیدگاه لنینیستی از انترناسیونالیسم، است. در نوشته "پیشروی"(6) به طور خاص از یک طرف، بحث تقریبا شفافی در مورد تعریف لنین از انترناسیونالیسم - تلاش برای انقلاب در کشور خود و حمایت از این خط و برنامه در کشورهای دیگر، وجود دارد. و استدلال لنین (به عنوان مثال ، در "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد") که جهت گیری اساسی نباید "کشور من" بلکه خدمت من به مبارزه انقلابی جهانی، وجود دارد. اما آنچه در نوشته "پیشروی" که جدید و بسیار مهم است این می باشد که نه تنها در مخالفت و یک دیدگاه منقدانه ای از آنچه که در جنبش بین المللی کمونیستی به صورت یک نظریه غالب در مورد انترناسیونالیسم، مطرح می شود، که در راستای دیدگاه کانلی است، هر چند کانلی یک کمونیست نبود، و او بیشتر در راستای این مفهوم که انترناسیونالیسم چیزی است که از کشوری به کشور دیگر توسعه پیدا می کند، و در عمل معتقد به "کشور من" است تا خدمت و سهم من به انقلاب جهانی که نقطه اساسی جهت گیری و نقطه عزیمت (لنین) بود. اول از همه، در نوشته "پیشروی" یک گسست با نقد آن نقطه نظر وجود دارد. اما، فراتر از آن، یک ترکیب موضع لنین و تعریف از انترناسیونالیسم با رویکردی از، و بالاتر از همه از سطح جهانی وجود دارد، و دیدن جهان به عنوان یک کل در هر زمان مشخص برای تعیین محل آن، از طریق ترکیبی از عوامل عینی و ذهنی، مهمترین پیشرفت ها برای کل مبارزه بین المللی می تواند، بوجود آید؛ و برای احزاب در کشورهای مشخص- برای دادن حمایت سیاسی در رابطه با آن "پیشرفت ها"- به عمل درآید، حتی اگر منجر به هزینه دادن برای برخی فداکاری ها از طرف احزاب خاص و در ارتباط با مبارزه در کشور "خود" شود.
چنین فراخوانی برای سنتز نوین از این دو نقطه در جنبش بین المللی، کاری جدید است. اما درگیرشدن با آن و مبارزه بر سر آن به اندازه کافی بوجود نیامده است.
در اینجا می خواهم چند توضیح اضافی در رابطه با این رویکرد به انترناسیونالیسم را بیان کنم، و تاکید بر این که عرصه ی جهان در نهایت و اساسا تعیین کننده است که، بله، شامل چند انتقاد از نقطه نظرات داخلی و خارجی مائو هم می باشد (استدلال مائو که شرایط داخلی در کشورهای خاصی در ارتباط با مبارزه و تغییر در کشورهای ویژه نقش تعیین کننده دارد، و این که شرایط و تحولات "خارجی" این کشورها عناصر خارجی و ثانویه است). چندی پیش مقاله "مبانی فلسفی انترناسیونالیسم پرولتری،" (7) استدلال می کند که، در واقع، در عصر امپریالیسم به طور خاص، عرصه ی بین المللی، و تغییر و تحولات در آن سطح نقش قاطع تر و تعیین کننده در این که چه اتفاقی در کشورهای معین می افتد نسبت به "وضعیت داخلی" در کشور های خاص دارد. این بسیار مهم است و نقطه بسیار بحث برانگیزی است.
با این حال، ما نباید چنین برداشتی، و نیز نباید به دیگران اجازه دهیم که اینرا، به یک مفهوم بدان معنی که ما همه، همانگونه که لنین یک بار توصیف می کند، "به حالت تعلیق در هوا در آمدن" و هیچ کس نمی تواند انقلاب در هیچ نقطه، در هیچ کشور خاصی انجام دهد، چرا که عرصه ی بین المللی در نهایت تعیین کننده واساسی است. خود این یک تعمیم ساده مکانیکی از این اصل است. من اخیرا نوشته "دو کوه بزرگ"(8) که در آن نقل قولی از "کمونیسم دروغین جعلی(دروغین) مرده است، زنده باد کمونیسم واقعی "، (9) - جعلی/واقعی به اختصار- زیر را آورده است بازخوانی می کردم که فکر می کنم اشاره به آن در این زمینه بسیار مهم است :
" دستیابی به [شرایط لازم برای کمونیسم] باید در سطح جهانی بوقوع بپیوندد، از طریق یک فرایند طولانی و غیر مستقیم دگرگونی انقلابی که در آن توسعه ناهموار، تصرف قدرت سیاسی در کشورهای مختلف در زمان های مختلف، و دیالکتیک پیچیده فعل و انفعال بین مبارزات انقلابی و تغییر انقلابی جامعه در این کشورهای مختلف – یک ارتباط دیالکتیکی که در آن عرصه جهان اساسا و در نهایت تعیین کننده است، در حالی که تعامل متقابل و حمایت از مبارزات پرولتاریا در کشورهای مختلف بیانگر پیوند کلیدی درتغییر بنیادی جهان به عنوان یک کلیت می باشد. '" (با استناد به جعلی/ واقعی، ص 116، پانوشت 21)
پیشاهنگ آینده یا بقایای گذشته؟
به یک معنای واقعی، بسیاری از آنچه که "بالا،" عوان شد، راه بزرگ است که در آن تمام این مسائل سرنوشت ساز متمرکز شده، پرسشی است نه تنها برای حزب ما بلکه برای کل جنبش بین المللی، که آیا ما به سادگی بقایای گذشته خواهیم بود (حتی در بصورت بقایای گذشته ای از امواج انقلاب پرولتری قبل) و یا اینکه آیا ما به یک پیشتاز آینده تبدیل خواهیم شد؟ با همه آن پیچ و چرخش های موجود - یک بار دیگر پیش کشیدن نظریه بسیار شفاف مائو که آینده روشن است، و جاده غیر مستقیم است- آیا ما نمایندگان انقلاب آینده خواهیم بود؟ این همان چیزی است که در واقع در حال نبرد است- و باید خیلی بیشتر برایش به طور مداوم و به طور کامل و سیستماتیک مبارزه شود: آیا ما یک بقایایی از گذشته یا پیشتاز آینده خواهیم بود؟ و این سوالات در مورد چگونگی درک و بنابراین چگونه انترناسیونالیسم پرولتری را به پیش بردن، از اهمیت تعیین کننده ای درارتباط با این دو شق(احتمالات) برخوردار است، یعنی همان دو جاده: بقایای گذشته یا پیشتاز آینده بودن."
بنا براصل انترنایسونایسم لنینی که به طور واضحی در نقل قول مشروح بالا به آن اشاره شد، یک کمونیست انقلابی نه بر مبنای "کشورمن اول" و یا "طبقه کارگر کشور من اول"، و بنابراین نه ازدیدگاه تنگ ناسیونالیستی بلکه از منظر خدمت من به مبارزه انقلابی جهانی، تلاش برای انقلاب در کشور خود و حمایت از این خط و برنامه در کشورهای دیگر، جهت گیری خود را برای کمک به انقلاب جهانی پرولتری مشخص می کند. و به عنوان سنتزی نوین در یک گسست از نقطه نظرات ناصحیح و ناسیونایلستی حاکم بر کل جنبش کمونیستی بین المللی، و حرکت از جایگاه انترناسیونالیست پرولتری تاکید بر این نکته ضرور است که در عصر جهانی شدن نظام سرمایه داری – امپریالیستی به طور خاص، عرصه ی بین المللی، و تغییر و تحولات در آن سطح نقش قاطع تر و تعیین کننده در این که چه اتفاقی در کشورهای معین می افتد نسبت به "وضعیت داخلی" در کشور های خاص دارد.
نفی حزب پیشتاز(عنصر اگاه) و برخورد مکانیکی به احیای سرمایه داری در شوروی و چین
از دیگر نکات اساسی که بابک فرزام در احکام و فرامین ارده گرایانه اش در باره آینده انقلاب و چگونگی بدست گیری قدرت سیاسی در ایران ترسیم می کند، همانا ندیدن و نفی جایگاه عنصر آگاه در جنبش کارگری و سوسیالیستی است، عنصر اگاهی که نمود متشکل و ایدئولوژیک-سیاسی اش در قالب حزب کمونیست تجلی می یابد و از طریق در دست گرفتن سکان مبارزه طبقاتی امر انقلاب کمونیستی را رهبری می کند. نمود مادی چنین حزبی برای رهبری انقلاب کمونیستی در پی پروسه پر فراز و نشیب، رهبری اعتصابات، مبارزات خیابانی و مبارزات قهر آمیز پرولتاریای آگاه ( به نظر می رسد آقای فرزام دل خوشی هم از زد و خورد خیابانی و مبارزات مسلحانه پرولتاریای آگاه که در ارتش سرخ پرولتاریا بسیج و سازماندهی یافته، ندارد. به همین خاطر است که امر قهر از طرف پرولتاریا را به "چریکسم" منتسب می کند) تجلی می یابد و آبدیده می شود. این خواست در دیدگاهی که از طرف بابک فرزام پیش گذارده شده، در حقیقت یکی از اولیه ترین خواست جنبش کارگر پرستی(رفرمیستی)، طرفداران جنبش صرفا اقتصادی(اکونومیستی) طبقه کارگر و رویزیونیستی می باشد.
از جمله بازوهای اجرائی حزب پیشتاز کمونیست، تشکلات توده ای و دمکراتیکی است که در تمامی شریانهای جامعه ریشه دوانده و هم چون تسمه ای تمامی اجزاء جامعه را به ستاد رهبری کننده مرتبط می سازد. تشکلات توده ای در میان دانشجویان، روشنفکران، زنان، ملل تحت ستم وغیره که در چگونگی ایجاد حزب کمونیست، مدل حکومتی و اداری بابک فرزام اساسا به بوته فراموشی سپرده شده است. البته الگوی چگونگی کسب قدرت و همچنین سازماندهی و ساخت و ساز جامعه ای که بعد از "تصرف" قدرت سیاسی بوسیله احکام و فرمول بندیهای آقای فرزام ارائه گشته قطعا حد تمایز بین دیدگاه لنینی و خویش در باره ماهیت حزب و نقش رهبری کننده اش در سیر مبارزه طبقاتی در پروسه دراز مدت سوسیالیسم و گذار به جامعه بدون طبقه، یعنی دنیای کمونیستی به نحو روشنی، بیان کرده است.
لنین از چگونگی روند راه یابی سوسیالیسم علمی که خارج از عرصه محیط کار و روابط کار مزدی و حتی جنبش سندیکائی و شورائی زیست می کند و بایستی از طریق عنصر آگاه ( حزب طبقه کارگر ) به درون طبقه کارگر برده شود، در کتاب "چه باید کرد؟" خود منطبق با تئوری کمونیسم علمی صحبت کرده است. اما متاسفانه دیدگاه آقای فرزام در تقابل با آموزش های لنین بر این باور است که آگاهی از درون طبقه کارگر، بصورت خود انگیخته و از طریق سازماندهی خویش در اورگانهای طبقاتی هم چون سندیکا، شورا ها و بر بستر سازماندهی مبارزات اقتصادی کسب می شود و شرایط دستیابی به مدینه فاضله اش فراهم می سازد. چنین دیدگاهی بیانگر خط اکونومیستی رایج بر جنبش کارگری ایران است که به " جنبش کارگر پرستی " ناسیونالیستی معروف می باشد، و نه خط ایدئولوژیک- سیاسی پرولتاریای انترناسیونالیست.
بابک فرزام در سطور بعدی مقاله اش چگونگی ضدیت خودش را با عنصر آگاه و هم چنین"احزاب کمونیستی" که از دید ایشان باید انحلال یابند چنین بیان می دارد :
"از بین مسائل اساسی و مهمی که در سنتز نوین مطرح شده است، طرح و یا بهتر بگوئیم، مطرح نکردن نقش طبقه کارگر، از همه مهمتر و اساسی تر است. دید چریکی که رفقای م ل م ایران نسبت به طبقه کارگر و زحمتکشان دارند یعنی ندیدن آنها و در حقیقت دیدن آنها به عنوان سیاهی لشگر برای به قدرت رسیدن کمونیستها،( نظری که در بین کمونیستهای ایران تقریباٌ عمومیت دارد) در این تز بچشم می خورد. می توانید به طرح پیشنهادی
R.C.P تحت عنوان” قانون اساسی برای جمهوری سوسیالست نوین در آمریکای شمالی” مراجعه کنید . در آنجا اسمی از شورا های کارگری و نقش آنها در قدرت نیست. احتیاجی هم نیست چون اینها طبقه کارگر را توده ای بی سواد و عاری از قدرت تصمیم گیری معرفی می کنند. و این روشنفکران کمونیست هستند که باید برای آنها و بدون حضور آنها، در کتابخانه ها و نه در جبهه های رزم بر علیه بورژوازی برنامه نویسی کنند."
" اینها ( آرسی پی و حزب کمونیست ایران م ل م) ... بخاطر ندیدن طبقه کارگر و زحمتکشان و... در حقیقت دیدن آنها بعنوان سیاه لشکر برای به قدرت رسیدن کمونیستها ( منظور ایشان روشنفکران وعنصر آگاه – حزب کمونیست- است) ... اسمی هم از شوراهای کارگری و نقش آنها در قدرت نیست .. چون اینها طبقه کارگر را توده ای بی سواد و عاری از قدرت تصمیم گیری معرفی می کنند... آنها (عنصر
آگاه و احزاب کمونیستی) روشنفکران کمونیست هستند که باید برای آنها و بدون حضور آنها در کتابخانه ها و نه در جبهه رزم (مبارزات اقتصادی- منظور آقای فرزام از "جبهه رزم") بر علیه بورژوازی برنامه نویسی کنند."
در اینجا نیز ما با ایده وحشت از حقیقت و کذبگوئی محض روبرو شده ایم. آقای فرزام بجای نقد علمی و استفاده از شیوه و متدولوژی انقلابی به افترا زدن/ و پخش اکاذیب در مورد حزب کمونیست انقلابی آمریکا متوصل شده اند.
این همان گرایشی متدولوژیکی است که در سند " مانیفست آر سی پی: کمونیسم ـ آغاز مرحله نوین" شناسایی شده است:
]این افراد] هیچگاه وظیفه جمعبندی علمی از مرحله پیشین جنبش کمونیستی و مشخصا تحلیل راهگشای مائو در مورد خطر و مبنای احیای سرمایه داری در جامعه سوسیالیستی را به عهده نگرفته اند یا هرگز درگیر این کار به شیوه ای سیستماتیک نشده اند. بنابراین اگر چه بسیاری از آنان ممکن است از انقلاب فرهنگی چین دفاع کنند، یا در گذشته دفاع می کردند، اما از یک درک واقعی و عمیق از اینکه چرا انقلاب فرهنگی ضرورت داشت و مائو آن را با چه اصول و اهدافی آغاز و رهبری کرد، بهره مند نیستند."
از دید بابک فرزام "ایده کمونیسم" شامل نفی تلویحی دیکتاتوری پرولتاریا، نفی نقش رهبری حزب پیشاهنگ (عنصر آگاه)، نفی کسب قدرت دولتی، و نفی ایجاد نوع کاملا نوینی از دولت است.
فرمول مکانیکی ایشان چنین است:
خورد کردن اقتصادی ماشین دولتی یک جناح از بورژوازی، از طریق شوراهای کارگری.
چنین "کسب قدرت دولتی" با یک جمعبندی غیر علمی و مکانیکی ایشان از موج قبلی انقلابات سوسیالیستی چنین بیان می شود:" چناچه دیدیم در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و در چین سوسیالیستی این را گفتند ولی عملا شوراها به صورت یک آپاندیس در آمد. یک زائده ای که باید از دست آن خلاص می شدند. خوب بورژوازی آمد و آنها را خلاص کرد."
اینکه چرا بابک فرزام از آمدن بورژوازی و خلاص کردن آنها ( خلاص کردن دو حزب کمونیست اتحاد شوروی و چین و ساختمان سوسیالیسم در آن دو کشور) فقط اشاره ای گذرا کرده اند، قابل تعمق است. اینکه چگونه این بورژاوزی، و از کجا سر بر آورده است و چگونه "آنها را خلاص کرد" برای ایشان مهم نیست!
در لایه سطحی حقیقت ماندن و به واکاوی عمیق برای کشف حقیقت به لایه های زیرین پدیده احیای سرمایه داری در دو جامعه قبلا سوسیالیستی شوروی و چین نرفتن ریشه در متدولوژی مکانیکی(متافیزیکی) به کشف حقایق درونی پدیده ها دارد.
همینکه ایشان برای ارضای امیال غیر انقلابی –رفرمیستی روشنفکرانه اش از روی این مسئله حیاتی (" درک واقعی و عمیق از اینکه چرا انقلاب فرهنگی ضرورت داشت و مائو آن را با چه اصول و اهدافی آغاز و رهبری کرد ") جهش می کند و تحت شعار "گسترش حقیقت" و" شجاعانه بحث کردن" به چنین سادگی می گذرند، درجه جدی بودن ایشان را نسبت به عرضه کردن راه خروجی ازاین دنیا و رهایی کل نوع بشر از شر روابط استثمار و ستم نظام سرمایه داری –امپریالیستی نشان می دهد.
اما از خلال خط سیاسی ارائه شده ایشان، به نظرمی رسد که بابک فرزام با تاکید بر نقش "شوراهای کارگری" و اینکه این "شوراها به صورت یک آپاندیس" در " اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و در چین سوسیالیستی " در آمد، و آنها "از دست آن خلاص" شدند و "خوب بورژوازی آمد و آنها را خلاص کرد." به دو جمعبندی رسیده است:
اول اینکه ایشان از "خلاص شدن" سوسیالیسم در آن دو کشور- زمانیکه هنوز سوسیالیستی بودند- صحبت می کند. منظور بابک فرزام از "خلاص شدن" یا واژگونی سوسیالیسم در واقع احیای سرمایه داری در اتحاد شوروی و چین است. بنابر این زمانیکه گزینه ایشان مبنی بر خلاص شدن از دست شوراهای کارگری در این دو کشور را از لابلای خط سیاسی ایشان بیرون بیاوریم و در کنار هم قرار دهیم نتیجه گیری بجز اینکه " انقلابیون توطئه گر کمونیست << بعد از کسب قدرت >> با خلاصی از دست شوراهای کارگری به مستبدان تمامیت خواه تبدیل شدند، و سرانجام بورژوازی آمد و آنها را خلاص کرد، نمی توان تصور کرد! یک بازنویسی شبه تروتسکیسم ناب!
دوم اینکه بابک فرزام اساسا با درک علمی تضادهای جامعه سوسیالیستی که بوسیله مارکس وانگلس و لنین به مفهومی پایه ای درک و تبیین شد و سپس مائو آنرا کاملتر کشف کرد و توضیح داد، کاری ندارد و دغدغه فکریش نیست. او حقیقت طبقاتی (یا سیاسی) خود مبنی بر خلاص شدن از دست شوراهای کارگری "مزاحم" از طرف هر دو حزب پیشتاز طبقه کارگر در دو جامعه سوسیالیستی قبلی را یگانه و اساسی ترین عامل احیای سرمایه داری در آن جوامع می داند. "گسترش" دادن حقیقت سیاسی اش بجای کشف حقیقت عینی و تضادهای درون آن ها، برای او کافیست! به همین سادگی!
در سند " مانیفست آر سی پی: کمونیسم ـ آغاز مرحله نوین" در جمعبندی از علل احیای سرمایه داری چینین می خوانیم:
" مائو تسه دون برای چند دهه مبارزات انقلابی را در چین رهبری کرد. نقطه اوج این مبارزه، پیروزی مرحله اول این انقلاب با برقراری جمهوری خلق چین در سال ١٩٤٩ بود. اما همانطور که خود مائو تاکید کرد، این پیروزی علیرغم مهم و تاریخی بودنش، فقط گام نخست از یک راهپیمایی طولانی بود. چالش فوری مقابل پا، پیشروی در جاده سوسیالیستی بود؛ در غیر این صورت حتی پیروزی های اولیه انقلاب هم از دست می رفت. یعنی کشور بار دیگر تحت سلطه طبقات استثمارگر و قدرت های امپریالیستی خارجی قرار می گرفت. اما این همۀ ماجرا نبود. زمانی که فرایند ساختمان یک اقتصاد سوسیالیستی و انجام تغییرات مربوطه در سایر عرصه های جامعه به پیش رفت و مائو این تجربۀ اولیه را جمعبندی کرد، او به شکل فزاینده ای به ضرورت تدوین یک برخورد متفاوت به تحول سوسیالیستی نسبت به «الگویی» که در اتحاد شوروی پیاده شده بود، پی برد. برخورد مائو به این مساله به ابتکار عمل مردم در سطوح پایه ای و حیطه های محلی بیشتر میدان داد و بالاتر از هر چیز، از تاکید بیش از حد بر فن آوری کاست. هر چند که مائو تکامل فن آوری پیشرفته تر را امری بسیار مهم می دانست اما تاکید او در درجه اول و بیش از هر چیز بر ابتکار عمل آگاهانه توده های مردم بود. این برخورد در شعار «انقلاب را درک کنید و تولید را بالا ببرید» فشرده شد که خط راهنمای اساسی برای پیشبرد ساختمان اقتصادی به شیوه ای بود که به تحکیم پایه و اساس پیشرفت مداوم در جاده سوسیالیستی و تقویت متقابل تحول انقلابی روابط تولیدی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک بینجامد.
همه اینها به مهم ترین و تعیین کننده ترین خدمت مائو به امر انقلاب کمونیستی مربوط بوده و بخشی از فرایند تکوین و تدوین این مهمترین خدمت مائو تسه دون بودند: یعنی تئوری ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا به سوی هدف نهایی کمونیسم. مائو روند تبدیل این تئوری به یک جنبش قدرتمند انقلابی توده های مردم در جریان انقلاب فرهنگی در چین را رهبری کرد. انقلاب فرهنگی از میانه دهه ١٩٦٠ آغاز شد و به مدت یک دهه ادامه یافت. بار دیگر مائو با گسست از «خِرَد ِ دریافت شده» از جنبش کمونیستی، دست به یک تجزیه و تحلیل راهگشا زد. او گفت که در سراسر دوران سوسیالیسم، شرایط مادی که خطر شکست انقلاب سوسیالیستی را در بر دارد پا بر جا می ماند. تضادهای موجود در زیر بنای اقتصادی، و در روبنا، و در رابطه میان زیربنا و روبنای کشورهای سوسیالیستی، و نیز نفوذ و فشار و حملات مستقیم دولت های امپریالیستی و ارتجاعی در هر مقطع معین، به اختلافات طبقاتی و مبارزه طبقاتی درون یک کشور سوسیالیستی پا خواهند داد. این تضادها دائما امکان افتادن جامعه به یکی از دو مسیر سوسیالیستی یا سرمایه داری را فراهم می کنند. این تضادها به ویژه یک طبقه بورژوازی جاه طلب را در درون جامعه سوسیالیستی مرتبا بازتولید می کنند که فشرده ترین شکل بروز آن در بین افرادی از حزب کمونیست، مشخصا در عالیترین سطوح حزب، است که خطوط و سیاست های تجدید نظر طلبانه را به کار می بندند. اینان همان کسانی هستند که اسم کمونیسم را به کار می برند اما در واقع خادم امپریالیسم اند و همه چیز را به جانب سرمایه داری سوق می دهند. مائو این تجدید نظر طلبان را به مثابه «افراد صاحب قدرتی» مشخص کرد که «راه سرمایه داری را در پیش گرفته اند.» او خاطر نشان کرد که مبارزه میان کمونیسم و رویزیونیسم، تبارز فشرده تضاد و مبارزه درون جامعه سوسیالیستی بین راه سوسیالیستی و راه سرمایه داری در حیطه روبنا است. مائو تشخیص داد و تاکید کرد که تا وقتی که این شرایط مادی و بازتاب های ایدئولوژیک آنها وجود دارند، هیچ تضمینی برای عدم عقبگرد انقلاب و عدم احیای سرمایه داری وجود ندارد. و هیچ ابزار سهل و ساده ای برای ممانعت از این امر هم وجود ندارد. و هیچ راه حلی جز ادامه انقلاب برای محدود کردن و بالاخره ریشه کن کردن و نابودی نابرابری های اجتماعی و سایر نشانه های سرمایه داری که به این خطر پا می دهند، همراه با پیشرفت انقلاب در سراسر دنیا، نیز وجود ندارد.
در اهمیت این تحلیل تئوریک مائو هر چه بگوییم کم گفته ایم. این تحلیل بخش بزرگی از اغتشاش فکری بر سر چگونگی و چرایی خطر احیای سرمایه داری در جامعه سوسیالیستی را بر طرف کرد و خط راهنمای اساسی را برای بسیج توده ها جهت پیشروی در جاده سوسیالیسم، و در تقابل با نیروهای رویزیونیستی که جهت گیری و عمل شان دقیقا به همان احیای سرمایه داری منجر می شد، فراهم کرد. انقلاب فرهنگی در چین، تجسم زنده همان بسیج انقلابی توده ای بود که در آن ده ها و صدها میلیون نفر بر سر مسائلی که در جهت گیری جامعه و انقلاب جهانی تاثیر تعیین کننده داشتند بحث و مبارزه می کردند. این خیزش توده ای موفق شد به مدت ده سال نیروهای احیای سرمایه داری منجمله مقامات عالیرتبه در حزب کمونیست چین نظیر دن سیائو پین را عقب بنشاند و در وضعیت تدافعی قرار دهد. اما کمی بعد از مرگ مائو در سال ١٩۷٦ این نیروها که نهایتا تحت رهبری دن سیائو پین قرار داشتند هر چند برای مدتی این هدایت از پشت پرده انجام می شد، موفق به انجام کودتا شدند. این ها از ارتش و نهادهای دیگر دولتی برای سرکوب انقلابیون استفاده کردند؛ چندین و چند هزار نفر را کشتند؛ و تعداد بسیار زیادی دیگر را زندانی کردند؛ و دست به کار احیای سرمایه داری شدند. متاسفانه، این امر نمایش زنده ای از همان خطری بود که مائو به روشنی خاطر نشان کرد و پایه و اساس آن را به شکل نافذی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد." (تاکید از ما است)
چنین تاکیدی در اهمیت این تحلیل تئوریک مائو در برطرف کردن بخش بزرگی از اغتشاش فکری بر سر چگونگی و چرایی خطر احیای سرمایه داری در جامعه سوسیالیستی، از طرف حزبی است که بابک فرزام با گرویدن به کارزار دروغپراکنی "ماشین عظیم تبلیغاتی عظیم بورژوازی" هر دو (حزب کمونیست انقلابی آمریکا و مائو رهبر انقلاب چین ) را " برنامه نویسان... در کتابخانه ها و نه در جبهه های رزم بر علیه بورژوازی" می نامد! و خود را در پوشش دفاع ناسیونالیستی از منافع کارگران ایران و ایجاد "شوراهای کارگری" که خط غالب بر آن ابزاری است برای تصرف اقتصادی صاف و ساده ماشین دولتی علیه یک جناح (عروسک ها) از هیئت حاکمه جمهوری اسلامی، پنهان نموده است.
مفهوم دمکراسی و دیکتاتوری پرولتاریا دولت انقلابی در سنتزنوین چیست؟
هرچند بابک فرزام تلویحا می گویند که "معتقد به دیکتاتوری پرولتاریا " هستند و برخلاف "ماشین عظیم تبلیغاتی عظیم بورژوازی" می گویند که این یک دیکتاتوری بر علیه مردم نیست" اما بجای کوشش در "دفاع از این دیکتاتوری" به همان کارزار دروغ بورژوازی دستبردی زده اند و بدون سند به پخش دروغ های ماشین عظیم تبلیغاتی عظیم بورژوازی در مورد "قبول داشتن خجالتی دیکتاتوری تمام خلقی... بجای دیکتاتوری پرولتاریا ..." از طرف ابداع کنندگان سنتزنوین- یعنی حزب کمونیست انقلابی آمریکا- گرویده اند!
در اینجا نیاز است که با آوردن نقل قولهایی مشروح از اسناد منتشر شده حزب کمونیست انقلابی آمریکا توجه پویندگان کمویست انقلابی نسل نوین و قدیم را برای قضاوت و پایان دادن به پخش اکاذیب و دروغ پراکنی های رایج جلب نماییم.
در مصوبات اساسنامه این حزب، بخش اول و مصوبه دوم تحت عنوان " کمونیسم تنها می تواند از طریق انقلاب پرولتری حاصل شود" نوشته شده است:
" امروزه به مردم گفته می شود "واقع بین" باشید: اهداف شان را محدود به گرفتن اصلاحات از دولت ها کنند، و " آرمان های واقعی دموکراسی را تحقق بخشند."
این نمی تواند کار کند! قرار دادن امید و تلاش تان به آن تنها می تواند وضع را بدترکند. البته چنین راهکاری، در واقع ، "واقع بینانه" نیست؛ و به یک به بن بست ختم می شود.
چرا؟ باب آواکیان، موسس RCP، اینرا به این ترتیب بیان کرده است: "در جهانی که مشخصه اش بوسیله اختلافات عمیق طبقاتی و نابرابری اجتماعی تعیین کشته است، صحبت کردن در مورد 'دمکراسی' بدون صحبت در مورد ماهیت طبقاتی این دموکراسی و ایکه در خدمت چه طبقه ای می باشد- بی معنی، و حتی بدتر بی معناست. تا زمانی که جامعه به طبقات تقسیم شده، «دموکراسی برای همه« نمی تواند وجود داشته باشد؛ یک طبقه و یا یکی دیگر حکومت خواهد کرد، و آن نوع از دموکراسی که در خدمت منافع و اهدافش است را حمایت و ترویج خواهد کرد. سوال این است : که کدام طبقه حکومت می کند و آیا حاکمیتش، و سیستم دموکراسیش، به ادامه، یا ریشه کن کردن نهایی، اختلافات طبقاتی و روابط مربوطه ی استثمار ، ستم و نابرابری خدمت می کنند یا خیر"
نیروهای ارتش غول پیکر و پلیس بیرحم، هسته امروزین دولت طی قرن ها پیش برای حفظ و خدمت به منافع و اهداف طبقات سرمایه داری – امپریالیست ها ساخته شد. این طبقه به تنهایی تعیین می کند، چگونه و علیه چه کسی ارتش و پلیس استفاده خواهد شد، و چگونه ( با چه فرجامی) به پایان رسد. انحصار آنها در "نیروی مشروع" نشاندهنده دموکراسی آمریکایی (مثل همه دموکراسی ها) می باشد، در اصل، یک دیکتاتوری طبقه امپریالیست ها. و تمام تاریخ این کشور، از نسل کشی بخاطر سلب مالکیت از سرخپوستان بومی آمریکا تا تعداد بسیار زیادی از جنگ و اقدامات نظامی که این کشور جنگید... از جنایت هولناک تاسیس برده داری تا سرکوب خشونت آمیز علیه هر جنبش رادیکال بوجود آمده در این کشور بخاطر مبارزه برای دنیایی بهتر، این نکته بارها و بارها ثابت کرده است.
انقلاب می باید دستگاه ماشین دولتی این سرمایه داری - امپریالیستها را سرنگونی کند و یک قدرت دولت نوینی به وجود آورد که در خدمت منافع انقلابی طبقه که قبلا استثمار شده اند، پرولتاریا، درخدمت رهائی تمام بشریت در راه حرکت جامعه و جهان، برای ریشه کن کردن اختلافات طبقاتی و روابط استثماری و ظالمانه به عنوان یک کلیت. این دولت انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا خواهد بود- دولتی کاملا متفاوت از تمام فرم های قبلی دولتی ."
بنابر این بر خلاف ادعای کاذب و غیر مستند رایج (ازجمله بابک فرزام) در مصوبات اساسنامه حزب کمونیست انقلابی آمریکا بر دولت انقلابی نوین دیکتاتوری پرولتاریا بوضوح تاکید شده است.
در ادامه این بند (نقل قول بالا) از مصوبات اساسنامه حزب کمونیست انقلابی آمریکا آمده است:
"تمامی دولت های قبلی در خدمت گسترش و دفاع از روابط استثماری بوده اند، آنها سلطه طبقات استثمارگر را اعمال کرده اند، و خود را در برابر هر گونه تغییر اساسی در این روابط تقویت کرده اند. دیکتاتوری پرولتاریا، برعکس، هدفش ریشه کن کردن (زوال) نهایی خود دولت است، ریشه کن کردن تمایزات طبقاتی و تمام روابط اجتماعی انتاگونستی که منجر به استثمار، ستم، و بازسازی مداوم درگیری های مخرب در میان مردم است. و، به منظور ادامه پیشروی به سمت آن هدف، دیکتاتوری پرولتاریا باید به طور فزاینده ای توده های مردم، بخش های مختلفی از جامعه را جلب روند دخالت در گرداندن (اداره امور) جامعه و انجام پیشروی به جلو به سوی هدف نهایی کمونیسم در سراسر جهان کند. این فرایند به وسیله افراد ی با تفکر و اقدام متنوع و راه های خلاق مشخص خواهد شد...این پر از اضطراب و مخالفت و مناظره خواهد بود، هر دو مشخصه جامعه و البته فرایندش در هر زمان داده شده...با رهبری که اعمال می شود به رها کردن هر دو این، و در یک مفهوم کلی، برای هدایت این به سمت هدف نهایی کمونیسم. این دولت مربوط است به، و در سراسر جامعه سوسیالیستی ضروری خواهد بود، اما سوسیالیسم پایان خود نیست - انتقال بحرانی و ضروری است با جهتی برای هدف نهایی جهان کمونیست است- و دولت سوسیالیستی باید به طور مستمر دستخوش تحولات رادیکالی که در راستای خدمت کردن ، به پیشبرد آن هدف نهایی، که حذف نهایی تقسیم بین دولت و بقیه جامعه و ریشه کن کردن خود دولت، با ریشه کن کردن اختلافات طبقاتی و روابط ظالمانه میان مردم، در سراسر جهان است.
این دولت سوسیالیستی مردم را رهبری و از مردم در ساختن تحولات رادیکال در هر عرصه جامعه پشتیبانی می کند. یک نظام اقتصاد سوسیالیستی را، ابتدا بوسیله مصادره ابزار اصلی تولید (کارخانجات، زمین و معادن، ماشین آلات و تکنولوژی های دیگر، و غیره) که متعلق و کنترل شده توسط سرمایه داران بزرگ به عنوان ملک خصوصی خود -تبدیل اینها به اموال دولت سوسیالیستی و استفاده از آنها برای رفع نیازهای مردم، در حالی که از مبارزه انقلابی در سراسر جهان پشتیبانی می کند. این دولت سوسیالیستی نقش تعیین کننده ای در حرکت جامعه بازی می کنند، از طریق امواج و مراحل مختلف مبارزه چند جانبه و تحولات اجتماعی، به سمت چشم انداز کمونیست از طریق متضمن فراوانی مشترک برای مردم به عنوان یک کلیت شدن و غلبه بر تقسیم قدیمی بین آنها که با ذهن خود کار می کنند و کسانی که با دست خود کار می کنند (بین کار فکری و یدی)، و همچنین محو تمامی تقسیمات ستمگرانه در بین مردم. این امر باعث جلوگیری از بازگشت استثمارگران سابق، و مقامت در برابر حملات امپریالیسم می شود. این امر امکان نوع دیگری از دموکراسی را در یک مقیاس بسیار بزرگتر و با دید و عمل بسیار رادیکال تری از آزادی بشر که تا کنون وجود داشته است، در راستای هدف نهایی اش، هدف نهایی که در آن دموکراسی به خودی خود، به عنوان شکلی از دولت، فراتر است و مردم بتوانند در مورد همه چیز بدون توسل به هر نوع دستگاه سرکوب خشونت آمیز، با هم بحث کرده و تصمیم بگیرند. در نهایت، این دولت انقلابی سوسیالیستی نوین به عنوان یک " پایگاه منطقه ای" برای انقلاب جهانی-یک فنرتخته پرش و پایگاه پشتیبانی و چراغ دریایی برای مبارزات انقلابی در کشورهای دیگراست، که همه با یکدیگر برای رسیدن به جهانی عاری از استثمار و ستم همکاری خواهند کرد."
به عنوان اختتام بحث در برخورد به کارزار سیاسی افترا زنی بابک فرزام در باره اینکه " سنتز نوین که خجالتی دیکتاتوری تمام خلقی را بجای دیکتاتوری پرولتاریا قبول دارد ... " نیاز است چند نکته را روشن کنیم.
اول اینکه، باب آواکیان در مبارزات خطی و ایدولوژیکش طی سه دهه گذشته با احزاب، جریانات اپورتونیستی- رویزیونیستی همچون حزب رویزیونیست آمریکا و چه در رابطه با کودتا در چین سوسیالیستی بر علیه خط غیر مائوئیستی حاکم بر حزب "کمونیست" چین و به سر کار آمدن دارو دسته رویزیونیست تنگ–هوا– و هواداران لین پیائو به دفاع از سوسیالیسم و دستاورد های سوسیالیسم در شوروی و چین در خط مائو مبارزه کرده است.
پس از سرنگونی و فروپاشی سوسیال امپریالیسم شوروی، با بلند کردن پرچم سوسیالیسم انقلابی در مقابل انحلال طلبان و حملات سعبانه بورژوازی امپریالیستی که ناقوس مرگ کمونیسم و جاودانگی سیستم سرمایه داری را در همه جا جارمیزدند گفت "مرگ بر کمونیسم دورغین و زنده باد کمونیسم حقیقی " و بیان نمود که "دیکتاتوری پرولتاریا برای فروش نیست، و در پی پروسه دراز مدت و پر پیچ و خم دوران سوسیالیسم، ابزاری است در دست طبقه کارگر". و بازهم در ادامه همین روند مبارزه سیاسی و مجادله خطی و ایدئولوژیکی با دوستان نیمه راه نپالی(حزب مائوئیست نپال) که در پی سازش طبقاتی با بورژوازی کمپرادور نپال و همچنین باند مشاطه گر دولت توسعه طلب و ارتجاعی هند رفتند- بیان نمود که تحت لوای تئوری کمونیسم قرن بیست یکمی حزب کمونیست نپال، دیکتاتوری طبقه کارگر برای فروش نیست. و ماهیت ضد انقلابی دولتی(ماهیت طبقاتی و ابزار سیادت طبقاتی بورژوازی) را که حزب "مائوئیست" نپال از طریق سازش طبقاتی با دیگر احزاب ضد انقلابی در نپال بسر کار آوردند را از منظر کمونیسم انقلابی روشن نمود. وروشن نمود که چنین دیکتاتوری بورژوازی با منافع پایه ای پرولتاریا و اکثریت تهیدستان شهری و دهقانان نپالی در تقابل پایه ای قرار دارد. و بطور پیگیرانه ای به افشا و طرد دیدگاهای رویزیونیستی غالب بر حزب "مائوئیست" نپال پرداخت. درهمین خصوص نیاز است که به خدمات ارزنده رفقای حزب کمونیست ایران (مارکسیست-لنینیست-مائوئیست) نیز اشاره کرد.
دوم اینکه، درک غیر علمی و متافیزیکی غالب بر رهبری حزب کمونیست شوروی و در راس آن رفیق استالین این بود که طبقات متخاصم در جامعه سوسیالیستی وجود ندارد و بنابر این مبارزه طبقاتی در جامعه سوسیالیستی شوروی پایان یافته تلقی نمودند. با چنین درکی کلیه منقدین و مخالفین روشنفکر غیر حزبی و حتی عضو حزب به عنوان جاسوسان و ستون پنجم نظام سرمایه داری- امپریالیستی سرکوب شدند و یا در دادگاهایی که برای جا انداختن "حقیقت طبقاتی" پایان یافتن مبارزه طبقاتی در جامعه سوسیالیستی شوروی برپا شد محاکمه شدند. و متاسفانه با چنین رویکردی مکانیکی و اعتقاد غیر علمی به عدم وجود مبارزه طبقاتی در جامعه سوسیالیستی به مخالفین و منقدین برنامه حزب برخورد شد. دراین زمینه با استفاده مکانیکی از ابزار سرکوب دولتی دیکتاتوری پرولتاریا برای خاموش کردن صدای منقدین حزب استفاده شد. این کمبود ها و اشتباهات در کنار ندیدن خطر بلقوه رهروان سرمایه داری (بورژوازی درون حزب) که در بالاترین مقامات حزبی مترصد بدست آوردن فرصتی برای احیای سرمایه داری بودند، از طرف رهبری حزب کمونیست شوروی تا زمانیکه رفیق استالین زنده و سکان داراصلی حزب بود، به وقوع پیوست.
با مرگ رفیق استالین، بورژوازی نوخاسته ای(خروشچف و شرکاء) که در بالاترین مقامات حزبی قرار داشت موفق به انجام کودتای رون حزبی شدند. بورژوازی نوخاسته به رهبر خروشچف پس از بدست گرفتن تمامی ابزار دولتی و حزبی، درک متافیزیکی استالین را پایه تئوری ضد انقلابی و رویزیونیسمی خویش قرار دادند. آنها برداشت متافیزیکی رفیق استالین مبنی بر اینکه "طبقات متخاصم در جامعه سوسیالیستی وجود ندارد" را تئوریزه کرده و آنرا با حذف "دیکتاتوری پرولتاریا" به یک خط رویزیونیستی تمام عیار، به "دیکتاتوری تمام خلقی" مبدل نمودند.
این بورژوازی پس از کسب قدرت سیاسی در کشور شوراها و تبدیل آن به پایگاه ضد انقلاب سوسیالیستی اعلام کرد که از این پس "دولت تمام خلقی" و "دیکتاتوری تمام خلقی" را جایگزین دیکتاتوری پرولتاریا خواهند نمود.
بنابر این زمانیکه بابک فرزام بدون تحقیق حرف می زند و گزینه " خجالتی دیکتاتوری تمام خلقی را بجای دیکتاتوری پرولتاریا" به حزب کمونیست انقلابی آمریکا و صدر آن باب آواکیان منتسب می کند، به طرز ناپسندیده ای عمدا دارد تاریخ را تحریف می کند.
در اینجا باز صحیح میدانیم برای روشن شدن نظرات رفقای حزب کمونیست انقلابی آمریکا به سندی از مجله "مرزبندی ها"، نشریه تئوریک این حزب ( درنقد پروژه سیاسی آلن بدیو) که توسط رفقای حزب کمونیست ایران(مارکسیست لنینیست مائوئیست) ترجمه شده است مراجعه کنیم:
"انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی در فاصله 1966 تا 1976 نقطه اوج «موج اول» انقلاب پرولتری و تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا بود. تحلیل تئوریک مائو، پایه و اساس انقلاب فرهنگی را چنین توضیح می دهد:
«این انقلاب به میزان زیادی اغتشاش فکری بر سر چگونگی و چرایی وجود خطر احیای سرمایه داری در جامعه سوسیالیستی را بر طرف کرد و یک خط راهنمای اساسی برای بسیج توده ها جهت پیشرفت در مسیر سوسیالیستی، و علیه نیروهای رویزیونیستی که جهت گیری و اعمالشان دقیقا به احیای سرمایه داری می انجامید، فراهم کرد. انقلاب فرهنگی در چین تجسم زنده چنین بسیج توده ای بود که طی آن ده ها و صدها میلیون نفر بر سر پرسش هایی که در جهت گیری جامعه و انقلاب جهانی تاثیری تعیین کننده داشتند به مباحثه و مبارزه پرداختند. به مدت ده سال این خیزش توده ای موفق شد نیروهای احیای سرمایه داری را عقب براند و در موضع دفاعی قرار دهد. این شمال مقامات عالیرتبه حزب کمونیست چین نظیر دن سیائو پین بود.»
فراخوان مشهور مائو یعنی «مقرهای فرماندهی را بمباران کنید» (که منظور از آن ستادهای رهبری رویزیونیستی درون حزب کمونیست چین بود) از درک عملی وی از تضادهای جامعه سوسیالیستی، اقتصاد سیاسی سوسیالیستی و خصلت واقعی سوسیالیسم به مثابه گذاری از جامعه کهن به آینده کمونیستی نشئت می گرفت. همانطور که در بخش پیشین بحث کردیم، این گذار دیکتاتوری پرولتاریا است و فقط می تواند این باشد. دیکتاتوری پرولتاریا باید مداوما، هر چند با طی مراحل و پیچش ها و چرخش ها پیشروی کند تا زمانی که سرانجام کلیه شرایطی که به جامعه طبقاتی پا می دهد و از آن تحت عنوان «چهار کلیت» یاد می کنیم نابود شود.
این درک ماتریالیستی از هدف و محتوای انقلاب کمونیستی (یعنی غلبه بر تقسیم طبقاتی جامعه) و از ابزار رسیدن به انقلاب کمونیستی (یعنی دیکتاتوری پرولتاریا و ادامه انقلاب تحت این دیکتاتوری) درست عکس تحلیل بدیو از انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی است.
دم دست ترین مفهوم انقلاب فرهنگی این است که مبارزه به یاد ماندنی برای باز پس گرفتن بخش هایی از قدرت سیاسی بود که توسط «رهروان سرمایه داری» درون حزب کمونیست چین غصب شده بود. یعنی همان ها که قدرت قابل توجه و فزاینده ای در بیشتر بخش های دستگاه اداری و شوراهای برنامه ریزی، در ارتش، و در بخش های آموزشی و درمانی و فرهنگی اعمال می کردند. مائو تسه دون و انقلابیون چین، توده های مردم را به جلوگیری از واژگونی انقلاب و ادامه پیشروی در جاده سوسیالیستی فراخواندند.
حاکمیت پرولتری نه تنها به مدت ده سال «مقاومت کرد» بلکه خود نیز دستخوش انقلاب شد و برای پیشبرد عمیق ترین و رهایی بخش ترین تحولات که جامعه بشری تا آن زمان به خود ندیده بود مورد استفاده قرار گرفت. این شامل شکل های جدید کلکتیو در مدیریت کارخانه ها، نوآوری های آموزشی که درآمیختن جوانان و توده های دهقان را مد نظر داشت، مبارزه با تملک خصوصی دانش، به راه انداختن مباحثات در میان دهقانان به دور از نفوذ رخوت آور اخلاقیات و ایدئولوژِ کنفوسیوسی، دگرگونی انقلابی شکل و محتوای اپرای سنتی چین و سایر عرصه های هنر و فرهنگ بود. به طور کلی، این انقلابی بود در قلمرو ایده ها و ایدئولوژی، یعنی در طرز تفکر و ارزش های مردم، که طی آن صدها میلیون نفر خود و دیگران را با معیار «خدمت به خلق» و جهت گیری و اهداف اساسی انقلاب کمونیستی مورد ارزیابی قرار می دادند.
بعد از گذشت بیش از 30 سال از شکست انقلاب فرهنگی در چین و ازمنظر کنونی، نتایج خط رهروان سرمایه داری در چین معاصر به روشنی آشکار است. ما می توانیم با وحشت و انزجار نظاره گر توسعه کمرشکن سرمایه داری بر دوش چندین و چند میلیون کارگر فقر زده، نابودی کشاورزی سوسیالیستی و زیرساخت های آموزش و درمان عمومی در مناطق روستایی، تهی کردن محیط زیست در سطحی گسترده، گام های پر نخوت چین در آفریقا و سایر نقاط دنیا برای تضمین منافع استثمارگرانه تجاری، تقدیس حرص و آز فردی (که در شعار دن سیائو پین مبنی بر «ثروتمند شدن شکوهمند است» متبلور می شود) و امثالهم باشیم. همه این ها نتیجه مستقیم حرکت «بورژوازی درون حزب» برای کشاندن چین به جایی است که می خواست، و به واقع موفق به انجام این کار شد."
در بخش دیگری از این سند رفقای آر. سی. پی. در مورد اشتباهات دوران استالین با رجوع به انقلاب فرهنگی چین چنین می نویسند:
"انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی را به هیچ وجه نمی توان به مبارزه علیه رهروان سرمایه داری صاحب قدرت خلاصه کرد. مائو نه فقط می خواست از به قدرت رسیدن دشمنان سوسیالیسم جلوگیری کند، بلکه در پی کندوکاو در خاکی بود که پیاپی رهروان سرمایه داری را در چین به بار می آورد. مائو به دقت تجربه انقلاب سوسیالیستی در اتحاد شوروی تحت رهبری استالین و صعود رویزیونیست ها به قدرت در آن کشور تحت رهبری خروشچف را مطالعه کرد. این مطالعه وسیع به فهم علمی عمیقتر مائو از ماهیت جامعه سوسیالیستی، از مبارزه طبقاتی در آن جامعه، و از ابزار و روش های درست و نادرست برای پیشبرد آن مبارزه از سوی پرولتاریا و در انطباق با منافع انقلابی اش به مثابه یک طبقه، کمک عظیمی کرد.
استالین در ضربه زدن به مخالفان تحول سوسیالیستی تردید نکرده بود. اما او از تشخیص تضادهای میان مردم از تضادهای میان مردم و دشمن عاجز ماند. این امر در ناتوانی استالین در فرق گذاشتن میان تلاش های فعالانه برای تضعیف و سرنگون کردن دولت سوسیالیستی از یک سو، و نارضایتی و مخالفت از سوی دیگر، تبلور یافت. این ناتوانی رو به فزونی گذاشت و لطمات بیش از حد به بار آورد، به ویژه زمانی که اتحاد شوروی با تهدیدهای بسیار واقعی و رشد یابنده، خاصه از جانب آلمان نازی بعد از به قدرت رسیدن هیتلر در اوایل دهه 1930روبرو شد. نه بدگمانی بود که استالین را به کنار زدن ناراضیانی وا می داشت که عدم توافق خود را با سیاست ها و حتی با سوسیالیسم بازتاب می دادند و نه حرص قدرت. علت این مساله، ناتوانی استالین در تشخیص صحیح این دو نوع کیفیتا متفاوت تضاد از یکدیگر و استفاده از روش های مختلف برای حل آن ها بود. (یعنی سرکوب و مجازات در مورد ضد انقلاب، و اقناع و مباحثه و مبارزه ایدئولوژیک برای حل تضادهای میان مردم). به علاوه، مساله ای که مورد توجه مائو قرار گرفت ناتوانی استالین بود. استالین اثبات کرد از مسلح کردن حزب و توده ها به این درک عاجز است که چرا رهروان سرمایه داری، دسته دسته از دل جامعه سوسیالیستی زاده می شوند و چگونه می توان سیاست ها و برنامه رهروان سرمایه داری را تشخیص و شکست داد. استالین نتوانست شکل های بسیج توده ای را که نقش اساسی در نبرد با رهروان سرمایه داری بازی می کنند، بیابد. او نیاز به تکوین شکل های بسیج توده ای را واقعا، یا حداقل به طور کامل، تشخیص نداد.
هر چند که بدیو به شکل خطرناکی شانه به شانه بسیاری از لیبرال ها و ضد کمونیست ها می ساید و واژه «استالینیست» را مثل یک آیه در همه آثارش تکرار می کند، اما در مورد اشتباهات واقعی ـ و جدی ـ استالین و به ویژه در مورد ریشه های این اشتباهات که مائو به طور علمی آن ها را شناسایی کرده، درک علمی بسیار ناچیزی دارد. بدیو نمی خواهد به درک نیمه کاره و ناقص استالین از ماهیت جامعه سوسیالیستی و تضادهایش بپردازد، یا به هرحال نمی پردازد. بالعکس، آن چه بدیو ارائه می کند یک تصویر کلاسیک «جرج اورولی» از یک بوروکراسی تشنه قدرت و بی چهره است که در دل توده هایی که به نامشان حکومت می کند رعب می افکند. بدیو به این تصویر، یک رنگ و لعاب «کمونیستی» زده است.
در اغلب موارد، دشمنان انقلاب که آماج استالین قرار گرفتند به حد کافی واقعی بودند، اما به واسطه دید متافیزیکی و انحرافی از جامعه سوسیالیستی (یعنی ادعای استالین مبنی بر عدم وجود طبقات متخاصم در سوسیالیسم) او قادر نبود سر منشاء این نیروها یا ابزار مبارزه با آن ها را توضیح دهد. به طور کلی، استالین آنان را به چشم نمایندگان روابط تولیدی بورژوایی کماکان باقی نگاه نمی کرد (منکر وجود چنین روابطی می شد یا آن ها را درست نمی فهمید). بلکه آنان را عامل نفوذی این یا آن قدرت سیاسی دشمن به حساب می آورد. بنابراین پیشبرد مبارزه طبقاتی به غلط یک عملیات ضد جاسوسی در نظر گرفته می شد و گاه حتی به چنین چیزی تقلیل می یافت یا در چنین قالبی تئوریزه می شد.
آلن بدیو از مائو به خاطر یافتن ابزار متفاوت مبارزه قدردانی می کند اما نمی فهمد که چرا مائو راهی متفاوت را انتخاب کرد. فهم بدیو از آنچه درون تضادهای جامعه سوسیالیستی وجود دارد و نه فقط برای احیای سرمایه داری بلکه برای پیشبرد انقلاب سوسیالیستی نیز پایه ای مادی ایجاد می کند، از این هم کمتر است.
شکل و راهی که مائو ساخت و پرداخت، به بیان خود وی «برانگیختن توده های وسیع بود برای این که جنبه تاریک ما را به روشنی و به شکلی همه جانبه و از پایین آشکار کنند.» به علاوه، کل انقلاب فرهنگی اساسا بر این درک مائو استوار بود که چگونه انقلاب سوسیالیستی فقط می تواند با درگیر کردن توده های مردم و اتکاء به آنان برای متحول کردن شرایط مادی و خودشان پیشروی کند.
استالین به اندازه کافی نقش آگاهی، موضوعات مربوط به ایدئولوژی، نیاز به انقلاب کمونیستی، و ایجاد (به بیان مارکس) «گسست ریشه ای از ایده های سنتی» (به موازات «گسست ریشه ای از روابط سنتی مالکیت») را در نظر نمی گرفت. این گرایش قوی در استالین وجود داشت که به متحول کردن روابط مالکیت سرمایه داری، توسعه اقتصاد سوسیالیستی و تقویت موسسات دولت سوسیالیستی به مثابه شرایط لازم برای ایجاد خلق و خوی تعاونی و همکاری متقابل می نگریست. نگاه استالین به این امر، بازتاب ماتریالیسم مکانیکی بود. مائو در پاسخ به همین مساله، ماتریالیسم دیالکتیک را تکامل داد.
مائو نقش پویا و بسیار مهمی که آگاهی در فرایند انقلابی جامعه سوسیالیستی بازی می کند و راه های تقویت نیروهای بورژوایی و حتی تاثیرگذاری بر نظام مالکیت توسط ایده ها و ارزش ها و فرهنگ سنتی در این جامعه را به طریقی کاملا نوین تشخیص داد. در همین ارتباط، به اظهار نظر قدرتمند مائو در مورد انقلاب فرهنگی به سال 1967 توجه کنید: «مبارزه علیه رهروان سرمایه داری در حزب وظیفه عمده است اما هدف نیست. هدف، حل مشکل جهانبینی و ریشه کن کردن رویزیونیسم است.» منظور مائو از مساله جهانبینی، ارتقاء و تعمیق درک مردم از شناخت علمی کمونیستی از واقعیت و خصوصا جامعه بشری، آگاهی و اخلاق کمونیستی، قرار دادن منافع نوع بشر و پیشرفت انقلاب جهانی پرولتری در راس امور، و کنار نهادن آگاهانه و داوطلبانه سنت ها و ایده ها و ارزش های اسارتبار جامعه طبقاتی توسط مردم است.
«تناقضی» که بدیو در اتخاذ شیوه های مبارزاتی عظیم علیه افرادی نسبتا قلیل می بیند ناشی از نادیده گرفتن بعد ایدئولوژیک انقلاب فرهنگی نیز هست. بدیو این واقعیت را نمی بیند که هر چند آماج این انقلاب عده ای قلیل بودند(یعنی به اختصار، کسانی از مقامات عالیه حزب که جامعه را به سمت سرمایه داری هدایت می کردند و تصمیم به این کار داشتند)، اما جهانبینی چیزی مربوط به کل جامعه بود و به نظر می آید که به مساله ای حاد تبدیل شده بود. (برای مثال، "لیو شائو چی" یکی از رهبران رهرو سرمایه داری در مقطع آغازین انقلاب فرهنگی، کتابی نوشت تحت عنوان "چگونه می توان یک کمونیست خوب بود" این اثر که به یک رکن آموزش حزب تبدیل شد در واقع به طور خلاصه یاد می داد که "چگونه می توان یک رویزیونیست خوب بود!" )" (11)
برخورد دگماتیست و مکانیکی به حقیقت طبقاتی
بابک فرزام در برخورد به "حقیقت طبقاتی" همچنان بر نفی متدولوژی و سبک علمی بجای نقد رادیکال و گسست از اشتباهات غالب بر جنبش کمونیستی پافشاری می کند و با استفاده ابزاری از نقل قول های مارکس و انگلس که بویژه اساسا ربطی به کشف حقیقت ندارد، می خواهد نظرخویش را جا انداخته و به آنها همچون نزول آیه های آسمانی بی برو برگرد برخورد می کند. بابک فرزام به اینکه مفهوم واقعی نقل قولهای انگلس و مارکس که ایشان برای "اثبات" حقیقت طبقاتی خویش آنها را شاهد می آورند، چیست و در ارتباط با بحث مشخص این دو برای رد چه نظرایاتی بیان شده است، کاری ندارد. و با لحن: اووه آنها چنین گفته اند بگذار از آن برای رد سنتز نوین استفاده ابزاری کنم! "بگذار دیکتاتوری پرولتاریا" سنتز نوین "یک حزب نخبه" را برای مقاصد طبقاتی "طبقه کارگر" بدون آورن نقل قول مشخصی از آن سکه یک پول و سیاه کنم. بگذار بگویم که این "سنتز نوین" به مباحث اساسی و پایه ای مارکس، لنین و مائو کوچکترین وفاداری ندارد! آخر العمر این "من" هستم(بابک فرزام) که "در میدان رزم می رزمم" و نماینده "حقیقت طبقاتی" طبقه کارگرم نه این "نخبگان حزبی" که نه در"میدان رزم" "میرزمند" و بلکه در "کتابخانه ها" نشسته اند!
"سنتز نوین با مخدوش کردن مفهوم حقیقت سیاسی با حقیقت طبقاتی می خواهد دیکتاتوری پرولتاریا را به عنوان دیکتاتوری یک حزب نخبه جابزند و برای آن توجیه فلسفی می تراشد. همانطور که گفته شد حقیقت چگونگی حل تضاد اساسی واقعیت و یا پدیده است. حال وقتی بحث می شود که حقیقت یک چیز غیر طبقاتی است. باید متذکر شویم که منظور کدام حقیقت است."( نقل از نوشته آقای فرزام)
و در جای دیگر با خلط مبحث کردن در مورد کشف حقیقت از طرف افرادی که ماتریالیسم قبول ندارند و حتی به طبقات بورژوازی منتسب هستند می گوید: "این درک سنتز نوین که: ” در طول تاریخ خیلی از حقایق علمی یا اجتماعی بودند که توسط دیگرانی کشف و بیان شد که از نظر سمت گیری طبقاتی لزوما با طبقه کارگر سمت گیری نداشتند و یا لزوماً از متدی که ماتریالیسم دیالکتیکی که جامع ترین، سیستماتیزه ترین و پیگیرترین متد برای کشف حقیقت است پیروی نمی کردند.” با قوانین جهان مادی خوانائی ندارد یعنی طبق بحث فوق دیگر لازم نیست که به ماتریالیسم دیالکتیک پایبند باشیم چون راه های مختلف با فلسفه های مختلف برای کشف حقیقت وجود دارد. این درک غلطی از ماتریالیسم دیالکتیک و علم است. این تقلیل مارکسیسم به چیزی برای پسند آکادمسین هاست" .
ممکن است که آقای فرزام نخواهند به روی مبارک خویش آورند که کشف بخش حقایقی که قبل از نوشتن کتاب "کاپیتال" مارکس از طرف ریکاردو و آدام اسمیت "بیان شد که از نظر طبقاتی لزوما با طبقه کارگر سمت گیری نداشتند و یا لزوماً از متدی که ماتریالیسم دیالکتیکی که جامع ترین، سیستماتیزه ترین و پیگیرترین متد برای کشف حقیقت است پیروی نمی کردند."! باز ممکن است که آقای فرزام نخواهند به روی مبارک خویش آورند که کشف قوانین تکامل گونه های مختلف موجودات زنده توسط چارلز داروین "که از نظر سمت گیری طبقاتی لزوما با طبقه کارگر سمت گیری نداشتند و یا لزوماً از متدی که ماتریالیسم دیالکتیکی که جامع ترین، سیستماتیزه ترین و پیگیرترین متد برای کشف حقیقت است پیروی نمی کرد" بوده است.
آقای فرزام حتی نتوانسته است درک دگم و یک جانبه خویش را از چشمان چالشگر خوانندگان تیز بین پنهان سازد. تعمق دیالکتیکی "کمونیستی" شان به یکباره دچار برخورد غیر دیالکتیکی می شود و به هیچ وجه نتوانسته است حتی نتاقض گویی های خود را آشکار نسازد!
ایشان در مقابل بحث صحیح رفقای حزب کمونیست ایران(مارکسیست-لنینیست-مائوئیست) که نوشته اند: " در طول تاریخ خیلی از حقایق علمی یا اجتماعی بودند که توسط دیگرانی کشف و بیان شد که از نظر سمت گیری طبقاتی لزوما با طبقه کارگر سمت گیری نداشتند و یا لزوماً از متدی که ماتریالیسم دیالکتیکی که جامع ترین، سیستماتیزه ترین و پیگیرترین متد برای کشف حقیقت است پیروی نمی کردند." می گویند: "این درک سنتز نوین... با قوانین جهان مادی خوانائی ندارد یعنی طبق بحث فوق دیگر لازم نیست که به ماتریالیسم دیالکتیک پایبند باشیم چون راه های مختلف با فلسفه های مختلف برای کشف حقیقت وجود دارد."
آقای فرزام با ذکر نقل قول صحیح و علمی سنتز نوین، نتیجه خود را می گیرند و می خواهند "حقیقت طبقاتی" خویش را به اثبات برسانند!
ابتدا باید روشن باشد که رفقای معتقد به سنتز نوین با درک پست- مدرنیستی که گویا حقیقت همانند خواندن کتابی از سوی افراد مختلف است که طبق آن هر کس می تواند به نتیجه و حقیقت خویش برسد، مرزبندی شفاف علمی دارند. رفقای معتقد به سنتز نوین به خاطر درک عمیق شان از متدولوژی علمی کشف حقیقت واقفند که در هر زمان مشخص، بطور نسبی تنها یک شناخت صحیح از حقیقت عینی (هر پدیده مادی درحال حرکت) می تواند استخراج شود. اما این حقیقت یک لایه نیست و از لایه های مختلفی تشکیل شده است.
لازم است برای روشن شدن مفهوم چند لایه بودن حقیقت عینی و شناخت همه جانبه نسبی آن - یک مثال بیاوریم:
حقیقت عینی درمورد پدیده انقلاب بولیواری که قبلا نیز به آن اشاره کردیم را مورد نظر قرار می دهیم. برای شناخت این حقیقت عینی( پدیده انقلاب بولیواری) نیاز داریم که لایه های مختلف حقیقت این "انقلاب" را در نظر گیریم. لایه هائی مختلف پدید آورنده یک حقیقت در کلیت خویش که عبارتند از آن عوامل تاریخی که منجر به شکل دادن به توسعه ونزوئلا شد، شرایط جهانی دورانی ( به عنوان یک عامل تعیین کننده اساسی نسبت به شرایط داخلی ونزوئلا) که موجبات توسعه چنین روندی در آن جامعه شد، مدل اقتصادی که هوگو چاوز به جلو گذارده است، نقش ارتش و نهادهای مردمی جدید در "انقلاب بولیواری،" نیروهای اجتماعی و طبقه رهبری کننده درگیر در این جنبش، و بحث های کلان در مورد "سوسیالیسم قرن21 " و چالش های واقعی در بپا کردن انقلاب در جهان امروز، را در نظر داشت. و پس از تعمق در این موارد می توان به این نتیجه رسید که مفهوم واقعی "سوسیالیسم قرن21" چیزی بجز "وارونه کردن جهان" و برقراری جامعه "رفاه اجتماعی مردم " بر بستر رفرمیسم و رویزونیسم نیست.
دوم آنکه بر مبنای مختصراشاره ما به کشف برخی از جوانب حقایق درونی سرمایه داری از طرف دیگرانی به غیر از مارکس( حقایقی کشف شده توسط آدام اسمیت و ریکاردو که مارکس نقادانه از آنها بوجه زیادی استفاده کرده است یا حتی کشف و اثباط تئوری "تکامل انواع مختلف گونه های موجودات زنده در روی کره زمین تکامل" توسط داروین)، که به ماتریالیسم دیالکتیک هم حتی پایبند نبوده اند، نمی توان از جاده اصلی بحث خود را خارج نمود و بدون ارتباط طرفداران سنتز نوین را به این متهم نمود که گویا معتقدند که "راه های مختلف با فلسفه های مختلف برای کشف حقیقت وجود دارد." در هیچ یک از اسناد و نوشته های رسمی سنتز نوین به این مسئله اشاره نمی شود که گویا "راه های مختلف با فلسفه های مختلف برای کشف حقیقت وجود دارد." این چنین "گسترش حیقتی" ی بیشتر به یک تردستی سیاسی شبیه است تا کمک به کشف حقیقت! و آقای فرزام بهتر است از چنین شگردهای فرصت طلبانه ای استفاده نکنند.
آقای فرزام برای رد تناقضات بحث خویش در مورد "حقیقت طبقاتی" ابتدا باید روشن کنند که آیا چارلز داروین یک ماتریالیسم دیالکتیک بود یا خیر؟ آیا چالزداروین به عنوان یک روشنفکرمترقی بورژوازی عصر خویش که با مناسبات فئودالی در تضاد بود، شناخته می شد یا یک سوسیالیست معتقد به ماتریالیسم دیالکتیک؟ آیا آقای فرزام چگونه میتوانند دستاوردهایی و اکتشافات علمی، در رشته های مختلف علوم از جمله پزشکی، اقتصادی، بایو شیمی، فیزیک و جامعه شناسی و غیره در سراسر عصر کنونی، را که اکثرا هم از طرف افرادی که به ماتریالیسم دیالکتیک معتقد نیستند، توضیح دهند؟
به اعتقاد ما بدون یک رویکرد علمی به جهان، انقلاب اجتماعی به رهایی پرولتاریا و بشریت ختم نخواهد شد. برای تغییر جامعه نمی توان به علم کمونیسم به مثابحه ایدئولوژی طبقه کارگر بطور امپریستیمی و تقلیل گرایانه نگریست. چنین کاری ظرف 30 سال و اندی گذشته راهگشای طبقه کارگر جهانی نبوده است.
علم کمونیسم ماتریالیسم تاریخی است. مارکس وانگلس بر پایه تئوری و متدولوژی علم کمونیسم، مبنای فلسفه ی جهانبینی مارکسیسم، ماتریالیسم دیالکتیک و بکارگیری، ارتباط و نقش محوری آن در جامعه بشری، از طریق ماتریالیسم تاریخی را برای درک و تغییر جهان و رهائی بشریت را بنا نهاده و در اختیار بشریت قرارداده اند.
در سراسر دوران بیش از 150 سال، از زمانیکه مارکس و انگلس برای اولین بار کمونیسم را به عنوان یک تئوری علمی فرموله نمودند، ماتریالیسم دیالکتیک نیز بر مبنای فهمیدن و یادگرفتن از کشفیات علوم انسانی، علوم طبیعی، اجتماعی و تاریخی و دیگر رشته های علوم، پیوسته غنی تر گشته است.
متد علمی مارکس (ماتریالیسم و دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی) برای پیدا کردن تضادهای نهفته در اعماق روابط سرمایه داری به عنوان یک واقعیت عینی و کشف حقیقت پوشیده در ساختار زیر بنائی و روبنائی این نظام قرار گرفت.
نقش ماتریالیسم تاریخی در تببین و تغییرعلمی جهان
رفقای حزب کمونیست انقلابی آمریکا در اساسنامه تشکیلاتی شان نقش ماتریالیسم دیالکتیک و ماریالیسم تاریخی را چنین بیان کرده اند:
"ماتریالیسم دیالکتیک شالوده یک برخورد علمی سیستماتیک، همه جانبه و استوار را فراهم می کند. حال آنکه ماتریالیسم، بمفهوم اینستکه همه حقایق عینی بازتابی از ماده در حرکت است و نه چیز دیگری. هیچ چیز جاودانی و فنا ناپذیری(ابدی و دائمی)، غیر قابل تغییر و ثابتی موجود نیست. حتی روح یا آگاهی و موجود هوشیاری که خارج از حرکت یک ماده خاص باشد وجود ندارد. ماتریالیسم دیالکتیک بر این واقعیت استوار است که همه پدیده ها دارای تضاد درونی و حرکت است، و همه پدیده ها با دیگر فرم های ماده ی در حرکت وارد فعل و انفعال می شود. و تحت شرایطی معین- درونی و بیرونی- دستخوش تغییر کیفی، وارد جهش و گسست هائی می شود که پدیده نوینی از آن پدیدار می شود.
این درک نوین(ماتریالیسم دیالکتیک) به افسانه و اسطوره های تخیلی و گمراه کننده ای(فریب دهنده) که تاریخ را محصول قدرت های ماورائ طبیعی همچون "خدا"، یا آنرا تعیین شده بوسیله تصمیم، خواست و عمل "مردان بزرگ" یا بوسیله بعضی از عملکردهای "طبیعت غیر قابل تغییر بشریت" می داند، پایان داد؛ و نور شفاف روشنائی علم را بر تاریکی این اسطورهای غیر علمی تاباند. تکامل در طبیعت و تاریخ از طریق فعل و انفعالات دیالکتیکی بین الزام و تصادف(علت و معلول، و شانس)، و در مورد تاریخ بشریت، بین قوای داخلی مادی از یک طرف و فعالیت آگاهانه و مبارزه مردم از طرف دیگر، بوقوع می پیوندد. اما به آن مفهوم نیست که تاریخ تماما تصادفی اتفاق افتاده است، یا آنکه تاریخ بشکلی رخ می دهد که ما می خواهیم. در اینجا اهمیت نظر حیاتی مارکس چنین است: انسانها تاریخ را می سازد، اما نه به طریقی که آرزو دارند، آنها آنرا بر مبنای شالوده مادی قطعی که مستقل از اراده آنان است انجام می دهند. انسانها می توانند واقعیت عینی را بر مبنای منافع اساسی شان تغییر دهند، اما آنها قادرند چنین کاری را فقط بر اساس آنچه که آن واقعیت مادی حقیقتا است انجام دهند. انسانها هر چقدر واقعیت را صحیحتر درک کنند، اینکه چگونه به طریقی که هست رسیده است، و چگونه دائما در حال حرکت و تغییر است، بنا بر این انسانهای بیشتری قادر به تشخیص و کار برای تاثیر گذاری در جهت تغییرات رادیکال که بر اساس منافع نهائی و بنیادی بشریت است، خواهند بود. حال آنکه تاریخ بشری با هیچ "مافوق اراده" یا عزمی رقم نخواهد خورد-و فرجامش از پیش تعیین نگشته است- همانگونه که مارکس به آن اشاره کرد، یک ارتباط خاص با تاریخ بشریت وجود دارد. آن ارتباط ریشه در این حقیت دارد که هر نسل وارث نیروهای تولیدی(زمین، تکنولوژی، کارخانجات، دانش و مهارت انسانها، و غیره)از نسلهای قبلی و معمولن آنها را متکاملتر کرده و به نسل بعدی منتقل می کند. به کار بردن ماتریالیسم دیالکتیک در جامعه بشری و تکاملش از طرف مارکس براستی یک انقلاب در اندیشه و نحوه اندیشیدن انسان و کشف حیقیت عینی وارد آورد، و دقیقا به این دلیل بود که راه را برای انقلاب در عمل(همچون انقلاب اکتبر روسیه به رهبری لنین و انقلاب چین به رهبری مائو تسه دون) هموار نمود. این دستاوردها(ماتریالیزم تاریخی)برای اولین بار درک انسان از جامعه بشری و نیروهای محرک آنرا بر پایه علمی استوار ساخت.
ماتریالیسم تاریخی نشان می دهد که شالوده اساسی هر جامعه سیستم اقتصادی، که همان سیستم تولیدی و بازتولید نیازهای زندگی است. اما مردم دیگر نمی توانند به طریق کهن تولید کنند؛ آنها اینکار را بوسیله وارد شدن در روابط خاص اجتماعی، روابط تولیدی جامعه(که مارکس آنرا "شالوده اقتصادی" می نامد)به پیش می برند. و در جامعه طبقاتی کلیه آنها تحت سلطه طبقه حاکمه ای است که تولید را سازمان می دهد و ساختار های سیاسی را ایجاد و بر آنها تسلط دارد، و از جمله ایده ها، فرهنگ و غیره آن جامعه را تحت تسلط خویش در می آورد. این ادامه دارد تا زمانیکه تکامل نیروهای تولیدی با روابط تولیدی در تضاد قرار گیرد. که سر انجام انقلاب در ساختار سیاسی- که طبقه مترقی در حال صعود طبقه حاکم قدیم را سرنگون می کند- باید بوقوع به پیوندد تا روابط تولیدی نوین که با نیروهای تولیدی نوین منطبق شود...و طبقه جدیدی به حکومت می رسد."
در برخورد به "حقیقت طبقاتی" سنتز نوین چنین می گوید:
" در مورد خصلت دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه سوسیالیستی به مثابه گذار به کمونیسم: باب آواکیان در عین حال که خود را عمیقا به درک عظیم و افق دید گسترده مائو در مورد خصلت جامعه سوسیالیستی به مثابه گذار به کمونیسم (و تضادها و مبارزاتی که مشخصه این گذار هستند و حل آنها، در این یا آن سمت، برای پیشروی به سوی کمونیسم و یا به عقب راندن امور به سمت سرمایه داری تعیین کننده است) متکی کرده، از آن آموخته، استوارانه از آن دفاع کرده، به تبلیغش پرداخته، اما نیاز به نقشی بزرگتر برای ناراضیان، تشویق هر چه بیشتر عامل محرک روشنفکری، و افق گسترده تر برای ابتکار و خلاقیت در عرصه هنر جامعه سوسیالیستی را تشخیص و مورد تاکید قرار داده است. او از گرایش شئی سازی پرولتاریا [«Reification » ] و سایر گروه های استثمار شونده جامعه انتقاد کرده است. این گرایش، اشخاص معینی از این گروه ها را، به مثابه فرد، نماینده منافع گسترده تر پرولتاریا به مثابه یک طبقه و نماینده مبارزه انقلابی منطبق بر منافع اساسی پرولتاریا در گسترده ترین مفهوم، در نظر می گیرد. این گرایش غالبا همراه است با دیدگاه ها و رفتارهای تنگ نظرانه و پراگماتیستی و پوزیتیویستی که هر چه را مناسب است، یا می تواند به مثابه چیزی حقیقی، مشخص یا اعلام شود را محدود می کند به تجربیات و مبارزات بلاواسطه ای که توده های مردم درگیر آن هستند؛ محدود می کند به اهداف فوری دولت سوسیالیستی و حزب رهبری کننده آن در هر مقطع زمانی معین. این گرایش به نوبه خود با گرایشاتی همگام می شود که از مقوله «حقیقت طبقاتی» صحبت می کنند. این یک عنصر برجسته در اتحاد شوروی و سپس در چین سوسیالیستی بود. گرایش به «حقیقت طبقاتی» در واقع خلاف این درک علمی است که حقیقت مقوله ای عینی است و بر حسب منافع طبقاتی متفاوت، تغییر نمی کند؛ و به دیدگاه طبقاتی کسی که در جستجوی حقیقت است وابسته نیست. دیدگاه و روش علمی کمونیسم – اگر به درستی در دست گرفته شود و به کار بسته شود، یعنی به مثابه یک علم زنده و نه یک دگم – به یک مفهوم، همه جانبه ترین، منسجم ترین و سیستماتیک ترین و فراگیرترین وسیله رسیدن به حقیقت است. اما این فرق می کند با این که بگوئیم حقیقت خصلتی طبقاتی دارد یا اینکه کمونیست ها به شکلی محتوم در ارتباط با هر پدیدهء معین به حقیقت دست پیدا می کنند؛ اما افرادی که دیدگاه و روش کمونیستی را به کار نمی بندند یا حتی مخالفش هستند، قادر نیستند به حقایق مهم دست پیدا کنند. چنین دیدگاه هایی که تحت عنوان «حقیقت طبقاتی» به درجات گوناگون و شکل های مختلف در جنبش کمونیستی وجود داشته، تقلیل گرایانه و ماتریالیست عامیانه است و خلاف نقطه نظر و روش واقعا علمی ماتریالیسم دیالکتیک است...
مجددا، همانگونه که اساسنامه حزب ما توضیح می دهد:
این سنتز نوین همچنین در بر گیرنده استقبال گسترده تر از نقش مهم روشنفکران و هنرمندان در کل این فرایند است: چه به صورت کار به روی طرح های ذهنی شان، چه به شکل سهم گرفتن در این قوه محرکه گسترده تر با ایده هایشان. باز هم مساله، ضرورت به راه انداختن یک فرایند غنی تر است....
به طور خلاصه، در این سنتز نوین که توسط باب آواکیان تکوین یافته، باید یک هسته مرکزی مستحکم با میزان زیادی الاستیسیته (کش سانی- یا انعطاف پذیری) وجود داشته باشد. این امر قبل از هر چیز، یک روش و رفتار است که به یک طریق بسیار گسترده به کار بسته می شود... یک درک روشن از دو جنبه این امر (هسته مستحکم و الاستیسیته) و ارتباط متقابل آنها، برای شناخت و تغییر واقعیت در همه عرصه هایش ضروری است. این امر برای انجام تحولات انقلابی در جامعه بشری، بسیار مهم است..."
نتیجه گیری
جنبش کمونیستی جهانی و از جمله جنبش کمونیستی ایران بر سر دوراهی قرار دارد و برای برونرفت از چنین وضعیتی نیاز داریم که تحت هیچ شرایطی به گذشته پناه نبریم و پشت آن سنگر نگیریم.
جنبش کمونیستی جهان از خط سیاسی رفرمیسمی و رویزیونیسمی غالب بر اکثریت احزاب و گروه های تشکیل دهنده اش در رنج است و خط سیاسی غالب بر آن پاسخگوی ساختن جنبش انقلابی کمونیستی برای هدف نهایی نیست.
بنابر این هم اکنون در مقابل جنبش کمونیستی جهان سه راه حل وجود دارد.
- احزاب و گروه های کمونیستی به همان روال قبلی خط غالب سیاسی ناصحیح ادامه دهند. و از آنچیزی که حزب قرار بود باشد دست کشند.
- احزاب خود را منحل کنند و با مخرج مشترک نظرات در برگیرنده اش و یک حزب "واقعی" با ملغمه ای از یک خط التقاطی ضد کمونیستی، آلیاژی جدید – حزب"واقعی"- از ترکیب انواع مختلف گرایشات مختلف با تضادهای مختلف خاص خویش، ساخته شود.
- احزاب یک انقلاب فرهنگی به راه بیاندازند. یک مبارزه ایدئولوژیک که هدفش این نباشد که افراد را آماج حمله قرار دهد بلکه، خط انقلابی را با خط رویزیونیستی مقایسه کرده و و بنیانهای حزب و اعضای را در خط انقلابی
عمیق کند. خط رویزیونیستی را افشا کند و از آن انتقاد و تردش کند. تا اعضاء حزب را در همه سطوح به زندگی برگرداند و یک گشتاور قوی تر به جهت گیری شان بعنوان انقلابیون و کمونیست ها بدهد و این امر را بطور محکمتر بر بستر متد و برخورد کمونیستی علمی انجام دهد و بطور کلی حزب را نجات داده و سرزنده کند تا بتواند نقش خود را بعنوان یک پیشتاز انقلابی کمونیستی واقعی بازی کند؛ پیشتازی که قادر و مصمم است از وظایفش یک قدم کوتاه نیاید.
و بقول رفقای حزب کمونیست انقلابی آمریکا که از هشت سال پیش چنین گزینه ای را انتخاب نمودند و خط سیاسی خود را بر مبنای سنتز نوین عمیقتر نمودند:
" این مسیر چند پیچ و خم" دارد "که هر بار مستلزم مبارزات ایدئولوژیک عمیق تر" است تا بتوان "یک گسست اساسی (چه برای اعضاء و چه برای حزب به طور کلی) از رویزیونیسم را متحقق کنیم و در زمینهء دوباره و بر پایه ای عمیق تر کمونیست شدن و پیشتاز کمونیستی شدن جهش ایجاد کنیم. تبدیل شدن به کمونیست و یک پیشتاز کمونیستی بر پایه ای عمیق تر هم لازم است و هم ما در راه دست یابی به آن مصمم هستیم. این مسیر مراحل مختلفی را در بر گرفت .در مراحل اول رهبری حزب به طور جمعی در مسائل اساسی، حول خط انقلابی و رهبری باب آواکیان در تکامل خط و مبارزه برای تحققش، متحد شد. به این ترتیب پیشروی های تعیین کننده ای صورت گرفت و بر آن اساس اراده و توانائی رهبری حزب در پیشبرد انقلاب فرهنگی برای شکست رویزیونیسم و نجات حزب و سرزنده کردنش بعنوان یک پیشتاز انقلابی، تقویت شد"
اشکان م. و سروش ب. طرفداران سنتز نوین
10 اردیبهشت 1390
منابع
1)- لینک نوشته بابک فرزام: http://www.hafteh.de/?p=17995
2)- كمونيسم: آغاز يك دوره نوين، مانيفستي از حزب كمونيست انقلابي آمريكا(انتشارات آرسي پي، 2008) ترجمه فارسي.
3)- مانیفست کمونیست – مارکس و انگلس .
4)- دولت و انقلاب- لنین.
5)- نقل از اساسنامه حزب کمونیست انقلابی آمریکا.
http://revcom.us/Constitution/constitution.html
6)- پیشبرد جنبش انقلابی جهان : سوالات در باره جهت گیری استراتژیک
Advancing the World Revolutionary Movement: Questions of Strategic Orientation
7)- " اساس انترناسیونالیسم پرولتاریائی" نوشته باب آواکیان
The Philosophical Basis of Proletarian Internationalism
RW #96 (March 13, 1981).
8)- Getting Over the Two Great Humps: Further Thoughts on Conquering the World
9)- نوشته باب آواکیان : "تسخیر جهان؟ پرولتاریای بین المللی باید و خواهد توانست"
“
Conquer the World? The International Proletariat Must and Will, in Revolution Special Issue, No. 50, December 1981.
http://revcom.us/bob_avakian/conquerworld/index.htm
10)- كارل ماركس، ”مبارزه طبقاتي در فرانسه، 1850 – 1848
11)- "سیاست رهای بخش" آلن بدیو کمونیسمی در قفس دنیای بورزوازی به قلم ریموند لوتا- نایی دونیا- ک. جی. آ.
http://www.sarbedaran.org/library/BadioLotta.htm#_%D9%81%D8%B5%D9%84_%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85: